cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

•°تو آفتــــاب منـے☀️🌻°•

••مافیای عشق⚔💙•• 📌"به اتمام رسیده" ♡°°دݪبــــــرِ مجـازۍ°°♡ 📌"به اتمام رسیده" ✍🏻••آسیــابــ⸙ـﮩ 📌"به اتمام رسیده" •°تو آفتــــاب منـے☀️🌻°• 📌 "درحال تایپ...." چنل ناشناس: https://t.me/nashenas_delbar_majazi ⚠️کپی ممنوع⚠️🚫

Show more
Iran82 925Farsi79 866The category is not specified
Advertising posts
1 563
Subscribers
No data24 hours
-207 days
-11130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

خوشحال میشم اون یکی کانالمو هم دنبال کنید:)🤍🥲
Show all...
3
Repost from N/a
در این دنیای تاریک بیا و نور قلبم شو:))💛✨ #سادات @sadatamorist
Show all...
یکی از واقعی ترین خوشی آدما اون لحظس که با خیال راحت میگی باورم نمیشه، بالاخره شد. https://t.me/mymoon21200
Show all...
سلام به همگی حالتون چطوره؟! بچه ها یه پیج زدم که نوشته هامو میذارم داخلش.. اگه دوست داشتید هم پیج اینستا هم کانال تلگرام و فالو کنید و برای دوستاتون بفرستین🥺🩵 @sadatamorist
Show all...
•°  تو آفتاب منی☀️🌻 °• #part_67 لبخند خجالت زده‌ای زدم و گفتم: -اختیار دارید.. کار تیمی بوده و بدون کمک شما که نمیتونستیم.. فقط امیدوارم هم آقای فروزنده تایید کنن هم مشتری اصلی بپسنده طرح رو.. بعد از این تعارفات طرح رو به دایان نشون داد و اونم تایید کرد و چندجا رو هم علامت زد که شاید نیاز به تغییر داشته باشه و با اعلام منشی خودمون رو جمع و جور کردیم تا مشتری طرح بیاد داخل و جلسه رسما شروع شد.. سعی کردم کامل و جامع.. شمرده شمرده و با اعتماد به نفس طرحمو ارائه بدم و به سوالات بقیه در حد توانم جواب بدم. ایراداتی که در نظر بقیه بود رو یادداشت کردم تا بررسی کنم و در آخر نگاه تحسین آمیز محسنی و دایان، مهر تأییدی شد بر موفقیتم. جلسه خیلی خوب تموم شد. همه بیرون رفتن و من و سها در حال جمع کردن وسایلمون بودیم که دایان اومد داخل و بدون نگاه به من رو به سها گفت: - سها جان میشه من تنها با آرشیدا صحبت کنم؟ واسه جمع کردن وسایل خودم کمکش میکنم.. سها هم با نیش بازی که نمی‌دونم ناشی از تنهایی من و دایان بود یا از زیر کار در رفتن گفت: - آره آره حتما.. تنهاتون میذارم. و بعد از برداشتن کیفش از اتاق بیرون رفت. کمرمو صاف کرد و دست به سینه ایستادم و نگاهمو بهش دوختم.. نگام کرد.. لبخندش اینبار واضح بود. دو قدم برداشت و ایستاد رو به روم.. زل زد تو چشمام و حالا دیگه نگاهش سرد و غریبه نبود.. دست دراز کرد و مقنعه‌م رو از سرم بیرون کشید. ترسیده به در اتاق نگاه کردم. لبخندش پررنگ‌تر شد و زمزمه کرد: - نترس... می‌دونی من آسیبی بهت نمیزنم مگه نه؟ نگران بیرون هم نباش.. به متین سپردم کسی تو اتاق نیاد.. اون بافت لعنتی موهات رو هم باز کن.. مسخ شده به حرفش گوش دادم... آخرین گره‌ی بافت که باز شد دستشو جلو اورد و چنگ زد توی موهام.. موهامو پخش کرد دورم.. یه قسمتشو توی دستش گرفت.. بو کرد.. بوسه‌ای روش گذاشت و دوباره نگاهشو بالا اورد و قفل کرد توی چشمام: - موهات... هنوزم بوی بهشت میده... خشک شدم و نگاهش کردم.. چی داره میگه؟ یعنی توهم نزدم؟ من چرا انقدر دارم گیج و گیج‌تر میشم؟ - رنگشون هم قشنگ شده.. خیلی بهت میاد.. ولی چشمات... می‌دونم دیشب حالت خوب نبوده.. می‌دونم هنوزم خوب نیستی.. چشمات داد میزنه غمتو.. ولی آرشیدا.. من هنوزم هستم.. دیگه نمیخوام دور وایسم.. نمیخوام از دور مواظبت باشم.. می‌خوام بیام وسط زندگیت.. می‌دونم اونقدر قوی هستی که نیازی به تکیه به کسی نداری.. ولی می‌خوام منم باشم و باهم قوی‌تر باشیم.. باشه؟ چی شد؟؟؟؟؟؟؟🙈🙈🙈🙈🙈 پسرکم😍❤️
Show all...
