cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

داستان عشق ❤️ لاو استوری

کپی مطالب ممنوع 🚫

Show more
Advertising posts
1 031
Subscribers
+124 hours
-87 days
-1830 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
Media files
450Loading...
02
#ردلاین #پارت451 _آقا!من چیکار کنم؟ سر بالا می‌اندازم. _هر ثانیه به فکر پیدا مردن اون پفیوز باش! _الان رو گفتم،جاویدخان! _منم الان رو میگم! هرچی زودتر بهتر! این بار چشم گفتنش کم جان تر است.شاید از لحن کلامم دلخور شده است،اما اهمیتی ندارد! دستم روی دستگیره در می‌نشیند،اما قبل از آنکه بازش کنم وسوسه دانستن آن چیزی که در خلوت دخترک جریان دارد باعث می‌شود گوشم را به در بچسبانم... هیچ صدای بلندی نیست...تنها آوایی ضعیف و نامفهوم از یک ترانه در فضای اتاق جریان دارد... بیشتر گوش میکنم...صدای آرام ماهی را در پس زمینه ریتم ملایم موسیقی ‌تشخیص میدهم. دخترک شعر میخواند: _چرا تو جلوه‌ساز این بهار من نمیشوی چه بوده آن گناه من که یار من نمیشوی بهار من گذشته شاید... بهار من گذشته شاید... بی مقدمه دستگیره را پایین میکشم... قصد ترساندن و هول کردنش را ندارم... تنها دلم بی هوا در آغوش کشیدنش را میخواهد... آنجا که تنش یخ کند، اما گونه‌هایش رنگ بگیرند... بر خلاف انتظارم هول نمیشود،از جا نمیپرد... شبیه آدمیست که مدتهاست انتظار پایین کشیده شدن دستگیره را می‌کشیده است.تنها دست می‌اندازد و صدای آهنگ را کم میکند... آنجا که خواننده بهار من گذشته شاید را برای چندمین بار تکرار میکند. _سلام... نمیتوانم نخندم. _از آخرین باری که بهم سلام کردی، فقط یک ساعت گذشته،ماهی! نگاهم به سمت آینه کشیده میشود...آبشار موها دورتادورش را فرا گرفته‌اند... داخل میشوم و در را میبندم...حتی هوس قفل کردنش هم به سرم میزند. _چی گوش میدی؟ سر بالا می‌اندازد...سیاهی موها روی سفیدی بازوهایش تکان تکان میخورد. _هیچی!! _قشنگ بود... _فکر نمیکردم شما خوشتون بیاد... _خوشم میاد... _چه خبر؟
210Loading...
03
Media files
280Loading...
04
#ردلاین #پارت445 _سرت درد نمیکنه؟ سرم؟سرم از هجوم فکر در آستانه انفجار است... انگار مغزم درون کاسه سر متورم شده باشد. با این حال سری تکان میدهم. _نه،خوبم... میگویم و نمی‌فهمم کی تا این درجه دروغگوی ماهری شده‌ام... _بابت امروز... سرم را به طرف دیگری میچرخانم. _نمیخوام در موردش حرف بزنم... _پسره فرار کرد... با یادآوری چشمان حیرت‌زده امید قلبم تیر میکشد... _تو محل سکونتشم نبود... امید همیشه همین بوده است...همیشه سر بزنگاه از مهلکه گریخته و حتی پشت سرش را نگاه نکرده است... چقدر در جستجویش بوده‌ام و چقدر در جستجویش نیستم...کاش هیچوقت پیدا نشود... با چشمانی که برق آشنایی‌شان قطعا سابقه این رابطه کجوکوله را بر ملا خواهند کرد. _ولی من پیداش میکنم... _جاوید... بی توجه دستی به صورتش میکشد. _خودش میدونه پیداش میکنم و به سیخش میکشم...اخلاق سگی منو همشون میدونن. وزنه‌ای با وسعت جهان روی سینه‌ام سنگینی میکند. نگاهش را از چشمانم میگیرد و به سرمی که قطره‌‌های آخرش حرام جسمم میشود می‌اندازد. _تموم شد... و تا میخواهد از جا برخیزد دستش را چنگ میزنم. _نرو... _سرمت تمومه...باید بریم برای سی‌تی‌‌.... _باید حرف بزنم باهات... مشکوک نگاهم میکند. _در مورد چی؟ ابروهایش که در هم گره میخورند، لال میشوم و کلمات را گم میکنم. _در مورد اون پسره... _امید؟ آب دهان را به سختی پایین میفرستم. دلم شور می‌زند... شک ندارم که جاوید محتشم مردی نیست که از حرفی که زده است کوتاه بیاید... _آره...
280Loading...
05
Media files
190Loading...
06
#ردلاین #پارت447 _شنیدم سپر بلای اون تحفه شدی... آه از نهادم در می‌آید...نمیدانم باید چه جوابی بدهم... تنها احمقانه میپرسم: _خوبی؟؟ _من خوبم... خوب رفتی یه سراغی از ما نگرفتی... خنده‌های مریم خوب است و مهربانی‌اش خوبتر از آنچه لیاقتش را دارم... بغض به گلویم چنگ میکشد...سری تکان میدهد و روزنامه‌ای را بالا میگیرد. _معروف شدی،خانم فراری.... چشم هایم ریز میشود. _این چیه؟؟ جاوید تلفن را عقب میکشد. _بهت میگم نگو!!!با خودم که حرف نمیزنم... _حرف نزن،جاوید!تو این چیزا رو نمیفهمی... _اون روزنامه چیه؟ مریم نق میزند: _گوشیو بگیر سمت ماهی،آقای خودخواه. _نمیخواد بدونه... بی آنکه بدانم از چه چیزی حرف میزنند تند لب میزنم: _میخوام بدونم... جاوید اسمم را تشر میزند: _ماهی!فشار نیار به خودت.... _مریم،اون چیه؟؟ _عکستو تو روزنامه چاپ کردن،با تیتر گمشده... چیزی از میان دلم سر میخورد. جاوید نق میزند: _کار خودتو کردی؟ وقتی دیگه قرار نیست برگرده چه اهمیتی داره؟؟ _اهمیت داره،جاوید...لی‌لی همیشه میگه اینکه بدونی ولت نکردن و نرفتن و حداقل از یاد نبردنت خیلی اهمیت داره... _کی آگهی داده؟ جاوید پوف کلافه‌ای میکشد و تلفن را مقابل صورتم برمیگرداند. مریم با نگاهی پرسشگر سرش را درون برگه روزنامه فرو میکند. _زیرش شماره گذاشته...به اسم...اسم...ریاحی... میعاد ریاحی... بی اراده ناله میزنم: _میعاد... _داداشته؟ تنها به گفتن هوم نامفهومی بسنده میکنم...بغض نمیگذارد کلام بیشتری بر زبان بیاورم.
180Loading...
