cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🏹جَِنَِگَِــیَِ بَِرَِاَِیَِ عَِشَِـَِقَِ❣

💌•تحت حمایت انجمن قلم‌سازان•💌 🏹جنگی برای عشق❣ من برای عشق تو جنگیدم❤✨ تو برای اسارت من🌙⛓ هرگونه کپی برداری از رمان پیگرد قانونی دارد😠❌ ژانر :پلیسی/عاشقانه/سکسی/درام/کمی طنز نویسنده:جوجو_دلی ناشناس:https://t.me/BiChatBot?start=sc-431506-hdngOe2

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
179
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#چالش🌙 نویسنده‌ها و خواننده‌های عزیز در مورد نویسنده‌ها یا هشتگ‌دارهای معروف یه فانتزی قشنگ بنویسید و برامون بفرستید. نفر اول میتونه یه درخواست معقول از نویسنده یا ادمین مورد علاقه‌اش داشته باشه. - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - https://t.me/BiChatBot?start=sc-274202-MelpMlf - - - - - - ╭┈┈┈┈┈┈ 🦄💜࿐ https://t.me/romnbdsm ╰┈ 🦄💜࿐
Show all...
🧚‍♀💔🧚‍♀💔🧚‍♀️💔🧚‍♀️ 💔🧚‍♀️💔🧚‍♀️💔🧚‍♀️ 🧚‍♀️💔🧚‍♀️💔🧚‍♀️ 💔🧚‍♀️💔🧚‍♀️ 🧚‍♀️💔🧚‍♀️ 💔🧚‍♀️ 🧚‍♀ #پارت125 🏹جنگی_برای_عشق❣ 《از زبان ارمان》 (یه هفته بعد) امروز خیلی کار دارم باید یه سر به خونه بزنم مامان خیلی بیتابی میکنه از اونور هم باید برنامه جشن اکی کنم بعد خوردن صبحونه بلند شدم و گوشیم رو برداشتم شماره سینا گرفتم بعد چند تا بوق جواب داد &جان داداش _خبی &اره تو خبی نگو که زنگ زدی حالمو بپرسی که باورم نمیشه کوه غرور _دقیقا برنامه جشن رو رواله کار هایی که خاستمو انجام دادی &اره اکیه داداش همش ردیف کردم _خوبه &سطح هر برنامه چقدر باشه _معلومه سخت ادمای مناسبی رو میخام &اکیه غیر اینم نمیشه _خوبه فعلا &خدافظ گوشی قط کردم و رفتم تا یه دوش بگیرم و اماده بشم برم به بقیه کارام برسم بعد یه دوش درست حسابی حوله مشکیم رو پوشیدم و از حموم شیشه ایم امدم بیرون یه تیپ اسپورت سیاه زدم بعد زدن عطر مخصوصم و بستن ساعت گوشی و سویچمو برداشتم از خونه زدم بیرون سوار ماشینم شدم به طرف گل فروشی نزدیک خونم حرکت کردم؛ وقتی به گل فروشی رسیدم ماشینمو پارک کردم و وارد گل‌فروشی‌ شدم و یه دسته گل رز قرمز سفارش دادم تا اماده کنن بعد اماده شدنش کارت کشیدم زدم بیرون و سوار ماشین شدم روندم به سمت خونه 《D.J》
Show all...
🧚‍♀💔🧚‍♀💔🧚‍♀️💔🧚‍♀️ 💔🧚‍♀️💔🧚‍♀️💔🧚‍♀️ 🧚‍♀️💔🧚‍♀️💔🧚‍♀️ 💔🧚‍♀️💔🧚‍♀️ 🧚‍♀️💔🧚‍♀️ 💔🧚‍♀️ 🧚‍♀ #پارت123 🏹جنگی_برای_عشق❣ از پله‌ها بالا رفتمو نگاهی به همه‌ی درا انداختم و بعدم به طرف در اتاقم رفتم یه حس غریبی داشتم یه حسی که انگار این ماموریت اخرین ماموریتمه کلا حس غریبی به این ماموریت داشتم حسای خوب و بد قاطی شده بود نمیدونستم چمه یه ترس بدی بخاطر همین حس‌ها توم به وجود اومد حالم یه جوری بود انگار اولین ماموریتم بود اما نبود! کیفمو انداختم رو کاناپه‌ی توی اتاقم و بعدش به طرف تختم رفتم و خودمو پرت کردم روش ساعد دستمو گذاشتم رو چشمام و خوابیدم با شنیدن صداهایی که برام مبهم بود از خواب بیدار شدمو نگاهی به اطرافم کردم‌ لباسای بیرونم هنوز تنم بود اتاقم تاریک‌بود و این یعنی شب شده دستمو دورم کشیدم تا گوشیمو پیدا کنم اما نبود. یادم اومد گوشیم تو کیفمه؛ کیفمم که روی کاناپه انداختم از تخت بلند شدم و اول برق اتاقو روشن کردم بعدشم موبایلمو از تو کیفم برداشتم‌و نگاهی بهش کردم ۵ تا تماس بی‌پاسخ از نازی سریع شمارشو گرفتم‌ و بهش زنگ زدم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید یعنی چیشده بود صدای بوق توی گوشم میپیچید و منِ نگران، نگران‌تر میشدم نازی جواب بده لعنتی برای دومین بار شمارشو گرفتم بعد خوردن سومین بوق جوابمو داد صدای داغونش و که شنیدم دلشورم بیشتر شد +دلارام! اسممو گفتو زد زیر گریه با حال بد و صدایی که از استرس و اضطراب میلرزید گفتم: *جان‌دل دلارام! چیشده نازی؟! باشنیدن صدایی که صدای نازی نبود شوکه شدم و قدرت حرف زدنم از دست دادم 《D.J》
