cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🍃عِشـ❤️ـق،بِـــه تَوانِ⁴🍃

🌱رمانِ عشق به توان⁴(درحال تایپ...)🌱 ••|رمانی مذهبی،طنز،عاشقانه،رفیقانه و... ❌خواندن رمان بدون عضویت حـ🚫ـرام❌ کپی بدونِ ذکر منبع حرام❌🚫 با یادِ بانو زهـ❤️ـرا شُـروعِ فَعـالِیَّت در ⁹⁹٫¹²٫¹⁷ ناشناس↓ https://t.me/BiChatBot?start=sc-353940-9EJn4Jd

Show more
Iran378 858The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
136
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

ممنون که تو ناشناس گفتید منتظر رمان میمونید...
Show all...
امید تا کی میخوای شهر مشهدو بهمون نشون بدی؟ بخدا ما خودمون بچه مشهدیم! بسه دیگه، این میدونو حفظ شدم، برو یه جایی یه چیزی بخوریم گشنمه! با اخم به مهدی نگاه کردمو بعدش روندم به طرفه شاندیز...
Show all...
#پارت154 عصبی از چرتو پرتای مهدی رفتم داخل و لباسارو درآوردم و اومدم بیرون... وقتی اومدم بیرون کیمیارو داخل فروشگاه ندیدم، رفته بود بیرون، رفتم طرف فروشنده تاحساب کنم، کت و شلوارو حساب کردمو منتظر موندم تا مهدی بیاد بیرون مهدی بعده 1 دقیقه اومد بیرون و خریداشو گذاشت جلوی فروشنده، انقد عصبی بودم نگاه نکردم ببینم چی برداشته، با شنیدن صدای مهدی نگامو دادم بهش مهدی:چقد شد؟ فروشنده که یه دختر جوون بود با ناز گفت:قابلتونو نداره، مغازه مال خودتونه! چقدر من بدم میاد از دخترا... نگامو از دختره گرفتمو دوختم به مهدی، مهدی با پوزخند گفت:اینجا و اجناسش مال توعه؟ دختره با ذوق گفت:نه، من فروشندم، مهدی با تک خنده گفت:پس چرا از کیسه خلیفه میبخشی؟ تو دلم پوزخندی به دختره زدمو از اون مکان چندش و حال بهم زن اومدم بیرون،فقط لحظه آخر شنیدم که مهدی پرسید چقد شد ودختره گفت 1و 100 عجب خریه این مهدی، برای یه عروسی مسخره 1ملیون و 100 هزار تومن پول به کت وشلوار داد! از مغازه که اومدم بیرون دیدم کنار کیمیا و بزرگوار دوتا پسر با تیپای افتضاح ایستادن و کیمیا و بزرگوار با اخم به زمین نگاه میکنن، با یه حسی که اون لحظه اصلن محلت فکر کردن بهش رو نداشتم رفتم طرفشون که قبل اینکه برسم بهشون صدای یکیشون اومد:چقد چشمات خشگله تو! نگاهمو کامل دوختم بهشون که دیدم پسره نزدیک بزرگوار ایستاده و داره هی بهش نزدیک تر میشه، با عصبانیت رفتم طرفشونو از بازوی پسره گرفتمو به طرفه خودم کشیدمش که یه چرخ خوردو برگشت طرفم با عصبنیات گفتم:چی میگی تو؟ پسره دهنشو باز کرد که از بوی بد دهنش صورتم جمع شد! پسره خمار گفت:هیچی، چشمای این خوشگله خیلی خوشگل میزد، گفتم بهش یادآوری کنم مواظبشون باشه! به فاطمه اشاره کردو بهش یه چشمک زد که بدون هیچ مکثی با سرم کوبیدم توسرش... داد پسره بلند شد که همزمان با داد اون گرمیه یه چیزیو رو سرم حس کردم، بی اهمیت به خونی که از سرم جاری شد گوشیمو از تو جیبم درآوردمو شماره 110 رو گرفتم، نباید بیشتر از این درگیر بشم باهاش، وگرنه همه دورمون جمع میشدن و بد میشد! مست بودن و تو شهر ول میچرخیدن! پسره افتاده بود رو زمین و اون رفیقشم کنارش ایستاده بود که وقتی فهمید شماره 110 رو گرفتم سریع فرار کرد، اون یکی دیگه هم اومد بلند بشه که دستشو از پشت گرفتمو نذاشتم بلند بشه، کیمیا و بزرگوار کنارم ایستاده بودن و با نگرانی نگاهم میکردن، با صدای مهدی برگشتم به طرفش که دیدم با دو داره میاد طرفمون وقتی وضعیت منو اون پسررو دید با عصبانیت گفت:چیشده بچه ها؟ وقتی جوابی نشنید گفت:نمیگین دیگه؟ بعد اومد نزدیک من شدو دست منو از پسره جدا کرد که پسره با سرعت در رفت! با عصبانیت گوشیم که داشت شماره 110 رو میگرفت قطع کردمو رو به مهدی غریدم:چته، چرا اینجوری میکنی؟ مهدی بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت:میخواستین بگین چیشده، الانم خودم یه چیزایی فهمیدم و یه کاری کردم تا در بره! _بس خری! مهدی:مخلصی مسخرعی نثارش کردمو نگامو دادم به دخترا که دیدم کیمیا نگران نگامون میکنه و فاطمه بیخیال زل زده به در دیوار... _بریم بچه ها کیمیا آروم گفت:درد ندارین استاد؟ _نه! +نباید باهاشون درگیر میشدین! _حالا که شدم، بعدم خم شدمو لباسایی که افتاده بود رو زمین رو برداشتمو راه افتادم به سمته ماشین خیالم جمع بود که مهدی میاد با دخترا و حواسش بهشون هست! بعده 5 دقیقه سه تاشون باهم اومدن و سوار ماشین شدن، مهدی جلو نشست و دخترا عقب... به کیمیا یه نگاه انداختم که اخماش تو هم بود داشتم کیمیارو رصد میکردم که مهدی گفت:امید سرت خونیه پاکش کن، با اخم گفتم:مهم نیست! مهدی با نگرانی گفت:ولی.... نذاشتم ادامه بده:گفتم مهم نیست! چقد دوره زمونه ی نحسی داریم! دخترای چادری و محجبه رو هم به حال خودشون رها نمیکنن! واقعن با دیدن این صحنه اعصابم بهم ریخت! اصلا یه چیزی، یه حسی مصه غیرت برادرانه بهم دست داد! درسته هیچ وقت خواهر نداشتمو حسش نکردم خواهر داشتنو، ولی الان وقتی اینطوری از بزرگوار دفاع کردم، نگرانیه توی چهرشو که خوابوندم، یه حسه خوب بهم دست داد، خواهر داشتن نعمت قشنگیه! ولی این اتفاق هم چیز ساده ای نبود که ازش بگذرم! تو ذهنم اومد که اگه بجای فاطمه این حرفا به کیمیا زده میشد چی! با این فکر ناخوداگاه مخم سوت کشید! فکر‌شم برام سخت بود! ناخوداگاه نگامو از تو آینه دادم به کیمیا که نگاهش غافلگیرم کرد، من به چشماش نگاه میکردم ولی اون نگاهه نگرانش به پیشانیم بود! از تو آینه یه نگاه به پیشانی خودم انداختم که خون دوباره زد تو ذوقم! کیمیا یه دور نگاهشو چرخوند تو صورتمو بعد‌ مصله همیشه نگاهش شد مال دردیوار و شیشه های ماشین! عصبی پامو گذاشتم رو گاز و بی هدف روندم... یه نیم ساعتی میشد دور خودم میچرخیدم، بچه هاهم انگار تو فکر بودن که اعتراضی نمیکردن! با صدای مهدی گوشمو دادم بهش:ا
Show all...
#پارت153 مسیرمو کج کردم به طرفه مغازه که وقتی محتوای داخل مغازرو دیدم چشام گرد شد! استغفراللهی زیر لب گفتمو مسیرمو کج کردم به طرفه کیمیا... نزدیک کیمیا شدمو کلافه گفتم:کیمیا این جناب دوستت نمیخواد بیاد! نگاهشو از مغازه های کنارمون داد به من که دیدم چشاش برق میزنه، ای جان! چی دیده انقد ذوق کرده؟ ناخوداگاه گفتم:از چیزی خوشت اومده؟ برق چشاش بیشتر شدو گفت:اوهوم،اونا... به جایی که اشاره کرد نگاه کردم که دیدم یه مغازه پر از لوستر و ریسه و لامپ های فانتزیه... تو دلم به این ذوق بچگانش خندیدم، با حالت متعادلی گفتم:بیا بریم ببینیم چی داره، همقدمم شد و باهم دیگه رفتیم داخل مغازه... کیمیا با ذوق به ریسه و لامپا نگاه میکردو بررسیشون میکرد،یه لحظه که نگاهم بهش افتاد انعکاس همه ی اون نورارو تو چشمش دیدم، لبخندی که داشت میومد رو لبمو جمع کردمو رو به کیمیا گفتم:کیمیا چیزیو پسندیدی؟ دیر شد، بدو دیگه! کیمیا اخماش یه کوچولو رفت تو هم بعدش به سمت پشت سرم اشاره کرد برگشتم که چشمم خورد به ریسه های زرد و بنفشی که دورتا دور دیوارا نصب بود! به کیمیا نگاهی انداختمو خواستم گله کنم که اینارو میخواد چیکار کنه، ولی گفتم شاید بگه بخاطری که میخوام پول ندم این حرفو زدم، پس نه اخمی کردمو نه خندیدم، یه حالت عادی گرفتمو باشه ای بهش گفتم، کیمیا چند تا ریسه و لامپ دیگه انتخاب کردو بعد از حساب کردنشون از اونجا اومدیم بیرون، _کیمیا؟ کیمیا بعد یه مکث طولانی گفت:استاد میشه به اسم صدام نکنید فعلا... نه قاطعی گفتم که باعث شد کیمیا سرشو بیاره بالا و نگام کنه، منم مصه خودش زل زدم تو چشاش و کم نیاوردم، نمیدونم، خودم نمیخاستم کم نیارم و نگامو ازش نگیرم، یا اینکه نگاهه پاک و معصوم کیمیا نمیذاشت از چشماش نگاه بگیرم! هرچی که بود، فقط میدونم نگاه کردن به این چشما دست خودت بود، ولی نگاه گرفتن ازشون نه! با صدایی که اومد از همه حالات غیر طبیعی اومدم بیرون نگامو دادم به مهدیی که با شیطنت نگامون میکرد:سلام، خوش اومدم! جواب سلامشو دادم که بعد از من کیمیا سرسنگین جوابشو داد و راه افتاد به سمته جلو! منم راه افتادم دنبالش و مهدیم همقدمم شد مهدی:تا الان چی خریدین؟ با یه نگاه عصبی بهش چشم دوختمو گفتم:ریسه! مهدی با تک خنده گفت:ریسه؟ _آره،ریسه! مهدی دستاشو برد تو جیبشو گفت:از الان به فکرته! _چی میگی تو؟ مهدی بهم یه نگاه گذرا انداخت و گفت:هیچی بابا... به چه کسی من گفتم پاشه بیاد.. نگامو دادم به جلو که دیدم بزرگوار داره از مقابلمون میاد طرفمون! با دستی که فرود اومد تو پهلوم نگامو دادم به مهدی که گفت:مادرفولادزره اومد! درحالی که سعی میکردم خندمو بخورم گفتم:مهدی ببند دهنتو! مهدی با خنده شونه ای بالا انداخت و دیگه چیزی نگفت! الان یه پنج دقیقه ای از اومدن این بزرگوار میگذره و کیمیا و اون دوتایی تو شیشمین مغازه این که رفتن! کیمیا گفت دوستم بیاد یکم کمک بگیریم، ولی انگار این بزرگوار خیلی بیشتر از یکم کمک میکنه! ماشالله تو هرمغازه ای میرن با دو تا پلاستیک پر خرید میان بیرون! منو مهدیم که انگار نه انگار... اومدم حرفی بزنم که صدای کیمیا اومد:استاد ما خریدامون اینجا تموم شد، الانا باید برای شما خرید کنیم، نگامو دادم بهش که گفت:همین امروز ما باید خریدامون تموم بشه، پس لطف کنید همین امروز یه کت شلوار خوب بپسندین تا از فردا به کارای دیگه عروسی برسیم! خوشم نیومد دستوری حرف زد! _خودم میدونم چیکار کنم، لازم باشه خودم تنهایی میام خرید! کیمیا بیخیال نگاشو ازم گرفتو رفت پیش اون رفیقش! این بزرگوار از موقعی که اومد فقط پیشه کیمیا بودو حتا به ما یه سلامم نکرد! از کیمیا نجیب تر باز اینه! اصلا به من چه! هوفی از این فکرای مسخره تو سرم، سر دادم که مهدی گفت:امید بیا اینجارو یه نگاه بکنیم بیخیال دنبالش راه افتادم... اصلا یه درصدم فکر نمیکردم بخوام به همین راحتی چیزیو بپسندم، برای همون بیخیال وارد مغازه شدم که هم سرمو بردم بالا یه کت شلوار خیلی شیک بهم چشمک زد، بدون هیچ حرفومقدمه ای رو به فروشنده گفتم:همین مدل و همین رنگ رو سایز من بیارید ما که اومده بودیم تو مغازه کیمیا و بزرگوار خودشون پشت سرمون اومدن داخل مغازه... فروشنده:بفرمایید آقا چوب لباسی که دستش بود رو از دسته فروشنده گرفتمو رفتم پُروش کردم، وقتی پوشیدمش تو تنم قشنگ زار میزد که من برای تو دوخته شدم، در پرو رو باز کردم تا مهدیو صدا بزنم که چشم تو چشم شدم با کیمیا... تهه فروشگاه تکیه داده بود به دیوار پشت سرشو به اینجا نگاه میکرد، کیمیا چشاشو یه دور بازوبست کردو بعدش نگاشو گرفت، بیخیال اون مهدیو صدا زدم که دیدم صداش از بغلم میاد مهدی:من این توعم، مگه فقط خدت آدمی، منم تو اون عروسی دعوتم هاع، نباید یه چیزی بگیرم واسه خودم!
Show all...
#پارت152 {امید} با خشم زل زدم به قیافه خونسردش که نگاهشو ازم گرفت! وقتی دیدم دیگه چیزی نمیگه گفتم:بیا برای یه بارم که شده منطقی برخورد کن! با این حرفم سرشو با سرعت آورد بالا و با اخم بهم نگاهی انداخت که خیلی بانمکش کرد! لبخندی که داشت میومد روی لبامو نگه داشتمو بجاش یه اخم به صورتم اضافه کردم و گفتم:الان میریم برای خرید جزئیات،تا این چند روزی که تا عروسی مونده راحت باشیم و انقدرم همدیگرو اذیت نکنیم! باشعی زیر لب گفت که منم ماشین رو روشن کردم و روندم به طرف پاساژای رضا شهر یک نیم ساعتی میشد با کیمیا مغازه ها و پاساژارو زیرو رو میکردیم ولی هیچی به ذهنمون نمیرسید برای خرید! تنها کاری که میکردیم این بود که هر از چند گاهی بعد گشتن مغازه ها هرکدوممون هوفی سر میدادیم، من هوفای بلند، اون هوفای یواش که من گوشامو تیز میکردم تا بشنوم! داشتم درودیوار رو زیرو رو میکردم که با شنیدنه صدای کیمیا گوشمو دادم بهش کیمیا:استاد میگم که ما که فقط داریم الکی میچرخیم اینجا، پس من زنگ میزنم به دوستم، تا بیاد کمکمون کنه تو خرید آره، فکر خوبی بود، منم زنگ میزنم این مهدی بیاد تا راحت تر خریدای مردانرو انجام بدم! به کیمیا یه نگاه انداختم که دیدم داره شماره میگیره، رو بهش گفتم:کیمیا، الان تازه کلاس بچه ها تموم شده،من به امید میگم فاطمه رو هم با خودش بیاره، به کیمیا نگاه میکردم که با تموم شدنه حرفه من سرشو با تعجب بالا آوردو گفت:رو چه حساب این حرفو زدید؟ _رو حساب استاد دانشجویی! +دیگه از این حسابا باز نکنید! وبعدش راهشو کشیدو رفت طرفه تهه پاساژا ای بابا... دست بردم تو جیب شلوارمو گوشیمو درآوردم و رو شماره مهدی کلیک کردم... بعد چند تا بوق جواب داد:جانم عشق دلم؟ سعی کردم صدام بلند نشه و بالج گفتم:مهدی دهنتو ببند! صدای خنده ی رو مخش اومد که بعدش گفت:ها یره، بنال بینوم چکاروم دری! با تمام صبری که تو وجودم بود از لا دندونام غریدم:مهدی فقط خفه شو و پاشو بیا پاساژا...... بعدم با عصبانیت گوشیو قطع کردم که دیدم کیمیا نیست! چرخیدم به سمته چپم که دیدم کیمیا وایستاده جلو یه مغازه ای بسته بودو به ویترینه خالیش نگاه میکرد، رفتم طرفش که دیدم اون زودتر از من راه افتادو جلوتر از من راه افتاد، چشه! به من چه! پشت سرش آروم راه میرفتمو مغازه هارو چک میکردم که برق یه چیزی چشممو گرفت!