07
#ردلاین #پارت446 _خب بگو... زنی که باید پرستار باشد کنار تخت می‌ایستد...جاوید لبخندی میزند و کناری می‌ایستد... زن سرم را برای آخرین بار چک میکند...تلفن همراه جاوید به صدا در می‌آید. _الان میام،ماهی... میگوید و مرا با حقیقتی که تا پشت دندان‌های بهم فشرده‌ام بالا آمده است تنها میگذارد. زن لبخند به لب چیزی میگوید و سوزن سرم را از دستم بیرون میکشد... پیش از آنچه که دردم آمده باشد صورتم درهم فرو میرود و آخ غلیظی زمزمه میکنم... جاوید دوباره کنار تخت می‌ایستد. _قیافت چرا اینجوریه... _دردم گرفت... _تو کی انقدر لوس شدی،ریاحی؟ بی مقدمه لب میزنم: _اون پسره رو ول کن،جاوید. جوری اخم میکند که دست و پایم را گم میکنم. _تو چیکار به کار اون داری؟ پشیمان لب میبندم و هزاربار دعا میکنم امید جوری خودش را گم و گور کرده باشد که جاوید هرگز پیدایش نکند. _گناه داره!! عاقل اندر سفیه تماشایم میکند و پوزخند میزند. بعد خطاب به زن چیزی میگوید و زن با تأیید سر دور میشود. _جاوید!!!جای غر زدن گوشیو بگیر ببینمش!!!! پرسشی به دستانش نگاه میکنم. _چرت و پرت میگی آدم یادش میره... بعد تلفن همراهش را پیش چشمانم میگیرد. _اینم از خانم ماهی که حالشم خوبه... چشم‌هایم روی لبهای خندان زنی میخ میشود، زنی که موهای بلوندش را بالای سرش جمع کرده است و رژلب آلبالویی‌‌اش حتی از پشت تلفن چشم را خیره میکند، زنی که زودتر از چیزی که فکرش را میکردم به زندگی برگشته است. _سلام بر شاه‌ماهی فراری... خنده این زن را دوست دارم...حالم را خوب میکند. _مریم...
190Loading...
08
Media files
190Loading...
09
#ردلاین #پارت449 لباسم را با حوصله مرتب میکند. _اینجا یه ماهی خانم داریم که دلش هنوز پیش خریده!!!!دوست داری بریم؟ به کمک جاوید از تخت پایین می‌آیم.هرکاری میکنم تا این لحظه‌ها را برای خودم نگه‌دارم... تا حرفی از آن کسی که تمام مدت به دنبالش بوده‌ام هرگز به میان نیاید... _و یه آقایی که از صبح هرکاری کرده تا این خریدو کنسل کنه.... فشاری به بازویم می‌آورد. _از هوش که رفتی ترسیدم،ماهی!!! خنده الکی‌ام روی لبهایم خشک میشود. _نمیدونم چرا،اما ترسیدم...من خیلی وقت بود که از چیزی نترسیده بودم... _جاوید محتشم هم از چیزی میترسه؟ چند قدمی از تخت فاصله میگیرد و ناچار همراهی‌اش میکنم. _از خودش... _خودش؟ _این دومین باره که میتونستی عقب وایسی تا سرم یه بلایی بیاد... _پس خدا به سومیش رحم کنه... سرش را با خنده بالا میگیرد... _سومیش برای تو در کار نیست، دختر حاجی... بی‌اختیار میپرسم: _چرا؟ گیجگاهم را به نرمی بوسه میزند. _چون از این به بعد من سپر بلای تو میشم،ماهی!! * * * *جاوید _خبری از این پسره نشد؟پیداش نکردید؟ ساعد روی پاشنه پا به سمتم میچرخد و در حالی که نگاهش را با مکث از جماعتی که میز بزرگ سرو را تزئین میکنند میگیرد،سر بالا می‌اندازد. _انگار آب شده رفته توی زمین،آقا! _یعنی برگشته ایران؟ بدون مکث سربالا می‌اندازد. _نه!مطمئنم که برنگشته!!!ولی رفتارش خیلی عجیبه... دستهایم را درون جیب شلوار خانگی‌ام فرو میبرم. _چرا؟ _به هارت و پورتش نگاه نکنید. واسه هرکاری به جز عکاسی بی دست و پاست!تعجبم از اینه که ازش خبری نشده... پوزخند میزنم.
200Loading...
10
#ردلاین #پارت448 _واسه این یکی هنوز مهمی... _سخنرانیت تموم شد؟ _تو چته،جاوید...بابا،باید بدونه... _هیچی این دختر به ریاحیا مربوط نیست، مریم!! میگوید و با حرصی آشکار بلافاصله تماس را قطع میکند... _زنیکه احساساتی!!! جاوید همین است...به وقتش تر و خشک را باهم میسوزاند... _مگه نه؟ _چی؟؟ _هیچی تو به هیچکدوم از ریاحیا مربوط نیستی، ماهی!!! از مفهوم کلامش هیچ نمیفهمم...تمام وجود من پی اسم میعاد جامانده است... _حالا آگهیتو روزنامه میزنن که پیدات کنن!!! _کار میعاده... _مگه خوابتو ببینن... _جاوید...چرا... _پاشو باید بریم از سرت عکس بگیرن... لحن قاطعش خوب حالی‌ام میکند که تمایلی به ادامه بحث ندارد... _من حالم خوبه... سرش را جلو می‌کشد. _در مورد امید هم... چیزی نمانده از شدت استرس پس بیفتم... _تو خودتو انداختی جلو که اون به من نزنه...من از این نمیتونم بگذرم،ماهی...پیداش میکنم!! لال سرم را به بالشت فشار میدهم...درون بن‌بستی وحشتناک گیر افتاده‌ام... _حالام پاشو بریم بقیه کاراتو انجام بدیم،کلی کار داریم... سعی میکنم الکی بخندم تا اسم امید را به حاشیه هدایت کنم...دهانم بیشتر کج میشود. _تورو خدا از کار دیگه نگو... میخندد و خنده‌اش دلم را گرم میکند... حتی اگر تا چند ثانیه پیش با اخم سنگینش زهره ترکانده باشم. دستی زیر بازویم می‌اندازد. _دو روز دیگه مهمونی کریسمسه،ماهی... روی تخت مینشینم. _قرار بود بریم خرید...
190Loading...
11
#ردلاین #پارت450 _بی دست و پا؟قرار بود با اون زیرسیگاری منو مرخص کنه!!! ساعد خنده‌ای میکند. _نزد که!! شانه هایم را بالا می‌اندازم. _نتونست!اگه ماهی خودشو جلو نمینداخت،میزد... ساعد با شیطنت چشمکی میزند. _اون دختر واستون مهمه؟ اخم‌هایم را درهم میکشم. _از این سؤالا نمیپرسیدی قبلاً... به حالت احترام سرخم میکند. _شرمنده،آقا!!فقط سؤال بود واسم...شما هیچوقت به هیچ زنی واکنش نشون نداده بودید. را می‌افتم سمت میز بار...ساعد به دنبالم روانه میشود... پسرک جوانی مشغول چیدن شات‌های شفاف روی میز بار است... یکی از شیشه ها را بی هیچ حرفی به سمتش سر میدهم!! _به این یکی میدم!! ساعد گیج نگاهم میکند. _چی آقا؟؟ پسرک شات محتوی تکیلا را به دستم میدهد. چشمانم را میبندم و یک نفس سر میکشم. _امیدو واسم پیدا کن،ساعد! _آقا،جسارته...اما الان اونقدر ترسیده که گموگور کرده خودشو...بذارید بره... شات خالی را روی میز میکوبم و بلافاصله با پشت دست ضربه محکمی به شکم ساعد میزنم. _فقط پیداش کن!!کاریش ندارم... _پس واسه چی پیداش کنم؟ _تو کاریت نباشه!!! لحن کلامم آنقدری قاطع هست که بلافاصله چشمی تحویلم میدهد... ساعد سال‌ها‌ست مرا میشناسد...باید هم زیر و بم لحن و کلامم را خوب بلد باشد. ساعتم را مقابل صورتم میگیرم. _ماشین چیشد؟ فرستادی فرودگاه؟ _نگران نباشید،آقا...سروقت فرستادم...هنوز پروازشون ننشسته... _خوبه... میگویم و به سمت اتاق دخترکی که کمی بیشتر از همیشه در خودش فرو رفته است قدم تند میکنم.
