cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

فاطمه گل‌محمدی

⛔کپی حتی با ذکر نام نویسنده، ممنوع و‌پیگرد قانونی دارد⛔ #طلوع_در_دست_چاپ

Show more
Iran53 413The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
3 926
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

سلام، عصرتون بخیر. ان‌شاءالله دوستانی که جا موندن خونده باشن، چون دیگه گذاشته نمی‌شه🙏🌺
Show all...
سلام، پارت‌های آخر رو گذاشتم برای دوستانی که نتونستن بخونن، لطفاً زودتر بخونید چون تا 24 ساعت پاک می‌شه و دیگه گذاشته نمی‌شه🙏😘
Show all...
به نام خدا #پارت_سیصد_هفتاد‌‌وپنج - قبلاً تعریفم از عشق یه چیز دیگه‌ای بود، چون نمی‌شناختمش زود حامد از یادم رفت. پوزخندی زد. - انقد که حتی الان قیافه‌اش یادم نمی‌آد. یکی از نامه‌ها را برداشت و نزدیک صورتش برد. عجیب بود که حتی نوشته‌های مرد روبرویش عطر داشت! از بوی خوشش چشمانش را بست و سینه‌اش را پر کرد. چشم گشود و به آایل مبهوت نگاه دوخت. - یه روزی یه نفر، میون تمام بدبختی‌هام، توی یه جایی که پر از درد بود و رنج، وقتی که از عالم و آدم بریده بودم سر رسید و عشق رو بهم نشون داد. چشمانش در اشک غلتان شد. - اولش نمی‌خواستم باور کنم، اون عشق رو پس زدم. نامه‌ش رو پاره کردم چون نمی‌خواستم باور کنم کسی که عمری داداش صداش زدم من رو به چشم خواهرش نمی‌بینه. شانه‌هایش از گریه لرزید: - الان فقط حسرت این رو می‌خورم که چرا اون نامه‌ها را پاره کردم. پا پشت دست صورت خیسش را پاک کرد و به چشمان بارانی آایل نگاه کرد. لبخندی از سر شوق زد و با همان صدای لرزان ادامه داد. - خانم خرسند خیلی بدجنسه، می‌دونست من رو چطوری به سمت تو سوق بده. بهم گفت توی جواب نامه‌هات اون لحظه هرچی توی دلمه برات نامه بنویسم. سینه‌اش را از هوا پر و خالی کرد و باز خندید. - اوایلش فقط بهت فحش و بد و‌ بیراه می‌دادم، ولی از یه جایی به بعد... سکوت کرد و آایل بی‌قرار شنیدن، گفت: - از یه جایی به بعد چی؟ نگاهش را به شکوفه‌های درخت انار در بالای سرش داد. - دیگه نتونستم با خشم خودم رو خالی کنم. اصلا دیگه دستم به بد و بیراه نوشتن نمی‌رفت. لبخند محوی زد و نامه‌های خودش را بیرون آورد. به آایل نگاه کرد و با غم گفت: - چند روز قبل از اجرای حکم، اینا رو دادم خرسند. فکر کرد قراره بدش به تو. ولی من نمی‌خواستم بعد از من اینا رو بخونی، گفتم خواستی نگهش دار، خواستی بریزش دور. بغضش بالا و پایین شد و نامه را به طرف آایل گرفت. آایل با دستی لرزان نامه را گرفت. - بلند بخونش، دوست دارم خودمم بشنوم. سیبک گلوی آایل بالا و پایین شد و تای کاغذ را باز کرد. «کاش می‌تونستم ازت متنفر باشم، یا این که مثل قبل نامه‌هات رو ریز ریز کنم و بریزم توی زباله، ولی دیگه نمی‌تونم. از کی این‌جوری شدم؟ خودمم نمی‌دونم! اما هنوز ازت بدم می‌آد، هرچند این بار دلیلش فرق داره، ولی این حسم هنوز پابرجاست. شاید برات سوال بشه که چرا؟ می‌دونی این نامه رو درحالی می‌نویسم که به فردا امیدی ندارم. بارها خودم رو پای چوبهٔ دار احساس کردم، حتی کلفتی طناب دار رو هم حس کردم. به این خاطر ازت بدم می‌آد چون داری به یه مرده نوید زندگی می‌ده. داری یه روح رو پایبند این دنیا می‌کنی. و من این رو دوست ندارم، می‌دونی چرا؟ چون رفتن و دل کندن رو برام سخت می‌کنه‌...» به یاد آن روزهای شوم، هر دو به گریه افتادند. آایل با پشت دست چشمانش را پاک کرد و دوباره ادامه داد. «کاش هیچ وقت برنمی‌گشتی، اصلا کاش احساسی وجود نداشت و تو هم تا ابد برام همون داداش آایل می‌موندی. هنوز اولین نامه‌ت، با این‌که پاره‌ش کردم، رو خوب به‌ یاد دارم. یادمه اون لحظه از کوره در رفتم و هرچی بد و بیراه بود روی کاغذ نثارت کردم، حتی نامه‌های بعدیت هم همین‌طور. انگار دیگه برام بازی شده بود که خودم رو این‌جوری خالی کنم. بازی داشت خوب پیش می‌رفت که یه دفعه خراب شد. دیگه هرچی می‌خواستم بد و بیراه نثارت کنم نمی‌شد، کلمه‌ها توی ذهنم به صف می ایستادن ولی دست و دلم به نوشتنشون نمی‌رفت، انگار یه چیز دیگه می‌خواستن. اوایل فکر می‌کردم این احساس به‌خاطر کارهایی که در حق حسین کردی شکل گرفته، ولی دیدم نه، وضع از اونی که فکر می‌کردم خراب‌تره. مشکل از خودمه که نتونستم اختیار قلبم رو توی دست بگیرم که نلغزه... دو روز دیگه دادگاه‌ تشکیل می‌شه، نمی‌دونم چه اتفاقی می‌افته؟ نمی‌دونم بعد از من این نامه یا شاید نامه‌های بعدی به دستت می‌رسه یا نه؟ اما این رو بدون بهم مدیونی، چون رفتن رو برام سخت کردی.» آایل چشمانش از اشک پر و خالی شد، ایلدا نامه بعدی را به طرفش گرفت. نامه را به دستش داد و به سوی پنجره چرخید. از دیدن ستار و بانو که پشت پنجره نگاهشان می‌کردند، لبخندی زد و بدون آن که از آن‌ها چشم بردارد به صدای دلنشین آایل گوش سپرد. «نمی‌دونم این چندمین نامه‌ست که توی این زندان سرد و نمور برات می‌نویسم؟ فقط می‌دونم آخرین نامه‌ست. سه روز دیگه من اعدام می‌شم، بدون این‌که تو از احساسم خبردار بشی. بدون این‌که عشق به تو رو بلند فریاد بزنم. یه روز خانم خرسند بهم گفت اگه به عقب برگردم باز دست به این کار می‌زنی؟ بدون تردید گفتم آره. فردا که برم پیشش بهش می‌گم اگه به عقب برگردم دیگه این کار رو نمی‌کنم، این کار رو نمی‌کنم وقتی قلبم به عشق آایل می‌تپه» به این‌جای نامه که رسید، سکوت کرد و باز به عقب برگشت و خط‌های قبل را چند بار خواند.
Show all...
به نام خدا #پارت_سیصد_هفتاد‌‌وچهار آایلی که غرق آن لبخند، اصلا نفهمید کِی صدای شلیک توپ بلند شد و مجری سال نو را اعلام کرد. وقتی به خود آمد که میان آغوش پدر و مادرش فرو رفت و حسین از گردنش آویزان شد و سال نو را تبریک گفت. ایلدا شالش را جلو کشید و با صورتی گلگون گفت: - سال نو مبارک پسرعمو. آایل خیره به گل انار روی گونه‌هایش جواب داد. - سال نو تو هم مبارک دختر عمو. میان دل دادن‌هایشان گوشی ستار زنگ خورد. - سلام عزیز بابا، خوبی عزیزم؟ بچه‌ها و محمد خوبن؟ سال نو تو هم مبارک. بانو نزدیک ستار شد و دست دراز کرد. - داگله؟ گوشی بده من. ستار گفت: - بابا جان گوشی رو می‌دم مامانت، از من خداحافظ، سلام من رو به خانواده شوهرت و محمد بفرست‌. بانو با داگل صحبت کرد و بعد گوشی دست به دست چرخید تا نوبت به ایلدا رسید. - سلام داگل جان، خوبی عزیزم؟ سال نو مبارک. صدای پر از شیطنت داگل در گوشی پیچید. - سلام زنداداش جانم، حالت چطوره عروس خانم؟ سال نو تو هم مبارک عزیز دلم. لبخند خجولی زد و کمی از جمع فاصله گرفت تا مبادا صدای داگل به گوش کسی برسد. گوشی را محکم میان دستش گرفت و بحث را عوض کرد تا داگل دست بردارد. - دیگه چه خبر؟ حال بچه‌ها چطوره؟ کاش می‌اومدی. اما داگل دست بردار نبود و با بدجنسی گفت: - تو زودتر به اون داداش طفلی من بله رو بده تا منم بیام. بانو از دیدن صورت سرخ ایلدا، پرسید. - داگل چی می‌گه؟ سری بالا انداخت و داگل را مخاطب قرار داد: - داگل جان روی بچه‌ها رو ببوس، گوشی می‌دم به زن‌عمو. صدای جیغ مانند داگل، که می‌گفت به جای فرار بگو کِی جواب بله رو می‌دی، در گوشی پیچید. بانو خندید و هم‌زمان که گوشی را می‌گرفت به گونه‌های سرخ ایلدا اشاره کرد. - پس بگو چرا لپات گل انداخته. ایلدا دستپاچه شالش را جلو کشید و زیر چشمی به جمع نگاه کرد. از ندیدن آایل ابروهایش بالا پرید‌. به سوی پنجره رفت و پرده را کنار زد. از دیدن آایل در کنار حوض، لبخند محوی زد. پرده را رها کرد ‌و به‌سوی صندوقچه رفت، آن را برداشت و به‌سوی در قدم برداشت. ستار و بانو مشغول صحبت با محمد بودند، حسین پای برنامه تلویزیونی نشسته بود و کسی حواسش به او و آایل نبود. قبل از آنکه از در خارج شود، نگاهش به چوغای ستار، که آویزان چوب لباسی کنار در بود، افتاد. آن را در دست دیگرش گرفت و از در بیرون رفت. غروب بود و هوا کمی تاریک. قبل از پایین رفتن از ایوان برق‌ حیاط را روشن و آایل را متوجه خود کرد. نزدیک آایل که شد، چوغا را روی شانه‌هایش انداخت و روبرویش نشست. به تیشرت نازکش اشاره کرد. - هوا یه کم سرده، ممکنه سرما بخوری. آایل متعجب از حضورش، تنها نگاهش بین او و آن صندوقچه مرموز چرخید. ایلدا سکوتش را که دید، دستش را در آب حوض فرو برد و آرام تکان داد. - اومدی این‌جا چرا؟ آایل نفسش را بیرون فرستاد و سکوت را شکست. - دلم گرفته بود. بدون آن که سر بلند کند، خیره به رقص ماهی‌گلی‌ها، پرسید: - چرا دلت گرفته؟ اخم‌های آایل درهم شد. - از دست یه آدم بی‌معرفت. ایلدا دستش از حرکت ایستاد، لبخند محوی گوشه لب‌هایش نشست و سر بالا گرفت. خیره در صورت عبوسش گفت: - لابد اونم آدم بی‌معرفتم منم؟ آایل دلخور سر تکان داد. ایلدا لبخندی زد و سرش را روی شانه کج کرد. - اون وقت چرا بی‌معرفتم؟ آایل چشمانش را گرد کرد و صدایش را کمی بالا برد. - نیستی؟ دستانش را از هم باز کرد و چوغا روی زمین افتاد. - اصلا من رو می‌بینی؟ صدایش تحلیل رفت و نالید. - تا قبل از اینکه از زندان آزاد بشی این انتظار چندین ساله رو تحمل می‌کردم، اما دیگه نمی‌تونم. انگار نه انگار چهل سالمه، انقد بی‌طاقت شدم که گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم چهار سالمه. نم اشک در چشمانش نشست. - این دو ماهی که آزاد شدی یه چیزی بیخ گلوم رو چسبیده و ول نمی‌کنه. حس خفگی دارم، همه چیز برام غیرقابل تحمل شده. بغضش را بلعید و دست لای موهایش که سفید شده بود کشید. - اگه... اگه دلت باهام نیست بهم بگو. اگه... گفتن این حرف برایش درست مثل جان دادن بود. نتوانست دیگر ادامه دهد. سرش را بالا گرفت و پربغض به غروب جانکاه آخرین روز زمستان نگاه دوخت. ایلدا هم بغض داشت، بغضی به تلخی دردهایش. آب دهانش را به سختی بلعید و در صندوقچه را باز کرد. آایل نگاهش را به آن دوخت و بی‌طاقت پرسید: - اون چیه؟ ایلدا باز بغضش را بلعید. - یه امانتی که از وقتی آزاد شدم سنگینی‌اش داره شونه‌هام رو له می‌کنه. به چشمان کنجکاو آایل نگاه کرد. لبخندی زد و چانه‌اش لرزید. - امشب این بار رو زمین می‌ذارم، چون خیلی خسته‌ام کرده. نگاه تارش را به صندوقچه دوخت. دست لرزانش را پیش برد و نامه‌های تا شده را لمس کرد. پلکی زد و قطره‌ای اشک به روی پشت دستش چکید. آب دهانش را بلعید و صدای لرزانش سکوت بینشان را شکست.
