cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

Liberation~

تو چرا بازنگشتی دیگر ؟ -لطفا بدون ذکر منبع نوشته‌ها رو کپی نکنید. برای حرف‌های شما~ https://t.me/HarfChatBot?start=Nalarey

Show more
Advertising posts
288
Subscribers
-124 hours
-27 days
+2230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

برای زندگی کردن در شب‌ها دلتنگ بودم. آن قدر که اگر یک ثانیه تنها می‌ماندم؛ به سان کوچ پرستوهای مهاجر، از اعماق قلبم می‌گریستم.
Show all...
اقیانوسِ دیدن و شنیدن و یادگیری و تجربه ته نداره و تموم نمیشه. پس فقط برو تو‌ دلش و ببین چی میشه. چون زندگی با تمام نقص‌هاشه که زندگیه. پس منتظر کامل شدن نباش.
Show all...
مامان میگه: «چشم رو هم بذاری تموم شده و سختیش گذشته. یه دفعه به خودت میای و می‌بینی حتی تابستون هم تموم شده.» منم سر تکون می‌دم و قبول می‌کنم. چون به زمان اعتماد ندارم؛ ولی به مامان چرا. :)
Show all...
_ یه قایق می‌گیرم و از این‌جا می‌رم. +کجا؟ _یه جا و هیچ کجا؟ اون وقت شاید بفهمم بی‌مقصدی هم عالمی داشت.
Show all...
در پی بودنی که هیچ گاه وجود ندارد.
Show all...
I broke down all my doors; Oh, do you see it now? Nothing was fixed at all..
Show all...
1|1 - SKINS - DPR IAN (320).mp34.65 MB
بوی نا می‌آید. بوی رطوبت. بوی دریا و آب و آبی‌ها. مانیتور روشن پیش رویم، چشم‌هایم را می‌زند، و پیام‌هایی که خوانده می‌شود؛ تحمل را از من می‌گیرد. کتاب کاغذی‌ام را در خانه جا گذاشته‌ام و در عوض، کتابی را ورق می‌زنم که جسم خارجی ندارد. کمی پیش، چیزی در مورد از دست دادن گفته بود و از آن پس، ذهنم حول محور "ترس‌ها" و "از دست دادن‌ها" می‌چرخد. به لحظات می‌اندیشم. به گذر روزها و فصل‌ها. به عبور بی‌مرور فرصت‌ها. به خش خش کردن خاطرات همچون برگ‌ها، مقابل نگاهی که هر بار کمی بیشتر از پیش می‌لرزد. ترس می‌خواهد که مرا از پا بیندازد و من، نمی‌دانم که تا کجا هجمهٔ تلخ و گنگش را دوام خواهم آورد. در آخرین نامه‌ام-که همان اولین‌شان هم بود- برایت از همه چیز گفته بودم. از اتفاقات و آدم‌ها. به خاطر ندارم که یک سال پیش بود، یا دو سال. اما می‌دانم که مدت زیادی‌ست که از از رفتن تو گذشته است. پشیمانم که چرا قاب‌های بیشتری را از تو ثبت نکردم، و صدایت را برای زمان‌هایی-شبیه به حال- که دلتنگت می‌شدم؛ ضبط نکردم. من فهمیده بودم که زندگی چرخ و فلکی‌ست‌ بدون توقف و تنها جایی که می‌شود از آن پیاده شد؛ ایستگاهی‌ست که با "میم" شروع و به "گاف" ختم می‌شود. تمام آن سال‌های با تو بودن، تمام ثانیه‌هایی که کنار تو سپری کردم؛ همه‌شان شبیه به موجی کف‌آلود میان دریای ذهنم غوطه‌ور و در اعماق آن ناپدید می‌شوند. چرا کسی نگفته بود بزرگسالی آن قدرها هم دور نیست؟ چرا کسی اخطار نداده بود که زمان رسیدن به آن، از پلک زدنی هم کوتاه‌تر خواهد بود؟ به لبخندهای روشن تو می‌اندیشم. به موهای سپید و دستانی که گذر زمان بر آن نقش بسته بود. چرا دستانت را طولانی‌تر نگرفتم هنگامی که هنوز فرصتش را داشتم؟ چرا ایستگاه آخر را، به تو، به خودم، و به ما، آن قدر دور می‌دیدم؟ همیشه گمان می‌کردم فرصت هست. تظاهر می‌کردم که حالت خوب می‌شود، جوان می‌شوی، من دوباره کودک می‌شوم، خودروی قدیمی و سرخ رنگ پدر به ما بازمی‌گردد و سفر از نو شروع می‌شود. چه می‌دانستم که راه رفته را نمی‌شود بازگشت؟ مگر من چند سال عمر کرده بودم که فهمیدم "مرگ" آخرین تبر نبود و "خاطرات" زخم‌های عمیق‌تری به جا می‌گذاشتند؟ مگر درد تا کجای زندگی‌ام را تاریک کرده بود که دستانم تا همیشه دست‌‌هایت را کم داشتند..؟ یادداشت، هفت جولای بیست و چهار.
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
شاید لحظات از یادم بره؛ اما احساسات؟ هرگز. چون وقتی که قلبت لمس میشه؛ برای همیشه یه خاطره ساخته میشه که از بین نمیره. یه احساس که هیچ وقت پاک نمیشه و از ذهن نمیره.
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.