❌متفاوت❌FOAD
16 080
Subscribers
+61024 hours
+4047 days
+53430 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
جلوی حاجی محل فیلم پورن میذاره تا تحریکش کنه و باهاش بخوابه
https://t.me/+NRAPw8_eOZQ0Y2E0
1 77810
Repost from N/a
مردونگیش رو روی لبم کشید و دوربین رو روی تنم زوم کرد محکم غرید
+ ساک بزن پسرحاجی اونم دارکوبی!
ناچار لبی به سر مردونگیش زدم که خندید و دیکش توی دهنم فرو کرد
+ فیلم ساک زدنتو پخش می کنم پدرت باید بفهمه بچهاش هرزه شده!
https://t.me/+J5hXswJ2N802NWE8
1 61610
Repost from N/a
رابطه نمایشی زناشویی عجیب سیزده ساله ای که بدون عشق پابرجا بود رو خواستم تموم کنم اما اون مثلا شوهر ، برخلاف باورم ، مخالفت کرد.
⁃ طلاقت نمیدم!
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
آنقدر حرفش عصبانی ام کرد که ناخودآگاه لیوان چایی که درون دستم بود را به سمتش پرت کردم.
جا خالی داد و لیوان در دیوار پشت سرش خرد شد.
تمام تنم از شدت خشم می لرزید.
سمتم قدم برداشت.
او هم عصبانی بود.
بازوهایم را در مشیت گرفت.
تکانم داد.
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
⁃ چه مرگته؟…میگم طلاقت نمیدم ، یعنی نمیدم…نمیخوام ولت کنم.
⁃ تو غلط می کنی…این همه ساله به من خیانت کردی…این همه ساله خفه خون گرفتم…این همه ساله بچمونو تنها بزرگ کردم…حالا میگی طلاقم نمیدی؟
تکانم داد.
چشم هایش را خون برداشته بود.
⁃ نمیدم…طلاقت نمیدم…میخوامت…الان میخوامت.
زیر دست هایش زدم.
فاصله گرفتم و او بازویم را باز هم کشید و من میان آغوشش حبس شدم.
⁃ نمیذارم بری…نمیذارم با اون پسره لاشی بری…میخوای کدوم گوری بری؟
⁃ میخوام بعد از این همه سال عشقو تجربه کنم…سیزده سال رو اون کاناپه تنها خوابیدم…میخوام از این به بعد کنار یه مرد بخوابم.
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
انگار آتشش زدم.
به آنی روی کاناپه پرت شدم.
تی شرت را از تن بیرون کشید و گوشه ای پرت کرد.
⁃ میخوای تو بغل کسی بخوابی؟…میخوای با یه مرد رابطه داشته باشی؟…خودم هستم…خود بی ناموسم هستم.
سعی کردم از زیر دستش بگریزم.
این حرکت دیوانه وارش را باور نداشتم.
سال ها بود ، نگاهم هم نمی کرد.
سال ها بود ، اصلا مرا به زنیت قبول نداشت.
نتوانستم.
لب هایم را با لب هایش جبس کرد.
نفسم رفت.
قلبم تپش هایش تمام شد.
بعد از این همه سال با چنین دردی می بوسیدم.
بعد از این همه حسرت و داغی که به دلم بود.
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
لباس هایم را از تنم کند.
هق می زدم.
التماس می می کردم.
من چنین آغوش زوری نمی خواستم.
مشت به جانش می کوفتم.
اما او…
او رهایم نمی کرد.
او که لحظه ای لب هایم را از حصار لب هایش آزاد نمی ساخت ، رهایم نمی کرد.
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه
🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا چهارشنبه، روزانه یک پارت.
1 17520
Repost from N/a
_قربان شما مطمئنین میخواین روی زنتون شرط ببندین؟
داریوشِ مست با گیجی خندید و بیتعادل پشت میز قمار جا گرفت:
+آره امشب میخوام روی زنم شرط ببندم مشکلی داری؟
بعد برای اینکه ثابت کند در انجام این کار هیچ تردیدی ندارد، با صدای بلند فریاد کشید:
+اصلا داد میزنم که همه بشنون! من داریوش محمودی... امشب روی زنم قمار میکنم... هر کی بتونه من رو ببره این جواهر سکسی امشب توی تختشه!
