ــ آقا یاسین ؟ نمازتون که تموم شد کمکم میکنید مسئله های ریاضیم و حل کنم؟!
https://t.me/+McGCC_zhg51kNWM0
تکبیر نگفته سرش را به سمت دخترک ریز چثه چرخاند ..
کتاب هایش را بغل گرفته و باز هم دامنی کوتاه و تیشرتی گشاد پوشیده که در سکوت فریاد بزند عروسک بند انگشتی نیست
اما هیچ متوجه نبود که آن پاهای خوش تراش بلوری چه بر سر دل حاج یاسین خـَیر می اورند
سرش را تکان داد
ــ باشه ، بچین کتابات و بیام ..
دخترک دلبرانه لبخند زد و با لحن شیرینی تشکر کرد
یاسین رویش را برگرداند و تکبیر گفت و نمازش را شروع کرد ..
آهو جامدادی اش را برداشت و ذوق زده از اینکه اینبار تکالیف ریاضی اش را درست انجام میدهد جلوی یاسین نشست
دفتر و کتاب هایش را روی میز پهن کرد و منتظر شد
یاسین در رکوع بود که چشمش به زانو های بلوری و ظریف آهو افتاد
حواسش پرت شد و به جای « عظیم بحمده »« اعلی و بحمده » را به زبان آورد
از همان روزی که مسئولیتش را قبول کرده بود و به حاج ناصر قول داده بود برایش پدری کند او را حامیه خود میدید
نمازش را به سختی تمام کرد و سجاده اش را جمع کرد و گوشه ای گذاشت
آنطرف میز رو به روی دخترک نشست و کتاب ریاضی اش را جلویش کشید
آهو مداد هایش را با احتیاط داخل جعبه گذاشت و با لحنی طنازانه گفت
ــ قبول باشه آقا یاسین .. برا منم دعا کردین؟
یاسین پوزخندی زد و طعنه وار گفت
ــ بیشتر از تو برای خودم دعا میکنم که خدایی ناکرده تو امانتیه مو خرماییم خیانت نکنم
سخنش آرام بود و آهو نشنید
با اشتیاق نشست و صفحه 41 را نشان داد
ــ اینجاست ..
نگاه یاسین به جای صفحه ی 41 روی ساق دست ظریف و خوش تراش دخترک افتاد
آب دهانش را پایین داد و بی حواس نگاهش را گرفت
چقدر سفید بود ..
آهو خم شد و مدادی را به سمت یاسین گرفت
ــ بااین بنویسین که بعدا بتونم پاک کنم
و اما اینبار نگاه یاسینِ سر به زیر و خشن که به تازگی بازیگوش شده بود روی یقه ی باز دخترک نشست که استخوان ترقوه و گلوی سفیدش را سخاوتمندانه به نمایش میگذاشت
آهو نگاهی به یاسین انداخت
ــ آقا یاسین؟؟
یاسین هول شده سرش را تکان داد و صاف نشست
ــ ب بله بدش به من
مداد را گرفت و تا خواست دور اولین عدد خط بکشد نگاهش روی ران پاهای آهو نشست
چقدر کوچک بودند
عصبی شده از خودش مداد را انداخت و کلافه چنگ در موهایش زد
ــ
بلند شو برو لباسات و عوض کن بعد بیا
آهو متعجب نگاهی به سر و وضعش انداخت
چیز جدیدی نبود که
همیشه همینطور در خانه میگشت
ــ چرا اخه؟ گرمه!!
یاسین خشن نگاهش کرد که دخترک سرش را پایین انداخت
اما طاقت یاسین طاق شده بود
عصبی و بیقرار برای لمس دخترکی چند ماهست حلالش شده اما باااید برایش پدری کند غرید
ــ نمیفهمی وقتی مردی که داره میشه 40 سالش و تا حالا دستش به دست دختری نخورده جلوت نشسته نباید با لباس یقه باز و دامن کوتاه بشینی و مدام بدن دخترونت و پیچ و تاب بدی؟؟
نمیفهمی وقتی مال حاج یاسینی و یه محله میدونن دل و دینش و بردی نری تو گوشی با هر کس و ناکسی زر بزنی و آخرررش با منی که حلالمی درمورد خواستگارات حرف بزنی نهه؟؟؟
آهو بهت زده چشم درشت کرد
ــ آقااا یاسین!!
شما خودتون بهم گفتید من در حد دخترتونم و نهایتش خواهرتون ..
خودتون بهم هشدار دادید که دل بستـتون نشم
خودتون گفتین شما رو تو جایگاه پدر ببینم
یاسین بلند شد
لعنت به دهانی که بی موقع باز شود
آن زمان که نمیدانست شیطنت های بچگانه این دخترک افسونگر بیچاره اش میکند
ــ اره گفتم هنوزم میگم واست پدری میکنم
اما پدری کردنم فرق داره
دختر من شدی ، دختر منم میمونی!
https://t.me/+McGCC_zhg51kNWM0
https://t.me/+McGCC_zhg51kNWM0
https://t.me/+McGCC_zhg51kNWM0
https://t.me/+McGCC_zhg51kNWM0