Show all...
#پارت151 داشتیم تو محوطه دانشگاه راه میرفتیم با فاطمه که گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود، ولی میتونستم حدس بزنم کیه! جواب دادم:بله؟ امید:کیمیا کلاسه بعدیتو کنسل کن، نرو! باید باهم بریم خرید بیشعور زنگ زده سلام نکرده باز دستورم میده، جواب دادم:اما من درسم خیلی برام مهمه صدای دادش مجبورم کرد همونجایی که بودم وایستم! +کیمیا دارم میگم بیا بیرون من دمه در دانشگاهم، حوصله کل کل با تو رو ندارم گوشیو عصبی قطع کردمو رومو دادم به فاطمه که دیدم داره با تعجب نگام میکنه _چیه؟ فاطمه با شوک گفت:چی...چیه؟کیمیا داری میگی چیه؟ چرا اجازه میدی اینجوری سرت داد بزنه، ها؟ با بغض بهش نگامو دوختمو گفتم:تو هنوز نشناختیش فاطمه! فاطمه هوفه عصبی سر دادو گفت:من اگه جای تو بودم الان نمیرفتم، من خدم اعصابم خورد بود، باز فاطمه هی جا و مکان جابه جا میکرد برا من، _فاطمه، الان که جای من نیستی، ول کن توروخدا... فاطمه نگاهه دلخوری بهم کرد که خودمم از دست خودم عصبی شدم! آروم نزدیک شدم بهشو گفتم:ببخشید، عصبیم، این چند روز خیلی روم فشارِ، و یواشکی بوسه ای زدم به گونشو با یه خدافظی ازش دور شدم، باز شبم باید باهاش حرف بزنم، از دلش دربیارم، بد باهاش حرف زدم، رفتم دمه در دانشگاه که امیدو دیدم تو اون ماشینه زشتش، ایشی گفتمو رفتم طرفه ماشینش که یادم اومد گفته بود عقب نشین، اما من که نمیتونم بخاطر چرتو پرتایه این پا روی اعتقاداتم بزارم! با ترس دره عقبو باز کردم که گفت:عقب نشین کیمیا... اهمیتی بهش ندادمو دروبیشتر باز کردم تا بشینم داخل ماشین که از ماشین پیاده شد، یا خدا... بدون هیچ فکری با ترس پریدم تو ماشینو درو بستمو سریع رفتم طرفه صندلیه خود امید و قفل مرکزیو زدم... حالا من داخل ماشین بودمو اون بیرون داشت مثه چی حرص میخود... تو دلم داشتم بهش میخندیدم که ماشینو دور زدو اومد طرفی که من بودم و با حرص کوبید به شیشه:کیمیا درو باز کن، اینجا همه منو میشناسن، یه هوایی مصه وزیدن باد زمستونی تو تابستون تو دلم بود... ینی داشتم خنک میشدم از تهه وجود هاع! داشتم بهش میخندیدم که سرشو آورد پایین ترو با عصبانیت گفت:خانومه کیمیا درو باز کن، خیلی الان داری رو مخم پاتیناژ میری آبه دهنمو قورت دادمو لبخند زدم، از شانسه خشگلم شیشه ها دودی بودو اون نمیدید منو برای همون با خیال راحت لبخند میزدم... داشتم به امیدو حرص خوردنش میخندیدم که دیدم مهتاب رحمانی داره از دانشگاه میاد بیرون... آب دهنمو قورت دادمو به حرکاتش نگاه کردم که دیدم اولین جاییکه نگاه کرد امید بود... نمیدونم چرا ولی سریع قفلو باز کردم که امید آروم نشست داخل ماشینو درو محکم بست! هیننننن... الان به فنا میده منو! با خشم برگشت طرفمو بهم نگاه کرد که سریع نگاهمو ازش گرفتم... داشتم آیت الکرسی میخوندم که با دادش پریدم هوا +کیمیاااااااااااا انقد بدجور صدام زد که آب دهنم پرید تو گیلومو به سرفه افتادم، سرفم که بند اومد سرمو بردم بالا و نگامو دوختم به ضبط ماشینو گفتم:استاد چرا انقد داد میزنید، نمیفهمم واقعن! به چه حقی! امید درحالی که سعی میکرد صداشو بیاره پایین گفت:به دلیل اینکه 5 روز دیگه عروسیه منو توعه، اونوقت جنابعالی بازیتون گرفته و درو از رو من قفل میکنی! با شنیدن حرفش سرمو بردم بالا و نگامو دادم بهش و با ترس و شوک گفتم:چ.... چی؟ امید نگاشو تو کل صورتم چرخوند بعد گفت:خانوادت با خانواده من برنامه هاشونو چیندن و گفتن حالا که هم جهزیه تو آمادست هم من شرایط خونه گرفتن دارم عقدو عروسیو باهم بگیریم، میفهمی کیمیا؟ چند روز دیگه قراره بریم سر یه خونه زندگیو ما هنوز حتا کامل از زندگیه همدیگه خبر نداریم سریع گفتم:جناب توکل ما قرار نیست مصه زنو شوهرای دیگه همو رصد کنیمو همه چیزه همو بدونیم،من زن واقعیه شما نیستم که بخاید بدونید اصل و نصبم کجاستو چیه، و فکر میکنم درحد همین که به غیرتتونو آبروتون لطمه ای نخوره دختر خوبی هستم! وژی:یه درصدم فکر نکنین این بشر اعتماد به نفس داره ها!
