cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

لعـ❥ـنت به بـ❥ـارون

﷽❁ 🤍رمان لعنت به بارون 🤍بیا با هم بخوانیم در دل شب بزن بارون بزن بیدارم امشب🤍 🤍ارتباط با نویسنده: https://t.me/BiChatBot?start=sc-98508-LOVzhgV

Show more
Advertising posts
198
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪ می‌مونیم‌ منو تو تا تهش مهم نی صبح و شبش، ساعتش..♪ مهم اینه که همیشه دارمت؛ من، تورو دارمت! فرق داری با همه؛ لجبازیات کمه…♪♪ شروع شده تازه رامون، چقد نزدیکه هم شدن ما‌ دلامون... وقتشه بزنه بادو بارون که ما بکوبیم بزنیم جاده چالوس!! بریم لب ساحل قدم‌ بزنیم رو ماسه ها و... تو باشی پا به پامو، برسه موج دریا تا ساق پامون… خسته‌ نمی‌شم از تو‌ نه! وقتی یادم‌ میاد‌ ترقوت!♪♪ که‌ به لب من آخر شب عطرو زد دوتاییمون مستو لش تو بغل هم نسخ بدنتم حتی وقتی بغلتم…♪♪ ما خاطره داریم حتی با فنر تخت!!♪♪ می‌مونیم‌ منو تو تا تهش مهم نی صبح و شبش، ساعتش..♪ مهم اینه که همیشه دارمت؛ من، تورو دارمت! فرق داری با همه؛ لجبازیات کمه…♪♪ پیدا نمی‌شه مثلش، دستاش میدن جون بهم وقتی دلش پره میزنه حرفاشو چشمش هرجا هم اون بره، من میرم فقط اونو می‌شناسم و با بقیه غریبم پَ بیا بگذریم از همه سریع، مثه فرشته هایی از همه سَری، بی تو حال و هوام داره طعم بدی، با تو بارون و برف اینورِ زمین، من ماهِ توام، تو خورشید من! اصن نمیشه حسمو توضیح بدم اگه بخوام کلی بگم خیلی وقته که تو شدی اکسیژنم... 🫧🩵 #دارمت از #themoons 🆔 @lanat_be_baroonn
Show all...
🪩نُقطِه‌یِ اَمنِ جَهان، شیبِ کمِ شانِه‌یِ توست...! 🩶 @lanat_be_baroonn
Show all...
سلام امیدوارم تعطیلات بهتون خوش گذشته باشه بابت تاخیر زیاااد متاسفم؛ مرسی که صبوری کردین. پارت‌های جدید تقدیم نگاه پرمهرتون🩵
Show all...
#part569 حس می‌کردم چیزی می‌خواد بپرسه اما تردید داره‌. بهش زمان دادم و بالاخره صدای آرومش توجهم رو جلب کرد: - میگم تو... خیلی وقته آیهان رو می‌شناسی؟ - اوم هنوز یک سال نشده چطور؟ با ملایمت دستش رو روی شکمش کشید: - خیلی تغییر کرده... حس می‌کنم نمی‌شناسمش. نمی‌گم قبلا شخصیت شوخ و شیطونی داشت اما در این حد هم جدی نبود. الان حتی در مواقع عادی هم اخم می‌کنه‌. لبم رو تر کردم و لبخند کمرنگی بدم: - این همه مشکل و فشار روانی به هر کدوممون یه آسیبی زده. آیهان هم دوران سختی گذرونده که حالا با برگشتن تو به مرور بهتر می‌شه. مطمئنم با وجود تغییراتش یه ذره هم از علاقه‌اش به تو کم نشده. خیلی در نبودت عذاب کشید. - نوع نگاهاش بهت خیلی خاصه امیدوارم حضور تو هم بتونه این حاله‌ی سردی که دورشه رو از بین ببره. - اوهوم! واسه ناهار چی دوست داری بخوریم؟ با خستگی به صندلی تکیه داد و چند ثانیه پلک‌هاش رو بست: - فرقی نمی‌کنه. - مگه می‌شه هوس چیزی رو نداشته باشی؟ پیتزا، کباب، حتی غذاهای سنتی؟ لبخندی زد: - داداشم حق داشته عاشقت شه؛ خیلی مهربون و باملاحظه‌ای! فکر کنم پیتزا خوب باشه. طفلی خبر نداشت چندتا چندتا قرص می‌خورم تا بتونم آروم باشم و عصبی برخورد نکنم‌ و تا چند روز قبل چه قدر همه رو اذیت کردم‌‌. با برگشتن آیهان و داروین از روی صندلی بلند شدم: - طبقه بالای این پاساژ پیتزا فروشی‌های خوبی داره. با پله برقی می‌شه رفت. جلو مغازه ایستادیم که داروین گفت: - شما برین سفارش بدین من و دلوین چند لحظه بریم جایی‌‌. با تعجب نگاهش کردم که آیهان با اخم سرتکون داد و آریسان رو به داخل پیتزا فروشی هدایت کرد. - چیزی شده؟ راه افتاد که پشت سرش روونه شدم: - کجا میری؟ با ایستادنش جلوی طلا فروشی ابروهام پرید. لبخندی به گنگیم زد: - می‌خوام برای آریسان حلقه بخرم. خواستم نظر بدی. چشم‌هام گرد شد و با ذوق پرسیدم: - جدی میگی؟ - آره خیلی دیر اقدام کردم ولی وقتشه ازدواج کنیم؛ این جوری برای شناسنامه‌ی بچه هم به مشکل می‌خوریم. 🆔 @lanat_be_baroonn
Show all...
#part568 صدای خنده‌اش حالا بلندتر شده بود و چه قدر من این صدا رو دوست داشتم؛ خنده‌ی آیهان برای من زیباترین بود. - بیا بریم عمه‌ی نمونه! مطمئنم تو بهترین عمه‌ای می‌شی که می‌تونه داشته باشه حتی بنظرم اون قدر قراره دوستت داشته باشه که نذاره کسی بد راجع بهت بگه چه برسه فحش‌! با مسخره بازی نالیدم: - آره بایدم دلداری بدی. میون مکالمه‌امون وارد مغازه شدیم و هرچی چشممون می‌گرفت بر می‌داشتیم. از عروسک موطلایی گرفته تا خرس و ماشین و تفنگ. با دیدن لباس‌های رنگارنگ نمی‌تونستیم ذوقمون رو مخفی کنیم و از هر مدل برمی‌داشتیم. موقع حساب کردن فروشنده نگاهی به وسایل‌ها انداخت و همون‌طور که فاکتور می‌نوشت با تعجب پرسید: - می‌شه بپرسم جنسیت بچتون چیه؟ آریسان همون طور که کلاه کوچولوش رو وارسی می‌کرد جواب داد: - پسره! از سر ادب خندید و سر تکون داد: - آخه معمولاً از روی وسایل می‌شه تشخیص داد اما شما خریدتون خیلی متفاوته. توی لباس‌هاش هم رنگ صورتی دیده می‌شه هم آبی و قرمز؛ اسباب‌ بازی‌هاش هم که عروسک و ماشین و وسایلیه که معمولا یا برای دختر می‌خرن یا پسر‌. البته ببخشید این طوری می‌گم امیدوارم سالم و سلامت باشه. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - ممنون ولی رنگ و اسباب بازی که جنسیت نمی‌شناسه. شاید دلش خواست عروسک بازی کنه نمی‌شه مانعش بشیم. - بله درست می‌فرمایید. به جز آریسان دست هر سه‌مون پر از پلاستیک‌های خرید امروز بود. تازه هنوز ست تخت و کالاسکه و وسایل بزرگش رو نخریده بودیم و قرار شد بعداً برای اون‌ها اقدام کنیم. - گرسنه نیستین؟ داروین پرسیده بود. می‌خواستم چند دقیقه‌ای با آریسان تنها باشم: - بنظرم تو و آیهان برین چندتا از این وسیله‌ها رو بذارین تو ماشین یکم دستمون خلوت شه بعد بریم ناهار یه چیزی بخوریم. آیهان طبق انتظار گیر داد: - برای ناهار برنگردیم خونه؟ شاید غذای بیرون واسه آریسان ضرر داشته باشه. - با یه بار چیزی نمی‌شه بابا. من و آریسان می‌شینیم منتظرتون تا بیاین. با رفتنشون سعی کردم سر بحث رو با آریسان باز کنم: - آخرش این داداشت با واسواسش دیوونه‌مون می‌کنه! ریز خندید که گفتم: - روبراهی؟ چیزی اذیتت نمی‌کنه؟ - نه خوبم! 🆔 @lanat_be_baroonn
Show all...