Show all...
ایلدا لبخندی زد و نگاهش را به او دوخت. - مثل این که این قسمتش رو خیلی دوست داشتی. آایل به چشمانش نگاه کرد. لحظه‌ای مکث کرد و گفت: - بگو. ایلدا سوالی سر تکان داد. آایل از جایش برخاست، چوغای روی زمین را برداشت به آن سوی حوض رفت. ایلدا صندوقچه را روی زمین گذاشت و مقابلش ایستاد. آایل چوغا را روی شانه‌هایش انداخت و دستش را برنداشت. خیره در کهکشان چشمانش گفت: - وقتشه که این عشق رو فریاد بزنی. ایلدا مبهوت نگاهش کرد. - چی؟ آایل پلکی زد و لبخند لب‌هایش را انحنا داد. - مگه نگفتی دلت می‌خواسته عشق به من رو فریاد بزنی؟ ایلدا پلکی زد و آایل به آرامی گفت: - الان بگو. ایلدا از ورای شانه‌اش به روی ایوان نگاه کرد، به ستار و بانو و حسین که هیجان‌زده به آن‌ها نگاه می‌کردند. خواست کمی فاصله بگیرد که آایل مانع شد و محکم شانه‌هایش را نگه داشت. - بگو ایلدا، منتظرم. ایلدا خجالت‌زده به پشت سرش اشاره کرد. - از عمو و زن‌عمو خجالت می‌کشم. آایل خیره در چشمان مظلومش گفت: - جوری بگو که فقط من بشنوم. ایلدا سینه‌اش را از هوا پر و خالی کرد و عطر تنش را به شامه‌اش کشید. نگاهش در صورت آایل چرخ خورد و سرش را کمی جلو برد و نزدیک گوشش زمزمه کرد. - روزی به دلبری نظری کرد چشم من...زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد...عشق آمد آن چنان به دلم در زد آتشی...کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد. سرش را عقب کشید و در چشمان نمور آایل نگاه کرد. لبخندی زد و پا را فراتر گذاشت. - دوست دارم. ستار از ایوان پایین آمد و نگران پرسید: - چیزی شده بچه‌ها؟ آایل به عقب چرخید و به پدرش نگاه کرد. با دو انگشت چشمانش را فشرد و بعد صدایش را که از شوق لرزان بود بلند کرد. - آقا هنوزم می‌خوای توی عروسیم چوب بازی کنی و محلی برقصی؟ ستار قدمی جلو رفت و هیجان‌زده گفت: - آره که می‌خوام. آایل به عروسش، که از خجالت سرش را به زیر انداخته بود، نیم‌نگاهی کرد و بعد به سوی ایوان چرخید. - پس باید عروسی رو ببریم ایل چون اونجا صفاش بیشتره. بانو دستش را نزدیک لب هایش برد و بلند کِل کشید، ستار دستمالش را از جیبش بیرون آورد و یک پایش را بالا گرفت و به اسم رقص دستمال را در هوا تکان داد، حسین از بالای ایوان با بغضی غریب به خواهرش نگاه کرد و پایین امد، سمت دیگر ستار ایستاد و همراه او برای خواهرش که همه دنیایش بود رقصید. بانو هم از کل کشیدن دست کشید و طرف دیگر ستار ایستاد و همراه آن‌ها پاها و شانه‌هایش را تکان می‌داد. ایلدا کمی نزدیک شد و شانه به شانهٔ آایل ایستاد. چشمانش می‌خندید، حالش خوب بود و در این لحظه که کنار آایل ایستاده بود دیگر آرزویی نداشت. تنها حسرت نبود عزیزانش آزارش می‌داد. لحظه‌ای یاد شعری که چند سال پیش پشت جلد یکی از مجلات خواند، افتاد. خیره به جشن کوچک خانواده‌اش، لبخند محوی زد و زمزمه کرد. «گمان می‌کنم هر آدمی باید پشت پنجرهٔ اتاقش یک گلدان گلِ شمعدانی داشته باشد، که هر بار گل‌هایش خشک می‌شود و دوباره گل می‌دهد، یادش بیفتد که روزهای درد هم به پایان می‌رسند» نمی‌دانست کِی قرار است روزهای درد را فراموش کند؟ اما با تمام این‌ها به فردا امیدوار بود، به فردایی که قرار بود با آایل رقم بخورد. پایان
Show all...
