cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

کانال رسمی بهاره حسنی

آثار: 📕 «جان و شوکران» 📗 «خشت و ایینه » 📕 «شیاطین سیاه٬فرشتگان سفید٬ انسان های خاکستری» در حال چاپ: 📚ناگفته ها 📚ساعت پنج عصر،کافه نادری 📚جنوب از شمال چاپ شده: 📙درد شیرین ای دی اینستا: b.hassani_

Show more
Advertising posts
5 011
Subscribers
-224 hours
-67 days
-1430 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

https://t.me/+gf1pfVY9h_ExMTU0 لینک عضویت رمان اوهام، نوشته‌ی جدید بهاره حسنی👆🏻
Show all...
سلام دوستان برای عضویت در کانال VIP رمان #هفت_خبیث و خواندن رمان که به پایان رسیده، مبلغ ۳۵ تومان به حساب ۶۰۳۷۹۹۷۲۸۱۶۴۷۳۲۲ بهاره حسنی بانک ملی واریز بفرمایید و اسکرین شات واریز رو به آیدی @yaddasht_ha1 ارسال کنید.
Show all...
البرز خودش را جلو کشید و دستش را دور شانه ام انداخت و سرم را به سینه اش فشرد. دوباره به شاهرخ نگاه کردم. ـ می دونم… به میان حرفم امد و با لحن سردی گفت ـ نه! اصلا حتی نمی تونی تصورش رو بکنی. به ضد نگاه کردم. حالا به عقب تکیه داده بود و با ظاهری خونسرد، به ما نگاه می کرد. اما متوجه شدم که هر چند لحظه، با لب پایین اش به سیبیلش ور می رود. ـ می دونم که هیچ وقت من رو نمی بخشی… کمی خم شد و در صورتم امد. چیزی از صورتش خوانده نمیشد. نه نفرت و نه بخشش. ـ نه! ولی مجبورم تحملت کنم. کاری که برای نوری کردی… مکث کرد و نگاهی به ضد کرد و دوباره به من خیره شد. حالا صورتش پر از خشم بود. خشمی فرو خورده. ـ تو شاید چیزی از دوستی و وفاداری حالیت نباشه. ولی من حالیمه. نوری برای من مثل شهبازه. پس من فرض رو بر این میگیرم که کاری که تو برای نوری کردی، برای خواهرم کردی. کمرش را صاف کرد و دوباره چند لحظه مرا نگاه نگاه کرد. ـ ما یه خانواده ایم. همیشه بودیم. ضد رو میخوای؟ باید با خانواده اش بخوای. باید با خانواده اش می خواستی. نمی دونم... شاید بتونی مثل اون عروس های زورکی بشی که فامیل شوهر، چشم دیدنش رو ندارن. ولی اون مجبوره که با سیاست، دل اونها رو نرم می کنه. یک قدم برداشت تا از اشپزخانه بیرون برود. اما مکث کرد و ایستاد. ـ دور و برم نباش. اصلا باهام کاری نداشته باش. نمی زنمت. نمی کشمت. ولی باهات کاری هم ندارم. یه جوری رفتار کن مثل اینکه من بزرگ خانواده ام. چون... دوباره در صورتم خم شد. - چون به اندازه همه زندگیت به من مدیونی بچه! بعد نگاهی به البرز کرد و گفت: ـ انجامش بده. البرز سرش را به نشانه تایید تکان داد و شاهرخ از اشپزخانه بیرون زد. فرزاد از روی صندلی برخاست و برای لحظه ایی گونه ام را اهسته و دوستانه کشید و پشت سر شاهرخ، از اشپزخانه بیرون زد. شهباز همچنان در حال خوردن بود. اما نگاه تیزبین اش، بین من و ضد می چرخید. بعد بشقاب میوه را روی کانتر گذاشت و دستانش را با پوزخندی به نشانه تسلیم، بالا گرفت. بعد چشمکی به ضد زد و پشت سر فرزاد و شاهرخ، بیرون رفت. به البرز نگاه کرد و گفتم: ـ قراره چی کار کنی؟ برخاست و نگاهی به ساعتش کرد. بعد رو به ضد کرد و گفت: ـ باید جایی باشم. حواست بهش هست؟  ضد سرش را تایید امیز تکان داد. دوباره پرسیدم: ـ چی کار قرار بکنی؟  لبخند کوچکی زد. ـ چیز خاصی نیست. نمی خواد نگرانش باشی. ـ نمی خوام برای من تو دردسر بیفتی. خم شد و بوسه ایی کوچک روی موهایم زد. ـ اگه برای تو توی دردسر نرم، برای کی برم؟  خواست تا برود، اما دستش را گرفتم. ـ اگه بیفتی زندان؟  با حالتی بامزه، حاکی از حیرت خندید. ـ درنا… هیچی نمیشه. من کارم رو بلدم. نگران نباش. بهم اطمینان کن. بعد هم قبل از انکه دوباره خفت اش کنم و سوال و جواب کنم، از در بیرون زد. #پارت_۲۷۱ #هفت_خبیث
Show all...
