cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

✧پـسرِ استـ🇹🇷ـانبول✧

🖋 •|﷽|• 🖋 رمان های نویسنده : روژ‌کـــــا پسرِ اِستــــانبول     خطردلــــبری ثــــمر آخــــار فصل اول آخــــار فصل دوم 🌿 تبلیغات 🌿 @Admisamar پایان خوش 🌟 •کپی حتی با ذکرِ نام نویسنده حرام می‌باشد•

Show more
Advertising posts
21 444
Subscribers
+1 88624 hours
+1 8187 days
+1 98730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

زمان خیلی خیلی کمی از #تخفیف مونده عجله کنید
Show all...
#عروس‌کوچولو_23 _ اجاقش کور میشه، یعنی چی‌؟ مامان‌جون نگاه عجیب و غریبی حواله‌م کرد. _ یعنی زبونم لال دیگه نمیتونه بچه دار بشه! باز هم "هین" بلندی کشیدم. _ مگه کوروش هم میتونه حامله بشه؟ صدای خنده‌ش توی خونه پیچید و سرش رو تاسف بار تکون داد. _ نه مادر؛ یعنی نمیتونه دیگه تورو حامله کنه! لب هام رو جلو دادم و سرم رو کج کردم. _ یعنی پسرتون بلد نیست حامله کنه؟ با صدای متعجب و حرصی کوروش لبمو گزیدم و پشت مادر جون قایم شدم که عصبی سمتم اومد و.... https://t.me/+Kqco2wUKstFhY2U0 #هات_بزرگسال_بدون_سانسور🩸🚫♨️
Show all...
00:03
Video unavailable
sticker.webm0.83 KB
Repost from N/a
_سر بچه رو دیدم آقا سرشو دیدم. تمام بدنم به عرق نشسته بود و حس می کردم فاصله ای تا مرگ ندارم. _زودتر تمومش کن خدیجه؛ وگرنه می دونی که چه بلایی سرت میارم؛ زودتر بکشش بیرون اون تخم سگو. _تمومه آقا تمومه؛ خانم جان یکم دیگه زور بزن؛ فقط یکم مونده تموم شه؛ به خدا زور نزنی بچه تو شکمت خفه می شه؛ زور بزن خانم جان. جونم تو تنم نمونده بود اما با همون وضع با تمام قدرتی که داشتم زور زدم و بالاخره خارج شدن بچه از بدنم رو احساس کردم و بی جون رو زمین افتادم. صدای گریه هاش لبخند رو لبم آوورد اما انقدری بیحال بودم که نتونم چشمام رو برای دیدنش باز کنم. _ماشاالله ماشالله؛ خدا نگه داره براتون آقا جان؛ هزار الله اکبر چه بچه تپل و درشتیه؛ خدا حفظش کنه براتون. با حرفای خریجه آروم لای پلکام رو باز کرد که آرمان دست دراز کرد و با گرفتن بچه از خدیجه ای که داشت تنش رو تمیز می کرد گفت: _کافیه دیگه؛ پروازمون دیر شده باید بریم. و همون لحظه صدای رویا از پشت در اناق به گوشم رسید و اشک هام تند تند روی گونه هام چکید. _تموم شد عزیزم؟! بچمون به دنیا اومد؟! آرمان بچه رو میون دستاش جا به جا کرد و حینی که نگاهش رو به چشمای خیس از اشکم می دوخت گفت: _تمومه خانومم؛ بریم که بیشتر از این موندن تو این خرابه فقط وقت تلف کردنه. پر حرف و غصه نگاهش کردم که نیشخندی به روم زد و آروم و با نفرتی عمیق زمزمه کرد: _کارتو خوب انجام دادی؛ از اینجا به بعد راهمون از هم جداست؛ می تونی برگردی پیش پدر حروم زادت و کنارش زندگی کنی. پشت بهم با بچه به سمت در قدم برداشت و من بالا رفتن ضربان قلبم رو به وضوح احساس کردم. خدای من یعنی قرار نبود حتی برای یه بار هم بچم رو ببینم؟! اونم بچه ای که به خاطر به دنیا اومدنش حاضر شدم از درمانم بگذرم و جون خودم رو براش به خطر بندازم؟! صدای یا خدا گفتن خدیجه رو به وضوح شنیدم و پشت بندش صدای دویدن های با عجله ای که به سمتم میومد و اسما اسما گفتن های وحشت زده آرمان و همینطور صدای جیغ های نوزادی که فقط چند دقیقه از به دنیا اومدنش می گذشت. اما قلب مریض من تحمل عذاب بیشتر از این رو نذاشت؛ چشمام نم نمک روی هم افتادن و تا به خودم بیام این من بودم برای همیشه دست از این دنیای پر از نامردی و نفرت می شستم... https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk
Show all...
👍 1
Repost from N/a
