- انـفِرادی -
تأسیسکانال : ۱۳۹۷/۷/۲۵
Show more2 164
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
چیزی درباره بیماری سایکوز میدونی؟🚫 یک نوع اختلال روانپریشی که...
|خطر اوردوز مغزی|⚠️
https://t.me/joinchat/TVLwW1sxXTottMzA
" ترسناکترین اتفاقها زمانی میفته که نمیتونی تشخیص بدی صحنههایی که داری میبینی خیاله یا واقعیت...! "
/ در عمق تاریکی، در اوج افسردگی... /
👇🏻‼️🚫
https://t.me/joinchat/TVLwW1sxXTottMzA
| 210 | •E N D•
این هم پایان دوشخصیتی که نگرانشون بودید... تلخ یا خوش، مهم زندگی تو لحظهست، درسته؟🙂
- - - - -
بالاخره بعد دوسال، این لحظه فرا رسید و پارتی که همیشه برای نوشتنش استرس ناچیز و ذوق بی حد و مرزی داشتم، توی چنل گذاشته شد...❤️💪🏻
ممنونم برای تمام حمایتها و محبتهاتون؛ یادتون نره که شما همیشه بهترینید♥️
Bot:
https://t.me/BChatBot?start=sc-124784-rwujzaK
Channel:
https://t.me/joinchat/AAAAAE2OfwEnwU8EQ50egg
#ادامه
اما حالا فهمیدم همونطور که من غیر از تو کسی به چشمم نمیاد، توئم غیر از اونی که دوسش داری نمیتونی فرد دیگهای رو ببینی...
من برای اولینبار و آخرین بار، کنار تو عشق رو تجربه کردم و هیچوقت هم اسم این احساس رو اشتباه نمیذارم! همه میگن عشق یکطرفه، چیزی جز پشیمونی نداره... اما من پشیمون نیستم!
من تورو اشتباه و انابت نمیدونم، چون این عشق بیشتر از چیزی که فکرش رو کنی حقیقی بود و هست! احساسی که از ته دل باشه، چه یکطرفه و چه هرچیز دیگهای برای آدم پشیمونی به جا نمیذاره... چون تا ابد عاشق اون تصویر خوبی که از معشوقت تو ذهنت ساختی میمونی!
نمیدونم یک آدم چندبار ممکنه توی زندگیش دلببنده و عاشق بشه، اما اینو خوب میدونم که ردپای اولین نفری که باهاش عشق رو تجربه کردی، همیشه تو زندگیت باقی میمونه... چون بعد از اون یکنفر، همهچیز کهنهست! همه خیابونها، رستورانها، کافهها، محبتها، زمزمهها و حتی بارون، همه اینها بعد از اولین نفر، بوی کهنگی میدن...
من وقتی که اینهارو فهمیدم، دیگه ازت توقع نداشتم که دوستم داشته باشی و حق رو به تو میدادم! اگه نمیتونستی به چشم دیگهای بهم نگاه کنی و دوستم داشته باشی، حق داشتی...
من هزاران دفعه زمین خوردم و هیچ دستی برای بلند کردنم جلوم دراز نشد... ولی هروقت که تو زمین خوردی، بیخیال زخمهای خونین خودم شدم و به کمک تو اومدم! اینارو نمیگم که فکر کنی قصدم منت گذاشتنه، فقط خواستم یادت بیارم که من برای رسیدن به تو بیشتر از توانم دویدم و انقدر زمین خوردم که هنوزم تنم پر زخمه!
این زخمهای خونمرده برام درس عبرت شد و بهم فهموند که این مسیر، از اولم اشتباه و غلط بود! هرچند که اگه بازم متولد بشم و آخر تمام این ماجرا ها رو هم بدونم، بازم پا تو همین راه میذارم و دوباره تورو انتخاب میکنم و عاشقت میشم!
حالا هم اگه دارم میرم و این حرفها رو به جای به زبون آوردن، روی کاغذ مینویسم بهخاطر این بود که دیگه نمی تونستم تنهایی رو تحمل کنم... تو کنارم بودی، تو یک کشور، تو یک شهر، ولی من بازم تنها بودم!
نتونستم تو چشمهات نگاه کنم و بگم که جونمم برات میدم، چون میترسیدم از دستت بدم! من زیر اختناق پنهان کردن این احساس بارها و بارها مردم، ولی دم نزدم! چون نمیخواستم با گفتنش تورو از خودم دور کنم...
