کانال رمان سمیرا ایرتوند
نویسندهی رمانهای طعم گس زیتون دهلیز پاییزسال بعد اطلسیهایخیس حوالی این شهر دچارت نیستم (در حال نگارش) ارتباط بانویسنده https://instagram.com/samira_iratvand کپی ممنوع⛔ کانال vip هم داریم😊
Show more14 029
Subscribers
-1824 hours
-1267 days
-69830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from کانال رمان سمیرا ایرتوند
امروز معرفی دو تا رمان جذاب رو داریم😍
بعد مدتها خانم خیری رمان #رایگان شروع کرده.قلم خانم خیری عزیز اصلا نیاز به توصیه و تبلیغ نداره.ایشون رو همهی قشر رمانخون از سالها پیش میشناسن.
داستان #راه_چمان که این روزها حسابی غوغا کرده.یه عاشقانه خانوادگی زیبا با شخصیتهای ملموس و دوست داشتنی
با فضای سنتی😍
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg
رمان بعدی که امروز قصد داریم معرفی کنیم، #جرعه_چین هست.جدیدترین اثر خانم خیری😍 بعد از بوی درختان کاج و من غلام قمرم یه عاشقانهی دیگه از دل تاریخ😍
رمانی با سوژهای جذاب و قلمی بینظیر که حسابی ذهنتون رو به چالش میکشه.
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg
👍 2
37610
Repost from N/a
_برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته ... برو منتظرتن ... به جدت قسمت می دم برو ...
تمام سعیم را کرده بودم تا اشک نریزم...
من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.
دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت:
_می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو نمی رم آی پارا...
دلم برایش ضعف می رفت... برای تمام مردانگی هایی که در حقم کرده بود و من هیچوقت نتوانسته بودم جبران کنم.
امشب من شوهرم را با دست خودم به حجله می فرستادم. داشتم خفه می شدم اما نباید می گذاشتم بفهمد...
صدای نور خانم توی سرم هو می کشید:
_اگه واقعا دوستش داشته باشی عذابش نمی دی... رضایت می دی با کسی که سال ها عاشقش بوده عروسی کنه...
چشمانم خیس شد... من دوستش داشتم؟ من جان می دادم برایش...
_ آی پارا. من توی چشمات می خونم دلت نیست برم... فقط بگو نرو ...
چرا نمی فهمید یک جماعت عنتر و منتر ما نبودند؟!
روی پنجه ی پا بلند شدم و کنار گوشش را بوسیدم:
_برو آسید برو... تو بهم قول دادی یادت نرفته که؟
صدای ساز و دهل می آمد... ان سوی عمارت جشن و سرور برپا بود.
_عروست منتظره آ سید مرتضی... برو...
دستش را در چهارچوب در گذاشت و مرا بین خود و در نگه داشت.
چشمانش غمگین بود و می توانستم درد را در نی نی آن ها بخوانم...
_من امشب میمیرم آی پارا... کاش به حرفت گوش نداده بودم...
چانه املرزید... لعنتی بالاخره قلبم را لرزانده بود.
_فردا صبح میام...
توی دلم نالیدم:
_فردا صبح ؟ یعنی درست صبح زفاف... می خواست عروسش را رها کند و به اتاق زن خون بسی اش بیاید؟
چه کسی می دانست فردا صبح چه در انتظارمان است ؟
خواستم چیزی بگویم که صدای خواهرش به گوش رسید:
_داداش چی شد پس؟ چرا نمیایی ؟
قلبم فشرده شد...
_برو منتظرتن آقا سید...
انگشتانش مشت شد و نالید:
_کاش منو ببخشی...
چشمانش را بست و باز کرد.
دلم داشت منفجر می شد...
_داداش عروس دو ساعته توی اتاق منتظره ... بیا دیگه صبح شد...
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
#عاشقانه
#خونبسی
#جدیدترین_اثر_عاشقانه_شهلا_خودی_زاده
#چندماهبعد😭
صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود.
قابله فریاد زد:
_بچه داره میاد.
لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد.
_نرگس جان طاقت بیار.
بغض همزمان به گلویم نشست.
درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید.
قابله خواسته بود در این لحظهی حساس کنار او باشد.
داشتم خفه می شدم.
کسی تنه زنان از کنارم گذشت:
_باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد.
چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.
منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچهی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچهی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند.
پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد. نرگس کار خودش را کرده بود.
همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم.
کنار آتش نشستم.
ته دلم داشت می سوخت.
من که گفته بودم می توانم تحمل کنم . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟
با صدای نورخانم به عقب برگشتم.
