cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

رمانهای عاشقانه

فقط رمان میباشد صبورباشین برای ثبت ودرخواست خودتون درباره رمان به ایدی زیرمراجعه کنید @skoteeshg

Show more
Advertising posts
194
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

دوستان از امشب براتون مستند صوتی شنود « تجربه ی زندگی پس از زندگی» که صوتی جالب و عبرت آموز هست را خواهم گذاشت. @skoteeshg13670
Show all...
سلام خدمت دوستان گلم باگذاشتن رمان دراین شرایط موافق هستید یانه باتشکرازهمگی سکوت عشق @skoteeshg
Show all...
❖شـاه_♕︎_دزد_دلـربــا❖ #فاطمه_غلامی پارت#55 دڪمه آیفن و فشار دادم چند لحظه اے وایسادم تا خانومی گفت:ڪیه؟ من:سلام براے مصاحبه اومدم. _بله بفرمایید... در باز شد نفسی ڪشیدم و درو فشار دادم تا باز شه و برم داخل.. داخل شدم. از حیاط رد شدم.. همون لحظه زنی از در سالن بیرون اومدو به طرف من اومد. _سلام خوش اومدین بفرمایید ممنونی گفتم و وارد سالن شدم... _بفرمایید اینجا بشینین خانم دارن با ڪس دیگه اے حرف میزنن،ڪار ایشون تموم شد صداتون میزنن برین اون طرف.. خانم؟ نڪنه آقا پلیسمون زن داره؟!... ڪلافه از فڪرایی ڪه توے سرم بود روے ڪاناپه نشستم و به دورو برم نگاه ڪردم. چند دقیقه اے گذشت ڪه خانومی از اون طرف سالن بیرون اومدو از در سالن بیرون زد... چون ستون جلوشون بود من ندیده بودمشون. بلند شدم و به همون سمت رفتم... یه لحظه مڪث ڪردم از پشت ڪه یه خانم لاغر اندام بود،لاغرم نبود روی فرم بود... نڪنه زنش باشه؟ جلو تر رفتم و سلام ڪرد همین ڪه سرشو برگردوند یه خانم تقریبا پنجاه ساله رو دیدم. ڪپ ڪردم با اخمی ڪه روے پیشونیش بود گفت بشینم... نفسی ڪشیدم و رفتم روے ڪاناپه نشستم دقیقا جلوش... یادم اومد ڪه پرونده رو باید بدم بهش. بلند شدم و پرونده رو جلوش گذاشتم و گفتم:بفرمایید. ممنونی گفت و برشداشت اوففففف،چرا قیافش اینقدر ترسناڪ بود؟                                                        @skoteeshg13670
Show all...
❖شـاه_♕︎_دزد_دلـربــا❖ #فاطمه_غلامی پارت#54 دستام میلرزید سامان دستمو گرفت و گفت:در دسترس باش ڪلیدے توے دستم گذاشت و گفت:ڪارِت ڪه تموم شد دیگه اینجا نمیاے.. با تعجب بهش نگا ڪردم ڪه گفت:برات تاڪسی آوردم البته از آدماے خودمه.. بعدا میبرتت یه خونه هر جا رفت همراش برو.. سرے تڪون دادم ڪه گفت:نمیترسی ڪه..؟ سرمو بلند ڪردم و بهش نگاه ڪردم آثار خنده توے صورتش بود... لبخندے زدم و گفتم:نه سامان:راستی سوالی نگاش ڪردم.. سامان:پدر مادرت مردن و توے مهد ڪودڪی ڪه مال یڪی از آشناهاتون بوده ڪار میڪردے... همه چیزشم فراهم ڪردم غیر از این چیزے نمیگی حواست باشه .... سوار ماشین شدم و ماشین راه افتاد دل توے دلم نبود... از توے آیینه ماشین نگاهی به خودم ڪردم... مثل دخترا بسیجیا شده بودم.. توے راه فقط به این فڪر بودم ڪه سرنوشتم میخواد چی بشه.. چقدر راحت زندگیم به هم ریخت چقدر راحت صورتم تغییر ڪرد... یڪ سال زندانی ڪشیدم .... از ماشین پیاده شدم _من همینجا وایمیسم خانم تا شما برگردین سرے تڪون دادم و باشه اے گفتم.. جلو خونه بزرگی ڪه دست ڪمی از عمارت نداشت وایسادم و بهش خیره شدم...                                                        @skoteeshg13670
Show all...
