توت فرنگی🍓🍓

اواخر پاییز بود و رو زمین پر از برگ زرد بود،فضای قشنگی رو ساخته بود و دست تو دست دستای همدیگه رو گرم میکردن،گرمای عشقشون باعث شده بود سردشون نشه؛ تصمیم گرفت بره یچیز گرم سفارش بده مثه همیشه چون خیلی کاپوچینو دوست داشت براش کاپوچینو گرفت وقتی برگشت دید که دستاش تو دستای یکی دیگه‌س و داره قربون صدقش میره،رفت رو پاشنه هاش و گونه غریبه رو بوس کرد؛ ازونجا فرار کرد تا کسی گریه هاشو نبینه،نشست بالای پل هوایی و شروع کرد فریاد زدن و گریه کردن؛ آقا،آقاا حالتون خوبه؟ این آب رو بخورید،از هوش رفتید و لیوان های توی دستتون ریخت روی زمین دوستم رفت تا برای خودتون و کسی که براش نوشیدنی گرفته بودین دوباره تهیه کنه که اگه دوست ندارید متوجه نشه از هوش رفتید ولی کسی نیومده هنوز؛ بالاخره تونست از خیالاتش خارج بشه و یادش اومد که خیلی وقته کسی وجود نداره و تنهاست، بلند شد خودشو تمیز کرد یکی از نوشیدنی هارو گرفت و هندزفریشو گذاشت و به سمت پل هوایی رفت...🦋

I can't feel🥀

Love crescent moon 🌙

میگفت،اگه از این پنجره پرواز کنم امکان داره موقع روی زمین نشستنم باعث شکستن شاخه های این درخت بشم،پس بهتره که اولین تجربم از روی پل هوایی باشه تا ترافیک بشه و اون پسر بچه ای که بغل جدولا پشت چراغ قرمز گل میفروشه دوباره چشماش برق بزنه.

کسیو داری برات نور باشه تو سیاهی؟

تو روزای خوب و روشن بودن رو که همه بلدن یکیو پیدا کن تو سیاهی کنارت باشه‌‌‌...

همه ما آدما تو زندگیمون یه قسمت خیلی سیاه داریم خیلی سیاه که نمیزاریم هیچکس ببینه یا احساسش کنه تنها کسایی ک دوسمون دارن میتونن متوجه اون سیاهی به هر نحوی بشن