صدای داریوش باعث شد نگاههای کنجکاو و هیز مردان و زنانی که در کازینو بودند سمت او و زمرد کشیده شد.
زمرد که با دست و پای بسته کنار میز و روی زمین افتاده بود، با حس آن همه نگاه سنگین که جز به جز آنالیز و بررسیاش میکردند، در خودش جمع شد و هق هقهایش پشت چسبی که داریوش روی دهانش زده بود، خفه شدند.
لباسش به خاطر کتکهایی که از داریوش خورده بود، همه پاره بودند و با سخاوتمندی تن سفید و ظریفش را در معرض نمایش قرار میدادند.
تقریبا همهی کسانی که در آنجا حضور داشتند داریوش را میشناختند، رییس مافیای سقوط کردهای که به تازگی برگشته بود و همین باعث شد که در پا پیش شدن شک داشته باشند، معلوم نبود اگر در شرطبندی ببازند داریوش چه بلایی بر سرشان بیاورد، به هر حال او داریوش بود، همه میدانستند که هیچ کس تا به حال موفق نشده شکستش بدهد، حتی اگر مست باشد!
در همین حین که همه بین دو راهی گیر کرده بودند، مردی که تا به آن لحظه در تاریکی ایستاده بود و معرکهی داریوش را تماشا میکرد، جلو آمد و به سمت میز قدم برداشت.
صدای قدمهای محکمش سکوت حاکم بر سالن را شکست و نگاهها از زمرد به سمت او جلب شد.
مرد جلوی داریوش ایستاد، با لبخند سلام کرد و دستش را جلو آورد.
داریوش سرش را بالا گرفت و اول از همه ماسک سیاه رنگی که چشمها و قسمت اعظمی از صورت مرد را پوشانده بود توجهش را جلب کرد.
صدای مرد به نظر داریوش آشنا میرسید اما الکلی که در رگهایش جریان داشت مانع از این میشد که درست فکر و نام مرد را پیدا کند.
داریوش با مرد دست داد و از او خواست که خودش را معرفی کند.
لبخند مرد عمق گرفت و داریوش را ترساند:
_من اسمهای زیادی دارم، شما میتونین فانتوم صدام کنین!
اخمهای داریوش با شنیدن این اسم در هم شدند، اسمش هم آشنا بود اما هیچ چیزی به خاطر نمیآورد.
فکرهای داریوش سرش را به درد میآوردند، پس بیخیال پیدا کردن هویت فانتوم شد و به او اشاره کرد تا روی صندلی رو به رویش جا بگیرد:
+تو روی چی شرط میبندی؟
فانتوم همانطور که خیرهی صورت غرق در اشک زمرد بود، گفت:
همهی داراییم رو!
صدای افراد حاضر در آنجا از شدت تعجب بلند شد و داریوش بهتزده خندید:
+اگه توی این کازینو هستی پس یه مولتیمیلیاردی! یعنی واقعا میخوای به خاطر این دختر روی تمام داراییت قمار کنی؟ این هرزه هیچی جز خیانتکار که اطلاعات محرمانهی من رو دزدیده نیست.
فانتوم نگاه سردش را به داریوش داد:
_من ارزش هر چیزی رو با یه نگاه میفهمم، و ارزش این دختر خیلی بیشتر از همهی دارایی منه!
داریوش با بیخیالی خندید و به این فکر کرد که فانتوم احتمالا یکی از آن احمقهای تشنهی جنس مخالف است که به خاطر زیبایی زمرد تحت تاثیر قرار گرفته و تمام زندگیاش را میبازد، پس با اعتماد به نفسی کاذب بازی را شروع کرد...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
فانتوم کارت آس را جلوی چشمان ناباور داریوش روی میز پرتاب کرد:
_من شرط رو بردم.
بهت و سکوت تمام سالن را برداشته بود، هیچ کس باورش نمیشد داریوش بزرگ، هیولای دنیای خلاف از یک فرد ناشناس باخته.