190Loading...
12
#ردلاین #پارت452 اخم میکنم...دلم نمی‌خواهد حرف به بیراهه کشیده شود... دوست دارم همانجا نشسته روی صندلی میز آرایش در حالی که تاپ خانگی و شلوار راحتی خرسی پوشیده است و موهایش آزادانه دورش ریخته، تنها از خودش حرف بزند. _بخون برام... فوراً به سمت من میگردد..در را قفل کنم؟؟؟ قید همه چیز را هم بزنم و بعد یک دل سیر بغلش کنم... _ها؟؟؟ _همین شعره رو برام بخون... _خوبین،جاوید خان؟ _جاوید...چیزی نبند ته اسم من! لبخند ظریفی روی لبهایش نقش می‌بندد و پشت‌سر من تکرار میکند: _جاوید... به آسانی لبخند را روی لبهای من هم مینشاند. _مریم نرسید؟ لعنت به همه حرفهایی که به بیراهه ختم میشوند. _رفتن دنبالش...میرسه...پروازش کم مونده برسه... _خوبه...دام براش تنگ شده... _ماهی...اون شعر رو.... فوراً دست می‌اندازد و شانه را از روی میز برمیدارد... الکی خندیدنش را حس میکنم...صدای خنده‌اش میلرزد... _دارم به این فکر میکنم که میشه مثلاً من تا فردا صبح از این اتاق بیرون نیام؟ _مهمونی رو دوست نداری؟ با انگشت اشاره زخم پیشانی‌اش را نشان میدهد. _با این نه...هیچ جوره نمیشه بپوشونمش!!! امید را پیدا میکنم...بخاطر این زخم و رد سرخ پررنگش هم که شده پیدایش میکنم.... دستهایم را که پشت تنم به در ستون کرده‌ام آزاد میکنم و قدمی به سمتش برمیدارم. مظلومانه میپرسد: _میشه؟؟ دختر حاج غفور است؟ همه آبروی ریاحی ها مقابلم نشسته است... تمام عمر به دنبال‌ فرصت گشته‌ام و الان هیچ چیز از تمام کینه‌ای که سالها در دلم پروراندم به خاطر نمی‌آورم... تنها همین دختر...و تاپ خانگی و شلوار خرسی‌اش...
290Loading...
13
#ردلاین #پارت441 _بیخودی به جرم تجاوز داشتی دیپورت میشدی؟ _خودش میخواست!!!بعد زد زیرش!!الکی داد و بیداد راه انداخت... _تو هم فکر کردی میتونی از اعتبار و نفوذ من مایه بذاری!!! فکر کردی هر غلطی میکنی اینجا و به اسم من تمومش میکنی... خدای من!! اینجا چه خبر شده است....امید؟ تجاوز... تصویر نرمی از به هم پیوستن پنهانی دو دست پشت پلکم تصویر میشود. _نه...ولی... _ولی چی؟؟فکر کردی اگه پای شرکت من وسط نبود، رضایت اون دختر رو می‌گرفتم؟؟بخاطر تو؟؟ بعد هم پادرمیونی ساعد و برگشتنم به ایران و درگیر شدنم، ذهنمو از قضیه دور کرد...تو فکر کردی اینجا کجاست، مستر؟ فاحشه خونه محتشم؟ توش راه بری و انتخاب کنی؟ _اینجا اون خراب شده‌ای نیست که ازش زدم بیرون!!! جاوید فحشی زیر لب زمزمه میکند و امید تقریباً فریاد میکشد: _رابطه های شخصی من به خودم مربوطه،جناب محتشم!!در مورد اون زن هم اشتباه میکنید...من مقصر نبودم... ساعد هم صدایش را بالاتر برده است. _تموم کن،امید! حال خانم خوب نیست... _ماهی حالش خوبه!!بذار حرفش رو بزنه...هوم؟ ماهی؟خوبی؟؟؟من ممکنه یکم گردو خاک راه بندازم... _جریان تیم جدید عکاسی چیه؟؟ جاوید با خونسردترین حالت ممکن جواب میدهد: _به تو مربوط نیست!!! _من پای این شرکت جون کندم!!حالا همین؟؟به من چه؟؟به من چه که چجوری دارم دست به سر میشم؟ _اوهوم... واقعاً به تو مربوط نیست! _اگه من برم تو شرکتای رقیب با تمام چیزی که از آرچر میدونم.... جاوید قهقهه میزند. _این بچه چه دمی درآورده، ساعد!!! ساعد به زبان می‌آید. _جاوید خان!شما ببخشید...الان عصبیه... صدای خنده جاوید قطع نمیشود. _من گفتم شرکت تهران و همون چهار تا شات عکس گرفتن همونجا از سر این بچه هم زیاده،تو اصرار کردی بچه لایقیه،بفرستیمش بره...یادته؟ _امید تو اون موقعیت نمیتونست تهران بمونه...اصرار من واسه همین بود،وگرنه خودتونم میدونید من رو حرف شما حرف نمیزنم....
2452Loading...
14
#ردلاین #پارت444 _من که میدونم بیداری... او هم میداند...اینکه بیدارم و مدتهاست میان افکار درهم و برهمم غلت میخورم را انگار که نتوانسته‌ام پنهان کنم.... _بیدارم... _منو ببین... همه ترسم این است که پلک بگشایم و کابوس از نو آغاز شود...بیداری مدتهاست که عجیب میترساندم. گرمی دستی روی دستم سر میخورد...جایی حوالی ساعدم سوز خفیفی دارد... _خانم ماهی...! حتماً باید زور بالای سرت باشه؟ پلکهایم را با زحمت از هم فاصله میدهم... هیچکدام از اعضای تنم تمایلی به این بیداری اجباری ندارند. _حالت خوبه... خوب بودن را باید چطور معنا کنم وقتی ترس و دلهره به همه جانم لشکر کشیده است... _خوبم... سری به سمت مخالف میگرداند و چیزی به زبانی که از آن حتی کلمه‌ای نمیفهمم زمزمه میکند. سر که میگرداند تازه جرئت میکنم تا بهتر نگاهش کنم... دوستش دارم؟؟؟این جمله را هزاران بار از خودم پرسیده‌ام، هربار جواب مشابهی به خودم تحویل داده‌ام... _چرا اینجوری نگاهم میکنی؟؟؟ آنقدر غرق نگاه کردن بوده‌ام که متوجه چرخیدنش نبوده باشم... _هیچی... زنی بالای سرم می‌ایستد و با چک کردن سرمی که قطره قطره خالی میشود تازه مرا متوجه محیط اطرافم میکند... چند کلمه‌ای با جاوید رد و بدل میکنند... ظاهراً چیزی میپرسد و جاوید بلافاصله تکرار میکند: _میگه سردرد نداری؟ حالت تهوع؟ تنها به «نه»گفتن کوتاهی بسنده میکنم و دوباره مستقیم نگاهش میکنم... این بار نگاهش را با مکث از چشمانم میگیرد و خطاب به زن چیزی زمزمه میکند. _ولی باز باید از سرت یه اسکن انجام بشه. _لازم نیست... _لازمه،ریاحی!! جاوید محتشم همیشه دستوری حرف میزند...عادت کرده‌ام...حتی به اینکه ریاحی خطابم کند... کردی که به گفته خودش بر هیچ دین و ایمانی نیست، اما گردش آرام انگشت شستش پشت پوست دستم نشان میدهد باید بر آیین مهربانی باشد.