صورتش مثل همیشه جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد.
چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد:
_من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه...
لب هایم لرزید:
_من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....
_ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه...
قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود.
اشکم فرو ریخت.
سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم.
صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید:
_آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد.
من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش...
نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز...
_ باید بری آی پارا... همین حالا ....
توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصهی مادربزرگش آی پارا. عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودیزاده نوشته شده و دلتونو آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد. تم خونبسی😍💥
👍 1
10900
Repost from N/a
_ازت نمیگذرم طلایی!
دستهایم را پشتِ تنم ، قفل کرده …موهای بسته ام را میکشد و سرم را تا نزدیک ِچشمانِ آتش گرفته اش بالا میبرد:
_نمیذارم قِسِر در بری
دندان روی هم فشار میدهم تا اشک نریزم…این مردِ پیشِ رویم به جنون رسیده:
_کارِ من با تو تازه شروع شده!
لبهایش روی صورتم راه میگیرد و تا لاله ی گوشم کشیده میشود…همانجا جویده جویده نجوا میکند:
_میگن عقد دخترعمو پسرعمو رو تو آسمونا بستن!
قلبم هری میریزد و نفس در سینه ام گره میخورد…لبهای داغش روی لبم مینشیند و همانجا با نفرت و تغیّر زمزمه میکند:
_همین امشب حلالت میکنم دخترِ الوند!
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
12800
Repost from N/a
_ آخرین باری که باهم رقصیدیمو یادته؟
نگاه حیران و سؤالیم میان چشمانش میچرخد که سرخوشانه اما با صدایی آرام میخندد و میگوید:
_ چی میپرسم؟ معلومه که تو این چیزا یادت نمی مونه!
خوب یادم بود اما لبم را تَر میکنم و می پرسم:
_ مستی سیاوش؟
با همان لبخند و نگاهی که کمی مخمور بود، میگوید:
_ اونشبم همینو پرسیدی؛ مستی سیاوش؟... مست بودم اما مستی،م سر چیز دیگه ای بود....ولی امشب ماه منیر مهمون نوازیش ناب بود.
چشمکی میزند و مرا همراه خودش تاب می دهد. دستم را به همراه دستش بالا ی سرم میگیرد. مجبور به چرخیدن می شوم که باز با حلقه کردن دستش می گوید:
_لباست مشکی بود..
در دلم می نالم که ای کاش چیزی نگوید. چرا که همه چیز مو به مو، به یادم بود اما حالا وقت گفتن نبود. نگاهش روی موهایم میچرخد.
_ موهات مثل امشب لخت بود. اما بلند تر بود، نبود؟
بازویش را چنگ می زنم و یک دنیا التماس را در نگاهم می ریزم که چشمانم را مینگرد و ادامه می دهد:
_ لنز گذاشته بودی، عسلی بود، اون شبم چشمات قرمز شده بود.
باز با طمأنینه میخندد و در یک حرکت مرا تقریبا به سینه اش میفشارد و کنار گوشم لب میزند:
_ بهت گفتم رنگ چشمای خودت قشنگتره!
تنش تب داشت. میلرزم و "بس کن سیاوش!" را به آرامی زمزمه میکنم که گرمی لبهایش را مُهر موهایم میکند و کنار گوشم از نفس گرمش پُر می شود:
_چشمای خودت خوش رنگ تره!
با درماندگی چشم می بندم و فشار انگشتانم روی بازویش بیشتر می شود که یک مرتبه مرا رها میکند و می رود. بغضی که گلویم را دوره کرده بود نفسم را سخت و سنگین می کند. پاهایم دیگر توان ایستادن نداشت. خودم را روی صندلی می اندازم و از زور فشار اشک پا گرفته در چشمانم هق میزنم. لبم را میفشارم و با دست جلوی دهانم را میگیرم که مبادا زیر گریه بزنم اما بوی به جا مانده از دستهایش و داغی روی موهایم تاب و توانم را می گیرد. چرا هم خودش را هم مرا آزار می داد؟
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
آتیه دختریه که یه روز علاوه بر اینکه دست رد به سینه ی پسر عموش سیاوس میزنه، اونو به بدترین شکل طرد و تحقیر میکنه ، اما بعد از نامزدیش و ناپدید شدن یکباره ی نامزدش پاش به ماجراهایی باز میشه و نقاب از چهره ی خیلیا میفته، اتفاقاتی که دوباره گذشته ارو وسط میکشه و باعث میشه آتیه درصدد رفع کدورت از پسر عموش بربیاد. ولی در این بین خاکستر عشقی قدیمی شعله ور میشه ، امااااا...
