cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

"افیون گناه" فائزه فاتحی(آوری)

﴾﷽﴿ ✒لیست رمان های من 📚مسحور 📚جهنم بدیل 📚طالع شطرنجی 📚قانونی شبیهه چرنوبیل 📌و در حال تایپ:افیون گناه

Show more
Advertising posts
3 314
Subscribers
No data24 hours
-177 days
-5630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

جدیدترین نسخه اپلیکیشن باغ استور ورژن برنامه : 3.5 سیستم عامل : اندروید (Android) تاریخ انتشار : 14 اردیبهشت 1401 مختص موبایل های سامسونگ،شیائومی و حتی هوآوی! نکته مهم : قبل از نصب‌ِ این نسخه جدید، باید نسخه قبلی را لغو نصب (حذف) کنید. * توجه کنید که سوابق کتابخانه شما محفوظه و با پاک شدن برنامه یا حتی صدمه به موبایلتون، اتفاقی برای رمان ها نمی افته؛ شما کافیه سیمکارت ثبت نامی رو داشته باشید. (سیمکارتی که با اون وارد می شوید باید حتما روی همون موبایلی باشه که برنامه رو نصب می کنید) * حتما برای دریافت اطلاعیه های ضروری و آموزش های مهم در کانال تلگرام عضو بشید : @BaghStore_APP * اکانت مخصوص پشتیبانی مشکلات نصب : @BaghStore_Admin برای مشکلات غیر از نصب، مثل پرداخت ها و ... به پشتیبان داخل اپلیکیشن پیام بدید.(آدرس : برگه بیشتر/بخش تماس با ما) * دانلود برنامه از وبسایت باغ استور : www.BaghStore.net/app
Show all...
BaghStore-V3.5-Ordibhesht1401.apk22.27 MB
#پارت14 _ هر چقدر کم داشتین به عنوان وام از آقای صبوری بگیرین، خودم بهش سپردم کارت رو راه بندازه. کریمی لبخند خسته و پر از قدردانی زد. _ ممنونم آقای رادمهر، لطف بزرگی در حقم کردین. _ بعد از چندسال کار در این شرکت درب و داغون حقتونه که یه وام هر چند کوچیک دریافت کنید. با تشکرهای فراوان و خداحافظی خانم کریمی امیرعلی نگاه آرام شده اش را به قهوه ای که حالا دیگر سرد شده بود داد و نوچی کرد. _ اینم که قسمت ما نبود! خورشید نگاهش را از در بسته ای که توسط منشی جوان بسته شد، گرفت، خانم کریمی دختر صبور و مهربانی بود و رابطه ی خوبی با هم داشتند، اما این توجه های گاه و بیگاه امیرعلی به او ته دل دخترک را شور می‌انداخت. _ میخوای عوض کنم؟ _ نه دیگه دستت درد نکنه، میریم خونه چای مامان خانم و بخوریم. مردد و دلگیر لب زد. _ امیر...؟ _ بله. امیرعلی نگاه سوالیش را به او داد و خورشید کمی از خود به خاطر این حس زنانه ی احمقانه خجالت کشید. سعی کرد لحنش خالی از سوضن و بدگمانی باشد، فقط یک کنجکاوی ساده بود. _ با این اوضاع شرکت و مشکلات پیش اومده، وام میدی؟! _ شرکت با چهار، پنج تومن کارش راه نمی‌رفته، اما مادر این بنده خدا می‌تونه عمل شه، چند ماه داره تلاش می‌کنه مادرش رو عمل کنه. _ درسته. شرمگین از خود و شکی که به دلش راه داده بود، سر پایین انداخت، پیش خود اعتراف کرد، گاهی وقت ها دوست داشتن زیادی هم خوب نبود، شاید دوست داشتن های زیادی آدم ها را از انسانیت دور می‌کرد! امیرعلی از جای بلند شد و کت اسپرت کرم رنگش را که پشت صندلی آویزان کرده بود برداشت و تن زد. _ پاشو بریم، اینجا دیگه کاری نداریم. با حس حقارتی که از خود داشت از روی صندلی بلند شد و بند دوربین عکاسی دیجیتالی که به جانش بسته بود را دور گردن انداخت، کاتالوگ ها را جمع کرد و کیف دستیش را هم روی شانه ی راستش انداخت. ذهنش آنقدر درگیر و آشفته و خجالت زده بود و در حالی که بی حواس از کنار میز رد می‌شد، پایش به پایه ی میز برخورد کرد و همراه با هین ترسیده و بلندی تلوتلو خورد و قبل از اینکه با سر به زمین بیاید، دست همیشه حمایتگر امیرعلی ناغافل دور بازوهایش پیچید و مانع از افتادنش شد.