من با کارهام، حرفهای دو پهلوام، چشمهای خستم، روزی هزار بار احساساتم رو جار زدم، ولی هیچوقت این صدا به گوشت نرسید...
خاطرت هست بهت گفتم خیلی همهچیز رو سخت میگیری؟ ظاهرا حالا اونی که داره سخت میگیره منم...
این دنیا هیچچیزش واقعی نیست امیر! حتی تاریخی که رو سنگ قبرمون مینویسن... کی میدونه یه نفر واقعا کی مرده؟! نمیدونم بعد از این چی میشه و میخوام دنبال چی برم، اما خودمو نمیبازم امیر! سعی میکنم قوی باشم و ادامه بدم... توهم بهم قول بده که قوی باشی، خب؟!"
پلکهامو ماساژ دادم و برای راحت تر شدن جام، کمی روی صندلی جابهجا شدم.
"- راستی! فکر نکن یادم رفته که چی ازم خواستی... با اینکه دل خودم راضی نبود، اما چون تو خواستی نشد که نه بگم! اون فلش و ماجرای پشتش، تا ابد یک راز باقی میمونه... فقط چون تو ازم خواستی!
میدونم که زیاد نوشتم و برای خوندنش اذیت میشی، ولی این حتی یک خلاصه کوتاه هم از ناگفتههام نیست.
اینم میدونم که هیچوقت دنبال معنی اون جملهای که به زبان آلمانی برات نوشتم نرفتی، ولی یادت باشه که من همیشه از تو مینوشتم برای خودت!
خستهت نکنم، اصل مطلب این بود که بگم تو همه اون دلیلی هستی که یک آدم برای زندگی کردن بهش نیاز داره... خوشحالم که باهات آشنا شدم و مدتی از زندگیم رو کنار تو سپری کردم...
بیبهونه، بیمنت و بیحرف و حدیث، دوستت دارم..."
روزی هزاربار، با این جملات زندگی میکردم و نفس میکشیدم! دلم میخواست نامه رو بغل بگیرم، از بس که عطر محیا بهش نشسته بود...
کاش الان کنارم بود و میتونستم بهش بگم که چقدر محتاج حضورش و وجودش توی زندگیمم! کاش الان بود و بهش میگفتم که چقدر بهش نیاز دارم...
مثل آدمی به اکسیژن، مثل ماهی به آب و مثل رگ به خون!
کاش میشد همین الان بهش بگم که منم دوستت دارم! چون من وقتی حتی خودمو دوست نداشتم تو منو دوست داشتی...
هنوز دیر نشده، هنوز وقت هست، اینبار دیگه این دست و اون دست نمیکنم! بیمقدمه و حاشیه، حرف دلم رو میزنم چون به قول خودش زمان دیگه قرار نیست به عقب برگرده و فرصتهاهم قابل تکرار نیستن!
این منِ دوباره متولد شده از همه لحاظ زمین تا آسمون فرق میکرد با اون آدم گذشته! امید داشت، انگیزه داشت، هدف داشت، انگار... انگار واقعا زنده بود و میخواست زندگی کنه!
مهم نیست که تو گذشته چی به هر دوی ما گذشت، مهم از حالا به بعده که قرار نیست وجود هیچکس نابوش کنه، من خود آیندهم، خود قدرت و لبخند!
•1399/11/25
#انفرادے
_هستی_
#ادامه
تمام نقشههام دود و برنامههام با خاک یکسان میشد!
انگشتهامو روی کیبورد گذاشتم و همراه لبهایی که بیاراده کش اومده بودن تایپ کردم:
"- تو که منو میشناسی، از خانوادهء خرسهام! همین چند دقیقه پیش از خواب بیدار شدم و همچنان در آغوش تختم."
پیام رو که فرستادم، صدای مهمانداری که روی خاموش کردن موبایلها تأکید میکرد به گوشم رسید. طبق گفتهاش عمل کردم و بعد از خاموش کردن موبایلم، سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
حال عجیب و غریبی داشتم... همهء وجودم داد میزد که دارم کار درست رو انجام میدم و این حس خوبی که داشتم، لذتبخش تر از چیزی بود که قادر به توصیفش با چند کلمه ناچیز باشم.
توی سرم مدام جملههای مشخصی که هفتهها برای تمرین کردنشون وقت گذاشته بودم تکرار میشد، اگرچه که وقتی محیارو جلوی چشمهام تصور میکردم زبونم قفل میشد و ذهنم خالی!