3252Loading...
15
#ردلاین #پارت443 _حرفی نمونده،ساعد!این پسره رو هم ببر بیرون، لطفا... بعد روی صورتم خم میشود و با لحنی که هیچ شباهتی به چند لحظه قبل ندارد لب میزند: _ماهی؟خوبی؟لازمه بریم دکتر؟ حرفش هنوز به اتمام نرسیده است که همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق می‌افتد... امید به سمت میز کار جاوید هجوم میکشد و چنگ زدن چیزی از روی میز و دویدنش به سمت جاوید و فریاد کشیدن ساعد همزمان میشود. _امید....!!! هنوز جاوید حتی کمر راست نکرده است که با تمام وجود از جا میپرم و بدون آنکه کنترلی روی اعضای تنم داشته باشم با حس خطری که در تمام جانم پیچیده است جاوید را با تمام توان کنار میزنم و خودم مقابل مردی می‌ایستم که روزی ماندنش برای همیشه را در گوشم زمزمه کرده است... دست امید که برای ضربه زدن به جاوید بالا رفته است با آن زیرسیگاری مرمری با قدرت روی گوشه پیشانی‌ام می‌نشیند. این بار آخ گفتن من و فریاد کشیدن جاوید و دویدن ساعد به سمت امید با افتادن آن زیرسیگاری مرمرین خونی شده به روی زمین همزمان میشود... حالا تصویر چشمان وق زده امید که با بهت به تمام صورتم چسبیده است و عقب عقب رفتن ناباورانه‌اش،با صورتی که سفید شدن بیش از اندازه‌‌اش حتی در عالم گیجی هم چشمم را میزند خوب در خاطرم مینشیند... تلو‌تلویی میخورم و بی تعادل روی دستهای جاوید می‌افتم... _این...این... _بگیرش،ساعد! و من در همان حال با تمام وجود آرزو میکنم حتی ساعد هم ماتش برده باشد و این راز برای همیشه کنج سینه به فراموشی سپرده شود. امید درجا تکانی میخورد و در حالی که دهانش مثل ماهی از آب بیرون افتاده باز و بسته میشود قبل از پیچیدن دستهای ساعد دور تنش خودش را عقب میکشد. مایع گرمی روی صورتم راه میگیرد. تصویر دویدن و دور شدن مردی که به نظر میرسد با دویدن دختری که سپر بلای جاوید محتشم شده است فاصله‌ای تا جنون ندارد به طرف در، آخرین تصویریست که پیش چشمم تصویر میشود... کسی پرده را می‌اندازد و فریاد میزند:کات! و این پرده از نمایش روی فرار مردی که روزی همه دنیایم بوده است و به اتمام میرسد. * * * * _ماهی؟!بیداری؟ بیدارم...با پلک‌هایی بسته مدتهاست که هوشیارم و تنها رغبتی به باز کردن پلک هایم پیدا نمیکنم.
2822Loading...
16
#ردلاین #پارت442 و با خنده ادامه میدهد: _چارقد شده!!! بعد دستهایش را به هم میکوبد. _به هر حال مرخصی...بسه هرچی با اسم و پول من عیاشی کردی.... _من اگه خواستم برگردم تهران،ازش نمیزدم بیرون... من اونجا امنیت جانی ندارم... جاوید بلندتر میخندد. _امنیت جانی؟؟؟چی میگی،بچه؟! _ساعد!چرا چیزی نمیگی!!!تو که در جریانی.... بعد درگیریم با خانواده اون دختره فاحشه و پیغامی که برادراش بهم رسوندن... صدای خنده جاوید قطع میشود. _این چیزا دیگه به من ربطی نداره...هری!!! دیگر صدایی از کسی در نمی‌آید...تنها منم که حس میکنم خون درون رگ هایم منجمد شده است... حرف آخر امید،بارها و بارها در سرم تکرار میشود. فاحشه‌ای که بهانه خروجش از ایران شده است را به خوبی میشناسم... فاحشه‌ای است که درون من نفس میکشد و حالا خودش هم از تمام آنچه که بوده گریخته است. _امید!بیا بریم...الان فکر آقا خرابه... بعداً صحبت میکنیم...الان اصلا تایم مناسبی واسه این حرفا نبود.... _نه ساعد! من اوکی‌ام!!!منتظر بودم ببینم از اون چرت و پرتایی که به‌ گوشم رسیده و تحویل همه میده،به ماهی منم گفته تا بهانه باشه گردنشم بشکنم یا نه...دیدم نه...جز گندکاری های سابق،مورد هاصی نیست. اینبار نوبت امید است که خنده‌های عصبی کند.من نشسته سرجا لرز گرفته‌ام.... نسبت به پایان این ماجرا ابدا حس خوبی ندارم... _ساعد!این دیوونه رو جمعش کن...آرچر دیگه کوچکترین تعهدی در قبال ایشون نداره...از امروز تمام واریزی ها از طرف ما به حسابش قطع میشه... دیگه کارمند من نیست...الانم ببرش بیرون اتاق بخنده...حال ماهی اوکی نیست. _همین،جاوید خان؟؟برم؟؟به همین راحتی؟؟ _آره،عزیزم!!برو...به همین راحتی.... ساعد ناامیدانه به میان می‌آید. _بیا امید!!! لطفاً... از بین انگشتانم نزدیک شدن جاوید را میبینم. ساعد در اتاق را باز میکند. _هروقت مساعد بودید بگید من خدمت برسم،جناب محتشم...
2292Loading...
17
Media files
3290Loading...
18
Media files
2360Loading...
19
#ردلاین #پارت440 _امید! بیا! با هدایت دست جاوید روی کاناپه مینشینم . سرم را بین هر دو دست پنهان میکنم. _یه دقیقه انجام بده، ساعد!!! الان میخوام ببینم حال دوست دختر این آقا بهم میخوره هم مقصرش منم که هی از من می‌پرسه به خانم چی گفتین!!! _سابقت خرابه آخه!!! جاوید میگوید و نفسش را بیرون میفرستد و پایش را چندبار آهسته روی زمین میکوبد. تک به تک حرکاتش را خوب میشناسم.طوفان در پیش است!!! _امید جان! الان جای این حرفا نیست! بعداً صحبت میکنیم. _بعدا دیره، ساعد!!!چند روز دیگه اجراها شروع میشه،من خبردار شدم جاوید خان برای عکاسی با یه تیم دیگه قرارداد امضا کرده!! صدای پوزخند عمدی جاوید در گوشم میپیچد. امید کوتاه نمی‌آید و حتی تصور هم نمیکند بدترین زمان دنیا را برای گله گذاری انتخاب کرده است. _میشه دلیلشو بگید؟؟ جاوید به جای جواب،ساعد را مخاطب قرار میدهد. _تا یه کار دستش ندادم،بیا دستشو بگیر بردار ببر... ولی من الان از شما جواب می‌خوام،آقای محتشم! جوری فریاد کشیده است که دستهایم روی صورتم شل میشوند. ساعد با بهت اسمش را صدا میزند: _چته،امید‌...؟ صداتو بیار پایین. بعد صدای بسته شدن در اتاق به گوشم میرسد...از بین انگشتانم نیم نگاهی به جاوید می‌اندازم... دستهایش را به سینه زده و با خونسردی تماشا میکند. _بذار خودشو تخلیه کنه،ساعد جان!!! _ببخشید،آقا...ولی... ولی... جاوید وسط حرفش میپرد. _نمیری بیرون،نه؟؟ _تا جواب نگیرم،نمیرم!!! _تو گند زدی تو اعتماد من، حالا جواب میخوای؟؟ من جلوی تو رو نگیرم سر هر پروژه که دستت باشه یه سکس پارتی هم از بغلش راه میندازی،مردک عیاش!!! ساعد مداخله میکند. _امید! تموم کن این حرفا رو... جاویدخان هنوز از اون قضیه ارتباط تو با منشی قبلی با بازشدن پای پلیس به ماجرا شاکیه... _اون زنیکه بیخودی شلوغش کرد... جاوید به مسخره میپرسد:
2823Loading...