Show all...
#پارت۱۳ سری تکان داد و فکرهای احمقانه اش را پس زد. _ اگه حدسی که زدم درست باشه، باید در شرکت تخته کنیم، کلی چک دارم دست مردم که تا آخر ماه باید وصول کنیم، امروز با خانم حشمتی جلسه داشتیم تا یه سری محصول رو که فکر می‌کردم توی انبار هست رو قرار داد ببندم، اما لیست محصولات کمتر از چیزی بود که من فکر می‌کردم توی انبار داریم، اصلا یه سری محصولات رو بدون اینکه از انبار خارج کنیم ناپدید شده! نگاه متحیر خورشید از عکس های تبلیغاتی محصولات آرایشی و بهداشتی که خودش گرفته بود، به سمت چهره ی خسته و کلافه ی او کشیده شد. _ یعنی فکر می‌کنی یه سری از محصولات به سرقت رفته؟ دستهایش را پس سرش قلاب کرد و همان نقطه ای که ضرباندار درد می‌کرد، را فشرد. _ به احتمال خیلی زیاد. خورشید مضطرب و وحشت زده لب گزید. _ خدای من، حالا چه اتفاقی می افته؟ _ اتفاقی خاصی که میوفته اینه که من باید برم پشت میله های زندون آب خنک بخورم، همین. نگاه دخترک غمگین و آشفته او را نظاره‌گر بود، فکرش هم آزاردهنده بود و پشتش را می‌لرزاند. قطعا شوخیش گرفته بود! _ خدا نکنه. امیرعلی خیره ی آشفتگی چشم های او شد و با دیدن این همه نگرانی او تبسمی تلخ به لب نشاند. _ توکل به خدا، اونقدر پوستم کلفت شده که از میله های زندون ترسی نداشته باشم، فقط نگران مال مردمم. تقه ای به در خورد و پس از اینکه امیرعلی اجازه ی ورود داد، خانم کریمی منشی شرکت وارد اتاق شد. _ آقای رادمهر اگه امری با بنده ندارین، امروز زودتر از حضورتون مرخص شم، مادرم وقت دکتر دارن باید ببرمش مطب. امیرعلی به ساعت پاندول دار روی دیوار نگاهی انداخت. _ خواهش میکنم عرضی نیست، بفرمایید. _ پس با اجازه. قبل از اینکه کریمی از در خارج شود با یادآوری چیزی دوباره صدایش زد. _ خانم کریمی؟ _ بله؟ _ وامی که قرار بود برای مخارج درمان مادرتون بگیرید، جور شد؟ چهره ی خانم کریمی مغموم و ناامید بود. _ نه متاسفانه، پرسه ی طولانی داشت و من نتونستم منتظر اون وام بمونم، فعلا با صاحب خونه صحبت کردم این ماه کرایه خونه رو دیرتر بدیم و هزینه اش رو برای عمل مامان کنار بذاریم، بنده خدا حرفی نداشت، اما هنوز یه مقدار دیگه اش مونده.
Show all...
#پارت12 امیرعلی با تشکر کوتاهی قرص را از کف دستش برداشت و به همراه آب آن را فرو داد. خنکی آب گلوی خشکش را تازه کرد. بی توجه به خورشید که پریشان و دلنگران کنارش ایستاده بود، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و پلک بست، نباید تند می‌رفت. _ میخوای بریم خونه استراحت کنی؟ بدون اینکه جواب خورشید را بدهد محکم دستی به صورت پر التهابش کشید. _ زیاده روی کردم نه؟ تن صدای گرفته ی امیرعلی پر از پشیمانی و استیصال بود و خورشید برای دردی که در صدایش بیداد می‌کرد حاضر بود همین حالا جان دهد. _ خب هر آدمی عصبانی بشه ممکنه یه چیزایی توی عصبانیت بگه که اصلا نباید جدی گرفت. _ من نگفتم اون دزدی کرده! _ می‌دونم. _ پس چرا سیاوش... سفیدی چشم های امیرعلی به قرمزی میزد و این دل دخترک را آتش میزد. _ اونم مثل تو عصبی بود یه حرفی زد، خودت رو اذیت نکن، مطمئن باش اونقدر دلش صافه که فردا همه چی رو فراموش می‌کنه و میشه همون سیاوش سر به هوای خودمون. ته دل امیرعلی با حرف های خورشید آرام می‌شد، شبیه هوای تازه ی آفتابی، پس از یک باران تند و طولانی، همان‌قدر آرامش بخش و دلنشین. _ همیشه با این سر به هوایی هاش کار دستم میده، از بچگی وقتی خراب