cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

وحشی و آزاد

رمان‌های فروشی: ملکه باکره، معامله با رئیس، بوسه رمان‌های رایگان: رئیس گنده، رهایی، تخت سه‌نفره #ترجمه_رمان_وحشی‌وآزاد_آنلاین #دزد مترجمین: نگار، شیخ لادن تیم ترجمه @Oceans_group ادمین فروش @rainstreetw

Show more
Advertising posts
1 891
Subscribers
-224 hours
-127 days
-4230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

بخش سوم.pdf1.72 KB
19🔥 8👍 3
پارت از این تپل تر 🫴🙂‍↕️
Show all...
🎉 18 7👍 1
این حرف یک ضربه دیگر بود که به هابیل خورد اما اینبار با دونستن این موضوع احساس بسیار بسیار خوبی داشت . دلیله گفت " نظرتون در مورد بوربن چیه؟" تئونا جواب داد " بچه من که بهترین غذاهای کنتاکی و دوست داره اما خوب شما وودکا گرفتید و ویسکی .من ازتون خیلی سپاسگذارم " دلیله لبخند بزرگی زد و یک دور دور خودش چرخید و بازوشو توی بازوی تئونا فرو برد و گفت "ما همه چی داریم بیا بریم آماده کنیم !' سپس او تئونا رو بسمت بیرون حرکت داد و همانطور که اینکار و انجام میداد تئونا نیشخند هات و شادی رو روی صورتش کاشت و از روی شونه اش برگشت و به شوهرش نگاه کرد . دلیله هم برگشت و به هابیل نگاه کرد اما فقط یک نیشخند شاد به هابیل انداخت . هابیل دستش و دیگه بسمتشون دراز کرد و زمزمه کرد و گفت " بیا ما هم بریم و آماده بشیم " برادر خونیش چانه اش رو جلو انداخت و جلو رفت بعد به دنبال هابیل راه افتاد و قابیل میدانست که هر دویشان نیشخند شادی را بر روی صورت دارند . پایان بخش اول بخش دوم جیان لی که روبه پنجره نگاه میکرد و گفت " دیگه مهم نیست " هابیل دوباره زمزمه کرد " عزیزم ... اما" جیان لی باز هم بدون نگاه کردن به او تکرار کرد " گفتم مهم نیست " قابیل به تازگی درمورد مینگ به جیان لی گفته بود . چن که نزدیک به سمت دیگرش بود گفت " ما ..." شروع کرد به حرف زدن اما زمانیکه سرشو برگردوند چن هم سرش و به عقب انداخت تا به هابیل نگاه کنه جیان لی ایستاد و گفت " اون برای تو مرد " هابیل دندون هاشو روی هم فشار داد و احساساتی که سخنانش ایجاد کرده بود و بتونه در خودش جبران کنه . احساسی که هابیل را تهدید میکرد . جیان لی به آرامی گفت " مینگ برای همه شما پسرها اینکارو میکرد ... مینگ در صلح بخاطر تو مرد و این حقیقت رو خودت میدونی " هابیل میدونست که این حقیقت داره . وویی و ژوئن هردو که در پشت مادرشون بودن و نزدیک به جمعشون قرار داشتن باز هم نزدیکتر شدن . اونها هم میدونستن که این حرف درسته . هابیل دستش و بلند کرد و با انگشتش چانه جیان لی را لمس کرد وقتی اینکار و کرد بعد از مدتها اولین بار بود که غم در نگاه جیان لی پخش نمیشد . نگاهش را به سادگی روی هابیل ثابت نگه داشت و هابیل به آرامی گفت " متاسفم " جیلن لی