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
#تولد_یک_پروانه_رمانی_عاشقانه_و_ناب ❤❤️❤️
#عشقی_قدیمی_که_دوباره_شعله_ور_میشود_و_خاکستر_میکند❤️🔥❤️🔥❤️🔥
👍 1
15720
Repost from N/a
لیوان چایی که درونش یک غنچه گل محمدی بود رو روی میز کار مرد جدی پشت میزش گذاشت!
آران که سرش درون دفتر دستک جلوی رویش بود نگاهش رو به لیوان چایی داد و بعد به صورت سرخ و سفید نازگل خیره شد :
-ممنون اما من که چایی نخواسته بودم
نازگل با دستش بازی کرد:
-گفتم شاید یه وقت خب هوس کرده باشین
این سومین بار بود که این دختر بی هوا وارد اتاقش میشد انگار حرفی میخواست بزند و اما توان مطرح کردنش را نداشت.
با اجازه ای گفت و سمت خروجی رفت که آران گفت: - وایسا
نازگل ایستاد و پر استرس به آران که از جایش بلند شد خیره ماند:
-چی میخوای بگی حرفتو بزن بعد برو
-آ نه من حرفی ندارم آقای سمعی یعنی خب...
آران سمتش رفت روبه رویش ایستاد:
-من الان با منشیم حرف نمیزنم دارم با دوست دخترم حرف میزنم! چته؟
نازگل دستش را روی بینیش گذاشت:
-هییشش یکی میشنوه عه من کجا دوست دختر شمام؟
چشم هایش را باز و بسته کرد:
-نازگل بگو چه مرگته حرفتو بزن!!!
نازگل این پا و اون پا کرد:
-پول نیاز دارم برای...
نگفت بدهیای پدرم و ادامه دادم:
-نیاز دارم دیگه، من...
پول برای آران بیشترین داشته اش بود اما برای پول ارزش قائل بود با این حال پرید وسط حرف نازگل:-چقدر؟
نازگل سر پایین انداخت:
-یک میلیارد!!!
-چقدر؟! برای چی این قدر پول میخوای
نگاهش را به چشمان آران داد:
-نپرس، نمیتونم پولو بهت برگردونم میدونم برای همین یه یه یه پیشنهاد دارم برات یعنی چاره ای ندارم جز همین پیشنهاد
آران با دشمنش هم معامله میکرد این که دیگر دختر مورد علاقه اش بود:-خب؟!
آب دهنش را قورت داد:
-تو... من میدونم چرا دنبال منی
تو دختری مثل منو برای دو شب خوشگذرونیت میخوای وگرنه آخرش میری یکی در رده ی خودتو میگیری
-خب؟
با بغض لب زد:
-من این دو شب خوشگذرونیو بهت میفروشم!
آران نیشخندی زد، باورش نمیشد دختر مورد علاقه اش دارد همچین کاری میکند!
دختری که اون اوایل وقتی وارد شرکت شد با قد بازی بلند رو بهش گفت چون رئیسی پولداری حق نداری با کارکنانت این طوری حرف بزنی و حالا؟حالا چش شده بود!
-میخوای رابطه ای با من شروع کنی که من نیاز تورو بر طرف کنم تو نیاز منو؟
نازگل قطره اشکی روی صورتش افتاد چون چاره ای جز این نداشت پدرش بیماری قلبی داشت و در زندان بود!
تا خواست آره ای بگوید دست آران روی لب های نشست:
-هیشش هیچی نگو تر نزن به باورام راجب خودت هیچی نگو
نازگل اشک هایش روی صورتش ریخت و آران ازش جدا شد و پشت میزش دوباره نشست.
دستی در صورتش کشید و خیره به موهای بلند نازگل که از پشت مقنعه ی شرکت بافته شده تا کمرش بود خیره شد و لب زد:
-من تورو نمیخرم، یعنی کلا کسی که حراجی میزنه به داراییش و خودش بدرد معامله نمیخوره
نازگل سر پایین انداخت و آران ادامه داد:
-این حرفاتو میزارم روی بی تجربگیت، ولی خودم یه پیشنهاد دارم برات
موهاتو ازت خریداری میکنم!
و با این حرف چشمای نازگل کرد شد:-موهام؟
-اره موهات!
با پایان حرفش قیچی روی میز رو برداشت و طرف نازگل گرفت...
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
با چشم های اشک موهایش را قیچی میکرد و آران پشت سرش یا اخم ایستاده بود!