Show all...
🧚‍♀💔🧚‍♀💔🧚‍♀️💔🧚‍♀️ 💔🧚‍♀️💔🧚‍♀️💔🧚‍♀️ 🧚‍♀️💔🧚‍♀️💔🧚‍♀️ 💔🧚‍♀️💔🧚‍♀️ 🧚‍♀️💔🧚‍♀️ 💔🧚‍♀️ 🧚‍♀ #پارت124 🏹جنگی_برای_عشق❣ گوشی و از گوشم فاصله دادمو با بهت به صفحش زل زدم گوشی و دوباره نزدیک گوشم بردم که فرد پشت گوشی گفت: &فقط ۱۰ دقیقه وقت داری خودتو به جایی که میگم برسونی بعد ده دقیقه کم کم اتفاقات ناگواری برای دوستت میوفته با صدای نسبتا بلندی گفتم: *چی؟؟ تو کی‌ای؟؟ چی میگی؟؟ با شنیدن بوق ممتد، گوشی و از گوشم فاصله دادم که دیدم یه پیام اومد ادرس یه مکان بود و من فقط ۱۰ دقیقه وقت داشتم برسم به اون مکان. نفهمیدم چجوری اما وقتی به خودم اومدم دیدم تو ماشینم و با سرعت ۱۸۰ کیلومتر در ساعت دارم میرم؛ اونم با ماشین دانیال. یه نگاه به ساعت کردم فقط یه دقیقه وقت داشتم و من جلوی در خونه‌ای بودم که ادرسشو داده بودن از ماشین پیاده شدم و با اضطراب زیادی به سمت در خونه حرکت کردم که گوشیم زنگ خورد سریع جواب دادم &رسیدی؟ *اره اره، جلو درم دوباره گوشی قطع شد اومدم زنگ بزنم که در خونه باز شد در و فشار دادم تا کامل بازشه با قدمایی سست به طرف داخل قدم برداشتم حالم خیلی بد بود و استرس داشت داغونم میکرد نگاهی به اطراف کردم اصلا شبیه جایی نبود که کسی و گروگان بگیرن یه باغچه داشت که وسطش راهی بود که من داشتم ازش رد میشدم و دوطرفم و پره گل بود گل‌های رز اونم‌رز ابی من خیلی رز ابی دوست داشتم فاصله‌ی زیادی تا در نداشتم فقط دو قدم مونده بود به در برسم که... 《D.J》
Show all...
یه رمان هیجانی و انتقامی و هات🙊🔥 ببینید دختره مجبور میشه در عوض نجات جون داداشش به چی تن بده🙈 _ میخوای برادرتو نجات بدی؟ نمی دونستم تو فکرش چی میگذره و چی میخواد بگه ولی جواب دادم: _#میخوام! #جلو اومد. اونقدری که مجبور شدم و به دیوار #چسبیدم و سوالی به صورت همیشه #جذاب و همینطور #خشنش خیره شدم. #دستشو #کنارم رو دیوار گذاشت و آروم و پر #حس زمزمه کرد: _ اگه با من باشی میتونی. #گر گرفتم. منظورشو دقیقا نفهمیدم ولی اگه منظورش چیز بدی بود رسما کارم تموم بود! این معامله از دست دادن #دخترانگی من بود! با #لبای لرزون پرسیدم: _ یعنی چی؟ یعنی باهات #رابطـ.. خودمم نتونستم به #زبون بیارمش و ترسیده دستمو رو دهنم گذاشتم. چشاشو که #برق میزد به صورتم نزدیک کرد و #نوک #انگشتاشو رو #بازوی #لختم گذاشت و #ضربه آرومی زد. می دونستم که ساواش با من شوخی نداره و الان جدی همچین پیشنهادی داده. با لحن #بدجنسی خیره به #لبام زمزمه کرد: _ درست حدس زدی کوچولو. با من #رابطه داشته باش و من در عوض داداشتو ول میکنم تا بره. یه مرد خشن و هات و یه دختر شیطون و خوشگل🙈 رمانش پر سانسوره فقط بیا بخون تا لینکس باطل نشده🔞 https://t.me/joinchat/WRsiFlv56ruBzfpD
Show all...
❣پنـاه یـارا❣

"از تو هر چه بگویم ناخودآگاه عاشقانه میشود.." نویسنده رمان قبلی: #عشق_یهویی❤ #قلب_نصفه_و_نیمه❤ #پناه_یارا در حال تایپ.. #هرگونه_کپی_برداری_پیگیردقانونی_دارد عضو انجمن روشن @anjoman_roman_roshan عکس شخصیت های رمان در👇 @lo_ovely_aks