داریوش نگاه شوکهاش را به فانتوم دوخت:
+تو... تو کی هستی؟
فانتوم نیشخندی زد، دستش را بالا برد و ماسک را از روی صورتش برداشت که داریوش با دیدن چهرهاش یکهای خورد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون میآمد گفت:
تو... تو...
فانتوم نیشخندی زد و همانطور که از روی صندلی بلند میشد و سمت زمرد میرفت گفت:
آره من... داریوش محمودی... تو زنت رو به بزرگترین دشمنت باختی بدون اینکه بدونی...
کت سیاه رنگش را درآورد و در حالی که خم میشد آن را روی شانههای لرزان زمرد انداخت.
دستش را جلو برد که زمرد بیچارهوار در خودش جمع شد، فانتوم لبخندی زد و چسب روی دهان زمرد کند، با سر انگشتانش اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد و جلوی چشمان مبهوت داریوش زمرد را در آغوش کشید و بلند شد.
زمرد پیراهن سفید فانتوم را چنگ زد و گریهاش شدت گرفت که فانتوم با صدایی گرفته کنار گوشش پچ زد:
_این دنیا کثیفتر از اونه که با اشکهای تو پاک بشه. جای گریه کردن قوی شو و انتقام بگیر.
زمرد سرش را بالا گرفت و در چشمان سبزِ فانتوم خیره شد:
_کمکم کن قوی بشم فانتوم... کمکم کن انقدر قدرتمند بشم که بتونم از داریوش محمودی انتقام بگیرم...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
❌پارت واقعی رمان❌
〘رقــص بــا اوهــام⚚〙
﷽ خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمیشود📵 پارتگذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah
1 35060
Repost from N/a
- این چیه پوشیدین خانوم؟ آقا عصبانی میشن با لباس عربی برین بیرون!
پیشونی بند طلام و گذاشتم و یه رژ برداشتم و مالیدم به لبم
- دخالت نکن! خودم جوابش و میدم!
رفتم سمت در
فرخنده هم باهام همراه شد
- اینجوری همه مردهای شهر میفتن دنبالتون... حداقل موهاتون و جمع کنین خانوم... از زیر شال کاملاً مشخصه.
بیتوجه به غرغرهاش از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم
فرخنده هم فوراً اومد سوار ماشین شد
- آقا اجازه نمیدن برین بیرون خانوم! آدمهای طایفه جرجانی منتظر موقعیتن پدرتون و زمین بزنن!
ماشین و روشن کردم و حرکت کردم
- خسته شدم! میخوام آزاد باشم! تا کی به خاطر جنگ بین دو طایفه تو خونه بمونم؟
- شیخ وهاب قسم خورده از پدرتون انتقام بگیره! شما ندیدینش، ولی خیلی آدم گستاخ و خطرناکیه! ندیدین با پدرتون چه جوری حرف میزد! از پدرشم بیشتر دل و جرات داره و بیپروا عمل میکنه!
سرعتم و بیشتر کردم
- کی گفته ندیدمش؟ بار آخر اومده بود عمارت به بابا هشدار بده دیدمش! فکر نمیکردم تنها پسر شیخ سلمان انقدر قدرت و اقتدار داشته باشه! وقتی با اون صلابت و ابهتش به بابا هشدار میداد انگار عمارت زیر پاهاش میلرزید!
نگاهش پر از ترس شد
- اونم شما رو دید؟
- آره، ولی نگاهش با نفرت نبود! یه جوری بود، اما توش نفرت نبود!
- گول نگاهش و نخورین خانوم! جرجانیها خیلی کینهای هستن! تا انتقام نگیرن آروم نمیگیرن! میگن شیخ وهاب روی بزرگهای طایفه خیلی نفوذ دارن و علناً هر کاری بخواد و بیتوجه به هیچ کس انجام میده!
