یادداشت های من
گاهی مینویسم. اینجا خانه کوچک من است.پر از کلمه ، تنها دارایی هایم! در اینستا@mahmadib خود را چو یافتی همه عالم ازان توست چشم از جهان بپوش، طلبکار خویش باش #صائب_تبریزی
Show more223
Subscribers
-124 hours
+17 days
+130 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
لیلی نام تمام دختران زمین است
خدا مشتی خاک را برگرفت. می خواست لیلی را بسازد، از خود در او دمید و لیلی پیش از اینکه با خبر شود، عاشق شد.
سالیانی است که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد؛ زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد عاشق می شود.
لیلی نام تمام دختران زمین است؛ نام دیگر انسان.
خدا گفت: به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید.
آزمونتان تنها همین است، عشق! و هر که عاشق تر آمد نزدیکتر است؛ پس نزدیکتر آیید، نزدیکتر.
عشق کمند من است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید؛ و لیلی کمند خدا را گرفت.
خدا گفت: عشق فرصت گفتگو است، گفتگو با من! با من گفتگو کنید.
و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد.
خدا گفت عشق همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.
✍️#عرفان_نظرآهاری
#لیلی_نام_تمام_دختران_زمین_است
#لیلی_نام_دیگر_آزادی
www.nooronaar.ir
@erfannazarahari
attach 📎
بعضی کوچه ها ، چقدر خوشبخت اند ! آدمها ، کوچه ها را ، و خانه ها را ، و حتی رودها را خوشبخت میکنند...
در کوچه هایی که دلخوشی جریان دارد ، حتی تیربرق ها ، شاداب ترند.
... مدتها به حال خوب زنها ، لباسهای خوشبخت شان ، ظرفها و لباسهای آب کشیده شان به تماشا نشستم و سر آخر فکر کردم که چه کیفی دارد زندگی !
#محبوبه_احمدی
#کوچه_ساوط
Repost from یادداشت های من
درون هر زنی، یک دختر شاد با دامن چین چین، دشت های گندم و آفتابگردان، میچرخد و میدود و افتاب را میبوسد و موج موج خرمن مویش، دامن باد را مینوازد.
درون هر زن، در تاریک روشن آشپزخانه، زنی کنار پنجره، به راهی ناتمام، خیره میشود، موهایش را دم اسبی بسته و زیر لب آوازی که از مادرش بلد است، زمزمه میکند.
درون هر زن، زنی ست که گیس آن دیگری را میبافد.
درون هر زن دخترکی ست با موهای خرگوشی که دوست دارد روز دختر روزش باشد.
#محبوبه_احمدی
همینجور یهویی دلم رفت تا قایم باشک بازی کردنهای کوچه پس کوچه های کودکی...
محدوده قایم شدنهامون رو مشخص می کردیم. از زیادی دور شدن انگار وحشت داشتیم.
گاهی حتی از اون همه دورشدن و گم شدن ، می ترسیدیم و یک جای دم دستی قایم می شدیم تا زودی پیدا بشیم.
گاهی از اینکه پیدا نمی شدیم تهِ ته دلمون غصه مون می شد. آدم می ترسه که هیچ وقت پیدا نشه. یعنی دلش میخواد اونی که "باید" ، پیداش کنه.
به قول عادل دانتیسم :
"باید کسی باشد
برای دوست داشتن
کسی باشد که وقتی تمامت را
گوشه ای گم می کنی
بیاید پیدایت کند !"
شوق بازی توی پیدا کردن مان بود. حالا درست که دنبال هم می دویدیم تا بخندیم...
کاشکی پیدا بشیم.
#م_احمدی
بالاخره در کوچه پس کوچههای شهر، موفق شد «ناودون» پیدا کند و به قشنگ ترین موسیقی روی زمین، گوش دهد. با خودش فکر کرد زندگی همین حالاست. درست همین حالا؛
باران می بارد
عجب عاشقانه ای!
آسمان بر زمین بوسه میزند
من بر خیال تو
#م_احمدی
دیشب که باران بارید و ذوق کردیم، زیر همان رعدوبرق و تگرگ، همان وقتی که زدیم به خیابان و از صدای باران ذوق کردیم و صدای موسیقی زیر باران آسمان را کر کرد، همانوقت، دختر و پسر جوانی با مادرشان، از ظلم پدر معتادشان و از ترس وجودش، خانه را ترک کرده بودند و بیپناه در خیابان میگشتند تا کمی دیروقت شود و به خانه آشنایی در بزنند.
اتوبوس واحد تعطیل بود و نمیدانم آن سه، بیچتر، بی امید، بی پناه، کجا خودشان را قایم کردند!
دیشب، زیر باران چه اشک ها بارید و ما بیخبریم.
#دردها
🌿 لیلی
خواننده : امید نعمتی
موسیقی: پالت
شعر : سیاوش کسرایی، امید نعمتی
میدانید؟ اینروزها در تقلای دوباره زیستن و دوباره به تماشانشستن و شنیدنم. روزهایی که بر من گذشت، قصهای از زندگی من بودند. آنقدر با مهر و عشقورزی عزیزانم، رفو شدند که به قلب تازهام قول دادهام دوباره عاشق باشم.
یکی برایم غذای «حضرت» فرستاد تبرکی؛ آن یکی ویدئوی «صدای آب» را ارسال کرد تا از ترانهاش جان در رگ های تنم جاری شود. یکی خودش را از فرسنگها دور رساند تا نفسش آرام جانم باشد. و مادر، مادرجان که تمام وجودش مچاله شده بود در این میان؛ قربان رگهای برآمده دستهایش بشوم؛ لحظه لحظه با من بود و نوازشم میکرد.
آن دیگریها پروفایل گروهشان را با امن یجیب منور کرده بودند در تمام آن روزهای پر استرس که: امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوئ...
آن یکی مدام پیام میداد، زنگ میزد و دلش میخواست که حالم خوب باشد. دیگری از نبودنم نگران بود و بیخبر و از دوباره آمدنم دلشاد شد.
عزیزترینی قرآنش را گذاشته بود روی کرسی اش و خدا را قسم داده بود، نه، به خدا گفته بود: باید خوبش کنی تا به خانهاش برگردد. بغض کرده بود و اینها را گفته بود...
خانه! و من به خانه که برگشتم، عطر اقاقیا پاشیده بود به تن و جان خانه ام از این همه عشق؛
میدانید؟ بنظرم همه با «تمام» خودشان آمده بودند. من تازه فهمیدهام که عشق، یعنی همین. یعنی «بودن با تمام خودت». نه کم، نه زیاد؛
من جانم را مدیون عشقم. و قول دادهام عاشق تر از پیش بمانم.
امروز باران عاشق ترم کرد و دلبسته شاخه میم همسایه شدم که بر زلف دیوار پریشان بود...
#م_احمدی
#باران_نویسی