#part567 از بازوی آیهان آویزون شدم و غر زدم: - اذیت نکن دیگه! واسه روحیه آریسان هم خوبه. - گفتم نه! باید استراحت کنه. دیدی که دکترش چی گفت؟! شاکی مقابلش ایستادم و دستم رو به کمرم زدم: - بله دیدم! ولی اصلاً حواست هست این دختر سال‌ها تو خونه حبس بوده؟ لابد از این به بعد هم قراره به بهونه حاملگی مدام توی خونه و اتاق باشه؟ کمی از جدیت نگاهش کم شد که مصمم تر ادامه دادم: -بارداره آیهان! متوجهی؟ باید حال روحیش خوب باشه و با تو خونه موندن فقط افسرده می‌شه. همه‌ی مامان‌ها این روزها ذوق خرید سیسمونی دارن. دوست دارن توی بازار بگردن، خوراکی‌ها رو ببینن و ویار کنن. اصلاً از کجا معلوم این چند ماه توی تنهاییش هوس چیزی رو نکرده ولی کسی نبوده که براش بخره؟ حالا غم توی چشم‌هاش نشسته بود. دستش رو گرفتم و سعی کردم ملایم‌تر حرف‌هام رو تحویلش بدم: - کم سختی نکشیده خواهرت! بذار امروز خوش باشه. قول میدم هر لحظه حواسم بهش باشه. تو و داروین هم که هستین. هرموقع دیدیم خسته شده برمی‌گردیم ولی نذار توی پیله‌ی منزویش فرو بره نه فقط روی خودش بلکه روی بچه هم تاثیر خوبی نداره! تونسته بودم روش تاثیر بذارم که سری تکون داد و همون طور که من رو از یک سمت توی بغلش می‌کشید به سمت ماشین راه افتاد؛ آریسان و داروین منتظرمون بودند. با آریسان توی مغازه‌های مختلف میرفتیم و مجبورش میکردم لباس‌های رنگارنگ و متنوعی تن بزنه و هر کدوم رو که دوست داره بخره. جلوی فروشگاه سیسمونی فروشی ایستادیم‌. از بیرون هم مشخص بود چه قدر کارهای قشنگی داره از اسباب بازی گرفته، تا لباس و کالاسکه و تمام لوازم مورد نیاز برای یک بچه! آریسان با شوق خاصی از پشت ویترین خیره‌ی لباس‌های کوچولو بود. با هیجان به سمت داروین که پشت سرش ایستاده بود برگشت و با ذوق دستش رو گرفت: - وای! ببین چه قدر کوچیکن! اون جوراب‌ها رو ببین! داروین بوسه‌ای پشت دستش نشوند و به سمت مغازه هدایتش کرد: - اوهوم! کلی چیز باید واسش بخریم چطوره از لباس شروع کنیم؟ با لبخند دور شدنشون رو نگاه کردم و بازوی آیهان رو چسبیدم: - می‌بینی؟ آریسان چشم‌هاش خوشحالن. بعید نیست به خاطر این سال‌ها افسردگی گرفته باشه باید هر طور شده شاد نگهش داریم. - تا چند روز پیش حتی نمی‌دونستم خواهرم زنده‌اس و حالا اومدیم خرید واسه کسی که قراره دایی صدام کنه! همه اینا به خاطر حضور تو توی زندگیمه! - بیا بریم خان دایی شرمندمون نکن! یه چهارتا چیزم ما بخریم پس فردا لاقل حرمت این کادو ها رو نگه داره فحش عمه نده! با خنده‌ای که روی لب‌هاش نشست شاکی سر تکون دادم: - بله بایدم بخندی! تو که قرار نیست عمه بشی از بعد تولد هر کاری کنه فحشش رو قراره من بخورم تازه شانس بیارم خودش فحش نده! ولی تو می‌شی همون دایی که هر اخلاق خوبی نشون بده میگن حلال زاده‌اس به داییش رفته. 🆔 @lanat_be_baroonn
Show all...