با یادآوری تیپ و ظاهرش و رفتارش ته دلم یه جوری شد
حتی نحوهی راه رفتنش هم دل هر زنی و میلرزونه، چه برسه به اون نگاه گیرا و خاص
با اومدن یه ماشین سیاه رنگ درست کنار ماشینم سرعتم و بیشتر کردم
باز خودش و رسوند به ماشینم و کنارم حرکت کرد
فرخنده ترسیده لب باز کرد
- این کیه؟ تندتر برین خانوم! من میترسم!
سرعتم و تا جای ممکن زیاد کردم، اما با پیچیدن ناگهانی ماشین جلوم نفسم تو سینه حبس شد و پام و محکم فشار دادم روی پدال ترمز
جیغ فرخنده بلند شد و ماشین با صدای جیغ بلند لاستکیها از حرکت ایستاد
نفس حبس شدهام و لرزون فرستادم بیرون، ولی با دیدن شیخ وهاب پشت فرمون نفس کشیدن به کل از یادم رفت و وحشت تو دلم و پر کرد
فرخنده هینی کشید
- اومد! اومد! نگفتم میاد؟ کارمون تمومه!
با گریه ضجه زد
- امروز کارمون تمومه!
با این حال و روزش داشت ترس منم بیشتر میکرد و انگار تازه داشتم به عمق فاجعه پی میبردم
اینجا چیکار میکنه؟ عجب اشتباهی کردم! حالا چیکار کنم؟
پیاده شد و سمت ماشین قدم برداشت
از نحوه راه رفتنش و ابروهای گره کردهاش قلبم اومد تو دهنم و اومدم ماشین و روشن کنم و دنده عقب برم
با دیدن یه ماشین درست پشت سرم فاتحم و خوندم
با صدای باز شدن در ماشین و دیدن شیخ وهاب درست کنارم در حالی که سعی داشتم خودم و آروم نگه دارم اومدم پیاده شم دستش و گذاشت جلوی در و مانعم شد
- جایی تشریف میبرین خانوم ابراهیم؟
از لحن خشن و نگاه خون آلود و شرورش تو دلم خالی شد و با قدرت دستش و کنار زدم و تا اومدم یه جوری خودم و نجات بدم کمرم و گرفت بین دستهام و مثل پر کاه بلند کرد و با خشونت کوبیدم روی کابوت ماشین و خیمه زد روم و یه دستش و قفل انگشتهام کرد و کنار گوشم شمرده شمرده لب باز کرد
- با پای خودت اومدی تو دهن شیر جوجه!
با دست دیگهاش موهام و گرفت تو چنگش و سرش و کج کرد جلوی صورتم و با نفس نفس و لحن و تعصب خاصی ادامه داد: بالاخره این لعنتی بین دستهامه!
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
شیخ طایفه جرجانیها دشمن پدرم بود...
یه مرد سرد و با نفوذ و مغرور...
مردی که برای انتقام از پدرم من و هدف قرار داد و درست زمانی که انتقامش و گرفت و قرار بود من و با رسوایی تحویل پدرم بده...
99000
Repost from N/a
سوم راهنمایی بودیم. نازلی معدلش بیست شده بود و من طبق معمول، نمراتم حول چهارده و پانزده میچرخید. امیرپارسا هردویمان را به پارک ملت برده بود. همان اول، من دلم باغ وحش میخواست و نازلی بستنی. به توافق نرسیده بودیم. مرغِ هردویمان یک پا داشت!
و هر دو انگار سر امیرپارسا با یکدیگر لج داشتیم.
هر دو عاشقش بودیم... از همان روزها!
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
#ارس_و_پریزاد
#زینب_رستمی
💖پارت واقعی رمان/ کپی ممنوع💖
امیرپارسا به هر دویمان نگاه کرده و بعد گفته بود:
«اول میریم بستنی میخوریم.»
نازلی ناباور و احساساتی، ماتش برده بود.
من شاکی پرسیده بودم:
«چرا مثلا؟ چرا حرف نازلی باشه؟ خب من دلم باغ وحش میخواد! باید اول بریم باغ وحش!»
امیرپارسا یکی از اخمهای شیرینش را حوالهام کرده بود:
«نازلی معدلش بیست شده. امروز حرف، حرف اونه.»