آخرین قیچی را زد و موهای بافته شده ی پرش را سمت آران گرفت و آران موهارا گرفت:
-تا وقتی موهات دوباره بلند شه هر روز صبح که خودتو تو آینه دیدی امروز و به یادت بیار که چه حماقتی داشتی میکردی
تنبیهش کرده بود، به بدترین شکل تنبیهش کرده بود و نازگل سر پایین انداخت و آران ادامه داد:
-نصف پولی که خواستی رو بهت میدم بابت ارزش موهات همین و...
سمت نازگل رفت و روبه روی او ایستاد، خیره به لب های نازگل شد و ادامه داد:
-و من طلبکار نصف بدهیای باباتم
چشمای نازگل کرد شد:-چی؟
-بدهیای باباتو با پولی که میدم صاف کن بقیشم من میبخشم به پدرت اما دیگه نیا جلوی چشمام ارزشت برای من دیگه از بین رفت!
نازگل ترسیده به آران خیره شد تا خواست حرفی بزند آران رو ازش گرفت:
-برو بیرون
و این اتفاق باعث شد نازگل برای اثبات دوبارهی خودش چه کار ها نکند...
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
👍 2
13600
بهار از نگرانی داشت پس میافتاد و تا خود همدان گریه کرد. نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده و حمید در چهحالیست، زبانم هم برای دلداری دادن به بهار نمیچرخید.
فقط خدا میدانست زمان به چه کندیای برای هر دو نفرمان سپری شد تا به بیمارستان رسیدیم.
وقتی سوپروازیر بیمارستان خبر داد حال حمید خوب است و فقط یک درگیری ساده بوده؛ بهار دیگر نتوانست تحمل کند و قدرت پاهایش را از دست داد و روی زمین نشست.
به سمتش خیز برداشتم و نگران پرسیدم:
-خوبی؟
لبخند کمرنگی زد و با رنگ و رویی پرید گفت:
-خوب میشم، باید خوب بشم. باید عادت کنم میشه تنهایی زندگی کرد، رشد کرد و موفق شد.
احساس کردم دارد با خودش حرف میزند و حرفهایش یا سر و ته نداشت یا من نمیفهمیدمش!
به آرامی از جا بلند شد و نگاهش را از شلوار خاکیاش گرفت.
-میرم تو حیاط، برو بهش سر بزن و زود بیا تا ساعت ملاقات تموم نشده.
آنقدر بینا و نفس بود که دلم نمیآمد به چیزی مجبورش کنم. با تکان سر خواستهاش را پذیرفتم و به سمت اتاقی که پذیرش راهنمایی کرده بود رفتم. سعی میکرد قدمهایش را محکم بردارد اما ما بین قدمها تلو میخورد.
قلبم درد گرفت از دردی که میکشید و سعی داشت باهاش بجنگد.
قبل از ورود در زدم. حمید روی تخت دراز کشیده بود.
مادر و خواهرش هم آنجا بودند و با دیدن من و بعد از احوالپرسی مختصری از اتاق خارج شدند. جلوتر رفتم و به قامتش روی تخت نگاه کردم. بد به نظر نمیرسید، گوشهی لب و کنار پیشانیاش زخم شده بود.
-حالت چطوره؟
نگاهش به جای من به در بود:
-بهار نیومد؟
روی صندلیای که کنار تختش بود نشستم. مطمئنا آگاه بود چه ظلمی در حق بهار کرده! بدون جواب دادن به سوالی که جوابش را میدانست پرسیدم:
-خدا بد نده، چرا اینجا و تو این حال و روزی؟
#پارت_چهارصد_و_سی_و_چهار
#حوالی_این_شهر
#سمیرا_ایرتوند
👍 35❤ 7
51550
-رفتم سراغ شریف، باید میفهمیدم چرا اونکار و در حق منو نازنین کرد.
وقتی اسم شریف را میآورد تمام عضلات تنش منقبض شده و خشم و نفرت در نگاه و کلامش پیدا بود.
-چرا انقدر دیر یادش افتادی؟
-انگل مسافرت بود.
دستان مشت شدهاش آماده بودند و شک نداشتم شریف اینجا بود حسابی به خدمتش میرسید.
-رفتنت نتیجهای داشت؟
چشمانش سرچ شدند.
-رفتم سراغش بفهمم چی سر نازنین آورده اما مُقُر نمیومد مرتیکه. خیر سرم رفیق صمیمیم بود. فرستادمش که هوای نازنین رو داشته باشه اما از اعتماد من سواستفاده کرد...