•°  تو آفتاب منی☀️ °• #part_66 سها زودتر از من رسیده بود و با دیدنم کشیده گفت: -اوه... مای... گاد! چه خفن شدی آرشی! وای کاش میومدم منم. چه موهات خوشگل شده عوضی... به زور لبخندی تحویلش دادم و گفتم: -خودت زدی تو برق نیومدی.. آدرس و شمارشو برات می‌فرستم. نگاه چپ چپی تحویلم داد و گفت: -ایش.‌ حالا چه قیافه‌ای هم میگیره واسه من! چشامو چپ کردم و زبونمو تا ته در اوردم و شکلکی در اوردم که با هم زدیم زیر خنده. تا اومد دهن باز کنه، گوشی رو میزم زنگ خورد. سریع جواب دادم. مولایی، منشی دایان بود که گفت: -خانومِ کبریا، آقای فروزنده میگن همراه با خانومِ رضایی تا یه ربع دیگه تو اتاق کنفرانس باشید لطفا.. -بله ممنونم دیگه نمیتونستم خودمو قایم کنم و باید باهاش رو به رو میشدم.. به سها گفتم و طرح اصلی و چندتا طرح کوچیک پیشنهادی که داشتیم رو برداشتیم و به سمت اتاق کنفرانس رفتیم. آقای محسنی و متین و دایان اونجا منتظرمون بودن. سلام بلندی کردم که دایان سرشو بالا گرفت و چند لحظه‌ای تو صورتم مکث کرد.. حس کردم از خجالت سرخ شدم، نگاهش رو تو صورتم چرخوند و گفت: -خوش اومدین، بفرمایید بشینید. بعد از تعارفات و این حرفا سر جامون نشستیم که آقای محسنی حرف رو شروع کرد: -باید بگم بابت این همکاری خیلی خوشحالم. نقشه طرح اولیه‌اش کشیده شده و از نظر من تایید شده و مونده تایید شما تا روی جزئیاتش کار بشه. و باید بگم واسه اولین بار من توی نقشه هیچ دخالتی نداشتم و فقط ناظر بودم و همه‌ی کارها با دخترای گلم بوده..!
Show all...
•°  تو آفتاب منی☀️🌻 °• #part_65 صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. یه چشمم رو به زور باز کردم و به صفحه‌ی ساعت دوختم. اوہ! تازه هشته که! بازم خواستم چشمام رو ببندم که برنامه‌های امروزم تو ذهنم اومد. با خواب وحشتناکی که دیده بودم نمیخواستم از جام تکون بخورم ولی جلسه مهمی داشتیم و منم نمیتونستم بخاطر یه خواب خودمو ببازم. به ضرب روی تختم نشستم و سعی کردم چشامو باز کنم. ولی مگه می شد! لامصب انگار چسب ریختن روی پلکام. بلاخره بعد از یه ربع جنگ با نور و تنبلی و خواب چشام باز شد. سريع تخت رو مرتب کردم، موهام رو با کش دورِ مچم بستم، شلوار کتون استخوونی رنگم رو پوشیدم با مانتوی مشکی ساده تا زانوم. شال مشکی و کیفمم برداشتم و از اتاق رفتم بیرون. مامان میز رو چیده بود و خودش در حال صبحونه خوردن بود. با شنیدن صدای پام سرشو بالا گرفت و تو چشام زل زد: -حالت خوبه دخترم؟ کجا میری؟ امروز رو زنگ بزن مرخصی بگیر. -خیلی کار دارم امروز. یه جلسه مهمم دارم. نگران نباش مامان سارا جونم، من خوبم.. یه خواب بد دیدن که این حرفا رو نداره. نمیخواد انقدر لوسم‌ کنین مامان هم که دید سعی دارم بحث رو عوض کنم پاپیچم نشد و لبخند بی جونی زد و گفت: -باشه وروجک انقدر زبون نریز حالا. بیا صبحونتو بخور. چشم کشیده‌ای گفتم، وسایلمو مانتو مقنعه‌امو گذاشتم روی مبل و به سمت دستشویی رفتم. دست و صورتمو که شستم نگاهی به رنگ و روی پریده‌ام انداختم. -هی آرشیدا.. جمع کن خودتو.. این چه سر و شکلیه! یه خواب نباید از پا بندازتت که.. یکم آرایش کردم و وقتی شکل آدمیزاد شدم رفتم تو آشپزخونه‌. مامانو یه ماچ آبدار کردم و تند تند صبحونمو خوردم، لباسامو پوشیدم و زدم‌ بیرون. وقتی رسیدم شرکت تمام تلاشم این بود رفتارم فرقی با روزای دیگه نداشته باشه.