به ضد نگاه کردم. همچنان خونسرد با گوی هایش مشغول بود. چند لحظه به هم نگاه کردیم. بعد او برخاست و لحظه ایی بالای سرم ایستاد. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. فکر کردم که می خواهد چیزی راجع به شاهرخ و یا البرز بگوید. اما او گفت: ـ دکتر رفتی؟  با حیرت نگاهش کردم. ـ واقعا؟ الان موقع این سواله؟ گوی هایش را در جیبش گذاشت و کاملا خونسرد و جدی گفت ـ اره... الان موقعشه. اهی کشیدم و چیزی نگفتم. دستش را پیش اورد و چانه ام را بالا داد. ـ وسایلت رو ببند. میای با من. بی حوصله چانه ام را از دستش بیرون کشیدم. ـ نه یک ابرویش بالا رفت. دوباره چانه ام را گرفت و مرا وادار کرد تا نگاهش را داشته باشم. ـ من نمی دونم بابا جونت چی کار کرده. دیگه هم حوصله ندارم بفهمم که ننه باباهای معرکه مون چی بودن و چه گوهی خوردن. ولی الان و این لحظه، با من چونه نمی زنی. چانه ام را ول کرد و از اشپزخانه بیرون زد. نگاهم به گوشی تلفنم افتاد که روی کانتر، کنار قهوه ساز بود. نیم خیز شدم و ان را برداشتم. نگاهی به ساعت کردم و با نوری تماس گرفتم. سوفی برداشت. در حالیکه با خوشحالی جیغ جیغ می کرد. ـ درنا… درنا…  سعی کردم لبخند بزنم. ـ جان دلم قند عسل!  نوری امد و گوشی را از دست سوفی قاپید. حالت صورتش نشان می گفت که چیزی نمی داند. احتمالا هنوز ضد و بقیه با او تماس نمی گرفتند. به گریه افتادم. نوری بیچاره انچنان هول کرد که چیزی نمانده بود، گوشی از دستش بیفتاد. از ان طرف سوفی هم یک ریز می پرسید که چرا درنا گریه میکند. همچنان اشک می ریختم و متوجه نشدم که کسی بالای سرم امد. ضد بود که امد و گوشی را از من گرفت. به هال رفت و از انجا صدای حرف زدنش را می شنیدم که داشت جریان را برای خواهرش تعریف می کرد. واقعا دلم می خواست پیش نوری برگردم. برای تمام عمرم عاشق ضد بودم. اما حالا و این زمان، حس می کردم که تنها چیزی که ارامم می کند، بودن در کنار سوفی و نوری است. خنده دار بود چون همیشه این البرز بود که می توانستم در بحرانی ترین شرایط، برایش راحت حرف بزنم و سفره دلم را باز کنم. اما حالا به نظر می رسید که نوری کسی است که در این شرایط ترجیح می دهم که پیش اش باشم. #پارت_۲۷۲ #هفت_خبیث
Show all...
سلام دوستان برای عضویت در کانال VIP رمان #هفت_خبیث و خواندن رمان که به پایان رسیده، مبلغ ۳۵ تومان به حساب ۶۰۳۷۹۹۷۲۸۱۶۴۷۳۲۲ بهاره حسنی بانک ملی واریز بفرمایید و اسکرین شات واریز رو به آیدی @yaddasht_ha1 ارسال کنید.
Show all...
https://t.me/+gf1pfVY9h_ExMTU0 لینک عضویت رمان اوهام، نوشته‌ی جدید بهاره حسنی👆🏻
Show all...