Show all...
#پارت150 امید کلافه گفت:اما من هماهنگی کردم با خانواده هامون، بخای نخای مجبوری بیای، پس بیا و انتخابتو بکن! _اما من شاید بخام یه لباسی بخرم که نیاز به نظر داشته باشم، از شما که نمتونم نظر بخام، سرمو بردم بالا تا ببینمش چیکار میخاد بکنه که دیدم صورتش یه حالتی بین خنده و اخمو غر داره، چشامو تو حدقه چرخوندمو نگامو دادم به جلوم... باهم رفتیم تو یه حلقه فروشیو حلقه هامونو انتخاب کردیم، خریدش به دلم نشست، نمیدونم چرا، اما دوسش داشتم، برام خاطره میشه این خرید حتمن! جز حلقه و یه لباس بلند نامزدی که برا عقدیمون خریدم چیزی نخریدیم، جهزیه که آماده بود، لباسم که فقد یه لباس میخاستم که فهمیده بشه عروسم دیگه😌 خودم پوشیدم که به قد بلندم خیلی اومد، بعد عقدی یه مهمونی تاشب داریم که زن و مرد جدان... خاطره خوبی میشه ان شاالله، امروز که تونستیم باهم کنار بیایم، یعنی سعی کردیم زیاد بهم غر نزنیم! بعد خرید امید منو گذاشت خونه و خودش رفت! دمه در با اون لباس بزرگ مونده بودم که چجوری برم داخل، بزور برش داشتمو رفتم زنگ خونرو زدم ینی امید خاک بر سرت که منو اینجوری گذاستی رفتی عح.... زنگ کع زدم در باز شدو بزور رفتم داخل وارد خونه که شدم وقتی مامان دیدتم سریع اومد طرفمو گفت:وای باورم نمیشهههه، دخترم هفته دیگه عقدیشه؟ الهی بگردم من...هنوز باورم نمیشه خندعی به این ذوق مامان کردمو گفتم:مامان جان اگه میذونستم انقد خشحال میشی عروس بشم زودتر میشدم مامان اخمی کردو گفت:ولی این آقا دامادمون خیلی اخمو بودهاع، سرفه ای کردمو گفتم:خب اخلاقشه، یخشم هنوز باز نشده، واسه همون! بعدم یه لبخند دندون نما زدمو گفتم:راستی مامان خانوم، شما چرا پریشب موقعی داشتم بهت چیزی تارف میکردم بهم اخم کردی؟ مامان یکم رفت تو فکر بعد گفت:هیچی! وقتی دیدم مامان خودش دوست نداره چیزی بگه منم دیگه چیزی نگفتمو اسراری نکردم وقتی رفتیم داخل مامان هرچی گفت لباسو بپوش ببینم چه شکلی میشی باش گوش ندادم، دوست داشتم تو عقدی خودش ببینه حال کنه! تاشب وقتم خیلی سریع با مسخره بازی های محسنو شوخی های بابا و مامان گذشت.... روز خوبی داشتم خداروشکر! یعنی از موقعی که با امید آشنا شدم اولین روزی بود که بدون دغدغه برام گذشت... °°°°°°°°°°°° شبانی: درسته! بعده اینکه جواب یکی از دانشجوهارو تأیید کردو سرشو برد تو دفترش:بزرگوار سرمو چرخوندم طرفه فاطمه که دیدم با اعتماد به نفس بلند شد، جواب سوالی که شبانی پرسیدو داد و نشست سرجاش... نمدونم چرا این شبانیو که نگاه میکنم همش یاد اینستاگرام میوفتم! عع راستی گفتم اینستا، امشب برم پیج امیدو چک کنم کمی از کامنتاشو بخونم، هوووف! گناهه که، اصن به منچه که یه نامحرم زیر پستاش چی نوشته شده! وژی:دیوانه، شوهرته _هنوز که نشده وژی:خب بلخره که میشه، کمتر از یه هفته دیگه! _من دوست ندارم وژی:فدا سرم... هوفی کردمو حواسمو دادم به حرفای شبانی کلاس که تموم شد با فاطمه زدیم بیرون
Show all...
