cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🖤|هــــوایــــ ظــــهــــور|🖤

می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۰/۵/۸ تبادل وارتباط باما👇 @havaye_zohoor313_bot لینک ناشناسمون👇 https://t.me/Harfmanrobot?start=67651265533

Show more
Advertising posts
195
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#فوری سلام‌عزیزان🌱 یه‌تبادل‌چرخشی‌داریم... ظرفیت۳۰کانال شرایط‌: کانال‌های‌مورد‌نیاز‌مذهبی‌باشن.. (جذب‌بستگی‌به‌نوع‌فعالیت‌وبنرهاتون‌داره) کانالتون‌باهرآماری‌که‌باشه‌ثبت‌میشه بعد‌از‌اینکه‌نوبت‌تون‌بشه‌نمیتونید‌انصراف‌بدید هر‌۲۴‌ساعت‌نوبت‌یک‌کانال‌‌هست برای‌دریافت‌اطلاعات‌و‌شرکت در‌تبادل‌به‌این‌آیدی‌پیام‌بدید↯ @Arezooye_shahadat7631
Show all...
تحديث وتساب 2023 ✅
+میدونی‌تودنیابه‌چه‌کسایی‌حسودیم‌میشه؟ _ نه..! +به‌اونایی‌که‌دلشون‌میگیره‌میرن‌ حرمِ‌آقاوقتی‌برمیگردن‌دیگه حالِ‌دلشون‌خوبِ‌خوبه!:)👌🏾 #مشهد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❃| @havaye_zohoor |❃
Show all...
قبول‌اینڪہ‌یاری‌ات‌نڪردیم؛ تورابہ‌جان‌‌ِهمہ‌‌خوبی‌‌ها‌،بیابرگرد💔:) ‌‌ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ❃| @havaye_zohoor |❃
Show all...
‏☀️ اذان ظهر ☀️ به افق تهران (استان تهران) ‏——————————————— 🗓 یکشنبه ۱۴۰۱/۱۰/۱۱ ‏——————————————— ⚙️ تنظیمات 💡راهنما
Show all...
☀️ نماز را اول وقت خواندم (شناس) ☀️
⛅️ نماز را اول وقت خواندم (ناشناس) ⛅️
بسم الله الرحمن الرحیم 📗 #روزی_یک_صفحه_قرآن #صفحه_389
Show all...
#تلاوت
Show all...
💚 حمایت مالی از ربات قرآن
خواندم✋
🔻 دریافت صوت ترجمه 🔺
دعوت به گروه
دعوت به کانال
‏🏙 اذان صبح 🏙 به افق تهران (استان تهران) ‏——————————————— 🗓 یکشنبه ۱۴۰۱/۱۰/۱۱ ‏——————————————— ⚙️ تنظیمات 💡راهنما
Show all...
☀️ نماز را اول وقت خواندم (شناس) ☀️
⛅️ نماز را اول وقت خواندم (ناشناس) ⛅️
Repost from N/a
♡•°🌱°•♡•°🌱°•♡•°🌱°•♡•°🌱°•♡ 👋در کان‍ـال دل‍ـم کمی خـدا می خواهد منتظرتون‍ـ هستیمـ تـا در کنـار هـم‍ـ خـونه‍ـ ی دلـ♡ـمون‍ـ رو بـرای مـیزبـانی از خـ❤️ـدا آمـاده‍ کـنیم‍ـ‍‍シ︎ 👉🏻『 @deltangie_khoda 』👈🏻 👉🏻『 @deltangie_khoda 』👈🏻 👉🏻『 @deltangie_khoda 』👈🏻 •🌺🍃• دانستنیهای زوجین و خانواده 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• دلم کمی خدا می خواهد 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• کانال بزرگ شهدا 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• کـــانـــال امـــام رضا(ع) 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• بچه های جهاد 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• زندگینامه و معرفی شهدا 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• عاشقان قمربنی هاشم 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• ســـــلام برســـــامِرا 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• هوای ظهور 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• مکـــتب حاج قــــــاسم 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• یادگارحضرت‌زهرا 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• میثاق  باشهدا                 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• حال خوب با خدا 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• کانال رسمی شهید جهاد مغنیه 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• اسمانی ها شهدایی 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• کنفرانسهای تاریخ اسلام 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• موبایل و ترفند | آموزش و تکنولوژی 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• انامجنون الحسین(ع) 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• کانال بســوی خــدا 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• مثبت اندیشان 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• منتظران ظهور 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• نکته های ناب مذهبی،اخلاقی ،معرفتی و... 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• بچه های امام زمانی عج 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• رفیق شهیدم 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 •🌺🍃• مدافعان زینب 🥷 ™🍫 ̶̶خ̶̶ـ̶̶ـ̶̶وش آ̶̶م̶̶ـ̶̶ـ̶̶د̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶د 🥷 ™ 🍫 ____ ____ ____ ____ ____ ____ اگ دنبال خرید ممبر هستی میتونی خیلی راحت از سایت زیر اینکارو انجام بدی ░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌🍃❁ http://social.arzoonmobile.ir ❁ ░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌🍃 قیمتاش و ببینی باورت نمیشه 🙃 ____ ____ ____ ____ ____ ____ برای شرکت در لیست عضو گروه بشید https://t.me/tblistijihad 📆 1401/10/10
Show all...