20
Media files
2860Loading...
21
#ردلاین #پارت438 با بهت به جاوید نگاه میکنم و هنوز آن در لعنتی تا انتها باز نشده دوباره سرم را بدون فکر و اندیشه‌ای در آغوشش فرو میبرم و به روی سینه‌اش پنهان میکنم. خوب میدانم که احمقانه ترین کار دنیا همین است، اما در آن لحظه هیچ چیز دیگری به ذهنم نمیرسد. مغزم کاملا از کار افتاده است...هیچ فکری هم در سر ندارم. _ماهی!!! اینبار کمی خشم هم ضمیمه لحن پر از تعجبش شده است. _چی شد،آقا؟!! لعنت به من! لعنت به این همه دیوانگی... لعنت به حسی که بهایش آوارگی را به جان خریده‌ام، اما حالا دیگر در هیچ کجای قلبم پیدایش نمیکنم. سعی میکند سرم را از سینه‌اش بیرون بکشد...چیزی نمانده حقیقت جامه را از تن بیرون بکشد... حقیقتی که حالا دیگر حتی خودم به فراموشی سپرده‌امش... _امید!!! _بله،جاوید خان.... _شماها چیزی به این دختر گفتید؟ _ما؟؟! حتی ندیده هم میتوانم صورت پر حیرتش را تصور کنم... چشمان گرد شده...و لب های از هم فاصله گرفته‌اش را... _تو!!!ساعد...اصلا هرکی....دو دقیقه نبودم کسی چیزی به این دختر گفته؟ امید جواب نداده تقریباً ناله میکنم: _نه،جاوید!! دستهای قوی و مردانه‌اش دو طرف سرم می‌نشیند... تک تک راه‌ها به بن بست نزدیک میشوند... _پس چی،ماهور؟؟؟ زنگ خطر به صدا در می‌آید.... _ماهور؟؟! این را امید زمزمه میکند. چند وای بی‌اراده زیر لب زمزمه میکنم... جاوید عصبی می‌غرد: _تو چی میگی؟؟! _من؟هیچی، آقا...یاد یه چیزی افتادم... و من وحشت زده از ابراز چیزی که گوشه ذهن امید چرخ میخورد جوری که فقط خود جاوید بشنود لب میزنم: _حالم خوب نیست...
2223Loading...
22
#ردلاین #پارت439 _چرا عزیزم؟! خدا مرا بکشد و از این پریشانی خلاصم کند...حالی شبیه مرگ دارم... انگار که ایستاده و نفس بریده در آغوش مردی که تپش قلبش تندتر از همیشه بنظر میرسد جان از تنم بیرون رفته است. هنوز جواب نداده،امید به حرف می‌آید. _آقا،میتونم یه چیزی بگم؟! _الان نه!!! _در مورد همین خانم!!! چرخیدن گردن جاوید به پشت سر را حس میکنم و کار را تمام شده میبینم. تپش های قلبم را توی گوشهایش حس میکنم و از شدت کوبیده شدنش همه جانم تکان میخورد. _بگو... _جاویدخان،ساعد گفت بیام براتون توضیح بدم یوقت سوءتفاهم نشه...باور کنید هرچی گفتیم عین حقیقت بود...این خانم فقط داشت دنبال شما میگشت.اصلا بد شدن حالشون به ما ربطی نداره.... بعد صدای برخورد کفشش با کفپوش به گوشم میرسد و ادامه میدهد: _مگه نه،خانم؟! جاوید آهسته صدایم میزند. یه دقیقه ببین منو... و من احمقانه تکرار میکنم: _حالم بده!! پوف کلافه‌ای میکشد. _امید! سخنرانیت تموم شد؟ _آقا!شما چرا با ما اینجوری حرف میزنید؟؟ _تو نمیدونی؟ نرم میخندد. _الان حال خانم خوب نیستم،وقت بازخواست کردن منه؟ جاوید جواب نداده،صدای یک مرد دیگر به گوشم میرسد. _امیدجان!بیا بیرون...بیا بچه ها منتظرتن... _نه آخه،ساعد!من باید بدونم چرا با من تو این شرکت اینجوری رفتار میشه... _الان وقتش نیست،امید! جاوید مرا به طرف کاناپه هدایت میکند. _ساعد!اینو ببر بیرون! من الان اعصاب درستی ندارم... و ساعد دومرتبه و این بار تأکیدی تر تکرار میکند:
2563Loading...
23
#ردلاین #پارت437 کسی به زبان بیگانه چیزی میگوید. _این اینجا چی میخواد... بعد به همان زبان جوابی میدهد. _واسه این نموندی تو اتاق؟آره؟؟ مرد تند و تند حرف میزند و بعد صدای قدم هایش به گوشم میرسد... در که بسته میشود جاوید روی صورتم خم میشود. _ماهی!!تو اتاق منیم...ببین منو...کسی اینجا نیست. ارام از سینه‌اش فاصله میگیرم...خیسی اشکم روی سینه‌اش رد انداخته است.... _چی شدی تو؟! سرم را به چپ و راست تکان میدهم... _هیچی...هیچی... متعجب میپرسد: _هیچی؟ در تمام ذهنم به دنبال چندین کلمه برای به پایان رساندن حرفم میگردم... _ببین ماهی،من دنبال یه بهانم کل این شرکتو رو سر اون پسره عیاش خراب کنم... لبم را با تمام توان گاز میگیرم...سرش را به گوشم نزدیک میکند. _کلش اون بهونه رو همین الان بدی دستم... باید حرف بزنم...باید چیزی بگویم و ظهر تابستان را تمام کنم.... باید گرمی این آغوش را برای خودم نگه دارم... باید به اندازه تمام سالهایی که در حالی شبیه به خفگی گذشت میان این بازوها برای خودم نفس بگیرم... دلم شور میزند...من تا قبل از این زنده نبوده‌ام... باید در این امن آغوش بمانم و کمی زندگی کنم... _جاوید... _جانم...چی؟ چی شده؟ _اون...اون... حرفم به اتمام نرسیده ضربه‌ای به در میخورد و بلافاصله صدای پایین کشیدن دستگیره به گوشم میرسد. _جاویدخان...؟ نفسم را درون سینه حبس میکنم و شانه‌هایم به لرزه می‌افتد... _بیا تو،امید... _چشم،آقا... میگوید و انگار قرار است این چله تابستان تا ابد به درازا بکشد.
2263Loading...
24
Media files
2230Loading...
25
بیاید کلماتور ساده بازی کنیم. کی پایه ست؟ 🎮 @kalamatorBot 🎮
2380Loading...
26
بیاید کلماتور متوسط بازی کنیم. کی پایه ست؟ 🎮 @kalamatorBot 🎮
2320Loading...
27
در حال ساخت...
2810Loading...
28
خودتو با هیچ‌کس مقایسه نکن! بین خورشید و ماه، مقایسه‌ای نیست، هرکدوم به وقتش میدرخشن :)
2661Loading...
29
.
10Loading...