گفت " تو هبچ کنترلی روی این موضوع نداشتی " هابیل با احتیاط گفت " مرگش بی معنا بوده " جیان لی گفت " هیچ چیز بی معنا نیست ... شاید ما نتونیم اینو معنی کنیم هابیل من اما این به این معنی نیست که مرگش هم بی معنی بوده . ما خیلی زود بعد از اون جابجا شدیم . به جایی نقل مکان کردیم که همه ما جامون بسیار امن تر بود چون گویا همه ما ممکن بود مورد هدف قرار بگیریم در صورتیکه تنها هدف از مرگ شوهرم همین بوده و اون هم میدونست و مطمئنم با اینحال که میدونست شوهرم حاضر بود میلیونها بار بمیره تا اینطوری بشه " این حرف هم درست بود . هابیل با دونستن این موضوع آب دهانش رو قورت داد و انگشتاشو در امتداد فک جیان لی کشید تا فکش و توی دستش بگیره سپس دستش و دور گرنش انداخت و جیان لی و توی آغوشش کشید و دستش و دورش حلقه کرد . پسران دیگر هم نزدیک تر شدند . چن دستش را بلند کرد تا روی کمر مادرش بگذاره . وویی انگشتاشو میان موهاش روی گوشش و سمت پایین گردنش حرکت میداد . ژوئن هم یکی از دستان او را که کنار هابیل افتاده بود بلند کرد تا بتونه اونو توی دستش نگه داره . جیان لی قبل از اینکه خودشو کنار بکشه چند ضربه محبت آمیز به پشت هابیل زد و سپس خود را عقب کشید و به همشون نگاه کرد و گفت " افسوس خوردن بسه . همه دارن جشن میگیرن اون غم و اندوه هم زمان خودشو سپری کرده و گذشته حالا ما باید جشن بگیریم " مثل همیشه (خوب بیشتر از همیشه ) وقتی که جیان لی حرفی میزد پسراش هم گوش میدادن . این بار جیان لی با خروج سریعش از اتاق در مسیری که برای رفتن مجدد به جمع مهمان ها بود اونها را مجبور به انجام اینکار کرد و سپس پس از رد و بدل شدن نگاههای خانواده بهم پسران هم به دنبالش به راه افتادند . پایان بخش دوم
Show all...
29👍 9
آن موقع بود که صدای بیشتر از یک گریه شنید میدانست که یکی از آنها مال دلیله است دیگری بنظر میرسید که صدای لیا باشد و سومی انگار صدای آرورا بود و هابیل به این فکر میکرد که سونیا چون ملکه بود رفتارش را بسیار مناسب حال نگه میداشت و جیان لی هم حتما اینکار را در خلوتش انجام میداد . هوک فریاد زد " لعنتی .این یعنی یه مهمونی داریم !" و هابیل عقب کشید اما نه خیلی دور . دستش همچنان روی شانه برادرش بود . برادرش هم همینکار و کرد و هوک ادامه داد " گریگور شما خون آشامای لعنتی خیلی مشتریای باحالی هستین .اما لطفا تورو خدا بهم بگو که توی خونه بزرگت توی این خونه درندشت میشه یکم ویسکی و مخلفاتش و پیداکنیم " هابیل به آرامی توضیح داد و گفت " در واقع پدر جفتمه " قابیل زمزمه کرد و گفت " وای" لبهاش دوباره عجیب و غریب شد . سونیا گفت " اگه خون آشامها اینکارو نکنند یک گرگ میتونه از هر موقعیتی برای درست کردن یه مهمونی استفاده کنه" و بعد از نیشخندی سونیا ادامه داد " هوک بیا بریم ببینیم