cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

شبی در پروجا| ساراانضباطی

به نام خالق بی‌همتا نام اثر: خاطرات ممنوعه، معجزه‌ای به نام تو(جلد اول) در حال تایپ: شبی در پروجا در حال ویرایش:چیتا نویسنده رمان: سارا انضباطی کابر انجمن رمان‌های عاشقانه چنل محافظ: @cheeta_novel چنل ناشناس و ارتباط با نویسنده : @khateratemamnue_nashenas

Show more
Iran141 139The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
902
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

تصورم از آینده‌ی نه چندان دور الیاس و حنا🙊😍
Show all...
3.64 MB
به جبران کم بودنام پنج پارت تقدیم نگاهتون❤️
Show all...
#part_121 نگاهم رو روی صورتش چرخوندم و حس عذاب توی صورتش و پلک بسته‌اش باعث شد حال و هوام رو دور کنم و خودم رو به نشنیدن بزنم تا بیشتر از این از حرف غیرارادیش ضربه نخوره. هر چند که فراموشی غیر ممکن بود! کنار در ایستادم. _ بفرمایید داخل. پلک باز کرد و اروم سر تکون داد؛ کلافه بود. _ نه ممنون فقط... فقط اومدم سیمکارتتون و بدم. و بعد کارت کوچیکی که شامل سیمکارت بود رو از جیبش بیرون اورد و به سمتم گرفت. حالا دیگه حتی به چشم‌هام هم نگاه نمی‌کرد و نگاهش به زمین بود. دست دراز کردم و سیمکارت رو ازش گرفتم. دلم می‌خواست نگاهم کنه اما می‌دونستم فعلا از ارتباط چشمی خبری نیست. با گرفتن سیمکارت دست عقب کشید و فورا به سمت پله‌ها رفت و صدای خداحافظش شبیه پچ پچ به گوشم رسید. لبخند عمیقی زدم و در رو بستم. هول شدنش نشونه‌ی خوبی بود و انگار واقعا رعایت کردن قانون هفتم لوسیا یکی از دخترهای کارکشته‌ی ساشا جوابگو بود حتی روی مرد سرسختی مثل الیاس...
Show all...
#part_117 لبخندم عمق گرفت و اروم سر تکون دادم: _ چشم من بی‌خود کنم دیگه ازت خبر نگیرم آژیر خطر. نفس حرصی‌ای کشید و روی مبل نشست. متقابلا جلو رفتم و کنارش نشستم. _ توام شدی الیاس که راه به راه بهم می‌گی آژیر خطر و جقجقه؟ با شنیدن اسمش قلبم تندتر زد. ابرو بالا دادم و سعی کردم بحث و سمت مرد محجوبم بکشونم. _راستی شنیدم که ایشونم سفر هستن اره؟ حوا اروم سرتکون داد: _ اره دیگه هم تو نبودی هم اون من مونده بودم یکه و تنها که سر به سر کی بذارم... خلاصه که نبود دوتاتون روزگار غریبی بود! تکخندی زدم: _ دیوونه! پس دلت برای ما نه برای اذیت کردنمون تنگ شده بود آره؟ ابرو بالا داد و بدجنسانه لب زد: _دقیقا! چپکی نگاهش کردم و با لحنی که این روزها نسبت به ثمین حسود شده بود گفتم: _ می‌رفتی پیش ثمین جونت سربه‌سر اون می‌ذاشتی... اون روز که اومده بود خونه‌اتون خوب باهاش جیک تو جیک بودی که.
Show all...
#part_118 ریز خندید و دستش رو دور شونه‌ام انداخت: _ اوو می‌بینم که حسود شدی دوست جونم، نگران نباش من فقط سر به سر تو و داداشم می‌ذارم ثمین انقدر اتوکشیده‌اس که فقط می‌شه بهش لبخند زد و از فضایلش لذت برد. لبخند کمرنگی زدم و "برو بابایی" نثارش کردم. از جا بلند شدم و دستمال افتاده روی زمین رو برداشتم و به سمت اشپزخونه رفتم و حین رفتن صدای ثمین رو شنیدم: _حالا سوغاتی چی اوردی؟ وسط راه ایستادم. در اون سفر پرماجرا به تنها چیزی که فکر نکرده بودم سوغاتی بود. نادم و بی‌حرف به عقب برگشتم و حوا رو نگاه کردم. چشم‌هاش رو باریک کرد: _نوچ... نوچ باز که شبیه گربه‌ی شرک کردی خودتو! باشه بابا فهمیدم انقدر حواست به خانواده‌ات بوده که ما رو یادت رفته. این بار و می‌بخشم چون شب از داداشم سوغاتی می‌خورم مگرنه خفتت می‌کردم و تا سوغاتی نمی‌دادی جیغ و داد راه می‌نداختم اما خب الان الیاس هم سفر بوده و خب اون محاله سوغاتی من و یادش بره. لب گزیدم؛ الیاس بیچاره هم سوغاتی نیاورده بود و خب قطعا نبود سوغاتی حوای جیغ‌جیغو رو به جونش می‌نداخت. لبم رو گاز گرفتم، کاش می‌شد که بهش زنگ می‌زدم و می‌گفتم تا یه چیزی براش بخره اما لعنت خط نداشتم و نمی‌دونستم خطش رو گرفته یا نه اگرم گرفته بود زنگ زدن بهش با وجود حوا و فضولیاش غیرممکن بود. آه کشیدم و به اشپزخونه رفتم.