30
بیاید کلماتور سخت بازی کنیم. کی پایه ست؟ 🎮 @kalamatorBot 🎮
2220Loading...
31
در حال ساخت...
1090Loading...
32
Media files
2380Loading...
33
#ردلاین #پارت435 صدا آشنا که نه، آشناتر است...صدایی که ماهی خطابم میکند... اسمم...ماهی بیچاره‌ای که وسط طوفان خاطرات با صاعقه‌ای خشک شده است... دستم را بی هدف توی هوا تکان میدهم..‌نفسم همچنان درون سینه حبس مانده است... _ماهی... یکبار دیگر آن که آشناتر است اسمم را تقریبا فریاد میزند... لبهایم از هم فاصله می‌گیرند و بدون اختیار آهسته برای خودشان نجوا میکنند: _ا...امید؟وای.... _چیکارش کردین؟ فریاد آخرش با خالی شدن زانوهایم همزمان میشود... چیزی تا سقوط کامل فاصله ندارم...تا یک خط ممتد بدون پایان... دستهایی به دور تنم می پیچیند...من امیدم را در نهایت یأس پیدا کرده‌ام... با تمام وجود به سینه‌اش میچسبم و سرم را پنهان میکنم...دلم میخواهد تمامم را درون سینه اش پنهان کنم... محکمتر از همیشه تن لرزانم را میان بازو میپیچد.... صدای ضربان قلبش درون گوشم پر میشود و دوباره فریاد میزند: _لالید مگه؟! میگم چیکارش کردید؟ صدایی از پشت سر نمی‌آید...یک نمایش در حال اکران است که نقش اولش تا بریده شدن نفسش فاصله چندانی ندارد... پنجه هایم را روی سینه‌اش چنگ میکنم... _ببینمت،دختر... تند و تند لب میزنم: _بریم...بریم...از اینجا بریم. من از مواجه شدن با آنکه اسمش امید است وحشت کرده‌ام... هیچ فکری در سرم نیست...تنها، مغزم با تمام توان فرمان فرار صادر میکند... جاوید دستی به موهای پریشانم میکشد. _بذار ببینمت... _تورو خدا بریم.... _بدنت داره میلرزه...چی گفتن بهت؟ و چون جوابی از من نمیگیرد صورتش را بلند میکند. _ساعد!باتوأم! امید؟؟ ای وای...ای وای که تمام مدت به جستجویش بوده‌ام و حالا چیزی جز رفتن نمیخواهم...
2232Loading...
34
#ردلاین #پارت434 _بد شکاره ازت... اویی که نامش امید است و داخل اتاق ایستاده است میخندد. _محتشمه دیگه! همیشه خدا از من شکاره...چی شده حالا؟؟ مرد شانه بالا می‌اندازد _هیچی!!! هیچ!!!چیزی نشده است...فقط یک تابستان بلند بر سر دختر بیچاره‌ای فرو ریخته است... _پس دیوانه‌ای تا کاری به کارت نداره دنبالش میگردی؟ امید همین است...همیشه همین بوده است...خطر نمیکند... مثلا دست دخترکی را وسط جهنم رها میکند و برای همیشه میرود.... مثلا حرف از همیشه میزند،اما بودنش تا انتهای تابستان هم طول نمیکشد... مثلا برایش مهم نیست دختری تمام روزهای باقیمانده فصل را پشت پنجره به صورت سیلی خورده‌اش ناخن کشیده است... _یه خانمی دنبالش میگرده... _اینجا؟ تو آتلیه؟ امید همیشه پر سؤال است...پر از ابزار شگفتی...پر از سؤال هایی که جوابشان از پیش معلوم است... _من بهش گفتم جاویدخان اینجاست... آن که اسمش امید هست«آهان»ی میگوید... امید زود خسته میشود...زود میبرد...زود همه چیز را پشت سرش جا میگذارد و برای همیشه میرود... مرد به طرفم میچرخد و با دیدن چشمهای درشت شده و عرقی که از سر و صورتم راه گرفته است تنه‌اش را با بهت از داخل اتاق بیرون میکشد... _خانم!حالتون خوبه؟ میگوید و من وارفته هنوز جواب نداده‌ام که در اتاق به ضرب باز میشود. هین میکشم و هنوز آن که اسمش امید است در آستانه در قرار نگرفته، جوری به پشت سر میگردم که گردنم تقی صدا میکند... _خانم...!خانم....! حالا هر دونفرشان صدایم میزنند و نمیدانند یک زن در چند قدمی‌شان دقیقا لال شده است.... _خانم! باشمام! سرم را آنچنان زیر انداخته‌ام و مثل منگ ها از آن در لعنتی دور میشوم که جز نوک کفشهایم هیچ چیز دیگری مقابل چشمم نیست... _ماهی؟!!
2182Loading...
35
#ردلاین #پارت433 احتمالا دخترهای دیگر همگی در انتظار ایستادن مقابل آن پرده باشند... صدای جاوید را میانشان پیدا نمیکنم. _کجا رفتی،جاوید؟! این را با خودم میگویم و بیقرار پوف کلافه‌ای میکشم. _پیداش کردین؟؟؟ با شنیدن صدا هین بلندی میکشم و همانطور که دستم را روی قلبم میفشارم عقب عقب میروم. _اوپس!ترسیدید! به مرد اخموی پشت سرم نگاهی می‌اندازم...دست و پایم را کامل گم کرده‌ام... _نه...نه... _خب چرا نرفتید داخل... اخم‌هایش را بیشتر درهم میکشد. _خانم! من شما رو تا حالا تو شرکت ندیدم... _من امروز...امروز با جاوید اومدم... از کنارم میگذرد و دستش را به سمت در دراز میکند. _اوکی!خب بذارید با هم دنبال جناب محتشم بگردیم... بعد در را تا انتها باز میکند و از همانجا که ایستاده صدایش را بالا میبرد. _امید! جاویدخان اینجاست؟! * * * * پرت میشوم وسط یک روز تابستانی...در میان مرداد سوزان چند نگاهِ یواشکی.... در کشاکش عقل و احساس...به اواسط یک کوچه خلوت... به لحظه پیچیدن دو دست و سکوت ناگهانی و مرگبار یک دنیا.... _ها؟ امید! گوشت با منه؟؟ صدای مرد در سرم تکرار میشود...مردی که حالا تنه‌اش را تا نیمه داخل اتاق کشانده است و احتمالا به دنبال پاسخ سؤالش میگردد... سؤالش از کسی که داخل اتاق است و احتمالا باید نامش امید باشد...امید؟ راستی کدام امید؟ امیدی که دیگر به دنبالش نمیگردم؟ یا همان امیدی که نمیدانم در کدام یک از اتاقهای آرچر گمش کرده‌ام؟ خودم را به آرامی، اما با وحشتی جنون‌آمیز پشت مرد میکشانم...تمام تنم ضربان گرفته است... اینجا بود الان...طبق معمول البته...با توپ پر... گوشهایم سوت ممتد میکشند...یک صدای آشنا از وسط یک روز تابستانی قلبم را به تلاطم انداخته است.
2422Loading...