. - من به تو گفتم قرص بخور! رفتی قرص ضد استرس خوردی؟! دخترک با هراس نگاهش کرد. - اخه گفتم استرس دارم شما گفتین قرص بخور... چه قرصی باید میخوردم مگه؟ وریا با عصبانیت حوله را از روی موهایش کشید و پرت کرد. - د آخه احمق جون؛ ما سکس داشتیم، تو استرس داشتی حامله نشی، بعد میری قرص ضد استرس میخوری؟ باید قرص اورژانسی میخوردی! تقصیر خودش نبود... کم سن و سال بود و کم تجربه... از روستا به شهر آمده بود... چه می‌دانست چه موقع باید چه بخورد... سر پایین انداخت و بغض کرد. - من... من نمی‌دونستم پسرعمو... من فقط... فکر کردم که... وریا با حرص وسط حرفش پرید. - صد بار گفتم به من نگو پسرعمو! حس بدی بهم دست میده! بعدشم تو اصلا فکر هم میکنی؟! اگه فکر میکردی که شب نامزدیت با داداشم، عین احمقا سر خرو کج نمیکردی اتاقو اشتباه بیای که من مجبور شم بگیرمت و الان وضعم این باشه! باز به یاد آن شب کذایی افتاد. اتاق را اشتباه رفته بود و بعد هم از شدت استرس داشت پس می افتاد که وریا بغل گرفته بودش و همان لحظه مادرشوهرش سر رسید و دیدشان! گفته بودند هرزه است... دختر هجده نوزده ساله را... گفته بودند یا باید با وریا ازدواج کند یا به پیرمردی 70 ساله می‌دهندش... ولی وریا زن داشت... متاهل بود... ناامیدانه به وریا التماس کرده بود و او هم ازش قول گرفت اگر به همسرش چیزی نگوید او را با خود به تهران می برد... قرار نبود سر از تختش دربیاورد... ولی حالا... معذب چارقد گلدارش را جلو کشید و بغض کرده پاسخ داد: _ شما درست میگین... حق با شماست.... بگین چی کار کنم الان...؟ به سمتش چرخید و با انگشت اشاره تهدیدش کرد: _ خودتو گردن گرفتم واسه هفت پشتم کافیه! بچه پس بندازی برت میگردونم همون ده کوره‌ای که بودی! ببند خودتو به کوفت و زهرمار زودتر پریود شی گندش بخوابه! سپس عقب رفت و خیره در صورت بغ کرده‌اش آرام‌تر ادامه داد: _ وای به حالت به گوش زنم برسه که دیشب جای اون، تو، توی تخت من بودی! ناخواسته اشک از چشمش چکید... دختر بود و. سرشار از آرزو... قرار بود خانم خانه‌ی شوهرش شود.... ولی حالا شده بود معشوقه‌ی پنهانی برادرشوهرش... - من غلط بکنم به مستانه خانم چیزی بگم... شما هم نگران بچه پس انداختن من نباشین. تهش اینم میشه یه مهر بد نومی وسط پیشونی من بخت برگشته... از شما چیزی کم نمیشه. چشم غره رفت و با لحن ترسناکی غرید: _ نرو رو مغزم ویان! نرو رو مغزم... عقب عقب رفت و مظلومانه لب زد: _ چشم... تو تختتون نمیام، به زنتون نمیگم که منم زنتونم، ازتون بچه دار هم نمیشم، روی مغزتون هم نمیرم. فقط... مکثی کرد و آرام ادامه داد: _ تا کی پسرعمو؟ آخ ببخشید یادم رفت خوشتون نمیاد نسبت فامیلیمونو یادتون بیارم... ببخشید آقا! تا کی اینجوری پیش بریم؟ چون... چون... من خواستگار دارم! https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk - از نوک سر تا لاپاتو شیو کردی بعد می‌گی فکر نمی‌کردی کارمون به سکس بکشه؟! سمبل پاکدامنی خودتی، مریم اداتو درمیاره! ویان بی‌حواس گفت: - چی کار کنم لیزر کردم خب... همیشه صافه! و بعد تازه فهمید چه گفته، گونه‌هایش سرخ شد. وریا دست روی برجستگی‌هایش کشید. - پس همیشه آماده سکسی بِیبی! چه خوب! ویان معذب خودش را جمع کرد. - نکنید پسرعمو الان خانمتون میاد زشته... وریا با حالت جذابی ابروهایش را بالا انداخت: - چی زشته؟ - ما... همین... ازدواجمون صوریه... وریا با خباثت ویان را روی مبل خواباند و روی تنش چنبره زد. لباسش را بالا داد لب هایش را به زیر سینه های دخترک رساند‌. خمار لب زد: - همین امشب زنم میشی... باهات می‌خوابم گور بابای هرکسی که بخواد بگه ازدواج صوری بوده، من از همه برای تو محرم ترم... و مشغول نوازش ویان شد و ناله‌اش را در آورد و حسابی مشغول بودند که صدای مستانه همسر وریا از پشت سرشان بلند شد: - این دختره داهاتی چه غلطی میکنه تو اتاق خواب من؟ https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk
Show all...
Repost from N/a
_قربان شما مطمئنین می‌خواین روی زنتون شرط ببندین؟ داریوشِ مست با گیجی خندید و بی‌تعادل پشت میز قمار جا گرفت: +آره امشب می‌خوام روی زنم شرط ببندم مشکلی داری؟ بعد برای اینکه ثابت کند در انجام این کار هیچ تردیدی ندارد، با صدای بلند فریاد کشید: +اصلا داد می‌زنم که همه بشنون! من داریوش محمودی، امشب روی زنم قمار می‌کنم... هر کی بتونه من رو ببره این جواهر سکسی امشب توی تختشه! صدای داریوش باعث شد نگاه‌های کنجکاو و هیز مردان و زنانی که در کازینو بودند سمت او و زمرد کشیده شود. زمرد که با دست و پای بسته کنار میز و روی زمین افتاده بود، با حس آن همه نگاه سنگین که جز به جز آنالیز و بررسی‌اش می‌کردند، در خودش جمع شد و هق هق‌هایش پشت چسبی که داریوش روی دهانش زده بود، خفه شدند. لباسش به خاطر کتک‌هایی که از داریوش خورده بود، همه پاره بودند و با سخاوتمندی تن سفید و ظریفش را در معرض نمایش قرار می‌دادند. تقریبا همه‌ی کسانی که در آنجا حضور داشتند داریوش را می‌شناختند، رییس مافیای سقوط کرده‌ای که به تازگی برگشته بود و همین باعث شد که در پا پیش شدن شک داشته باشند، معلوم نبود اگر در شرط‌بندی ببازند داریوش چه بلایی بر سرشان بیاورد، به هر حال او داریوش بود، همه می‌دانستند که هیچ کس تا به حال موفق نشده شکستش بدهد، حتی اگر مست باشد! در همین حین که همه بین دو راهی گیر کرده بودند، مردی که تا به آن لحظه در تاریکی ایستاده بود و معرکه‌ی داریوش را تماشا می‌کرد، جلو آمد و به سمت میز قدم برداشت. صدای قدم‌های محکمش سکوت حاکم بر سالن را شکست و نگاه‌ها از زمرد به سمت او جلب شد. مرد جلوی داریوش ایستاد، با لبخند سلام کرد و دستش را جلو آورد. داریوش سرش را بالا گرفت و اول از همه ماسک سیاه رنگی که چشم‌ها و قسمت اعظمی از صورت مرد را پوشانده بود توجهش را جلب کرد. صدای مرد به نظر داریوش آشنا می‌رسید اما الکلی که در رگ‌هایش جریان داشت مانع از این می‌شد که درست فکر و نام مرد را پیدا کند. داریوش با مرد دست داد و از او خواست که خودش را معرفی کند. لبخند مرد عمق گرفت و داریوش را ترساند: _من اسم‌های زیادی دارم، شما می‌تونین فانتوم صدام کنین! اخم‌های داریوش با شنیدن این اسم در هم شدند، اسمش هم آشنا بود اما هیچ چیزی به خاطر نمی‌آورد. فکرهای داریوش سرش را به درد می‌آوردند، پس بی‌خیال پیدا کردن هویت فانتوم شد و به او اشاره کرد تا روی صندلی رو به رویش جا بگیرد: +تو روی چی شرط می‌بندی؟ فانتوم همان‌طور که خیره‌ی صورت غرق در اشک زمرد بود، گفت: همه‌ی داراییم رو! صدای افراد حاضر در آنجا از شدت تعجب بلند شد و داریوش بهت‌زده خندید: +اگه توی این کازینو هستی پس یه مولتی‌میلیاردی! یعنی واقعا می‌خوای به خاطر این دختر روی تمام داراییت قمار کنی؟ این هرزه هیچی جز خیانتکاری که اطلاعات محرمانه‌ی من رو دزدیده نیست. فانتوم نگاه سردش را به داریوش داد: _من ارزش هر چیزی رو با یه نگاه می‌فهمم، و ارزش این دختر خیلی بیشتر از همه‌ی دارایی منه! داریوش با بی‌خیالی خندید و به این فکر کرد که فانتوم احتمالا یکی از آن احمق‌های تشنه‌ی جنس مخالف است که به خاطر زیبایی زمرد تحت تاثیر قرار گرفته و تمام زندگی‌اش را می‌بازد، پس با اعتماد به نفسی کاذب بازی را شروع کرد... https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 فانتوم کارت آس را جلوی چشمان ناباور داریوش روی میز پرتاب کرد: _من شرط رو بردم. بهت و سکوت تمام سالن را برداشته بود، هیچ کس باورش نمی‌شد داریوش بزرگ، هیولای دنیای خلاف از یک فرد ناشناس باخته. داریوش نگاه شوکه‌اش را به فانتوم دوخت: +تو... تو کی هستی؟ فانتوم نیشخندی زد، دستش را بالا برد و ماسک را از روی صورتش برداشت که داریوش با دیدن چهره‌اش یکه‌ای خورد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون می‌آمد گفت: تو... تو... فانتوم پوزخندی زد و همان‌طور که از روی صندلی بلند می‌شد و سمت زمرد می‌رفت گفت: آره من... داریوش محمودی... تو زنت رو به بزرگترین دشمنت باختی بدون اینکه بدونی... کت سیاه رنگش را درآورد و در حالی که خم می‌شد آن را روی شانه‌های لرزان زمرد انداخت. دستش را جلو برد که زمرد بیچاره‌وار در خودش جمع شد، فانتوم لبخندی زد و چسب را از روی دهانش کند، با سر انگشتانش اشک‌هایش را از روی صورتش پاک کرد و جلوی چشمان مبهوت داریوش زمرد را در آغوش کشید و بلند شد. زمرد پیراهن سفید فانتوم را چنگ زد و گریه‌اش شدت گرفت که فانتوم با صدایی گرفته کنار گوشش پچ زد: _این دنیا کثیف‌تر از اونه که با اشک‌های تو پاک بشه. جای گریه کردن قوی شو و انتقام بگیر. زمرد سرش را بالا گرفت و در چشمان سبزِ فانتوم خیره شد: _کمکم کن قوی بشم فانتوم! کمکم کن انقدر قدرتمند بشم که بتونم از داریوش محمودی انتقام بگیرم... https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 ❌پارت واقعی رمان❌
Show all...
〘رقــص بــ‌ا اوهــ‌ام‌⚚〙‌