#part566 داروین بی صدا دست آریسان رو گرفته بود و نوازشش می‌کرد. برای عوض شدن فضا کنار آیهان ایستادم و با شیطنت ابرو بالا انداختم: - پس این قدر خوب می‌بافتی قبلا تمرین داشتی آقا آیهان. فکر کنم من یه تشکر به آریسان بدهکارم. لبخند محوی به روم زد و چیزی نگفت در عوض صدای آریسان به گوشم رسید: - از بچگی مسئول همه کارهای من آیهان بود. اون قدر موهام رو دوست داشت که می‌گفت کوتاه نکنم خودش به همه‌ی کارهاش رسیدگی می‌کنه. - پس فکر کنم جنتلمن بودنش رو هم مدیون توام. آریسان ریز خندید و آیهان با تشکر نگاهم کرد. بوسه‌ای روی سرش نشوند و کش رو پایین موهاش بست. نفس عمیقی کشید و کمی عقب رفت: - من برم ماشین رو روشن کنم. اگه حاضرید زود بیاید دیر نشه. می‌دونستم نیاز داره چند ثانیه با خودش تنها باشه تا به احساساتش مسلط شه... *** آریسان با استرس لباسش رو بالا زد و روی تخت دراز کشید. دکتر ژلی روی شکمش ریخت و طولی نکشید تصویر سیاه و سفیدی از بچه توی مانیتور نمایش داده شد. داروین و آریسان دست هم رو محکم گرفته بودند و با ذوق مانیتور رو نگاه می‌کردند. اما نگاه آیهان متفاوت بود؛ گنگ، خوشحال و حتی ناباور... - جنسیتش مشخصه دکتر؟ - معلومه که مشخصه مگه قبلاً برای سونو نرفته بودید؟ آریسان با غم زمزمه کرد: - نه... اولین باره! دکتر متعجب بود دستش از حرکت ایستاد و توبیخ گرانه گفت: - خداروشکر بچه سالمه اما خیلی کار اشتباهی کردی که زودتر برای چک شدن وضعیتت دکتر نرفتی. ماه چندمته؟ آیهان از لحن تند دکتر اخم‌هاش درهم رفته بود به خصوص که ازش دل خوشی هم نداشت چون گفته بود هممون نمی‌تونیم وارد اتاق شیم و بهتره فقط یک همراه باشه. بماند که آیهان چه واکنشی نشون داد و دسته جمعی وارد شدیم! - فکر کنم ششم! موقعیت دکتر رفتن نداشتم. می‌شه بگید بچم دختره یا پسر؟ - یه پسر خوشگل و سالم! آریسان با چشم‌های اشکی ذوق زده خندید و چشم‌هاش رو به داروین دوخت که با عشق نگاهش می‌کرد. - خانمم مشکلی نداره؟ از دیروز چند بار شکمش درد گرفت و حال مساعدی نداشت. - راستش وضعیت خیلی حساسی داره. استرس و فشار عصبی براش سمه و به هیچ عنوان نباید کار سنگین انجام بده‌. بهتره استراحت مطلق باشه و این که تا الان زیر نظر پزشک نبوده ریسک بزرگی کردین. باید از این به بعد منظم و سر وقت بیارینش. - چشم ممنون. *** 🆔 @lanat_be_baroonn
Show all...