دوست داشتم رو در رو همه چیزو بهش بگم و خلاص بشم از این احساسی که فشارش هر روز بیشتر میشه و طاقت من هم طاق تر... مگه من چقد تاب و تحمل جنگیدن در برابر این حس رو داشتم؟ میخوام جار بزنم، داد بزنم، زندگی کنم!
سه ماه سخت و طاقتفرسایی بود، اما تمام شد! یعنی داره میشه... تصمیم آسونی نبود، اما گرفته شد و من الان اینجام! نشستهم روی صندلی هواپیمایی که مقصدش رویایی ترین ورق این کتاب قطوره...
این یعنی آغاز زندگی! یعنی آغاز دوباره من...
ذهنم بیهوا سمت نامه محیا پر کشید؛ اگه روزی نوشتههای حک شده روی این کاغذ رو نمیخوندم شبم شب و روزم روز نمیشد... شاید به تعدادی این نامه رو خوندم که از زمان آغاز بشریت، به این تعداد بارون روی زمین نخورده! شاید هم کمی بیشتر...
از جیب بیرونی کیفم که تو محفظهء بالای سرم بود، کاغذ رو برداشتم و دوباره سرجام نشستم. نگاهم رو بهش دوختم و با آرامش بازش کردم. دلم یکباره هوس خوندنش رو کرد، با اینکه تک به تک کلماتش رو از بر بودم...
" - به نام تو، به نام عشق، به نام این حس بیپایان...
حالا که داری این نامه رو میخونی، اگه خواستهام برات مهم بوده باشه، ساعت حدودا سه خوردهای بامداده! اگه ازت خواستم که این نامهرو فردای رفتنم بخونی، تنها دلیلش این بود که میخواستم مطمئن باشم که به اندازه کافی ازت دور شدم و دیگه مجبور نیستم این شرم و خجالت رو با خودم به دوش بکشم.
تو کل زندگیم، فکر میکردم که آدم نترس و شجاعیام؛ چون اگه از چیزی میترسیدم به هرنحوی که شده تو روش در میومدم و این زنجیره ترس رو با تمام توان پاره میکردم! اما همه اینها مال وقتی بود که تورو نمیشناختم و از وجودت توی این کره خاکی، بیخبر بودم...
تو همون استسنائی بودی که محاسبات و فرمولهای ریاضی رو بینظم میکرد، تو همون بیدقتی و سهلانگاری کوچکی بودی که مسئلهرو از اساس بهم میریخت... تو همهء اون چیزی بودی و هستی که معادلات زندگی من رو بهم زد و قانونهامو غلط گیر گرفت و از نو نوشت...
تو دریچه جدیدی از زندگی رو به روی من باز کردی و من رو از خودم گرفتی..."
با شنیدن صدای خانومی که انگار خطاب به من صحبت میکرد، با بیمیلی نگاهم رو از خط خوش محیا گرفتم و سرم رو بالا آوردم.
- جناب لطفا کمربندتون رو ببندید.
سرم رو تکون دادم و در همون حین که کمربندم رو میبستم، گفتم:
- حتما.
به محض بستن کمربند، دوباره نامه رو به دست گرفتم و خط رو پیدا کردم.
"- انقدر حرف دارم برات که این کاغذ که هیچی، یک کتاب صد برگهای هم قد نمیده...
من کنارت حسی رو تجربه کردم که حتی کوچکترین چیزی ازش نمیدونستم و هیچوقت هم تو زندگیم دنبال داشتنش نبودم! اما خوشبختانه یا متاسفانه این احساس من رو خبر نکرد و سرخود، تو قلبم ریشه زد... شاید من از اول میدونستم که ته همهء این عشق ورزیدنها و آرزوها به هیچ و پوچ ختم میشه، تمام این داستانهارو میدونستم و نتونستم که ازت بگذرم!
این حس برام تازگی داشت، عجیب بود و شیرین... اینکه صبحها با ذوق دیدن یکنفر دل از خواب بکنی و کل روز منتظر یکدقیقه شنیدن صداش باشی، برای من بیتجربه خیلی احساس غریبی بود...
من میخواستم مانعش بشم امیر، اما نشد... انقدر نشد و نخواستم و نتونستم که این حس رشد کرد و کار از کار گذشت...
من همون شبی که بالون آرزوهامو هوا کردم و بیشتر از یکی دو خونه بالا نرفت، باید میفهمیدم که تو هیچوقت قرار نیست سهم من بشی!
من از اول میدونستم که دلت با من نیست و پیش یکی دیگهست، منتها این حس بیاجازه من روز به روز جدیتر و عمیقتر میشد...