36
#ردلاین #پارت436 جز ماندن در جغرافیای کوچک همین آغوش... با همان تن لرز گرفته و دندان هایی که هیستریک به هم میخورند جان میکنم تا صدایش کنم... _جاوید... پیشانی‌ام را بوسه میزند. _جونم... و اشکهایم سریعتر از روی صورتم قل میخورند... خدانکند این بوسه های گاه و بیگاه نباشند... خدانکند گرمی این آغوش را حس نکنم...خدانکند دوباره وسط هیچستان پرتاب شوم... آن امیدی که پشت سرم ایستاده است تا کجا میتواند دیوانگی کند؟ این امیدی که در آغوشم کشیده است تا کجا تحمل میکند... _یه لحظه به من نگاه کن! _به خدا ما چیزی نگفتیم بهش،جاوید خان! داشت دنبال شما میگشت...ساعد اومد سراغ من گفت یه خانم دنبال شما میگرده... گیر کرده‌ام وسط یک روز تابستانی...آنجایی که لبهایی به پشت دستانم بوسه زده‌اند... لبهایی که یک «دوستت دارم»را از میانشان شنیده‌ام و به دنبالشان دنیا را زیر پا گذاشته‌ام... _امید راست میگه،جاویدخان...ما اصلا چیزی نگفتیم به این خانم...خانم! منو ببین...ما چیزی گفتیم بهت؟ به سینه جاوید چنگ میکشم... _بریم!! اینبار بدون کلامی رو برمی‌گرداند... _هیس...آروم باشه دختره...آروم بگیر ببینم...رفتیم... رفتیم... دلم میخواهد آنقدر گریه کنم که یک اقیانوس تازه به نقشه دنیا اضافه شود... آن وقت خودم را بردارم و درحالی که صدای مردی که در آغوشم گرفته است با همین لحن آرام در گوشم تکرار میشود وسط آن آبی بی انتها بمیرم. _هیس...هیس...تموم شد...داریم میریم،عزیزم... به همراهش از آن معرکه دور و دورتر میشوم... ظهر تابستانی پشت سرم جا میماند...صدای پچ‌پچ هایی از دور و برم بلند میشود،اما جاوید بی هیچ حرفی قدم برمیدارد. _تمومه،ماهی! اومدیم اتاق من...ببین... اهمیت نمیدهم...کلافه تکرار میکند: _محض خاطر خدا یه دقیقه بذار ببینمت،دختر! و چون باز هیچ جوابی پیدا نمیکنم پوف کلافه‌ای میکشد و در اتاق را باز میکند...
2452Loading...
37
Media files
2520Loading...
38
بیاید کلماتور متوسط بازی کنیم. کی پایه ست؟ 🎮 @kalamatorBot 🎮
2200Loading...
39
در حال ساخت...
2091Loading...
40
Media files
2730Loading...
#ردلاین #پارت451 _آقا!من چیکار کنم؟ سر بالا می‌اندازم. _هر ثانیه به فکر پیدا مردن اون پفیوز باش! _الان رو گفتم،جاویدخان! _منم الان رو میگم! هرچی زودتر بهتر! این بار چشم گفتنش کم جان تر است.شاید از لحن کلامم دلخور شده است،اما اهمیتی ندارد! دستم روی دستگیره در می‌نشیند،اما قبل از آنکه بازش کنم وسوسه دانستن آن چیزی که در خلوت دخترک جریان دارد باعث می‌شود گوشم را به در بچسبانم... هیچ صدای بلندی نیست...تنها آوایی ضعیف و نامفهوم از یک ترانه در فضای اتاق جریان دارد... بیشتر گوش میکنم...صدای آرام ماهی را در پس زمینه ریتم ملایم موسیقی ‌تشخیص میدهم. دخترک شعر میخواند: _چرا تو جلوه‌ساز این بهار من نمیشوی چه بوده آن گناه من که یار من نمیشوی بهار من گذشته شاید... بهار من گذشته شاید... بی مقدمه دستگیره را پایین میکشم... قصد ترساندن و هول کردنش را ندارم... تنها دلم بی هوا در آغوش کشیدنش را میخواهد... آنجا که تنش یخ کند، اما گونه‌هایش رنگ بگیرند... بر خلاف انتظارم هول نمیشود،از جا نمیپرد... شبیه آدمیست که مدتهاست انتظار پایین کشیده شدن دستگیره را می‌کشیده است.تنها دست می‌اندازد و صدای آهنگ را کم میکند... آنجا که خواننده بهار من گذشته شاید را برای چندمین بار تکرار میکند. _سلام... نمیتوانم نخندم. _از آخرین باری که بهم سلام کردی، فقط یک ساعت گذشته،ماهی! نگاهم به سمت آینه کشیده میشود...آبشار موها دورتادورش را فرا گرفته‌اند... داخل میشوم و در را میبندم...حتی هوس قفل کردنش هم به سرم میزند. _چی گوش میدی؟ سر بالا می‌اندازد...سیاهی موها روی سفیدی بازوهایش تکان تکان میخورد. _هیچی!! _قشنگ بود... _فکر نمیکردم شما خوشتون بیاد... _خوشم میاد... _چه خبر؟
Show all...
👍 1
#ردلاین #پارت445 _سرت درد نمیکنه؟ سرم؟سرم از هجوم فکر در آستانه انفجار است... انگار مغزم درون کاسه سر متورم شده باشد. با این حال سری تکان میدهم. _نه،خوبم... میگویم و نمی‌فهمم کی تا این درجه دروغگوی ماهری شده‌ام... _بابت امروز... سرم را به طرف دیگری میچرخانم. _نمیخوام در موردش حرف بزنم... _پسره فرار کرد... با یادآوری چشمان حیرت‌زده امید قلبم تیر میکشد... _تو محل سکونتشم نبود... امید همیشه همین بوده است...همیشه سر بزنگاه از مهلکه گریخته و حتی پشت سرش را نگاه نکرده است... چقدر در جستجویش بوده‌ام و چقدر در جستجویش نیستم...کاش هیچوقت پیدا نشود... با چشمانی که برق آشنایی‌شان قطعا سابقه این رابطه کجوکوله را بر ملا خواهند کرد. _ولی من پیداش میکنم... _جاوید... بی توجه دستی به صورتش میکشد. _خودش میدونه پیداش میکنم و به سیخش میکشم...اخلاق سگی منو همشون میدونن. وزنه‌ای با وسعت جهان روی سینه‌ام سنگینی میکند. نگاهش را از چشمانم میگیرد و به سرمی که قطره‌‌های آخرش حرام جسمم میشود می‌اندازد. _تموم شد... و تا میخواهد از جا برخیزد دستش را چنگ میزنم. _نرو... _سرمت تمومه...باید بریم برای سی‌تی‌‌.... _باید حرف بزنم باهات... مشکوک نگاهم میکند. _در مورد چی؟ ابروهایش که در هم گره میخورند، لال میشوم و کلمات را گم میکنم. _در مورد اون پسره... _امید؟ آب دهان را به سختی پایین میفرستم. دلم شور می‌زند... شک ندارم که جاوید محتشم مردی نیست که از حرفی که زده است کوتاه بیاید... _آره...
Show all...