Show all...
•°  تو آفتاب منی☀️🌻 °• #part_64 با تکون شدیدی که خوردم سریع پریدم گوشه تخت و توی خودم جمع شدم. همونجور که هیستریک تکون میخوردم با گریه‌ای که ناخودآگاه بود گفتم: -تورو خدا... نه.. نزدیکم نیا.. بهم دست نزن.. تورو خدا.. دیگه نه... شنیدن صدای مامانم باعث شد چشام تا ته باز شه: -آرشیدا.. مامان آروم... خواب دیدی مامان جان چیزی نیست.. و همونطور که با احتیاط اومد جلو و آروم بغلم کرد ادامه داد: -هیش.. چیزی نیست قشنگم. خواب بود. تموم شد... با هق هق بغلش کردم: -اون.. بهم.. دست زد.. میخواست.. گریه نمیذاشت حرفمو کامل کنم.. مامان هم سعی داشت آرومم کنه. خواست بلند شه که محکم دستشو گرفتم: -نرو.. مامان نرو.. اون عوضی میاد. تنهام نذار... سر جاش نشست و مجبورم کرد دراز بکشم. سرمو گذاشت روی پاهاش و شروع کرد لالایی بچگی هامو برام خوندن: -لالایی کن بخواب خوابت قشنگه گل مهتاب شبا هزارتا رنگه یه وقت بیدار نشی از خواب قصه یه وقت پا نذاری تو شهر غصه لالایی کن لالایی کن مامان تنهات نمیذاره... همونجور که اشک میریختم و به صدای مامان گوش می‌دادم دوباره تو آغوش خواب فرو رفتم..
Show all...
•°  تو آفتاب منی☀️🌻 °• #part_63 ماشین جلوی در پارک بود، ریموت رو زدم که با صدای پسری به عقب برگشتم: -خانوم ببخشید؟ نگاهی بهش انداختم. پسر جوون و بوری بود با تیپ کامل مشکی. گفتم: -بفرمایید؟ -شما مال این محله اید؟ دختری به نام سمیه ستاری میشناسید؟ کمی فکر کردم ولی کسی به این اسم نمیشناختم. تا اومدم جواب بدم دستمالی جلو دهنم قرار گرفت. تقلا کردم خودمو آزاد کنم ولی نشد. سعی کردم نفس نکشم ولی دیگه تحمل نداشتم. نفس عمیقی کشیدم. کم کم چشمام داشت بسته میشد و لحظه‌ی آخر صدای نحس سام توی گوشم پیچید: -بلاخره بهم رسیدیم دختر عمو. به خودم اومدم روی یه تخت توی محیط غریبه بودم. سرمو چرخوندم و با سام چشم تو چشم شدم. اومد جلو و با پوزخند گفت: -وقتشه دیگه یه دل سیر از خجالتت دربیام. اومد کنارم و بوی الکل زیر بینیم زد‌. انگار وضع بدتر از چیزی بود که فکر می‌کردم. هیچی حالیش نبود. دست و پا می زدم و کمک میخواستم. سرش رو جلوتر آورد و لب هاش رو روی لبام گذاشت. با مشت به سینه‌اش میزدم و اشک می‌ریختم؛ اما اون دست بردار نبود. دستش روی بدنم حرکت میکرد و ممنوعه‌ها رو لمس می کرد. دیگه داشتم خفه میشدم که لب هاش رو جدا کرد و با چشمای خمار نگاهم کرد. با اشک داد میزدم: _ سام بس کن. لعنتی بس کن.. لبخندی زد و با فرو کردن سرش توی گردنم به کارش ادامه داد. نمیدونم چه قدر گذشت.  