#پسره_بخاطر_اینکه_عاشق_همجنس خودش شده بود تصمیم گرفت #تغییر جنسیت بده🚫 #هـیــــجــانـ با این رمان تجربه کن😍🔥 رمان # پروانه ات خواهم شد🚫 حالم اصلا خوب نبود باورم نمیشد که اون اینطوری پَسَم بزنه! دلم نمی خواست نفس بکشم! نه حالا که خودم رو تغییر دادم و جنسیتم رو عوض کردم... نه نباید اینجوری بشـه!!! _بس کن ، ببین خودت رو بخاطرش از یک مرد به یک زن تغییر دادی میفهمی اصلا چیکار کردی تو جنسیتت رو عوض کردی... ترانه بود که این حرف هارو بهم میزد راست میگفت من بخاطر اون جنسیتم رو عوض کردم اما حالا که می خواستم باهاش باشم اون اینطوری پسم زد رفتم روی لبه بالکن ایستادم و به پایین خیره شدم درست چهار طبقه ارتفاع داشت تا زمین ، قصد خودکشی نداشتم اما انگار از درون مرده بودم ترانه با ترس گفت: دیونه بیا پایین خطرناکه! بی توجه به ترانه سرم را بالا گرفتم و دست هام رو باز کردم درست مثل یک پرنده ، پرنده ای که بال و پرش بخاطر مردی شکست که همجنس خودش بود و اونو پس زد.... یک آن حس کردم زیر پام خالی شد واای یعنی چه اتفاقی براش میفته😱🔥 زود بیا ادامش خودت اینجا بخون😍👇 https://t.me/+REMtZ8bdsLrz0Bi8
Show all...
- سقط شده یا سقط کردی؟! لب‌هام‌و تر کردم و با شجاعت گفتم: - سقط کردم!... - تو غلط کردی زنیکه روانی! با عصبانبت تخت سینه‌ش زدم و گفتم: - بچه‌ای رو که تو با نفرت توی وجودم کاشتیش و نخواستیش رو نگه می‌داشتم که چی بشه؟! مچ دستم‌و گرفت و گفت: - کاری میکنم دوباره حامله بشی!... ♨️♨️ https://t.me/+dxv777CPoKcyNDBk
Show all...
پسر عموی هات من🔞💦

جهنممو بکنم تو بهشت داغت دلبرم🔞💦 آثار: •° پسر عموی هات من(آنلاین) •° استکهلم(به زودی) •° مربی هات من(به زودی) •° دلبرِ ماه(به زودی) •° وحشی و هات(به زودی) •° مرداب شهوت(به زودی) نویسنده : Black Rose

مادر و نامزدش باهم رابطه دارن قبل از عقد متوجه میشه😰😭 بعد از یک سال با همکارش که یه سرگرد خشکه ازدواج میکنه اما سرگرد دوسال تنهاش می‌ذاره تا اینکه برمی‌گرده و...‼️ ⭕️در صورت فیک بودن می‌تونید لفت بدین☺️ #پارت_۳ درست فردای روز عقد فقط کلیدهایش را گذاشته بود روی اپن خانه و این مدت، اتاقش شده بود، اتاق من! حتی وقتی از ماموریت هم برمی‌گشت، کم به اتاقش سر می‌زد. همیشه یا در ماموریت بود یا در صحنه‌ی جرم. با اخم‌های درهم رفته از فکر کردن به کاراهایی که می‌کند، بی‌توجه به قفل بودن در، دستگیره را پایین کشیدم و با وارد شدنم به اتاق، نگاهم خیره‌ به قد و قواره‌ای شد که یک سال بود ندیده بودمش! چشم‌هایش کمی گرد شده بود. انگار انتظار نداشت کسی بدون در زدن وارد اتاقش بشود، مخصوصا وقتی می‌دانست که همه‌ی افراد کلانتری، می‌دانند از بی‌ اجازه ورود به اتاقش، متنفراست. پیراهن فرمش دستش بود و فقط یک رکابی مشکی تنش بود. اخم‌های باز شده از تعجبم را دوباره درهم دیگر گره زدم و رشته‌ی نگاه‌مان را پاره کردم: - ببخشید. بدون هیچ احترامی نظامی سریع در اتاق را بستم. عرق سردی روی کمرم نشسته بود گند زده بودم، از نوع حسابی. پوفی کشیدم، انگار فقط من بودم که بعد از هر ماموریت پوست و استخوان برمی‌گشتم؛ پولاد یک ذره هم تکان نخورده بود نه از نظر قیافه، و نه هیکل. https://t.me/joinchat/bg4Du7b8yStjMGI0 شوهر خشکش بعد از دوسال ماموریتای پشت سرهم برگشته😰
Show all...
🖤رمـان تیــرآخــر🖤

 وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِين🧿 چنل رسمی «𝒅𝒆𝒓𝒂𝒙𝒔𝒂𝒏» هر گونه کپی پیگرد قانونی دارد✖ عضو انجمن نویسندگان ایران🌱

Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.