❖شـاه_♕︎_دزد_دلـربــا❖ #فاطمه_غلامی پارت#53 رفت بیرون یا خدا این یڪی و دیگه نه... نباید بذارم بهم نزدیڪ بشه از وسط شناسنامم یه چیزے افتاد... دولا شدم و برشداشتم ڪارت ملی بود... همین ڪه در اتاق زده شد شالی ڪه برام گذاشته بود و روے سرم انداختم و سمت در رفتم. درو باز ڪردم و پرونده رو ازش گرفتم و دوباره داخل اتاق شدم.. روے تخت نشستم و سرشو باز ڪردم با دیدن چیزایی ڪه توش نوشته بود نزدیڪ بود شاخ در بیارم... رشتم ڪودڪ یارے و چهار سال سابقه ڪار توے یه مهد ڪودڪ.. اینجورے ڪه نوشته از وقتی ڪه دیپلم گرفتم ڪار ڪردم... ولی چرا مدرڪم دیپلمه؟ خوب رشته ڪودڪ یارے چیزے نبود ڪه نشه با دیپلم باهاش ڪار نڪرد.. ولی اگر سابقه دانشگاه داشتم شاید شانسم بیشتر بود.. فردا ڪه میرفتم مصاحبه حتما درموردم تحقیق میشد.. من ڪه پدر مادرے نداشتم ولی توے شناسنامم همه چیز بود... البته فوت شده بودن جورے همه چی رو عادے درست ڪرده بود ڪه ڪسی حتی شڪ نمیڪرد ڪه اینا جعلی باشه. ..... چادرمو روے سرم انداختم و به خودم توے آیینه نگاه ڪردم.. یڪم آرایش ڪرده بودم تا صورتم از بی حالی بیرون بیاد،گوشیمو برداشتم و پیامی به سامان دادم ڪه آمادم..                                                        @skoteeshg13670
Show all...
❖شـاه_♕︎_دزد_دلـربــا❖ #فاطمه_غلامی پارت#52 از اتاق زد بیرون روے تخت دراز ڪشیدم چادر بپوشم؟... فڪر ڪردن بهش هم عذاب آور بود حتما باید براے تظاهر نمازم میخوندم.. اوفففففف ...... یڪ هفته گذشت فردا قرار بود برم براے مصاحبه... این یه هفته توے دیوونه شدن بودم توے فڪرو خیالم غرق بودم ڪه نفهمیدم ڪی سامان وارد اتاق شد. برگشتم و بهش نگاه ڪردم... نایلونی روے تخت انداخت و گفت:اینم لباسات به سمتش رفتم و نایلون و برداشتم... خالیش ڪردم و به لباسا نگاه ڪردم من:حتما باید چادر بپوشم؟... محڪم گفت:آره سامان:اینم بگیر... سرمو بالا آوردم و به چیزے ڪه دستش بود نگاه ڪردم. شناسنامه؟ سرشو باز ڪردم... دلـربــا موسوی ۲۲ساله اشڪ توے چشمام جمع شد و خواستم به گریه بیوفتم ولی خودمو نگه داشتم. نه دیگه نباید گریه میڪردم... سامان ڪه دید بغض ڪردم به سمتم اومد جلوم وایساد... سرمو بلند ڪردم سرشو نزدیڪ صورتم آورد.. خیلی نزدیڪ،دستشو ڪنار صورتم گذاشت و زل زد بهم. لباش نزدیڪ به لبام بود ڪه در اتاق زده شد.. ازم فاصله گرفت و گفت:یه پرونده هست برات میفرستم ڪامل بخونش ڪه براے فردا آماده باشی...                                                        @skoteeshg13670
Show all...