کسی از پشت سرم رد شد. شهباز بود که امد و به به کابینت تکیه داد. در حالیکه بشقاب میوه اش هم همراهش بود و دهانش می جنبید. شاهرخ متفکرانه گفت: ـ اون نوری رو داره و من…  چرخید و به برادرش نگاه کرد. ـ من این رو!  شهباز خیلی خونسرد انگشت وسطش را به او نشان داد و دوباره به خوردن مشغول شد. فرزاد خندید و گفت: ـ الان این شانس ضد حساب میشه، یا مساوی هستین؟ شاهرخ اهی کشید و گفت: ـ نه، مساوی. بعد دوباره نگاهی به شهباز کرد و شهباز هم دوباره برایش انگشت حواله کرد. به البرز نگاه کردم که حالا هر دو ابرویش تا پس پیشانی اش بالا رفته بود. ـ حالا برسیم به اصل کاری. ضد این پرنده رو داره که حاضره براش ادم هم بکشه… اخم کم رنگی کرد و نگاهم کرد. ـ اره پرنده؟  جوابش را ندادم و تنها نگاهش کردم. چند لحظه او هم فقط نگاهم کرد. ـ نمیدونم منم میشد این شانس رو داشته باشم، یا نه. لحنش غمگین نبود. اما من را به شدت رنجاند و قلبم را زیر و رو کرد. طوری که به گریه افتادم. دستانم را جلوی صورتم گرفتم و های های گریه کردم. گریه کردن، زمانی که فقط چند مرد کنارت هستند و انها هم همه مردانی سخت و مغرور هستند، بدترین اتفاقی است که می شود برای یک زن بیفتاد. اینکه تا حد خفگی زار بزند و هیچ اغوش زنانه ایی نباشد که او را بغل کند. حالا و در ان لحظه، کمبود نوری به شدت برایم ملموس شد. انجا وقتی یکی از ما دو نفر گریه می کردیم، هم دیگر را بغل می کردیم. و این عالی ترین چیز بود. گاهی میشد که البرز مرا بغل میکرد و ارام می کرد، اما این اصلا قابل مقایسه با نوری نبود. بیشتر به گریه افتادم. به شاهرخ نگاه کردم. از میان اشک هایم او را محو می دیدم. اما همچنان با حالتی خشک نگاهم می کرد. ـ من نمی خواستم… خفه شدم. چون هر چه میگفتم، احمقانه بود. #پارت_۲۷۰ #هفت_خبیث
Show all...
شاهرخ متفکرانه روی پاهایش به جلو و عقب تاب خورد. ـ دیگه… دیگه… بعد به ضد نگاه کرد. ـ اهان! اولین سکس اقا با یه زن سن بالا و جا افتاده بود که حالا بماند کی بود. ولی کلی چیز بهش یاد داد! بعد رو به من کرد و سرش را کمی کج کرد و نگاهم کرد. ـ اره پرنده… ضد از این کارها هم کرده. نگفته بهت؟ خب اشکال نداره. من میگم. طرفت کار بلده! فرزاد در حالیکه می خندید، دومین انگشت اش را خم کرد. اما شاهرخ گفت: ـ نه این رو حساب نکن. چون من تو این مورد، شانسم بهتر از ضد بود… مکث کرد و به ضد نگاه کرد. ـ اولین سکس من… اخم کرد و دیگر ادامه نداد. نیاز به گفتن نبود. اولین و احتمالا تنها سکس های او، با ضحا بود. ضد از بالای سر من امد و روی تنها صندلی باقی مانده نشست. فرزاد گفت: ـ خب از شانسهای ضد بگو. نمی خواد دیگه افشا سازی بکنی. شاهرخ خندید. ـ نه این خوبه. بازی دیگه، نه؟ مثل اون موقع ها…  یکی از دستانش را از جیبش بیرون اورد و میان موهایش کشید. کلافه بود. اما به خوبی خودش را نگه داشته بود. حس می کردم که زندان بسیار او را صبور کرده است. نمی دانستم که این خوب است یا نه. اما می دیدم که کاملا عوض شده است. ان شاهرخ خره عصبی و جوشی رفته بود و جایش ادمی صبور و ارام، که حرکاتش حساب شده تر بود، به دنیا امده بود. ـ اهان مامانش. خدایی از مامان شانس اورده. فرزاد انگشت دیگرش را خم کرد. ضد همچنان سکوت کرده بود. ارام نشسته بود و با گوی هایش مشغول بود. به البرز نگاه کردم که با حالتی حاکی از تعجب، به این نمایش نگاه می کرد. برای البرز تازگی داشت، اما من قبلا هم از این دست بازی ها از انها بسیار دیده بودم. خنده دار بود. ولی انها در این وجه از رفتارهایشان، اصلا و ابدا عوض نشده بودند #پارت_۲۶۹ #هفت_خبیث
Show all...
https://t.me/+gf1pfVY9h_ExMTU0 لینک عضویت رمان اوهام، نوشته‌ی جدید بهاره حسنی👆🏻
Show all...
سلام دوستان برای عضویت در کانال VIP رمان #هفت_خبیث و خواندن رمان که به پایان رسیده، مبلغ ۳۵ تومان به حساب ۶۰۳۷۹۹۷۲۸۱۶۴۷۳۲۲ بهاره حسنی بانک ملی واریز بفرمایید و اسکرین شات واریز رو به آیدی @yaddasht_ha1 ارسال کنید.
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.