کاری می‌کرد، در می‌رفت و پشت من قایم میشد و کتک های مامان نصیب من می‌شد، می‌گفت تو بزرگتر بودی نباید میذاشتی اون همچین کاری کنه، حالا هم همین طور، من بزرگتر بودم نباید سرش داد می‌زدم، هر کاری هم کرده باشه عمدی نبوده. _ بعضی وقتها داد زدن و تنبیه کردن بد نیست، آدم ها رو به خودشون میاره، سیاوش عادت کرده به حمایت های تو، اگه همیشه بخوای کوتاه بیای اون به اشتباهش پی نمیبره و دوباره اشتباه سر اشتباه، تا جایی که یهو می‌بینی با یه اشتباه خیلی بزرگ و غیرقابل جبران زندگیش رو نابود می‌کنه، پس اگر میخوای رو پای خودش بایسته باید بهش سخت بگیری و مسیولیت کاری رو که انجام داده به گردن بگیره. نگاه نافذ امیرعلی با تحسین روی او می‌چرخید، کاش سیاوش ذره ای مسیولیت پذیر بود تا با خیال راحت امانت عمه مریم را به او می‌سپرد. خورشید معذب شده به سمت کاتالوگ های روی میز رفت، وقتی امیر اینطور خیره نگاهش می‌کرد، رشته ی کلام از دستش در می‌رفت و سخت می‌شد گرفتن نگاهش از آن تیله های همرنگ مشکی های خودش.
Show all...
#پارت11 امیرعلی تن صدایش را پایین آورد، سر درد و مشکلات کاری آستانه ی صبرش را پایین آورده بود و پشیمانی در نگاهش موج می‌زد. _ احمقی دیگه، احمق! من دارم میگم سهل انگاری کردی، دارم میگم دل به کار نمیدی، معلوم نبوده حواست کجاست که همچین گندی زیر دستت در رفته و خودت نفهمیدی! سیاوش با چشم هایی رگ زده به دفاتر چنگ زد یک قدم عقب تر رفت. _ من همین امشب همه ی این فاکتور ها رو چک می‌کنم، مو به مو، باید ببینم کجا اشتباه کردم که داداش خوش مرامم، یه بار انگ هرزگی میزنه و یه بار دزدی! خورشید با چشمهایی ناباور و حیران بین آن دو نگاه رد و بدل می‌کرد، چه می‌گفت سیاوش؟ هرزگی، دزدی، این کلمات منحوس از کجا بین این دو برادر خط انداخته بود! امیرعلی متاسف و پشیمان موهایش را با کف هر دو دستش به عقب راند و نالید. _ صبر کن سیاوش. _ سیاوش... سیاوش با گامهای عصبی به سمت در رفت و به امیرعلی و خورشید که او را صدا میزدند، هم اهمیت نداد. نفس های امیرعلی به شماره افتاده بود و تنش از شدت عصبانیت به عرق نشسته بود، شاید زیاد روی کرده بود، شاید نباید آنقدر تند برخورد می‌کرد. سرش تیر می‌کشید و این عصبانیت دردش را تشدید میکرد. خورشید با عجله به دنبال سیاوش دوید اما او آنقدر تند و سریع از در بیرون رفته بود که فقط صدای بسته شدن محکم در دفتر به گوشش رسید. درمانده به اتاق امیرعلی برگشت که داشت سر دردناکش را میان پنجه هایش می‌فشرد. _ امیر می‌خوای برات یه مسکن بیارم. صدای گرفته و زخمی امیرعلی روی قلبش خراش می‌کشید. _ داری؟ به خاطر دلدردی که صبح گریبانش را گرفته بود، برای احتیاط یک ورق قرص مسکن در کیفش گذاشته بود. _ آره، توی کیفم هست. به سمت در رفت. _ میرم برات آب بیارم. _ ممنون. با عجله به سمت آشپزخانه ی کوچک و کم امکانات دفتر رفت و یک لیوان آب از آبسردکن شرکت پر کرپ، روی بشقاب گذاشت و با دلنگرانی به اتاق امیرعلی برگشت. امیرعلی میگرن عصبی داشت و گاهی که اعصابش به هم میریزد، سردردهای ضرباندار به سراغش می آمد و چند ساعت با این دردها سازش می‌کرد. قرص را از کیفش بیرون کشید و آن را از فویل درآورد و به سمت امیرعلی که شقیقه هایش را مالش می‌داد گرفت. _ بیا این قرص بخور.
Show all...