خیلی حرص خورده بودم...
نمیخواستم نازلی سهمی از محبت و مردانگی او داشته باشد. نمیخواستم قلبش را با هیچکس و هیچکس شریک شوم.
خدا میدانست آن لحظه، چه قندهایی در دل نازلی آب شده بود. طعم آن بستنی، هرگز برایش تکرار نشد؛ فراموشش هم نکرد. چون آن روز، اولین و آخرین روزی بود که حرفِ من، برای امیرپارسا اولویت نداشت!
پلک زدم و تصاویر گذشته پریدند. حالا ما ۲۲ ساله بودیم امیرپارسا در آستانهی ۳۳ سالگی.
ندانستم بین خالهراحیل و نازلی و بقیه چه حرفهایی ردوبدل شد، فقط دیدم امیرپارسا سوییچ ماشینش را برداشت و برخاست.
رو به من گفت:
- پاشو پناه. پاشو سهتایی بریم بی...
خانمجان با وقتشناسی حرف او را برید:
- پناه پیش من میمونه. کارش دارم. تو با نازلی تنها برو.
عمدا این را گفت. نقشه داشت و میخواست نازلی و امیرپارسا تنها باشند. خسته نمیشدند از قول و قرارهای تکراری قدیمی! از بستنِ نازلی به ناف امیرپارسا و نقشههایشان برای وراثتِ این خاندان.
قبلاز اینکه امیرپارسا حرفی بزند، من عصبانی بلند شدم:
- یعنی چی؟ منم دلم میخواد باهاشون برم.
- من دلم نمیخواد تو بیای!
حیرتزده به سمت نازلی چرخیدم:
- اونوقت چرا؟
- همین چند روز پیش، زدی تو گوش داداشم. یادت رفته سیلیتو؟
- یعنی الان دردِ تو داداشته؟ بحثِ من با نعیم به تو ارتباطی نداره! میخواست بیشعوری نکنه، تا اون سیلی رو نخوره!
چشمهایش پُر شد. حالا با مردمکهایمان با هم حرف میزدیم. قطرهای روی پوست سفیدش ریخت و گفت:
- توأم کم دادوبیداد نکردی سرش!
_ الان چه ربطی داره؟؟ چرا بحث دعوای منو نعیمو میکشی وسط؟!
اشک دیگرش هم ریخت:
_ نمیخوام تو با من و امیرپارسا بیای بیرون!
- نازلی، تو دردت یه چیز...
خالهراحیل مداخله کرد و وقتی به او نزدیک میشد، حرف من را بُرید:
- نمیبینی حال دخترم خوب نیست پناه؟ نمیتونی مراعات کنی؟
جَو بههم ریخته بود. اشکهای نازلی پشت سر هم فرود میآمدند و من، بینِ دلشکستگی او و خشم خودم، معلّق مانده بودم. آخر سر، نشستم سر جایم:
- باشه نازلی، باشه! شما برید.
امیرپارسا پُرحرف نگاهم کرد و نازلی برای پوشیدن مانتو، از سالن بیرون رفت. گوشیام را برداشتم و چشم دوختم به صفحهاش. که یعنی "چندان هم مهم نیست دوتایی بیرون رفتنتان"... اما بود!
وقتی امیرپارسا با قدمهای محکمش دور شد، انگار تکهای از من را با خود برد. چیزی در سینهام درد گرفته بود...
❌❌این پارت دقیقا پارت 82 رمانه؛ میتونید عضو شید و در کانال سرچ کنید. کپی ممنوع❌❌
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
امیرپارسا جواهریان، مرد مذهبی و جذابیه که همهی مسئولیت خاندان به روی دوششه و همه ازش حساب میبرن. حالا باید بهخاطر مصلحتِ خانواده با دخترعمهی بزرگش (نازلی) ازدواج کنه؛ ولی اون دلباختهی دخترِ عمهکوچیکهست و هیچکس از این #عشقمخفی امیر به پناه خبر نداره!