ولی حاضرم قسم بخورم که با این وجود، هیچوقت جز خوشحالی تو چیزی از خدا نخواستم!
من حتی وقتی دیدم که کنار یکی دیگه خوشحالی، سعی کردم خوشحال باشم چون خوب بودن حال تو تنها چیزی بود که میخواستم! چه کنار خودم، چه کنار کسی که دوستش داشتی...
اوایل مدام خودم رو سرزنش میکردم بابت اینکه چرا نباید طوری باشم که تو دوستم داشته باشی،
#part210(پارت پایانی)
#امیر
_سهماهبعد_
- نه مامان این چه حرفیه... تورو کجا بذارم برم آخه؟ یه سفر که بیشتر نیست!
همونطور که منتظر اتوبوسهای مخصوصی که تو فرودگاه قرار داشت و مسیر تا هواپیما رو طی میکرد ایستاده بودم، کولهام رو از روی شونهام پایین آوردم تا برای چند دقیقه هم که شده از فشاری که کمرم رو به درد آورده بود، نجات پیدا کنم.
- مامان جان نمیخوام برم بمیرم که! برمیگردم زود، همش یک هفتهست.
نگاه گذرایی به ساعت مچی تو دستم انداختم و گوش به حرفهای مامانم سپردم.
- من تورو بزرگت کردم... اگه این یکهفتهات نشد یک ماه که من اسمم رو عوض میکنم! حالا ببین کی دارم میگم... بهش گفتی داری میای دیگه؟
دقیقا از بیست دقیقه پیش که زنگ زده بود، تاحالا یکریز از این حرفها میزد و قصد بیخیال شدن هم نداشت! از لحنش خندهام گرفته بود و به معنای واقعی، دیگه حرف کم آورده بودم برای زدن...
اما باز هم با این حال دستی به پیشونیم کشیدم و مثل قبل با خوشرویی و خنده جواب دادم:
- منکه به شما گفتم بیا باهم بریم، خودت گفتی نه! حالا هم نگران نباش، قول میدم یک هفتهم نهایتا بشه دو هفته، نه یکماه! نه مامان، گفتم که میخوام سوپرایزش کنم!
مکالمه بینمون، بعد از رد و بدل شدن حرفهای آخر و خداحافظی بالاخره به پایان رسید و اتمامش همزمان شد با اومدن اتوبوس. موبایلم رو توی جیب شلوارم جا دادم و بعد از برداشتن کولهام، مثل بقیه به سمت اتوبوس راهی شدم. جایی برای نشستن نبود و به همین خاطر، گوشهای ایستادم و میلهای که مقابلم قرار داشت رو برای بهم نخوردن تعادلم بر اثر حرکت اتوبوس، محکم به دست گرفتم.
از ذوق و اشتیاق، تو پوست خودم نمیگنجیدم و قلبم طوری با شتاب میتپید که احساس میکردم علاوه بر خودم، بقیه هم صداش رو میشنون!
ضیافتی غیرقابل وصف تو دلم برپا بود و شبیه پرندهای که بالهای زخمیاش بعد از مدتها بهبود یافته، جون دوبارهای بهم داده شده بود و اشتیاق پرواز داشت دیوونهام میکرد!
انگار زندگی دوباره قصد داشت روی خوشش رو بهم نشون بده و معنای خوشحالی از ته دل رو بهم یادآوری کنه، شاید هم میخواست بهم ثابت کنه تا وقتی که اُمید زیر خروارها خاک دفن نشده میشه زنده موند! امیدی که برای من قبل از محیا، تو حالت کما به سر میبرد و به عبارتی چیزی تا فرا رسیدن زمان مرگش باقی نمونده بود...
با اینکه تو کل این سهماه، برای گرفتن ویزای توریستی به هر دری زده بودم، اما الان حال و روزم شبیه یک نفس راحت بعد از سختیهای بیشمار بود! تو این لحظه خستگی برام کلمه ناآشنایی بود و فقط دلم میخواست زمان هرچه زودتر بگذره و این دلِ تنگ، آروم بگیره.
با توقف اتوبوس، با احتیاط پیاده شدم و نگاهی به هواپیما انداختم.
برای اولین بار تو زندگیم، قلب و مغزم همآوا و همدما بودن...
اگه دست روی دست میگذاشتم و به تصورات منفی دامن میزدم، باید یکعمر با حسرت و عذاب وجدان تو خودم حبس میشدم!