چکار میتونیم بکنیم " هابیل یک قدم دیگه عقب رفت هنوز دستش روی شونه برادرش بود و برگشت که فقط به هوک نگاه کنه تا ببینه که هوک داره چکار میکنه . هوک داشت بستشون حرکت میکرد وقتی که نزدیک شد به پشت هابیل کوبید و بهمدیگه خیره شدن . هوک زمزمه کرد " برات خوشحالم بابا" و بعد خیلی آروم زمزمه کرد " کنارش برای خودم پسرم " و سپس یک بار دیگر بهش زد و دستش رو انداخت و اینبار به برادرش قابیل نگاه کرد و گفت " و در حد مرگ خوشحالم که با تو آشنا شدم برادر .میدونی اینو" قابیل بطرفش کمی چونه اشو تکون داد و هوک از اونجا دور شد و سپس سر سونیا داد زد و گفت " ملکه کوچولو حالا بیا بریم جشن بگیریم !" جابر هم بدنبالش فریاد زد و گفت " درسته همینه!" و این زمانی بود که هابیل مجبور شد که برادرش و رها کنه چون برای معرفی همه بسمتشون حرکت کردن . پس از اون یک تعدادی هم برای کمک به هوک و سونیا برای مهمونی گرفتن رفتن فقط گریگور بود که روحیه رو تضعیف میکرد و گفت " همیشه مهمه که بدونیم چه زمانی باید جشن بگیریم ... اما قابیل چیزهای زیادی وجود داره که باید درموردش توضیح داده بشه" هابیل با لحنی که بوضوح بیان میکرد که گریگور تنها یک انتخاب برای جواب داره پیشنهاد داد و گفت " چطوره که شما یکساعت به خانواده من فرصت بدی تا با همدیگه آشنا بشن بعد ما میتونیم به برادرم توضیحات و بدیم . هوومممم؟" گریگور مرد احمقی نبود و خیلی راحت قبول کرد اما وقتی قبول کرد اینکار و با لبخندی انجام داد که میگفت این خون آشام بشدت خونسرد که گویا برای هابیل خوشحال است و بسیار هابیل را شوکه کرد . گریگور گفت " البته" و سپس دور شد . دلیله اینبار وارد شد و نگاهی بسمت تئونا کرد و گفت " عزیزم جدی جدی اگر به من نگی لباستو از کجا خریدی قطعا ما رابطه خوبی باهمدیگه برقرار نمیکنیم و همیشه میخوایم با هم بجنگیم " تئونا جواب داد " نیازی نیست خواهرم .من خودم یک موتور سوارم از اون دسته که دوست دارم وسایلمو با بقیه تقسیم کنم " دلیله جواب داد " چقدر هم عالی" هابیل به برادرش نگاه کرد و با اشاره به لباسش گفت " با توجه به ظاهر زنت نیاز نیست که به خودت اشاره کنم" و با توجه به لباسی که قابیل پوشیده بود هابیل ادامه داد " معلومه که تو هم یک موتور سواری" قابیل راسخ جواب داد " لعنتی درسته ... هارلی دارم . یک مدل قدیمی اولین بار اونو حدودا یک هفته بعد از اینکه تو هارلی خودتو خریدی گرفتم " این یک موفقیت بود . دونستن این موضوع واقعا باعث خوشحالی بود و احساس خوبی داشت . قابیل به آرامی گفت " بابا عاشق موتور سیکلت بود ... مادر لحظه ای که تو اون موتور و گرفتی این حرف و زد . بعد پشت سر تو تعجب نمیکرد که منم بگیرم . چون میدونست که خودش هم شانس اینو داره که بتونه یه موتور بگیره و پسراش دقیقا شبیه پدرشون هستن "
Show all...
