ࡅߺߺ࡛ߺܝܤࡐࡅߺߺ߳ߺࡉ
﷽ ﮼دلهادراینبرهوتزهممنجمدند ﮼بهقلمیوکابد♥️ ﮼کپیبرداری= ﮼ممنوع ﮼عضوانجمننویسندگانکافهتکرمان: https://t.me/caffetakroman ﮼آدرسوبلاگ: yukabednovel.blogfa.com
Show more1 182
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
🍎در این دقایق پایانی سال🍎
🧄برای همه از سال جدید شادی،سلامتی و موفقیت طلب میکنم🧄.
🌿سفر آرزوهاتون به خاطرات پیشکش 1400 باشد🌿
🐠حال که نفس آخر این قرن است.🐠
🕯برای تمامی رفتگان که نفس آخرشان در این قرن در رفته است؛آرزوی آمرزش و مغفرت دارم.🕯
💚نوروز مبارک❤️
🌾@novelyukabed 🌾
🌸@novelyukabed 🌸
پرنیا عزیزم رمان فوق قشنگی رو به اسم “آگونیست”شروع کرده؛حتما پارت اولش رو بخونید و حمایت کنید.
ممنون.🤍🌿
[@novelapa]
﮼مامانتابان:)
﮼نظراتقشنگوانرژیهایمثبتتون♥️
https://t.me/BiChatBot?start=sc-79014-WrO1vlV
﮼جواباتون🖤
https://t.me/nashnasnovelyukabed
#برهوت
#ادامه_پارت_97
👁🩸
—————————————————————
امیر:
دور تا دور عمارت با آدم و بادیگارد احاطه شده بود؛نمیتونستند عملیات رو شروع کنند،احتیاج به نیروی کمکی بود.
لامپ فکری تو سرم روشن شد و گفتم:«
-من اول از همه میرم.
-نمیشه،میمیری!
-اونا من رو نمیشناسند بعد من میخوام بعنوان مامور برق برم.
-لباس مامورین برق رو نداریم،نمیشه متوجه میشن.
-سروان اگه بعنوان مامور پست بره چی؟کتش هم شبیه.
-فکر خوبیه،امیر میتونی از پسش بر بیای؟
-برای تابان هرکاری میکنم.
سرش رو به نشونهی خوبه تکون داد؛بعد از کلی هشدار اجازه داد از ماشین با یک کارتن خالی خارج بشم.
سمت ورودی حیاط حرکت کردم که یکی از بادیگاردها اومد سمتم:
-تو کی هستی؟کجا میری؟
-برای خانم راد سفارششون رو آوردم.
-بده من بهشون میدم.
-نمیشه باید خودشون تحویل بگیرند؛منم مامورم و معذور ببخشید.
-باشه فقط زود برگرد.
سری تکون دادم؛به سمت در داخلی خونه قدمام رو هدایت کردم.
صدای قلبم رو میشنیدم؛یعنی قراره ببینمش بعد این همه مدت؟
دستم رو دراز کردم و زنگ رو فشار دادم که دختر بچهای
در رو باز کرد.
-تو کی هستی دیگه عمو مو زرد؟اینجا چیتار دالی؟
-ماهک،مامان کیه؟
با شنیدن صدای تابان سرجام میخکوب شدم.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
@novelyukabed
@novelyukabed
@novelyukabed
@novelyukabed
#برهوت
#part97
👁🩸
—————————————————————
سه سال بعد
امیر:
اشکهای سفید شمع با اشک های بلورین من رقابت میکردند؛روی آلبوم عکسامون سرازیر میشدند.
اشکهای من زادهی چشمهایی بود که تو حسرت نگاه به دلبر میسوخت؛اما اشکهای شمع زاده همون شعلهای بود که بهش ماهیت میداد.
وجود شمع برای سوختن و اشک خلق کردنه؛شمعی که گریه نکنه شمع نیست.
زندگی هم بیشباهت به شمع نیست!
فیتیلهای از جنس جون رو بهت هدیه میده؛دورش رو با دیوارههای شمعی صبر و طاقت احاطه میکنه.
یه گوشهای قرارت میدهد تا نوبت عذاب کشیدن جون و سوختن صبرت توسط شعله غم بشه.
لبخندش رو تو یکی از عکسامون نوازش کردم.
واقعا سه سال گذشت؟
سه سال گذشت من اون دریای آبی رو ندیدم!
سه سال گذشت من اون جنگل آفتاب رو ندیدم!
سه سال گذشت من اون خندههای روحافزا رو نشنیدم!
با صدای زنگ گوشیم از خیالاتم اخراج شدم؛خواستم جواب ندم اما با دیدن اسم«سرهنگ احمدی»بالای صفحه بیدرنگ آیکون سبز رنگ رو فشار دادم.
-الو سلام سرهنگ خوبید؟
-سلام آقای مهرآز ممنونم،راجب پرندهتون تماس گرفتم.
-تابان رو پیدا کردید؟
-هنوز نمیشه گفت اما یک جایی رو پیدا کردیم که احتمال میدم خانم راد اونجا باشند؛اگه امروز بیاین اداره خیلی خوب میشه،من چندتا نیرو به اون مکان میفرستم.
-حتما،همین الان مییام.ممنون ازتون سرهنگ خیلی خوشحالم کردید.
-انجام وظیفهست،میبینمتون.
با خداحافظی کوتاه به تماسمون پایان دادم و آیکون قرمز رو فشردم.
خوشحالی کل وجودم رو تسخیر کرده بود؛خدایا ازت خواهش میکنم تابانم پیدا بشه.
دیگه چیزی نمونده سگ عوضی انتقام نبات، اون دخترای بیگناه،نفس،مادر رهام و برادرم رو ازت میگیرم.
با یادآوری رهام بغض کردم؛زندگی خیلی بد با برادرم تا کرد،چرا باید رهام اونقدر عذاب بکشه که دیونه بشه؟چرا به جای اینکه با زن و بچهاش بره سفر باید تو بیمارستان روانی باشه؟
اصلا چرا باید اون دختر بیست و خوردهای ساله قاچاقچی بشه و آخر سر هم خودش رو بکشه؟
پدال ترمز رو فشار دادم؛ماشین مقابل اداره آگاهی متوقف شد.
وارد اداره شدم؛بعد از سلام و احوال پرسی با سرهنگ و چند نفر دیگه،یک سری اطلاعات راجب پرونده عملیاتشون متوجه شدم.
سرهنگ احمدی ازم خواست که تو اداره منتظر بمونم اما من گوشم به این حرفها بدهکار نبود؛با یک تیم سمت مکانی که رصد کرده بودند راه افتادم.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
@novelyukabed
@novelyukabed
@novelyukabed
@novelyukabed