نمی دونم چه قدر توسط اون پسر لمس شدم چه قدر از دختر بودنم، از ضعیف بودنم متنفر  شدم. التماس می کردم، تقلا می کردم، دست و پا زدم، اشک ریختم؛ اما هیچ کدوم جواب نداد. هیچ کدوم دل اون عوضی رو به رحم نیاورد. بازم هیچ کدوم نتونست من رو از چنگال اون آشغال نجات بده. اون شب، شب مرگ بود.  مرگ روح من. جهنم که می گن همینه؟ یعنی دردش از این هم بدتره؟  درد عذاب جهنم از درد شکستن روح بدتره؟ خدایا مگه من چی کار کردم؟ یعنی این قدر بنده  بدی بودم که این طوری عذابم دادی؟ نمیدونم کی بود؟ چه ساعتی از شب یا حتی روز، فقط  یادمه دنیا تار شد و من مرگم رو از خدا خواستم. خواستم تا زنده از این اتاق بیرون نرم. خیلی نامردیه که اصلا نظر نمیدین🙂💔 منم قراره تو خماری نگهتون دارم😈 آرشیدام...😢💔
Show all...
•°  تو آفتاب منی☀️🌻 °• #part_62 صورتم روشن تر شده بود. البته چند جوش ریز بخاطر اصلاح روی پوستم خودنمایی می‌کرد اما اهمیتی نداشت. انقدر حس خوبی از این تغییر قیافه داشتم که به کل استرسامو به فراموشی سپرده بودم. لایت موهام بیش از حد معمول طول کشید. انقدر معطل شدم که مجبور شدم از همون دختر که حالا فهمیده بودم اسمش ثمینِ شماره نزدیکترین فست بود رو بگیرم و ساندویچ سفارش بدم وبا کله‌ای که فویل پیچ شده بود نشستم ناهارمو خوردم. در اون بین ترنم هم اومد و مانیکور دستامو هم انجام داد. برای تغییر رنگ موهایم زیاد نگران نبودم، چون چند تا کار جلوتر از من موهاشونو شستن و معلوم بود خیلی حرفه‌ایه و به همین دلیل با خیال راحت منتظر بودم تا ببینم چه شکلی میشم. بلاخره یگانه رضایت داد تا فویل موهامو باز کنه و سرمو شست و موهامو سشوار کشید. زنایی هم که کنارم ایستاده بودن با تحسین نگام می‌کردن. سراغ آیینه رفتم. حالا دیگر واقعا عوض شده بودم و انگار یه آدم جدید شده بودم. یگانه همونجور که گفته بود موهامو لایت کرده بود. یک لایت فندقی شکلاتیِ خوشگل که درخشش خاصی هم داشت. موهام بخاطر سشوار کشیدن لخت لخت شده بود و دلم می‌خواست فقط تارهای نرمش رو لمس کنم. نتونسته جلوی وسوسه‌ام مقاومت کنم و با کمی خجالت از یگانه خواستم یه ریمل و رژ لب بهم بده و با ذوق تایید کرد و اورد. مژه هامو سیاه کردم و رژ لب کالباسی که اورده بود رو به لبم کشیدم و بعد از گرفتن چند عکس از زاویه ها و ژست های مختلف رضایت دادم و با کلی تشکر از سالن بیرون اومدم. وقتی هوای تاریک بیرون را دیدم دود از کله‌م بلند شد. البته این تاریکی رو می‌شد به پاییز و کوتاه شدن روزا هم ربط داد. سریع تو ماشین نشستم و به سمت خونه روندم. بابا با دیدنم کلی قربون صدقم رفت و مامان کلی ازم تعریف کرد و سریع پاشد اسپند دود کنه و خلاصه که انگار امروز، روزِ تقویت اعتماد به نفسم بود..
Show all...