#ردلاین #پارت447 _شنیدم سپر بلای اون تحفه شدی... آه از نهادم در می‌آید...نمیدانم باید چه جوابی بدهم... تنها احمقانه میپرسم: _خوبی؟؟ _من خوبم... خوب رفتی یه سراغی از ما نگرفتی... خنده‌های مریم خوب است و مهربانی‌اش خوبتر از آنچه لیاقتش را دارم... بغض به گلویم چنگ میکشد...سری تکان میدهد و روزنامه‌ای را بالا میگیرد. _معروف شدی،خانم فراری.... چشم هایم ریز میشود. _این چیه؟؟ جاوید تلفن را عقب میکشد. _بهت میگم نگو!!!با خودم که حرف نمیزنم... _حرف نزن،جاوید!تو این چیزا رو نمیفهمی... _اون روزنامه چیه؟ مریم نق میزند: _گوشیو بگیر سمت ماهی،آقای خودخواه. _نمیخواد بدونه... بی آنکه بدانم از چه چیزی حرف میزنند تند لب میزنم: _میخوام بدونم... جاوید اسمم را تشر میزند: _ماهی!فشار نیار به خودت.... _مریم،اون چیه؟؟ _عکستو تو روزنامه چاپ کردن،با تیتر گمشده... چیزی از میان دلم سر میخورد. جاوید نق میزند: _کار خودتو کردی؟ وقتی دیگه قرار نیست برگرده چه اهمیتی داره؟؟ _اهمیت داره،جاوید...لی‌لی همیشه میگه اینکه بدونی ولت نکردن و نرفتن و حداقل از یاد نبردنت خیلی اهمیت داره... _کی آگهی داده؟ جاوید پوف کلافه‌ای میکشد و تلفن را مقابل صورتم برمیگرداند. مریم با نگاهی پرسشگر سرش را درون برگه روزنامه فرو میکند. _زیرش شماره گذاشته...به اسم...اسم...ریاحی... میعاد ریاحی... بی اراده ناله میزنم: _میعاد... _داداشته؟ تنها به گفتن هوم نامفهومی بسنده میکنم...بغض نمیگذارد کلام بیشتری بر زبان بیاورم.
Show all...
👍 1
#ردلاین #پارت446 _خب بگو... زنی که باید پرستار باشد کنار تخت می‌ایستد...جاوید لبخندی میزند و کناری می‌ایستد... زن سرم را برای آخرین بار چک میکند...تلفن همراه جاوید به صدا در می‌آید. _الان میام،ماهی... میگوید و مرا با حقیقتی که تا پشت دندان‌های بهم فشرده‌ام بالا آمده است تنها میگذارد. زن لبخند به لب چیزی میگوید و سوزن سرم را از دستم بیرون میکشد... پیش از آنچه که دردم آمده باشد صورتم درهم فرو میرود و آخ غلیظی زمزمه میکنم... جاوید دوباره کنار تخت می‌ایستد. _قیافت چرا اینجوریه... _دردم گرفت... _تو کی انقدر لوس شدی،ریاحی؟ بی مقدمه لب میزنم: _اون پسره رو ول کن،جاوید. جوری اخم میکند که دست و پایم را گم میکنم. _تو چیکار به کار اون داری؟ پشیمان لب میبندم و هزاربار دعا میکنم امید جوری خودش را گم و گور کرده باشد که جاوید هرگز پیدایش نکند. _گناه داره!! عاقل اندر سفیه تماشایم میکند و پوزخند میزند. بعد خطاب به زن چیزی میگوید و زن با تأیید سر دور میشود. _جاوید!!!جای غر زدن گوشیو بگیر ببینمش!!!! پرسشی به دستانش نگاه میکنم. _چرت و پرت میگی آدم یادش میره... بعد تلفن همراهش را پیش چشمانم میگیرد. _اینم از خانم ماهی که حالشم خوبه... چشم‌هایم روی لبهای خندان زنی میخ میشود، زنی که موهای بلوندش را بالای سرش جمع کرده است و رژلب آلبالویی‌‌اش حتی از پشت تلفن چشم را خیره میکند، زنی که زودتر از چیزی که فکرش را میکردم به زندگی برگشته است. _سلام بر شاه‌ماهی فراری... خنده این زن را دوست دارم...حالم را خوب میکند. _مریم...
Show all...
#ردلاین #پارت449 لباسم را با حوصله مرتب میکند. _اینجا یه ماهی خانم داریم که دلش هنوز پیش خریده!!!!دوست داری بریم؟ به کمک جاوید از تخت پایین می‌آیم.هرکاری میکنم تا این لحظه‌ها را برای خودم نگه‌دارم... تا حرفی از آن کسی که تمام مدت به دنبالش بوده‌ام هرگز به میان نیاید... _و یه آقایی که از صبح هرکاری کرده تا این خریدو کنسل کنه.... فشاری به بازویم می‌آورد. _از هوش که رفتی ترسیدم،ماهی!!! خنده الکی‌ام روی لبهایم خشک میشود. _نمیدونم چرا،اما ترسیدم...من خیلی وقت بود که از چیزی نترسیده بودم... _جاوید محتشم هم از چیزی میترسه؟ چند قدمی از تخت فاصله میگیرد و ناچار همراهی‌اش میکنم. _از خودش... _خودش؟ _این دومین باره که میتونستی عقب وایسی تا سرم یه بلایی بیاد... _پس خدا به سومیش رحم کنه... سرش را با خنده بالا میگیرد... _سومیش برای تو در کار نیست، دختر حاجی... بی‌اختیار میپرسم: _چرا؟ گیجگاهم را به نرمی بوسه میزند. _چون از این به بعد من سپر بلای تو میشم،ماهی!! * * * *جاوید _خبری از این پسره نشد؟پیداش نکردید؟ ساعد روی پاشنه پا به سمتم میچرخد و در حالی که نگاهش را با مکث از جماعتی که میز بزرگ سرو را تزئین میکنند میگیرد،سر بالا می‌اندازد. _انگار آب شده رفته توی زمین،آقا! _یعنی برگشته ایران؟ بدون مکث سربالا می‌اندازد. _نه!مطمئنم که برنگشته!!!ولی رفتارش خیلی عجیبه... دستهایم را درون جیب شلوار خانگی‌ام فرو میبرم. _چرا؟ _به هارت و پورتش نگاه نکنید. واسه هرکاری به جز عکاسی بی دست و پاست!تعجبم از اینه که ازش خبری نشده... پوزخند میزنم.
Show all...
👍 1
#ردلاین #پارت448 _واسه این یکی هنوز مهمی... _سخنرانیت تموم شد؟ _تو چته،جاوید...بابا،باید بدونه... _هیچی این دختر به ریاحیا مربوط نیست، مریم!! میگوید و با حرصی آشکار بلافاصله تماس را قطع میکند... _زنیکه احساساتی!!! جاوید همین است...به وقتش تر و خشک را باهم میسوزاند... _مگه نه؟ _چی؟؟ _هیچی تو به هیچکدوم از ریاحیا مربوط نیستی، ماهی!!! از مفهوم کلامش هیچ نمیفهمم...تمام وجود من پی اسم میعاد جامانده است... _حالا آگهیتو روزنامه میزنن که پیدات کنن!!! _کار میعاده... _مگه خوابتو ببینن... _جاوید...چرا... _پاشو باید بریم از سرت عکس بگیرن... لحن قاطعش خوب حالی‌ام میکند که تمایلی به ادامه بحث ندارد... _من حالم خوبه... سرش را جلو می‌کشد. _در مورد امید هم... چیزی نمانده از شدت استرس پس بیفتم... _تو خودتو انداختی جلو که اون به من نزنه...من از این نمیتونم بگذرم،ماهی...پیداش میکنم!! لال سرم را به بالشت فشار میدهم...درون بن‌بستی وحشتناک گیر افتاده‌ام... _حالام پاشو بریم بقیه کاراتو انجام بدیم،کلی کار داریم... سعی میکنم الکی بخندم تا اسم امید را به حاشیه هدایت کنم...دهانم بیشتر کج میشود. _تورو خدا از کار دیگه نگو... میخندد و خنده‌اش دلم را گرم میکند... حتی اگر تا چند ثانیه پیش با اخم سنگینش زهره ترکانده باشم. دستی زیر بازویم می‌اندازد. _دو روز دیگه مهمونی کریسمسه،ماهی... روی تخت مینشینم. _قرار بود بریم خرید...
Show all...
👍 1