"حسرت خیلی بده امیر... حسرت یه انتخاب غلط، یه تصمیم اشتباه، حسرت فرصتی که از دست رفته و زمانی که دیگه قرار نیست به عقب برگرده، آدمو تا ابد عذاب میده..."
روزی نبود که این جمله از گذرگاه ذهنم عبور نکنه و خاطرات گذشته رو به یادم نیاره؛ اونروز اهمیت چندانی به حرفش نداده بودم، ولی حالا مثل روز برام روشن بود که حق با محیاست!
من دیر به خودم اومدم، اما نه در حدی که هیچ راهی برای جبران باقی نمونده باشه!
من هزاران بار با گرفتن تصمیمهای غلط، آتیش زده بودم به جون خودم و زندگیم، اما این دفعه با همیشه فرق داشت! محیا رفت، اما درهارو که روی من نبست.
همون شب، بعد از خوندن نامهای که کم از معجزه نداشت، با هر بدبختیای که بود بهش پیام دادم، اما در رابطه با نوشتههای داخل نامه هر دو خودمون رو به اون راه زدیم! حدس زدن اینکه چرا محیا چیزی نگفت، کار دشواری نبود و من هم اگه برنامهها نداشتم برای چنین روزی، تاحالا بیش از صدها بار به این احساسی که وجودم رو دربر گرفته بود و هرروز من رو بیشتر از دیروز غرق خودش میکرد اعتراف کرده بودم.
افکارم رو رها کردم و وارد فضای هواپیما شدم؛ با کمک مهماندار ردیف رو پیدا کردم و طبق شمارهای که روی بلیط نوشته شده بود روی صندلی کنار پنجره نشستم.
بیاعتنا به دو پسر جوونی که کنارم نشسته بودن موبایلم رو تو دستم گرفتم و اینترنت رو روشن کردم که متوجه پیامی از طرف محیا شدم. لبخند عمیقی روی لبهام طراحی شد و تپشهای قلبم از فرط هیجان نامنظم شد.
"- فکر کنم اونجا الان ساعت دوازده ظهره... از دیروز عصر آنلاین نشدی امیر، نگرانتم حتما بهم زنگ بزن."
انقدر درگیر جمع و جور کردن وسایلم بودم که حتی فرصت نکردم سر گوشی بیام و خبری از دنیای مجازی بگیرم.
خواستم شمارهاش رو لمس کنم، اما یکباره یاد موقعیت و شرایطم افتادم. اگه الان و اینجا زنگ میزدم و صدایی میشنید،
سلام خدمت همگی🤍
بیاندازه ممنونم از همراهی دوساله شما و تمام لطفها و محبتهایی که در حقم کردید. کاش میتونستم تکتک خوبیهاتونو براتون جبران کنم، اما حیف که بیشتر از این در توانم نیست...
گفتن این حرفها و به نوبهای خداحافظی کردن از همه بیشتر برای خودم سخته، اما بالاخره وقتش رسیده. خودتون خوب میدونید که چقدر برای من عزیز و با ارزش هستید و درسته که ممکنه دیگه کنارتون نباشم، اما از صمیم قلبم براتون بهترینهارو آرزو میکنم و امیدوارم که تک تکتون همیشه حالتون خوب، تنتون سلامت و دلتون شاد باشه:)🙏🏻
شما همیشه توی قلب میمونید و محاله روزهایی که کنار شما سپری کردم رو فراموش کنم...❤️
امیدوارم که رمان به دلتون نشسته باشه و من تونسته باشم چیزی بنویسم که لایق نگاه گرم و گیرای شما باشه🪴♥️
پیدیاف رمان رو سعی میکنم با کمک تعدادی از دوستان هرچه زودتر با یکسری تغییرات جزئی و برطرف کردن بعضی ایرادها آماده کنیم و به دست شما برسونیم😍🌱
پس از بعد پارت پایانی رمان یا چنل رو ترک نکنید و یا آیدی رو جایی سیو کنید که اگه خواستید بتونید پیدیاف رو برای خودتون نگه دارید🌞💛
پارت بعدی آخرین پارت رمان هستش و فردا ساعت ۲۳:۳۲ براتون توی چنل قرار میدم و امیدوارم که به دلتون بشینه🔥😍
تو همان فیلمی هستی که شوق دیدنش را دارم. همان کتابی که خط به خطش را میخوانم و سیر نمیشوم. همان آهنگی که دائم با خودم زیر لب زمزمه میکنم. تو همان چیزی هستی که در همهی ثانیههای زندگی من، جریان دارد!
- - - - -🗝🤍
| T.me/nvlland |
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.