22👍 6
این حرف هم منطقی بود هاببل خلاصه کرد و گفت " پس تو و مادر و پدرمون زندگی خودتونو سر این به خطر انداختید فقط بخاطر اینکه دشمنان فکر میکردند تو من هستی اما در عین حال اونقدر بمن نزدیک بودی تا مطمئن بشی که واقعا نمیتونن منو پیدا کنند " قابیل سری تکون داد وتایید کرد و گفت " بله " حال بدی بود اما حق با دلیله بود . هابیل باید منتظر می موند تا داستان برادرشو بشنوه و بعد ببینه عصبانی میشه یا نه . هابیل پرسید " و الان اینجایی ...؟" قابیل گفت " من حالا اینجام به همون دلیلی که تقریبا از اون زمان تاحالا هر جایی دور و بر تو بودم از زمانیکه شروع کردم به نفس کشیدن باید میبودم چون منو تئونا بهم نزدیک شده بودیم تا مطمئن بشیم هیچ تهدیدی متوجه تو نمیشه . اما حالا من اینجام ..." و به زمین زیر پاش اشاره کرد و ادامه داد " چون بنظر میرسه تو قبل از ما هر تهدیدی رو پیدا میکنی یا حتی میتونی اونو خنثی کنی یا یچیزی هست که برای تو خنثی میشه " هاببل به لبهای ترک خورده و سرخ برادر از زمانیکه در این اتاق ظاهر شده بودند این حالت بهش دست داده بود نگاه کرد و قابیل ادامه داد " و در آخر اینجا هستم بخاطر اینکه تو یک دسته جادوگر دور خودت جمع کردی که این همسرم و اذیت میکنه . درسته که در مقابل همسرم اینها چیزی نیستن اما بهر حال باعث آزارش میشه و من از این موضوع بیزارم " هابیل احساس کرد که دلیله یکم ریلکس شده اما روی حرفی که قابیل زده بود گیر کرده بود . بهش گفته بود من الان اینجا هستم به همون دلیلی که تقریبا از زمانیکه شروع کردم به نفس کشیدن و تا حالا هر جایی بودم دلیلش این بوده که به دنبال تو باشم ... تقریبا از زمانیکه شروع به نفس کشیدن کردم ... هابیل به چشمانی که چشمان خودش نبود خیره شد . او به تنها خون آشام گرگینه زنده دیگر روی این سیاره خیره شد . او به مردی که خودش را در معرض خطر و شکار شدن قرار داده بود خیره شد . مردی که پدرش برای محافظت از او مرده بود .مادرش هم همانطور مرده بود .خانواده اش را از دست داده بود و کسی را نداشت که جای آنها را بگیرد تا زمانیکه جفتش را پیدا کرده بود خیره شد .هابیل به مردی خیره شد که داستانی متفاوت از داستان هابیل داشت سپس به همسر آن مرد نگاه کرد و گفت " از اینکه برادرم و در امان نگه داشتی مچکرم " وقتی دلیله به هابیل نزدیک شد یک درخشش گویا در چشمان تئونا دید و از این بابت خوشحال شد به این معنی بود که او هم عمیقا همچین احساسی میکرد و بعد هابیل یک لحظه دیگر را هم حتی تلف نکرد و با احتیاط همسرش را که در سکوت گریه میکرد بسمت برادرش هدایت کرد و در دو قدمی جلو او ایستاد . دلیله در حالیکه بازویش را بدورش انداخته بود و او رابه خودش تکیه داده بود بسمت برادرش کشید و دستش را بسوی برادرش دراز کرد . چنگ قابیل قوی گرم و اطمینان بخش بود با این احساسات گلوی هابیل سفت شد سپس دست برادرش را تکان داد و بعد دستش را انداخت سپس خودش را کمی جلوتر کشید و دستش را به دور شانه قابیل انداخت و وقتی که قابیل هم دقیقا همین کار را کرد آن دو برادر بالاخره همدیگر را بغل کردند . احساس بسیار خوبی داشت .
Show all...