#پارت149 خشحال از حرفی که زد سرمو انداختم پایینو لبامو بهم فشار دادم که امید گفت:دیگه حرفی نداری؟ یکم فکر کردم که دیدم چیزی یادم نمیاد، گفتم:فعلا این تو یادم بود، چیزه دیگعی تا قبل عقد یادم اومد میگم، امید سرشو تکون داد و گفت:ببین کیمیا من مصه بقیه نیستم که بهم بگی به کارام کار نگیر،بیرون رفتم دخالت نکن و این چرتو پرتا، چون اصلا نمیشه، تو وقتی اسمت بیاد تو شناسنامم، ناخودآگاه من روت یه غیرتی پیدا میکنم، آدم با یه همخونه ام زندگی میکنه ازش میپرسه کجا میره حتا محض ارضای کنجکاویش، دیگه چه برسه به توعی که زنم میشی، پس هیچ وقت این غیرتای مردانرو روی حسابه دوست داشتن نزار، اینارو بهت گفتم، چون دختری، احساست داری، نمیخام احساست بخاطر غرور من خراب بشه یا لطمه ای بخوره، خب؟ از این ملایمتش میترسیدم، اینکه یه مدت نامعلوم قرار پیش کسی باشم که خودش بهم میگه من بهت محبتی نمیکنم، وارد این زندگی شدن فکر میخواست، نکردم من، بغضمو با آب دهنم قورت دادمو فرستادمش پایین دربرابر اون همه حرفش باشه ای گفتم که گفت:گشنت نیست؟ تشنت نیست؟ بدون نگاه کردن بهش گفتم:من که ناشتا آزمایش دادم، شما چیزی خوردین؟ امید گفت:الان تیکتو باید حتمن مینداختی نه؟ بی اهمیت بهش رومو دادم به طرفه پنجره و با بغض زل زدم به بیرون همینه، باید تحمل کنم، تا یه مدت نامعلوم باید ببینمو بخورم... انتخابه خدته! این دعواها، کل کلا... تازه الان نامحرمیم نمیتونیم راحت باهم دعوا کنیم، چند هفته دیگه اتفاقای جدید، دعواهای جدید، بغضای جدید... هوفی کردم که دیدم ماشین ایستاد... بهش نگاهی نکردم بعده 4 دقیقه ای برگشت بازم اهمیتی ندادم که گفت:خانم رمضانی با شکمتون اگه مشکلی ندارین، بفرمایید بخورید! باشه ای گفتمو دستمو بردم به طرفه جلو تا بگیرم ازش که دیدم پلاستیکو ندادو محکم تر گرفت نگاهمو بردم بالاترو به دستاش نگاه کردم که گفت:از این به بعد هرجا رفتیم جلو میشینی، فهمیدی؟ خوشم نمیاد عقب میشینی، حس بدی بهم دست میده! انگار سربازو کارگرتم یاعم راننده، درکل بگم خوشم نمیاد تو دلم اداشو درآوردمو پلاستیکو از دستش گرفتم آدمی نبودم که عصبانیتمو سر اجسام خالی کنم، ولی سرافراد خوب بلد بودم خالی کنم پلاستیکو باز کردم که دیدم توش پره ویفر کاکائویی و دنات و کیک کاکائویه، وایییی، خداروصدبار شکر کردم که همه چی کاکائویی بود، حتا شیر کاکائو هم خریده بود! با خوشحالی و سرسنگینی البته، همشو باز کردمو شروع به خوردن کردم، یه نگاه به امید انداختم، خب این طفلکم آدمه،!(رواین حرفم زیاد حساب باز نکنین، خودمم بهش شک دارم) به داخل پلاستیک نگاه کردم که دیدم از هرچیزی دوتا گرفته، برای خودم دوسه تا کیک و دوتا شیر کاکائو برداشتم و پلاستیکو گذاشتم رو صندلیه شاگرد! شیر کاکائورو جلوی دهنم گرفتمو شروع کردم به خوردن، وقتی تموم شدن همه چی دستامو آروم به هم مالیدم تا تمیز شن، به امید نگاه کردم که دیدم با اخم زل زده به بیرونو رانندگی میکنه، من که نفهمیدم چیزی خورد یا نه، چون حواسم به خوردن خودم بود، شونعی برای خودم بالا انداختمو نگاهمو دادم به بیرون که دیدم نزدیک پاساژای بلوار سجادیم، کجا میره؟ ولش کن یه جایی میره دیگه! بعده 10 دقیقه جلوی پاساژا نگه داشت و پیاده شد، منم به تبعیت ازش پیاده شدمو دنبالش با فاصله راه افتادم جلوتر از من راه میرفت که وقتی دید آروم راه میرم اومد نزدیکمو گفت:ما الان مصلا زن و شوهریم، سریع گفتم:هنوز که نشدیم! هوفی کردو گفت:ما الان اومدیم خرید عروسی دوباره پریدم وسط حرفشو گفتم:عقدی عکس العملاشو نمیدیدم چون سرم پایین بود دوباره گفت:کیمیا بیا کنار بیایم باهم گفتم:هرموقه محرم شدیم باهم کنار میایم،به نظر من اصلا درست نیست ما که به هم محرم نیستیم دوتایی تنهایی بیایم خرید
Show all...