نفری یه صلوات بفرستیم:)🖤🙂 #قرار‌شبانه
Show all...
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•° #قسمت_چهل_و_شش #فصل_اول استاد داشت حضور و غیاب میکرد... نگاهی به من انداخت و با جدیت گفت: _چرا اینقدر دیر اومدین خانم سامری؟ با شرمندگی گفتم: _معذرت میخوام استاد... سکوتی کرد و گفت: _میتونید بشینید سرجاتون... فورا درب کلاس رو بستم و رفتم روی صندلیم نشستم... سریع وسایلم رو از داخل کیفم درآوردم و منتظر شدم تا استاد حضور و غیاب کنه... خیلی خوشتیپ بود، یک پیراهن چهارخونه طوسی رنگ با یک جلیقه خوشگل تنش کرده بود... محو زیباییش شده بودم اما به خودم نهیب زدم که این ، سهم من نیست... یکهو صدایی از کنارم اومد که گفت : _مبارکه ریحانه خانم با تعجب به سمت صدا برگشتم، میثم بود که صندلی کناری من نشسته بود... به حلقه توی دستم اشاره میکرد... ای وای، من گند زده بودم، حالا چی باید میگفتم؟ لیلا که پشت سرم بود، زد به شونه میثم و آهسته پرسید: _چی شده میثم؟چی مبارک باشه؟! میثم با خنده و آهسته به لیلا گفت: _ریحانه ازدواج کرده، حلقه توی دستشه فورا برگشتم به پشت و خطاب به لیلا گفتم: _نه بابا، داره شلوغش میکنه، ازدواج کجا بود؟ یه چند نفر مزاحمم میشدن مجبور بودم... همون لحظه استاد با صدایی بلند پرسید: _آخر کلاس چه خبره؟! همه نگاه ها برگشت سمت ما... خجالت زده سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم... میثم گفت: _ببخشید استاد... استاد رادمهر از جاش بلند شد... با متانت قدم برداشت و سمت ما اومد،نگاهش بین من و میثم و دانشجوهای اطرافمون در گردش بود... یکهو خطاب به میثم گفت: _شما جاتون رو با ایشون عوض کنید... به شیدا اشاره کرده بود... اطراف شیدا، عماد و شایان نشسته بودند و سمت راست من، نسترن... نمیدونم هدفش از این کار چی بود شاید میخواست دانشجوهای شیطون رو از هم جدا کنه تا نظم کلاس به هم نریزه... میثم و شیدا جاهاشون رو باهم عوض کردند و استاد بلافاصله رفت سراغ درس... کلاس تموم شده بود و داشتم وسایلم رو جمع میکردم... استاد داشت از درب کلاس خارج میشد که یکهو با صدای بلند گفت: _خانم سامری هرچه سریعتر دفتر بنده... و فورا از کلاس خارج شد... همه نگاه ها چرخید سمت من نسترن گفت: _ریحانه ،چی شده این استاد امروز داره همش به تو گیر میده؟ _نمیدونم... وسایلم رو جمع و جور کردم و رفتم سمت دفتر استاد رادمهر... تقه ای به در زدم و وارد شدم... استاد منتظر من، روی مبل نشسته بود. آهسته درب رو بستم و گفتم: _با من کاری داشتید؟! از جاش بلند شد و کمی جلوتر اومد و درست روبه روی من ایستاد... بوی عطرش عجیب ضربان قلبم رو تند تر کرد... استاد بلافاصله گفت: _خانم سامری، لازم دونستم یک نکته رو خدمت تون عرض کنم. _بفرمایید استاد _درسته که این ازدواج ، سوری هست... درسته که این یک ازدواج مدت داره... اما فعلا بنده بطور شرعی و قانونی شوهر شما به حساب میام و وظیفه ی من هست که یه سری نکات رو بهتون بگم... شما هم به عنوان همسر بنده، لازمه که به اوامر من عمل کنید... نمیدونستم منظور استاد از این حرفا چیه...اما هرچی که بود، خیلی محکم و با جدیت حرف میزد... 🧡@havaye_zohoor
Show all...