👍 15 12
قبل از اینکه قابیل به هابیل نگاه کند چشمانش روی جیان لی رفت و گفت " اون جادوگر شما رو پیدا کرده بود . نمیدونم چطوری فقط یکی بود اینکارو کرد تا اینکه شما به خلیج سرپنتاین رسیدی . با رسیدن به خلیج حدس من اینه که من و شما اونقدر از شبکه دور شده بودیم که اونها دیگه هیچ تلاشی برای پیدا کردن هیچکدوم از ما نمیکردن . بنابراین اونا یجورایی و بنا بر دلایلی تونسته بودن ردشو بزنن . بعد تو خطر افتادن دلیله باعث میشد که تورو بیرون بکشن .این یکی از روش کار جادوگراست " هابیل به جیان لی نگاه کرد که چشمانش میخ روی صحبتهای برادرش بود و با نگاه کردن جیان لی بدنش سفت شد اما هابیل میدونست که این نگاه به این معنی که اونها همچنین شوهر جیان لی و پدر برادرهاش مینگ رو همینطوری بیرون کشیدن . هابیل متوجه شده بود که وقتی قابیل گفت این روش جادوگرا در گذشته بوده پس اونها با همین روش به مینگ حمله کرده بودند تا با اینکار بتونن به نتیجه مشابهی برسن . پس مینگ هم بخاطر هابیل مرده بود . یک مرگ بی معنی . هابیل میمرد تا به جیان لی ،ژوئن ،چن و وویی نگاه نکند و با سوختگی داخل چشماش مبارزه میکرد . هابیل قرار نبود در مورد مینگ برای اونها توضیح بده حداقل الان نه . فقط پرسید " میدونی چرا جادوگرا تو این موضوع قاطی شدن؟" قابیل سرشو تکون داد و گفت " نه . فقط باید بدونی که اونها با جاودانه ها کار نمیکردن . فعالیت های اونا توی تگزاس فقط مختص خودشونه . بعد اتفاقی که برات افتاد و بلند شدی اونوقت تورو از دست دادن اما هر کاری که میکردن قرار نبود تورو کامل بکشه . هرچیزی که بود در مورد دستگیر کردنت بود نه کشتنت . یه افسانه قدیمی هستش که میگه اگه جادوگران بتونن یه دوگانه رو پیدا کنن باعث قدرت گرفتنشون میشه . این حداقل چیزیه که تئونا بهش معتقده . تاریخ هم اینو ثابت میکنه چون اولین بار نبود که جادوگرا سعی میکردن جاودانه هارو به بند بکشن اما موضوع اینه که اگر اونها بتونی یکی از جاودانه هایی که توی پیشگویی ها ذکر شده رو بدستش بیارن نمیدونم چکار میکنن اما باعث میشه که اونها با جاودانه ها توی برتری با جاودانه ها قرار بگیرن . این چیزیه که در تمام دورانها جادوگرا سعی میکردن بهش برسن . مخصوصا اون انجمن بزرگ جادوگرا " این حرف منطقی بود . واضح بود که جادوگرا هنوز خشم زیادی نسبت به بقیه داشتن . زمانیکه در یک مدت زمان طولانی یک خشم و درون خودت نگه داری اون خشم تبدیل به انتقام میشه . جادوگرایی که تصمیم گرفته بودن یکی از سه جفت رو تحت فرمان خودشون بگیرن و با این ترتیب میتونستن هر دوطرف جاودانه ها رو زیر دست خودشون نگه دارن . از اون جاییکه منطقی بود هابیل این حرفارو رها کرد و بهش گفت " تو خلیج سرپتنتاین چندتا خون آشام و گرگ بودن که دنبال دلیله کرده بودن " قابیل سر تکون داد و گفت " آره " هابیل تحت فشار گذاشتش و گفت " در این باره هیج نظری نداری ؟" قابیل توضیح داد " هیچ سر نخی ازشون وجود نداره بجز اینکه اونا از طرف انجمن تروو بودن و شما رو شناسایی کرده بودن و اینم به این معنی که پیشگویی هادر حال افشا شدن بودند و جنگ صلح جهانی تقریبا داشت راه میوفتاد . اونطوری که جادو قرن ها پنهان بوده اما وجود داشته . جادوگران در تمام مدت بیننده بودن و این شورشیان هم همانطور که تاحالا ثابت کردند حاضرن دست به هر کاری بزنن از جمله پیدا کردن کسی که مجبور بشه راه اونها رو هدایت کنه "
Show all...
👍 23 3🔥 3
Photo unavailable
The last man on earth sat alone in a room There was a knock on the door... Fredrick brown ترسناک ترین داستان کوتاه دنیا تو کامنتا معنی کنید 🫣
Show all...