www.instagram.com/Fatemeh.golmohammadi9856 پیج اینستام برای عزیزانی که خواسته بودن😘
Show all...
سلام، عصرتون بخیر. پیام‌هاتون رو خوندم و با هر کدوم بغض کردم. یه بغض از نوع شادی. خستگی سه ساله با پیام‌های امروز دود شد رفت هوا. ببخشید که نتونستم تک‌تک جواب بدم، ولی این‌جا می‌گم که قدردانتون هستم. با پیام‌هاتون کلی بهم انرژی دادید، انگیزه دادید. می‌دونم خیلی هاتون دوست داشتید قسمت‌های عاشقانه بیشتر بشه ولی واقعا داستان کش می‌اومد و خودتون هم خسته می‌شدید. به نظر خودم آرامش ایلدا توی قسمت‌های آخر به تنهایی نشون می‌داد که چقدر شخصیت داستان خوشحاله. ان‌شاءالله ویرایش گل‌ها تموم بشه داستان جدید رو شروع می‌کنم، نمی‌دونم کی داخل کانال می‌ذارمش اما تمام سعیم رو می‌کنم زیاد طولانی نشه.
Show all...
آخیشششش😍😂
Show all...
نفس راحت!😍😍
Show all...
سلام، حالتون چطوره؟ من یه حال غریبی دارم. هم خوشحالم هم ناراحت. خوشحال از اینکه گل‌های عزیزم تموم شد و ناراحت این که سه ساله با این داستان خو گرفتم و خداحافظی باهاش برام سخته. همراه ایلدا اشک ریختم، ترسیدم، عصبانی شدم، پر از نفرت شدم و خندیدم. سه سال تمام با این دختر ‌و مشکلاتش زندگی کردم و الان طبیعیه که برام سخت باشه. ممنون از اینکه تمام این مدت کنارم بودید و پا به پای ایلدا اومدید، همراهش اشک ریختید و خندید. ممنون که من بی‌نظم رو😅 هم تحمل کردید و حرص خوردید برای نبودن پارت. ببخشید اگه ناراحتتون کردم، حلال کنید اگه از دستم ناراحت و دلخورید. ولی باور کنید نبودن پارت از عمد نبود، من این داستان رو با شما عزیزان شروع کردم و کم کم جلو رفتم، از قبل آماده نداشتم، برای همین بعضی وقت‌ها اتفاقاتی که ممکنه توی زندگی همه‌مون باشه باعث می‌شد اصلا دست و دلم به نوشتن نره. همین باعث شده بود که خیلی جاها رو اشتباه بنویسم و ندانسته و تحقیق نکرده، یک سری اطلاعات غلط توی داستان بیارم. برای همین گل‌ها احتیاج به یه ویرایش اساسی داره، موضوع اصلی داستان همینه و قرار نیست عوض بشه، فقط ممکنه یک جاهایی حذف و یک جاهایی اضافه بشه. یک سری از شخصیت‌ها که هیچ کمکی به داستان نمی‌کردند هم حذف بشه. بعد از ویرایش گل‌ها داستان جدید شروع می‌کنم، ولی معلوم نیست کی داخل کانال بذارم چون نمی‌خوام اشتباه گل‌ها رو کنم و همیشه با کمبود پارت مواجه بشم😂 در مورد طلوع هم خیلی‌ها پرسیدید، متاسفانه نمی‌دونم کِی طلسمش شکسته می‌شه و چاپ می‌شه، اما هروقت که چاپ شد توی کانال و اینستا می‌گم. و در آخر باز هم ازتون ممنونم که توی این سه سال همراهم بودید. یاحق.
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.