Show all...
#part_119 حوا هم پشت سرم اومد من مشغول شستن دستمال و تمیز کردن گاز شدم و اون سر درد دلش باز شد و از سولماز و مامانش و دوستاش و هزار و یک موضوع دیگه گفت. من آدم حرافی نبودم و بیشتر شنونده بودم و همین حوا رو ترغیب می‌کرد کنار من تا دلش می‌خواد حرف بزنه و درد و دل کنه و خب منم شکایتی نداشتم چرا که سرگرم می‌شدم. نمی‌دونم چقدر گذشته بود و چند دقیقه بود که داشتم به سخنرانی بلند بالای حوا گوش می‌کردم اما بالاخره با زنگ در مکث کرد و شونه بالا انداخت. _ حتما مامانمه منم که باهاش قهر. این یعنی زحمت از جا بلند شدن به خودش نمی‌ده تا در و باز کنه. دستمال رو کنار گاز گذاشتم و با نگاه چپکی به حوا به سمت در رفتم. لبخندی روی لبانم نشوندم و سعی کردم با خوشروترین حالت ممکن از سُرور خانوم استقبال کنم تا بلکه یک هزارم چیزی که از ثمین خوشش میومد از منم خوشش بیاد اما با باز شدن در تنها چیزی که برام باقی موند ضربان قلبم بود و نگاه خیره‌ام که خشک شد در نگاه شوکه و زیبای الیاس. لب باز کرد که چیزی بگه اما برای اولین بار با دیدنم سکوت کرد و ارتباط چشمیش رو باهام قطع کرد.
Show all...
#part_120 و خیلی سریع نگاهش اول به سمت موهام و بعد صورت و پیرهنم رفت قلبم تندتر و تندر کوبید. آنام گفته بود توی این لباس و رژلب خواستنی شدم و حوا بین سخنرانی‌هاش توی اشپزخونه از هیکل مناسبم تعریف کرده بود و گفته بود ارزوشه انقدر همه چیز رو هم باشه و حالا این نگاه الیاس که برای اولین بار که فقط پنج ثانیه طول کشید و کل من و رصد کرد چنان بی‌حس و گر گرفته‌ام کرد که خودمم از این همه حس خواستن مبهوت شدم. الیاس بعد از پنج ثانیه بالاخره ارتباط چشمیش رو برقرار کرد و نفس عمیقی کشید. لب تر کرد و با دیدن نگاه گمشده در نگاهش لب باز کرد اما چیزی غیرقابل باور گفت که من رو تا عرش اعلا رسوند... چیزی که انگار خودشم با گفتنش سریعا شوکه شد و زبان به دهان گرفت و پلک بست! _تا که دیدم روی ماهت نازنین گشت رسوا دل سنگ و آهنین ذکر هر روز و شبم همواره شد فتبارک الله احسن الخالقین... حس کردم اشتباه شنیدم اما... اما درست شنیدم. بهم گفت فتبارک الله احسن و الخالقین یا بهتره بگم با این جمله برام شعر خوند! حس کردم میتونم برای دوباره شنیدن این جمله از زبانش هزاران هزار بار بمیرم.
Show all...
یه جا خونده بودم به ظرافت زنها نگاه نکنید آنها اگر بخواهند میتوانند زمین را رهبری کنند به نظرم حق‌ترین جمله‌ی ممکن بود چون همیشه حتی توی تاریخ هم این زنها بودند که قوی‌ترین و مهمترین مردها رو به زانو در آوردند... و این فصل پروجا عجیب به قدرتمند بودن و تاثیرگذار بودن زنها اشاره خواهد داشت😍
Show all...
7.83 KB
چهار پارت تقدیم نگاهتون❤️
Show all...
#part_116 دست به کمر زد و اخمش عمیق‌تر شد: _ فدا سرم تو نباید یه زنگ به من می‌زدی یا حداقل اون گوشی کوفتیت و روشن می‌کردی... می‌دونی چندبار زنگ زدم بهت؟ لبخند کمرنگی زدم و این اخمش رو حتی از ثانیه‌ی قبل هم بیشتر کرد. _ نیشتو ببند! بی‌تریبت دلم هزار راه رفت فکر کردم رفتی فراموشم کردی. جلو رفتم و بی‌هوا به اغوشش کشیدم؛ این روزها احساساتی شده بودم و کوچکترین محبتی از سمت اطرافیان مغلوبم می‌کرد. _منم برات دلم تنگ شده بود خب دخترک جقجقه. به شونه‌ام زد و فاصله گرفت. اخماش از بین رفته بود و سعی داشت جلوی لبخندش رو بگیره و جدی به نظر برسه. _جقجقه عمته... بیخود خودت و شیرین نکن با اون لبای خوشگل شده‌ات و پیرهن دلبرت که به خدا اگه یه بار دیگه برگردی شهرتون و بعدش من و یادت بره کلاهت پس معرکه‌اس فهمیدی؟!
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.