8
سخنانش کوتاه بود ولی سوختگی و آتشی که توی چشماش بود و پنهان نمیکرد . هابیل متوجهش میشد .اولی که پدرشون بود با قابیلی که خیلی جوون بود و قابیل چاره ای جز فرار نداشت و دومی مجبور شده بود جون خودشو بزاره و کشته بشه . هابیل زمزمه کرد "متاسفم و حس کرد که دلیله دستش و خیلی سبک و آرامبخش روی شکمش گذاشت" قابیل چانه اش رو بسمتش بلند کرد و گفت" پدر گرگ بود و مامان یک خون آشام " هاببل حدسش رو گفت و روبهش سرتکون داد و گفا" اونها خانواده هویی رو برای من پیدا کردنداینطور نیست؟" قابیل تایید کرد و گفت " مامان بهم گفته بود که اون خونواده همیشه به سگهاو گربه های خیابونی همیشه غذا میدن وقتی که کوچیک بودی تبدیل به یک توله شده بودی امان مامان بهم گفت که پدر مدتهای طولانی اونجا منتظر مونده و تماشا کرده و مطمئن شده که اون زن به خوبی از تو مراقبت میکنه ما مدت زمان طولانی رو خیلی نزدیک شما زندگی کردیم اما زمانیکه دیگه نمیتونستیم نزدیکت باشیم اونجا رو ترک کردیم ... چون اونا دنبالمون کرده بودن و جامونو پیدا کرده بودن نمیتونستیم اونجا بمونیم ." هابیل به نوعی نمیدونست چطور متوجه این موضوع شده اما بدون اینکه زحمتی برای پنهان کنه گفت " پس از تو به عنوان طعمه استفاده کردن تا جای من امن باشه ؟ " دهان قابیل سفت شد و جواب داد " جاودانه های بعد از ما نمیدونستن که یکی دیگه از ما هم وجود داره " دلیله نفس بریده گفت" وای خدای من " حتی هابیل هم اون لحظه هم احساس کرد که یه حالت تنش و اضطراب شدیدی کل اتاق را فرا گرفته . قابیل ادامه داد " مادر، تئونا رو برای من پیدا کرد ... تئونا با یک جادویی کاری کرد که تو هرگز نتونی منو بو کنی ‌اینطوری میتونستم نزدیکت باشم و مراقبت باشم .تئونا همچنین یکجوری منو پوشونده بود تا کسی نتونه پیدام کنه ‌.منو تئونا حدود یک دقیقه بعد از دیدن هم متوجه شدیم که میتونیم باهم زندگی کنیم .چندین دهه است که کنار منه" هابیل گفت " پس تو همیشه نزدیکم بودی ... نزدیک به من" قابیل دوباره سرشو تکون داد و گفت" مامان هم همینطور بود قبل اینکه تو بفهمی بهت نزدیک میشد .وقتی به اندازه کافی بزرگ شده بودی تا بتونی اونو احساس کنی و ممکن بود که بفهمی چه چیزی و داری حس میکنی .بهترین روز زندگیش زمانی بود که من دیگه میتونستم خودم بیرون برم اون میتونست مراقب تو باشه .اون زمان دوربینها تازه اختراع شده بودند .مادر وادارم میکرد تا توی هر لحظه ای که میتونستم ازت عکس بگیرم در نهایت مادر هزاران عکس از تو داشت " دست دلیله عمیقا به بدنش فشرده شد .حرفای قابیل حرفای خوبی نبودند و هابیل باید برای مبارزه با احساساتش محکم میبود .خانواده اش بهم نزدیک بودند ‌آنها فقط مجبور بودند تا بگذارند هابیل از پیششان برود تا در امان باشد.اما آنها نزدیکش بودند حتی برای قرنها .هابیل حس میکرد که این حرفها دارد او را میکشد. تقریبا بشدت خیلی زیادی داشت با خودش مبارزه میکرد و در تلاش برای پیروزی درمبارزه اش با احساساتش گفت " تو بودی که توی دالاس منو نجات دادی؟"
Show all...