سمت دیگهی ماجرا، به نازلی و پناهی برمیگرده که مثل خواهر با هم بزرگ شدن، ولی هر دو از کودکی دل بستن به امیرپارسا. همین باعث میشه اونا رو به روی هم قرار بگیرن. و حالا که قانون خانواده باید اجرا بشه، همهچیز بههم میریزه. چون پناه یا باید از این عشق بگذره، یا جلوی کل خاندان بایسته...🔥🔥🔥
#عاشقانه_هیجانی
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
❤ 1
1 67440
Repost from ❌متفاوت❌FOAD
از شونزده سالگی زن مردی شدم که دوستم نداشت.
از شونزده سالگی با چشمای خودم دیدم که میون تن زن دیگه ای آروم می گیره.
سیزده سال تموم جلوی چشم بقیه ، کنارش موندم اما زیر سقف خونمون ، راه ما از هم جدا بود.
من شبا روی کاناپه می خوابیدم و اون خیلی از شبا خونه نبود.
حالا بعد از سیزده سال تصمیم خودمو گرفتم.
تصمیم گرفتم که برم.
ولی انگار این تصمیم من به مذاقش خوش
نیومد!
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
62740
00:07
Video unavailable
#گیلاو #انتقامی #هاتلاو
https://t.me/+J5hXswJ2N802NWE8
- دلم می خواد اون ب.اسن سفیدت از اسپکنتها سرخ بشه پسرحاج سپهبد!
دستش رو به سوراخم می گیره و گیره رو روی لمبرای با.سنم میذاره
- ناله کن پسر حاجی! بابای حرومیت باید بفهمه داری زیرم ک.ون میدی! حراج زدم به آبروش...
انگشت فا.کش رو توی سوراخم می کنه و اس.پنکی در کونم میزنه
- ناله نکنی میرم خواهرت می کنم!
از ترس ناله می کنم ازش بر می اومد
https://t.me/+J5hXswJ2N802NWE8
لبش رو به چسبوند و دیکش رو لای پاهام گذاشت تکونی خورد که کی*رش توی سوراخم فرو رفت
پرسید
- زیرِ کی داری ک.ون میدی؟
داد زدم از درد
- سینا! اخخ...
فریاد کشید و وی.براتور رو برداشت
- حاجی میشنوی پسرتو گاییدم!
چشم هام از درد سیاهی رفت که سینا بوسیدم
- نبند چشم هاتو پسر حاجی که رفتی تو قلبم!
آرین یه شب سرد بارونی توسط سینا دستمالی مبشه و همون شب از خونه و زندگی طرد😭💔
حالا سینا ارین تهدید می کنه که...
https://t.me/+J5hXswJ2N802NWE8
100
00:07
Video unavailable
#گیلاو #انتقامی #هاتلاو
https://t.me/+J5hXswJ2N802NWE8
- دلم می خواد اون ب.اسن سفیدت از اسپکنتها سرخ بشه پسرحاج سپهبد!
دستش رو به سوراخم می گیره و گیره رو روی لمبرای با.سنم میذاره
- ناله کن پسر حاجی! بابای حرومیت باید بفهمه داری زیرم ک.ون میدی! حراج زدم به آبروش...
انگشت فا.کش رو توی سوراخم می کنه و اس.پنکی در کونم میزنه
- ناله نکنی میرم خواهرت می کنم!
از ترس ناله می کنم ازش بر می اومد
https://t.me/+J5hXswJ2N802NWE8
لبش رو به چسبوند و دیکش رو لای پاهام گذاشت تکونی خورد که کی*رش توی سوراخم فرو رفت
پرسید
- زیرِ کی داری ک.ون میدی؟
داد زدم از درد
- سینا! اخخ...
فریاد کشید و وی.براتور رو برداشت
- حاجی میشنوی پسرتو گاییدم!
چشم هام از درد سیاهی رفت که سینا بوسیدم
- نبند چشم هاتو پسر حاجی که رفتی تو قلبم!
آرین یه شب سرد بارونی توسط سینا دستمالی مبشه و همون شب از خونه و زندگی طرد😭💔
حالا سینا ارین تهدید می کنه که...
https://t.me/+J5hXswJ2N802NWE8
👍 1
1 25120