#پارت148 سلامه آرومی دادم که گفت:سلام عزیزم... لبخندی بهش زدمو رفتم رو صندلیه مقابلش نشستم زنه بلند شدو اومد طرفم و گفت آستینتو بده بالا،آستینمو بالا دادم که زنه همونی که هیچ وقت اسمشو یا نگرفتم بست دور دستم، زنه تا اومد حرفی بزنه صدای دره اتاق بلند شد! زنه بدونه اینکه تغییری تو حجابش بده گفت بفرمایید، که دیدم امید وارد اتاق شد، متعجب به امید نگاه کردم که وارد اتاق شده بود موقعیتو درک کردم که دیدم آستینم بالاست، دختره سرلخته، و امید وارد اتاق شده بیا.... این دیگه نوبرشه، تاحالا بدون حجاب ندیده بودتم که دیدم، هوفه عصبی کردمو نگاهمو دادم به دختره خدایا... چیکار کنم حالا، این امید واقعن نمیدونم اینجا چیکار داشت... اومدم آستینمو بدم پایین که زنه با ناز گفت:ع چیکار میکنی عزیزم، الان سرنگ فرو میرفت تو دستت، نگاهه عصبیمو دوختم به دختره و آروم بهش گفتم:شما نمیخای حجاب کنی!؟ دختره اخم کردو بلند شد رفت از رو صندلیش روسری ساتنشو برداشتو انداخت رو سرش، که هیچ فرقیم نکرد... باز خوبه نگفت به توچه، چون نمتونستم آستینمو بدم پایین با اون دستم چادرمو گرفتم بالاتر که از طرف امید دستم دیدی نداشته باشه رومم نمیشد بهش نگاه کنمو بگم بره.... چرا خدش یه ذره عقل نداشتو نمیرفت بیرون! عح... با اعصابی داغون سرمو انداختم پایین تا زنه کارشو بکنه.... زنه کارش که تموم شد گفت:تموم شد عزیزم، انشاالله خوشبخت بشید ممنونی گفتمو با عصبانیت از جام بلند شدمو بدون توجه به امید از کنارش رد شدمو رفتم بیرون یه ذره عقل نداشت، نه زنه، نه امید، زنه چرا بش نگفت بره بیرون دیگه... به دیوارای آزمایشگاه تکیه داده بودم که امید اومدو گفت:بریم پشت سرش راه افتادمو رفتیم طرفه ماشین سوار ماشین شدیم که امید ماشینو روشن کردو روند به سمته یه مسیر نامعلوم دوتامون تو فکر بودیم، به آیندمون فکر کردم، قراره باهم بریم زیر یه سقف، با این فکر یهو تمام صحنه هایی که باهم تنها بودیمو خطری میزد اومد جلو چشمم! یهو سریع گفتم:امید باید باهم حرف بزنیم! امید یه ترمز یهویی گرفت که دوتامون با سر تا مرزه تو شیشه رفتن رفتیم، امید با اخم و تعجب برگشت طرفم:چته، چرا داد میزنی با خجالت از گندی که زدمو، امید صداش زدم سرمو انداختم پایین که امید ماشینو برد یه گوشه پارک کرد... سرمو آوردم بالا که دیدم کنار یه پارکیم امید گفت:خب، بگو، میشنوم آبه دهنمو قورت دادمو گفتم:خب ببینین امید پرید وسطه حرفمو گفت:عی بابا مگه من چن نفرم هی جمع میبندی، درست صحبت کن دیگه، تا چند وقت دیگه میزیم زیر یه سقف اخم کردمو گفتم:فعلن که نامحرمیم، هرموقه رفتیم اون وقت اعتراض کنید بعدم گفتم:اتفاقن میخاستم درمورد همین موضوع صحبت کنم امید یه نگاهه منتظر بهم انداخت که گفتم:ببینید ما میریم زیر یه سقف، خب، ببینید ما هیچ علاقه ای بهم نداریم، دروغ میگفتم؟ هرچی بود میدونم که حرفم از تهه دل نبود روم نمیشد بگم، ولی باید میگفتم دیگه ادامه دادم:خب شما مردید و نیازای خدتونو دارین، استاد من، من خب، ما فقط دوتا همخونه ایم، یعنی میخام بگم تو طول زندگیمون هیچ... هیچ... عح.... سخته... امید پرید وسطه سکوتمو گفت:فهمیدم، بقیش ادامه دادم:یعنی میخام بگم میتونین با کسه دیگعی باشین، من مشکلی ندارم، دروغ میگفتم مصه سگ، دق مرگ میشم با یکی دیگه ببینمش همزمان بامن صدای پوزخند امید بلند شد:درمورد من چی فکر کردی کیمیا؟ این حرفایی که تو گفتیو میخاستم بهت بگم، اینکه تو طول این زندگی کذایی از من توقعه هیچ محبتی نداشته باش، محبتی نمیبینی، و اینکه انقد آشغال نشدم که زن داشته باشمو با یکی دیگه باشم، چه زن سوری، چه واقعی نمیخام خدمو به تو نشون بدم، اما خیالتو راحت میکنم، من با هیچ زن و دختری نمیتونم کنار بیام، جز مادرم،
Show all...