﷽ خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمی‌شود📵 پارت‌گذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah

👍 1
Repost from N/a
از شونزده سالگی زن مردی شدم که دوستم نداشت. از شونرزده سالگی با چشمای خودم دیدم که میون تن زن دیگه ای آروم می گیره. سیزده سال تموم جلوی چشم بقیه ، کنارش موندم اما زیر سقف خونمون ، راه ما از هم جدا بود. من شبا روی کاناپه می خوابیدم و اون خیلی از شبا خونه نبود. حالا بعد از سیزده سال تصمیم خودمو گرفتم. تصمیم گرفتم که برم. ولی انگار این تصمیم من به مذاقش خوش نیومد! https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
Show all...
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه

🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا چهارشنبه، روزانه یک پارت.

#عروس‌کوچولو_23 _ اجاقش کور میشه، یعنی چی‌؟ مامان‌جون نگاه عجیب و غریبی حواله‌م کرد. _ یعنی زبونم لال دیگه نمیتونه بچه دار بشه! باز هم "هین" بلندی کشیدم. _ مگه کوروش هم میتونه حامله بشه؟ صدای خنده‌ش توی خونه پیچید و سرش رو تاسف بار تکون داد. _ نه مادر؛ یعنی نمیتونه دیگه تورو حامله کنه! لب هام رو جلو دادم و سرم رو کج کردم. _ یعنی پسرتون بلد نیست حامله کنه؟ با صدای متعجب و حرصی کوروش لبمو گزیدم و پشت مادر جون قایم شدم که عصبی سمتم اومد و.... https://t.me/+Kqco2wUKstFhY2U0 #هات_بزرگسال_بدون_سانسور🩸🚫♨️
Show all...
زمان خیلی خیلی کمی از #تخفیف مونده عجله کنید ❌
Show all...
#عروس‌کوچولو_23 _ اجاقش کور میشه، یعنی چی‌؟ مامان‌جون نگاه عجیب و غریبی حواله‌م کرد. _ یعنی زبونم لال دیگه نمیتونه بچه دار بشه! باز هم "هین" بلندی کشیدم. _ مگه کوروش هم میتونه حامله بشه؟ صدای خنده‌ش توی خونه پیچید و سرش رو تاسف بار تکون داد. _ نه مادر؛ یعنی نمیتونه دیگه تورو حامله کنه! لب هام رو جلو دادم و سرم رو کج کردم. _ یعنی پسرتون بلد نیست حامله کنه؟ با صدای متعجب و حرصی کوروش لبمو گزیدم و پشت مادر جون قایم شدم که عصبی سمتم اومد و.... https://t.me/+Kqco2wUKstFhY2U0 #هات_بزرگسال_بدون_سانسور🩸🚫♨️
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.