❖شـاه_♕︎_دزد_دلـربــا❖ #فاطمه_غلامی پارت#51 من:چه پرونده ایه؟ سامان:پرونده قتل یه زن،ثمین صداقت مبهوت بهش نگاه ڪردم.. به چه دردش میخورد؟ سامان:به عنوان پرستار بچه میرے اونجا... من همه ڪارارو ردیف ڪردم میرے مصاحبه اونجا انتخاب میشی... طرفت یه پلیسه حتما واسه پرستارے ڪه واسه دخترش میاد میره تحقیق. حیرت زده بهش نگاه ڪردم من:شوخیت گرفته،پلیس؟... برم خونه یه پلیس دزدے؟ سامان نزدیڪم شدو گفت:ڪار پر خطرے نیست. من:چطور نیست؟ اصلا شاید من توے مصاحبه انتخاب نشدم... دستشو سمت صورتم آوردو گونمو لمس ڪردو گفت:تو خیلی معصومی،حتما انتخاب میشی. باید انتخاب بشی اینو یادت نره چشمام و دوختم به چشماش.. چرا اینجورے حرف میزنه؟ توے یه لحظه سرمو عقب ڪشیدم پوزخندے زدو خودشو عقب ڪشیدو گفت:چیه ترسیدے؟. من:نباید بترسم؟ سامان:نه... درضمن باید با چادر برے خودتو یه دختر مذهبی نشون بدے اینجورے بهتره.. من:نه من چادر نمیپوشم سامان:باید بپوشی،این چیزیه ڪه من میخوام... پوفی ڪشیدم و باشه اے گفتم سامان:فعلا همینا بود. من میرم به هیچ وجه از اتاق بیرون نیا نمیخوام ڪسی ببینتت،خودت ڪه میدونی نگهبان جلو دره پس دست از پا خطا ڪنی میفهمم...                                                        @skoteeshg13670
Show all...
❖شـاه_♕︎_دزد_دلـربــا❖ #فاطمه_غلامی پارت#50 چشمامو باز ڪردم و به خودم نگاه ڪردم باورم نمیشد این منم. ته چهره خودمو داشتم ولی تغییر ڪرده بودم... همین ڪه سامانو پشت سرم دیدم هینی ڪشیدم و برگشتم. بهم نزدیڪ شدو گفت:خوشت اومد؟ من:آره،ولی... انگشتشو روے لبم گذاشت و گفت:ولی و اما نداریم. حالا ڪه خودتو دیدے و یڪم بهترے به نظرم باید شروع ڪنیم. سرمو تڪون دادم ڪه انگشتش ڪنار رفت ازش فاصله گرفتم... یعنی چی ڪه من میبوسید و سرشو توے گردنم میبورد...؟ با همه زیر دستاے زنش اینجورے رفتار میڪرد.؟ سامان:از اتاق بیرون نمیاے نمیخوام ڪسی بشناستت،فقط خودم میام میرم.. فهمیدے؟.. من:آره سامان:بعد از ظهر میام با هم حرف میزنیم اینو گفتو سریع رفت بیرون. ..... در اتاقم زده شد میدونستم سامانه هیچڪس به غیر از خودش اجازه نداشت بیاد داخل،جلو اتاق نگهبان گذاشته بود. ڪلا مثل اسیرا بودم سامان وارد شد... روے تختم نشست و گفت:چند روز دیگه ڪه ڪاملا صورتت خوب شد نقشه رو شروع میڪنیم... قراره یه پرونده رو از یه خونه اے برام بیارے. تا حالا هر ڪسی رو فرستادم نتونسته.. باید بفهمی توے اون خونه هست یا نه؟ اگر هست ڪه تو برامون میارے،اگر ڪه بیرون از خونه بود من ڪارشو میسازم...                                                        @skoteeshg13670                                   
Show all...