#پارت147 امید یه نگاهه سگی از تو آینه بهم انداخت که فهمیدم یعنی همون بگو حرفتو صدامو صاف کردمو گفتم:ببینین استاد، اوپس... چی گفتم، استاد یه نگاه بهش انداختم که دیدم دیگه عصبی نیستو نگاش خنثی ست... اینم کم داره، ادامه دادم:ببینین آقای توکل،من میگم که بیایم آزمایش که دادیم، اگر خدایی نکرده آزمایشامون باهم خوند،ینی مثبت شد، ما بیایم به همه بگیم آزمایشامون باهم نخونده، به امید یه نگاه انداختم که دیدم قیافش داره میخنده، وا.... خله، این نمیخنده هیچ وقت، اون وقت من براش راه حل میارم بم میخنده! خوب که دقت کردم دیدم پوزخند میزنه پسره ی نفهمه گوساله اومدم چیزی بگم که گفت:فقط یکم نقشتو دیر به زبون آوردی خانوم رمضانی، وبعد ماشینو روشن کرد بیشعور مسخره کرده😑 عصبی گفتم:یعنی چی، درست صحبت کنید بفهمم چی میگید امید یه نگاه گذرا از تو آینه بهم انداخت بعد گفت:اینجایی که ما داریم میریم بابام خودش برامون وقت گرفته،آشنایه بابامن، بعد نمیگی یه وقت این آشنا بخواد به بابام تبریکی چیزی بگه؟ یعنی کیمیا یه حرفایی میزنی که... اینجا هوفی کردو دیگه ادامه نداد نمیدونم چرا اما از این حرفش ناراحت نشدم،اتفاقن خندمم گرفت... رومو کردم طرفه پنجره و چادرمو آوردم بالاترو به امیدی که حرصش دراومده بود خندیدم... خیلی نامحسوس میخندیدم که صدای امید باعث شد جا بخورم:حرفم هیچ کجا‌ش خنده نداشت، خندمو خوردمو گفتم:مگه من خندیدم از تو آینه بهم یه نگاه کرد به معنای اینکه خر خدتی، ازش نگاه گرفتمو با لبخند زل زدم به فضای بیرون قلبم یه حس قشنگ بهم میداد، نمیدونم چرا، اما راضی بودم از تند زدنش، حس خوبی بهم دست میداد، نیشمو بستمو استغفراللهی زیر لب گفتم فاطمه راست میگفت، اگه آزمایشامونم بهم نمیخورد مامانم نمیگفت چجوری دوست داره که بخاطر بچه ولت کرد هوفی از این فکرایه ناتموم شدنی سر دادم که امید گفت پیاده شو پیاده شدمو با فاصله کنارش راه افتادم به سمته آزمایشگاه اومده بود آزمایشگاه امام رضا اصلا از اینجا خوشم نمیاد... پر از دانشجوعه، متنفرم از بیمارستان امام رضا، حیفه اسمش... یعنی هرکدوم از اعضای فامیلمونو آوردیم اینجا مرده! همه سلبریتیام اتفاقن از شهرا دیگه میان اینجا، همین حسن جوهرچی فک کنم تو بیمارستان امام رضا مرد! سعی کردم دیگه به خدم غر نزنم و با اوضاع کنار بیام، نزدیک ورودی آزمایشگاه که شدیم بیشتر بهم نزدیک شدیم تا حدقل شبی زوج ها بشیم یکم ساعت 8 و نیم بودو ما برای ساعت یه ربع به 9 وقت داشتیم به دیوار تکیه دادم تا نوبتمون برسه امیدرفت جا پذیرش و بعد چن ثانیه اومد طرفه منو دقیقن شونه به شونه من تکیه داد به دیوار... عجب خریه، میبینه بدم میاد ها... نامحرم محرمم سرش نمیشه... یه نگاه نامحسوس بهش انداختمو خودمو کشیدم کنار تر که امید بهم یه نگاه انداختو بعدش یه پوزخند زد آخ اون لباتو بگیرم با چاقو پوست بکنم انقد به من پوزخند نزنی، من نمیدونم چرا یه ذره شبیهه مامان باباش نیست، مامانش که چادریه و مهربون، باباشم که مهربونه و خوش رو، چجوری اسن سگ دراومده من نمدونم، شایدم چون مامان باباش مهربونن این انقد خر شده.... چمدونم والا تو همین فکرا بودم که با شنیدن فامیلم از زبون منشی رفتم به طرفش، منشیه یه نگاهه اخمو بهم انداخت و گفت نوبتمو بش نشون بدم، وا.... طلبه باباتو داری احیانا عادت داشتم به این اخما،ولی این خیلی داشت دیگه بی اهمیت بهش سرمو بردم پایین تا چیزی که گفتو بش بدم که وقتی سرمو آوردم بالا دیدم دختره داره لبخند میزنه، وا.... کم داره؟ خدایا شفاش بده، برگرو بهش دادمو سرمو بردم پایین تا زیپ کیفمو ببندم که دیدم یه جفت کفشه آشنا پشت سرمه، سرمو بلند کردم که دیدم دختره داره به پشت سرم نگاه میکنه و لبخند میزنه برگشتمو به امیدی که با اخم زل زده بود بهم نگاه کردم مردمکه چشاش بینه دوتا چشای من میلرزید، کلافه نگامو سریع ازش گرفتمو با اخم به دختره گفتم کجا باید برم که مصه خدم اخم کردو اتاقه پشت سرشو نشون داد نمیدونم چرا اما وقتی دیدم دختره به امید میخنده و اون بهش اهمیت نمیده ذوق کردم، ذوقمو خوردمو سعی کردم بیش تر از این نشونش ندمو رفتم تو اتاقه... وارد که شدم با یه زنه 30 ساله مواجه شدم که سرلخت نشسته بود پشت میزش
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.