👍 20😭 9 2🔥 2
اما تئونا بود که شروع به حرف زدن کرد و گفت " فکر میکنی که ما میتونیم اینکارو یکم خصوصی تر انجام بدیم ؟" هابیل جواب داد " اینهاخانواده من هستن و وقتی چیزی برام مهمه من خانوادمو کاملا نزدیک خودم نگه میدارم " هابیل احسلس کرد که دلیله کنارش حرکت میکنه و به دلیله نگاه کرد که نگاهش با جیان لی رد و بدل شد ببینه و اگر نگاه دلیله منعکس کننده نگاه جیان لی باشه مشخص بود که هر دو مملو از غرور بهش نگاه میکردن .هابیل احساس کرد که پشتش صاف تر شده و بازوشو دراز کرد و پیشنهاد داد و گفت " میخواید بشینید ؟" قابیل برادرش زمزمه کرد و گفت' همینطور ایستاده خوبه" هابیل سر تکون داد و سپس به اون سمت رفت و گفت " تو با پدر و مادرمون بزرگ شدی ." قابیل با احتیاط بهش نگاه کرد و سری تکون داد . هابیل پرسید چرا من اینطور نشدم ؟" قابیل جواب داد" ما دوقلوییم " هابیل گفت " خودم متوجه شدم " قابیل دوباره گفت" ما ناهنجاریم " هابیل جواب داد " اینو هم متوجه شدم .دویست سال پیش وقتی پنج ساله بودم متوجه شدم که البته تو به اندازه کافی خوش شانس بودی که والدینت همچین اطلاعاتی و بهت بگن ولی من مجبور بودم خودم بفهمم" قابیل انگار ضربه کاری هابیل و دریافت کرده بود ولی سفت سر جاش ایستاد و گفت " والدینمون از پیشگویی ها خبر داشتن " هابیل پرسید " چطوری ؟" قابیل جواب داد" پدر پادشاه مکدونا را میشناخت ‌وقتی ما بدنیا اومدیم پلدشاه براش توضیح داده بود " هابیل چیزی نگفت اما احساس کرد که کالوم هوشیارتر شده . قابیل ادامه داد" از طریق پیشگویی ها اونا میدونستن که یکی از جفت سه گانه تویی " هابیل پرسید " ما که دونفر عین هم بودیم اونا از کجا میدونستن دقیقا منم؟" قابیل سرشو تکون داد و گفت" من دیگه هیچی نمیدونم .منکه بچه ندارم ببینم این جریانا چجوریه .اما میشه تصور کرد که والدین یچیزایی و میدونن و یچیزایی نمیدونن که به بچه هاشون نمیگن .اونا فقط میدونستن که تو یکی از سه گانه ای و معلوم شد که درست هم میگفتن" هابیل نمیتونست این حرفارو درک کنه . قابیل بدون توجه به سخنانش آروم و با جدیت ادامه داد و گفت " من نگهبان تو هستم ... کاری که والدین ما انجام دادن برای حفظ بقای تو ضروری بود " هابیل پرسید" اونا زندن؟" و وقتی احساس کرد که چه حسی از قابیل و تئونا بهش القا میشه خودشو آماده شنیدن حرفای بعدی کرد . قابیل جواب داد" نه .پدر زمانی که ما چهل و هفت سالمون بود وقتی که نه(۹) گرگ بهمون حمله کردن مرد اما اون به من و مامان زنان داد تا بتونیم بدویم و جونمونو نجات بدیم .مادرمون پنجاه و دو سال پیش کشته شد برای محافظت از من جونشو داد .اونا گرفتنش و سرشو از تنش جدا کردن اما توی هدفش موفق شد و تونست جون منو نجات بده و من از اونجا دور شدم
Show all...
👍 19😭 7 4
پارت جدید.pdf1.70 KB
16👍 9😢 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.