❖شـاه_♕︎_دزد_دلـربــا❖ #فاطمه_غلامی پارت#49 دوباره صورتمو بست و گفت:چند وقت دیگه همینم نمیخواد دیگه... خواست بره ڪه دستشو گرفتم سوالی نگام ڪردو گفت:چی میخواے؟... من:میشه فریبا رو از زندان بیارے بیرون؟ اون توے زندان خیلی ڪمڪم ڪرد. دستشو از دستم جدا ڪردو گفت:تو دیگه ڪسی به نام فریبا نمیشناسی... تمام خاطرات گذشتتو فراموش ڪن حتی خود قبلتو اینو توے گوشت فرو ڪن... به هیچڪس درباره این اتفاقا نباید حرفی بزنی به هیچڪس... فهمیدے؟. سرے تڪون دادم ڪه خوبه اے گفت و از اتاق بیرون زد. ..... روزها پشت سر هم میگذشت و من حاضر نبودم خودمو ببینم. سامان میگفت خیلی خوب شده ولی من جرات نگاه ڪردم به خودمو نداشتم. میترسیدم. از الان از آینده... از آینده اے ڪه مشخص نبود.. با گوشی ڪه سامان برام گرفته بود سرم گرم بود. سامان گفته بود ڪم ڪم باید خودمو آماده ڪنم.. نمیدونستم چی ازم میخواد از فڪر بیرون اومدم بلند شدم و جلو آیینه وایسادم. چشمامو بستم و ڪم ڪم باندو روے صورتم برداشتم.. در اصل نباید دیگه روے صورتم باشه ولی خودم نمیذاشتم برام بردارن،البته چون یڪم زخم بود سامان گفت بهتره برنداریم..                                                        @skoteeshg13670
Show all...
❖شـاه_♕︎_دزد_دلـربــا❖ #فاطمه_غلامی پارت#48 سرمو وصل ڪردو رفت بیرون ڪم ڪم چشمام روے هم افتادو خوابیدم.. ..... چند روز بعد: من:آروم تر خوب سامان:دستتو نیار... من:درد میڪنه سامان:میخوام برات عوضش ڪنم تا آخرش میخواے آخ و اوخ ڪنی؟.. حرصی چشمامو بستمو خفه شدم ولی با باند دیگه اے ڪه روے صورتم برداشت دستشو محڪم گرفتم و از خودم فاصلش دادم و نفس راحتی ڪشیدم. من:نمیخوام اصلا،نمیخوام سامان:چرا مثل بچه ها نق نق میڪنی؟.. دستتو بڪش و بذار ڪارمو بڪنم باشه اے گفتم و دیگه تا آخرش حرفی نزدم... نگاهی به صورتم ڪردو گفت:اومممم خوب شده دوست دارے خودتو ببینی؟ با وحشت گفتم:نه نه نمیخوام سامان:باشه.. من:چطور،چطور اینڪارو ڪردے؟ سامان:ڪدوم ڪار؟... من:چطور من و آوردے بیرون؟ سامان:آمبولانس توے راه عوض شدو اون یڪی آمبولانس تصادف ڪردو آتیش گرفت.. به همین راحتی قیافش چیزے رو نشون نمیداد ولی من ازش میترسیدم.. با این قیافه خونسردے ڪه داشت آدمو میترسوند. خیلی راحت برام تعریف میڪرد آدم ڪشتن براش راحت بود... دستی جلو صورتم تڪون دادو گفت:ڪجایی تو؟ مبهوت شده توے فڪراے سرم غرق بودم و گفتم:من و میترسونی.. لبخند شیطونی زدو سرشو جلو آوردو ڪنار گوشم گفت:همه باید از من بترسن... اینو گفت و لاله گوشمو بوسیدو بلافاصله ازم جدا شدو دوباره مشغول ڪارش شد...                                                        @skoteeshg13670                                       
Show all...