#پارت10 سیاوش سرش را جلوتر برد تا بهتر صفحه را ببیند و لیست مانیتور را به دقت بررسی کرد. _ خب؟ چیه؟ _ حالا این دفتر فاکتورهای ورودی و خروجی رو چک کن. سیاوش کلافه از این که متوجه چیزی نمی‌شد، غر زد. _ ای بابا، داداش چرا بیست سوالی طرح میکنی؟ خب درست درمون بگو چی شده؟ من که این ها رو قبلا چک کردم، این همه فاکتور چطوری همین الان چک کنم، چی رو ببینم؟ امیرعلی بالای ابروی راستش را خاراند و به شدت خود را کنترل می‌کرد صدایش در شرکت بالا نرود. با لحنی مواخذه گر و شمرده شمرده جواب می‌داد. _ داده‌های حسابداری با لیست فروش همخوانی نداره، یه جاهایی خیلی ریز دست بردن توی حسابها، این سهل انگاری اصلا قابل بخشش نیست، سیاوش... سیاوش با ابروهای بالا رفته و حیرت زده، دوباره به اعداد و ارقام سیستم خبره شد. _ من تمام بارها رو خودم تحویل می‌گیرم، خودم خروجی رو کنترل می‌کنم، فاکتورهایی که من امضا کردم مو لا درزش نمیره، مطمئنی درست چک کردی؟ پوزخند عصبی امیرعلی او را دستپاچه میکرد. _ رفته داداش من، مو لا درزش رفته! خودت ببین، کلاهت بنداز هوا... _ بذار من امشب همه رو چک کنم... _ لازم نکرده، گندی رو که زدی نمیشه جمع کرد، میدم یه حساب دار خبره بیرون بهش رسیدگی کنه. _ داداش به اروح خاک آق... امیرعلی با شنیدن قسم دوباره ی سیاوش آتش گرفت و با ضرب از جا بلند شد و بر سرش تشر زد. _ بس کن سیاوش، محض رضای خدا انقدر تن آقا جون رو با این قسم هات توی گور نلرزون، کی میخوای بزرگ شی؟ کی میخوای مسئولیت کاری که بهت میدن رو به عهده بگیری؟ این بود اون توقعی که من ازت داشتم؟ مثل اینکه زیادی روت حساب باز کرده بودم سیاوش...خیلی زیاد... خورشید که تا آن لحظه در سکوت و کنجکاوی به آنها نگاه می‌کرد با صدای خشمگین امیرعلی مضطرب و پریشان جلوتر آمد و میان دو برادر که یکی خشمگین بود و دیگر بهت زده، ایستاد. _ آروم باش امیرعلی، یه کم آروم تر کارمندا می‌شنون، زشته. حالا اخم های سیاوش بود که وحشتناک در هم آمیخته شدند، لحنش ناباور بود و دلخوری صدایش مشهود. _ دست مریزاد داداش، داری منو؟ داداشت رو به چی متهم میکنی؟ دزدی کردم؟ یهو بگو دستم کجه، خلاص!
Show all...
پارتهای بارقه های دل امروز پاک میشه ❌
Show all...
رسم عاشقی در اپلیکیشن باغ استور بارگذاری شد😍 و اما خبر خوب دیگه این که رمان دیگه ی من با نام «پنالتی» هم به زودی میاد...⚽️⚽️⚽️ شخصیت پروا از اون دخترهای قدرتمند و با اراده و فوتبالیست که خودم عاشقشم😍
Show all...
جدیدترین نسخه اپلیکیشن باغ استور ورژن برنامه : 3.5 سیستم عامل : اندروید (Android) تاریخ انتشار : 14 اردیبهشت 1401 مختص موبایل های سامسونگ،شیائومی و حتی هوآوی! نکته مهم : قبل از نصب‌ِ این نسخه جدید، باید نسخه قبلی را لغو نصب (حذف) کنید. * توجه کنید که سوابق کتابخانه شما محفوظه و با پاک شدن برنامه یا حتی صدمه به موبایلتون، اتفاقی برای رمان ها نمی افته؛ شما کافیه سیمکارت ثبت نامی رو داشته باشید. (سیمکارتی که با اون وارد می شوید باید حتما روی همون موبایلی باشه که برنامه رو نصب می کنید) * حتما برای دریافت اطلاعیه های ضروری و آموزش های مهم در کانال تلگرام عضو بشید : @BaghStore_APP * اکانت مخصوص پشتیبانی مشکلات نصب : @BaghStore_Admin برای مشکلات غیر از نصب، مثل پرداخت ها و ... به پشتیبان داخل اپلیکیشن پیام بدید.(آدرس : برگه بیشتر/بخش تماس با ما) * دانلود برنامه از وبسایت باغ استور : www.BaghStore.net/app
Show all...
BaghStore-V3.5-Ordibhesht1401.apk22.27 MB
Show all...
اپلیکیشن باغ استور

اپلیکیشن باغ استور را برای مطالعه کتاب های اختصاصی مجموعه باغ فرهنگ دانلود و نصب کنید.

https://baghstore.net/app

Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.