#part565 با خنده‌ی محوی که تا پشت لب‌هاش رسیده بود دهنش رو باز کرد و لقمه‌ رو توی دهنش گذاشتم. مشغول جویدنش بود که آریسان و داروین به میز نزدیک شدند. لبخندی به روشون زدم اما آیهان فقط نگاهش خیره‌ی آریسان بود. انگار هنوز هم از دیدنش سیر نشده بود و می‌خواست مطمئن شه از بودنش. شکم نسبتا بزرگ آریسان انگار توی لباس‌هایی که بهش داده بودم راحت نبود. سعی کرده بودم گشاد ترین مانتویی که جلو باز هم بود با تیشرت آزادی بهش بدم اما باز هم کاملاً اندازه نبودن. چند ثانیه نگاه آیهان کرد و با لبخند کمرنگی گفت: - صبح بخیر داداش! آیهان جرعه‌ای از چاییش نوشید و من حس کردم خواست بغضی که با شنیدن دوباره‌ی کلمه داداش توی گلوش توش کرده بود رو فرو بده: - صبحت بخیر عزیزم. پشت میز رو به روی ما نشستند. سکوت فضا زیادی غم انگیز بود و سعی کردم بشکنمش: - فکر کنم توی لباس‌ها خیلی راحت نباشی. بعد از این که رفتیم دکتر اگه حوصله داشتی بریم چند دست لباس بخریم. انگشت‌هاش رو درهم پیچید: - لباسای خودم خونه‌ی داروین هستن ولی اونا هم کوچیک شدن. لبخندم غلیظ شد: - ایرادی نداره. چند ماه دیگه که نینی به دنیا بیاد دوباره اندازه ات میشن. متقابلاً لبخندی زد و مشغول خوردن لقمه‌هایی شد که داروین براش می‌گرفت. موهای بلند مشکی رنگش دورش پریشون شده بود و انگار کلافش کرده بودند که داروین گفت: - اگه گرمته موهات رو ببافم؟ آیهان خیره‌ی میز بود و انگار فکرش جای دیگه بود. دستش رو گرفتم و قبل از این که آریسان جوابی بده گفتم: - دوست داری آیهان ببافه؟ کش و برس هم دارم میارم برات. آیهان که با شنیدن صدای من حواسش جمع شده بود با اخم سر بلند کرد. می‌دونستم قبل از جدا شدنشون آیهان همیشه موهای آریسان رو شونه می‌کرده و می‌بافته و حالا می‌خواستم هر دوشون با یاد گذشته مطمئن شن که کابوسشون به پایان رسیده. آریسان از پیشنهادم راضی بود که سر تکون داد و من آروم به آیهان که گنگ نگاهم می‌کرد زدم: - پاشو موهای خواهرت رو بباف. خودمم سریع از جا بلند شدم و برسم به همراه کش موی پاپیون داری آوردم. وقتی برگشتم آیهان رو پشت سر آریسان دیدم که موهاش رو با حالت خاصی نگاه می‌کرد اما دستش خفیف می‌لرزید‌. برس رو به سمتش گرفتم. با فشردن دسته‌ی برس سعی داشت لرزش دستش رو از بین ببره. شونه رو بین موهاش کشید و چشم‌هاش رو برای لحظه‌ای بست. آریسان هم بی صدا اشک می‌ریخت و من می‌مردم برای این مظلومیتشون. بعد از باز شده گره‌ها با ملایمت مشغول بافتن شد. 🆔 @lanat_be_baroonn
Show all...
#part564 با دیدن مشت آیهان دستم رو فوری روی انگشت‌هاش گذاشتم: - هم دیگه رو دوست دارن. ببین آریسان هم توی بغلش آرومه. چه اشکالی داره عزیز من؟ کلافه برای این که صدامون به گوششون نرسه در رو بست: - آریسان بارداره اون جوری که بغلش کرده اگه خودش و بچه آسیب ببینن چی؟ لبم رو گزیدم: - اگه اذیت بود که اون جوری آروم به خواب نمی‌رفت. مطمئنم داروین بیشتر از ما حواسش هست. با دیدن نگاه پر اخمش با خنده شونه‌اش رو فشردم: - نظرت چیه بری و به خدمتکارها بگی یه میز صبحونه‌ی مقوی برای آریسان آماده کنن تا من بیدارش کنم بیارمش؟ تردید داشت اما دست آخر کلافه سری تکون داد و با قدم‌های بلندی دور شد. لبم رو تر کردم و چند ضربه به درِ بازِ اتاق زدم. نمی‌خواستم با وارد شدنم خلوتشون رو به هم بزنم. وقتی دیدم هنوز هم بی حرکتن قدرت ضربه‌هام رو بیشتر کردم که آریسان تکون ریزی خورد و از توی بغل داروین سر بلند کرد. لبخند مهربونی بهش زدم: - صبح بخیر عزیزم! قراره واسه نینی بریم دکتر؛ یعنی آیهان از قبل نوبت گرفته. با داروین بیاین صبحونه بخورین بریم. چشم‌هاش رو مالید: - باشه ممنون. لباس‌هایی که براش آورده بودم رو روی میز کنار در گذاشتم: - برات لباس آوردم اگه بازم چیزی نیاز داشتی حتما بهم بگو. - خیلی لطف کردی. - منتظرتونیم. سری تکون داد و مشغول صدا زدن داروین شد. تنهاشون گذاشتم تا راحت باشن. با دیدن آیهان که پشت میز نشسته بود کنارش جای گرفتم. - آریسان؟ - داره میاد. بی میل لیوان چای رو دستش گرفته بود اما لب نمی‌زد. لقمه‌‌ای براش گرفتم و دستم رو جلوی صورتش بردم: - بخور این قدر فکر و خیال نکن. دستم رو پس زد: - گرسنه نیستم. ادای خودش رو درآوردم؛ صدام رو کلفت کردم و با لحن جدی اما مسخره‌ای گفتم: - ازت نپرسیدم گرسنه‌ای یا نه! گفتم بخور! با یاد زورگویی‌هاش لبخند محوی زد و خواست لقمه رو از دستم بگیره که نذاشتم: - دهنت رو باز کن ببینم. - نکن دختر! - هیس! زود باش. 🆔 @lanat_be_baroonn
Show all...