متاسف سری تکان دادم:
-انتظار داشتی اعتراف کنه؟
-چیز دیگهای به ذهنم نمیرسید! مدرکی ندارم ازش شکایت کنم، تنها شاهد این اتفاق هم عنایت بوده.عنایت هم اولا که رفته و ایران نیست دوما عمرا بیاد علیه برادرش حرف بزنه! وقتی بهش فکر میکنم چطور نازنین رو آزار داده دلم میخواد بکشمش اما دستم به جایی نمیرسه. خونوادهش آدمای گندهاین.
خیس شدن چشمانش از نگاهم دور نماند. دلم برایش میسوخت، عشق ناکامش آنقدر برایش بولد و قشنگ بود که حتی مرگ هم بهش پایان نداده بود.
-توام به اندازهی خودت آدم داری، چرا با پنبه سر نمیبری. تو نمیتونی انتقام نازنین و از شریف بگیری اما میتونی نابودش کنی. دُم شریفم وصل بود به برادرش. حالا که عنایت رفته دیگه شریف همون آدم دمکلفت سابق نیست. مشخصه اهل زد و بند هم هست و اگه یکی بتونه مچش رو بگیره میشه زمینش زد.
حمید به فکر فرو رفت. میدانسنم آدم باهوشیست و قطعا یک درس حسابی به شریف میدهد، منتهی الان انتقام چشمش را کور کرده بود و یکی باید بهش تلنگر میزد.
زل زدم در چشمانش و با صدایی آهسته گفتم:
-گاهی بد نیست با دور زدن قانون یکی رو مجازات کرد.
#پارت_چهارصد_و_سی_و_پنج
#حوالی_این_شهر
#سمیرا_ایرتوند
👍 33❤ 6
50750
سرم را به معنی آره تکان دادم.
-تو بین درست و غلط انتخابت موندی، ادامه دادن با حمید هم غلطه هم درست!
-من دیگه بهش اعتمادی ندارم، میگه منو دوست داره اما باورش ندارم، اون منو میخواد چون شبیه نازنینم. چون حالا بهم وابستهست. نمیتونه بهم فکر نکنه شاید حتی بعد از من دیگه نتونه عشق و دوست داشتن دیگهای رو شروع کنه اما من فقط تداعی عشق گذشتهش هستم.
اگه با حمید ادامه بدم در حق خودم ظلم کردم، چون بین منو حمید یه دیوار شک کشیده شده که هیچ چیز از بینش نمیبره من تا ابد به عشقش مشکوکم و این شک آزارم میده.
سعی کردم بهش دلداری بدهم تا آرام شود. بیچاره داشت از فکر خیال زیاد پس میافتاد.
-به خودت و احساست زمان بده، زمان هر داغی رو سرد میکنه! زمان حلالیه که خیلی از مشکلات رو حل میکنه.
پلکهایش را آرام بست،سرنوشت بهار حتی از نازنین هم دردناکتر بود. او روحی داشت که اسیر زمان و مکان شده بود و رهایی از این اسارت یک جور درد داشت و ماندن در اسارت هم درد روی درد بود.
-حمید مرد خوبیه اما عاشق خوبی نیست، واسه حال دلش بهم دروغ گفت. آدم عاشق فقط به دل خودش فکر نمیکنه! اگه از اول میگفت منو میخواد چون شببه نازنینم احتمال داشت ببخشمش اما حالا نه. با اینکه وابسته شدم اما چون فکر میکنم بازی خوردم بخشیدنش برام سخته!
احساس میکنم رابطهی منو حمید عین باتلاقه، هرچقدر بیشتر دست و پا بزنیم بیشتر غرق میشیم. حمید از من میخواد شبیه نازنین باشم اما من بهارم با اخلاقای خاص خودم و من هربار میخوام به حمید اعتماد کنم یاد عشقش به نازنین و فریب خودم میافتم و نمیتونم باورش کنم. دیوار اعتماد بین ما فروریخته.
-میشه بازم بناش کرد.
-اما هیچوقت مثل اول منظم و دقیق بنا نمیشه.
-تصمیمت چیه؟
بغصش شکست:
-کاش قلب نداشتیم، کاش هیچوقت معنی عشق رو نمیفهمیدیم.
دوباره گوشیاش زنگ خورد و اینبار گوشی را از دستش کشیدم و جواب دادم.
به خیال اینکه حمید پشت خط است زود سلام کردم اما با شنیدن صدای یک آدم غریبه با تردید پرسیدم:
-شما...
-من سوپروایزر بیماستان...هستم، صاحب احتمالی این گوشی آسیب دیدن و الان بیمارستان ما هستن.
#پارت_چهارصد_و_سی_و_سه
#حوالی_این_شهر
#سمیرا_ایرتوند
👍 36❤ 6
54050
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.