18 456
Subscribers
+524 hours
+307 days
+12030 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
فهمیدم دلم میخواهد در خانهام برقصد
و بوی بدنش در پیراهن سپید من بماند.
و یادم آمد پیراهن سپیدم را باد برده است.
حمید سلیمی
@selenophilesss
به فرض این خونه خراب شه،
حتی یادشم بر آب شه،
بده دستت رو به دست من
بذار انگورا شراب شه..
@selenophilesss
Repost from Hαмιd ѕαlιмι
اول فیلم، صحنهی یک اعدام است. توی سالن سرد سینما، نفسم بند میآید از هجوم دوبارهی فکر تنهایی محمد حسینی در صبح سرد اعدام. ترسیده بودی پسر؟ از سالن میزنم بیرون، کنترلچی سینما میخندد: بقیهش خوبه ها. توی آینه توالت تمیز سینما به خودم نگاه میکنم و بعد یاد حرفهای پیمان میفتم: خب همینا رو بکن فیلمنامه، چیه شدی بلاگر غصه؟
از سینما و از مرکز خرید بزرگ با مردم زیبای خوشحالش بیرون میآیم. شب سرد دلخواهی است و راه میافتم در حاشیهی بزرگراه. تراپیستم میدانست وقتی بغضم گریه نشود، گلودرد میگیرم. یکبار گفت عجیبه که تو میتونی بقیه رو به گریه بندازی، خودت رو نه. گفتم عجیبه که میتونم بقیه رو بخندونم، خودم رو نه. دلم میخواهد کنار اتوبان آواز بخوانم اما گلویم درد میکند. کارتنخواب کنار فضای سبز ساعت میپرسد، و وانمود میکند نشنیدهام. بهتر است به مردنش ادامه بدهد، و فکر کند وقت کافی دارد.
تنهاماندن با خود، شکنجهی غریبان است. برهنه پیش چشم خودت راه میروی. فکر میکنی، به بیهودگی، به لاسهای بیهوده با آدمهای بیهوده، به عطشهای دروغ، به تعویق در سکس از ترس لذتبردن، به دلبری کردن و بعد التماس کردن که مرا نخواه و بعد غمگینبودن که چرا خواسته نمیشوی. چه دایرهی احمقانهای. اما چقدر بدن هنوز برای نوشتن از همهچیز بهتر است. بدن، بدن فرسودهی زشت من، بدن زیبای جوان زنی که در مرکز خرید لبخند زد و رد شد، با لبهای قرمز و پوست سفید. خوب است لبهایش را چراغ خانهات کنی امشب، ای هیولای مقیم تاریکیها که از تاریکی بسیار میترسی.
یادم میافتد صبح سردی بود، و در تابستان ساحل نزدیک ویلا جنازهی فردی افتادهبود که غرق شدهبود، و خانوادهاش زار میزدند. کودک بودم، تماشا میکردم و ترسیدهبودم، و گلویم درد گرفتهبود. بابا رسید و دست استخوانی بزرگش را گذاشت روی چشمم و سفت بغلم کرد. حالا بابا مرده و تماشای جنازهی آدم غرقشده پایانی نخواهدداشت، و تمام آینهها صبح سرد ساحلند.
نزدیک خانهام رودخانهای است که گنداب شمال تهران را به آبریزهای پایین تهران میبرد. روی پل کوچک بالای رودخانه مینشینم و پاهایم را میآویزم. هزارسال است این کار را نکردهام. گربهای میآید و دستهایم را بو میکند و بعد روی پاهایم میخوابد. توی هدفونم شاهین نجفی میخواند: رویای بیهودهی بوسهها. گربه آرام خرناس میکشد. شب خنک و دلخواه است. رودخانه پر از پریهای دریایی زیبا با لبهای سرخ و پوست سفید است. بابا دارد توی ساحل به مرد غریبه شنا یاد میدهد و او دیگر غرق نخواهدشد. محمد قبل از اعدام آزاد میشود. دوستت دارم، و دوستم داری، و بوسهها بیهوده نیستند.و هیچکس هیچجای دنیا با خودش تنها نماندهاست.
صورتم خیس است. گلودردم بهتر شده. بهتر است بروم خانه، امشب برای مردن در خیابان بیش از حد همهچیز زیباست.
#حمیدسلیمی
@hamid_salimi59