#part563 با کسلی چشم‌هام رو کمی باز کردم و خمیازه‌ی بلندی کشیدم. پلک‌هام رو مالیدم تا  بیشتر باز شن. کمی چرخیدم که چشمم به آیهان افتاد‌. دستش رو زیر صورتش اهرم کرده بود و بی‌حرف خیره‌ام بود. با دیدن نگاه متعجب و چشم‌های باز شده‌ام لبخند محوی زد. دلم نمی‌خواست از روی تخت بلند شم. پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم و مثل خودش لبخندی زدم: - صبح بخیر! بدون جواب خم شد و بوسه‌ی آروم و سریعی روی لب‌هام نشوند. - خوب خوابیدی؟ پلک عمیقی زدم: - اوهوم. ساعت چنده؟ - ده! برای آریسان نوبت دکتر گرفتم؛ میشه همراهمون بیای؟ مگه می‌شد نرم؟ نیم خیز شدم که پتو کنار رفت و با همون ست بیکینی دیشب مقابلش ظاهر شدم. قبل این که بازم نگاهش به کبودی‌ها بیوفته و حرصی شه از روی تخت بلند شدم و پیرهن مردونه‌اش که از دیشب روی زمین افتاده بود رو برداشتم و تن زدم. قدش تا بالای رونم می‌رسید. بدون این که دکمه هاش رو ببندم جلوش رو گرفتم و به سمتش رفتم؛ لبش رو بوسیدم ولی قبل از این که ادامه دار شه عقب کشیدم: - من برم اتاق خودم حاضر شم. چشم‌هاش رو با دست و دلبازی روی اندامم چرخوند و سری تکون داد. لبخندی زدم و بوسی توی هوا براش فرستادم. وارد اتاق شدم. نگاهم رو به دنبال داروین روی تخت چرخوندم اما نبود. شاید زودتر بیدار شده بود. مانتو شلواری تن زدم و کلاه مشکی رنگ نقاب داری سرم کردم و یه دست لباس هم برای آریسان برداشتم و از اتاق خارج شدم. با دیدن آیهان حاضر و آماده لبخندی زدم که با سر به اتاق اشاره زد: - داروین هنوز خوابه؟ - نه فکر کنم زود بیدار شده. - ولی من طبقه‌ی پایین رفتم نبود! با یادآوری دیشب که در اتاق باز بود لبخند مرموزی روی لبم نشست شاید اصلا دیشب این جا نخوابیده بود. ابرویی بالا انداختم: - اتاق آریسان رو هم نگاه انداختی؟ اخم‌هاش جمع شد: - نه؟! با دیدن خنده‌ی ریز من از پله‌ها پایین رفت‌. پشت سرش روونه شدم و جلوی اتاق آریسان ایستادیم. با احتیاط دستگیره رو کشید و به محض نیمه باز شدن در، دندون قروچه‌ای کرد. از اون جایی که پشت سرش بودم پابلندی کردم و گردن کشیدم و از بالای شونه‌هاش چشمم به داروینی افتاد که آریسان رو محکم بغل کرده بود و هر دو خواب بودن. 🆔 @lanat_be_baroonn
Show all...