cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

📚رمان های ناب📖

📚رمان های ممنوعه📖 دو تا رمان صحنه دار توی کانال هست 💦 کانال های دیگمون :💕 @File_roman @Ham_nafaas ادمین: @crm787 [عضو انجمن تاپ رمان ] درصورت کپی کردن رمان کانالتون فیلتر میشه🚫

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
1 557
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

شروع رمان هیاهوی زندگی💜🍃
Show all...
•❥•-------------•🦋•------------•❥ • 📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋 👩🏻‍💻 به‌قلم : سوگندツ 🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫 •❥•-------------•🦋•------------•❥• 🎬 #پارت_53 از زبان ساحل : با احساس تشنگی زیادی چشم هام رو باز کردم . پلک هام بقدری سنگین شده بود که نمی تونستم بیشتر از چند ثانیه چشمام رو باز نگهدارم . نگاه کوتاهی به اطرافم انداختم که با دیدن تخت های کنارم متوجه شدم تو بیمارستانم . با تعجب زیر لب زمزمه کردم : من چرا اینجام ؟! به سختی چشمام رو باز کردم و خواستم خودم رو روی تخت بالا بکشم که درد زیادی زیر دلم احساس کردم . از درد جیغی کشیدم و نگاه خسته و بی جونم رو به سمت وسط پام انداختم . با دیدن خونی که تو یه لحظه از بین پام چکه کرد جیغ بلندی کشیدم و تمام اتفاق های دیشب مثل یه فیلم که روی دور تند باشه از جلو چشمام عبور کرد . خدای من برسام چه بلایی سرم آورده ؟! بردیا چرا نیومد ؟ اشک هام روی گونه هام جاری شدن و باناوری به اطرافم نگاه کردم . چه بلایی سرم اوردن ؟! با صدای بلندی هق هق میزدم که دوتا پرستار سراسیمه وارد اتاق شدن . با دیدن چشماشون رنگ ترحم گرفت و به سمتم اومدن . باورم نمیشد من اینجام !! یعنی بردیا برام تله گذاشته بود تا بردارش بهم تجاوز کنه ؟! از شدت ناراحتی قلبم تیر میکشید و چشمام سیاهی می رفت . جلوی گریه هام رو نمی تونستم بگیرم و از ته دل جیغ میزدم و گریه میکردم . یکی از پرستارا دستم رو گرفت و میون گریه هام گفت : × آروم باش عزیزم به خودت فشار نیار تو تازه عمل کردی . هیچی از‌حرف های پرستار و موقعیتم نمیفهمیدم ، فقط دلم میخواست گریه کنم و جیغ بکشم . تصویر پدر و مادرم مدام جلوی چشمام بود و عذابم رو چند برابر میکرد . گریه هام هر لحظه بیشتر میشد و کنترلم دست خودم نبود . پرستاری که کنار بود از میز کنار تخت یه آمپول برداشت و کمی تو سرمم تزریق کرد ! همچنان گریه میکردم که با لحن جدی و خشنی گفت : × آروم بگیر وگرنه تمام آرامشبخش رو تو سرمت تزریق میکنم . یواش یواش پلک هام سنگین شد و کمی آروم تر شدم . از بین چشم های خیسم نگاهی به پرستار انداختم که ادامه داد : × تا یک ساعت دیگه دکترت میاد و معاینه ات میکنه فعلا باید جواب مامورهای پلیسی که از کلانتری اومدن رو بدی ، چند روزی اینجا هستی سعی کن به خودت مسلط باشی و تو اولین فرصت با خانواده ات تماس بگیر . بدون هیچ حرفی به پرستار زل زده بودم که از اتاق بیرون رفتن . باورم نمیشد این اتفاق برای من افتاده بود !! اونم توسط برادر بردیا !! هزارتا سوال تو ذهنم بود و شکی که تو وجودم نسبت به بردیا داشتم قلبم رو به درد میاورد ! حالا باید چیکار میکردم ؟! چرا بردیا تو این وضعیت کنارم نیست !؟ اگه پدر و مادرم بفهما حتما از غصه دق میکنن ... خدای من باید چیکار کنم ؟! ذهنم درگیر این سوال ها بود که یه مامور پلیس وارد اتاق شد و به سمتم اومد . . . ‌. از زبان بردیا : با استرس توی اتاق سرهنگ راه می رفتم و هر ثانیه برام مثل یک سال میگذشت ‌‌‌. چشمم به در بود تا مادر و پدرم بیان و منو از اینجا خلاص کنن . نمیدونم چندبار عرض اتاق رو قدم زدم که بلاخره در باز شد و مادرم با چشم های خیس و متورم وارد شد . نگاهی بهش انداختم و سراسیمه به سمتش رفتم . مامان خودشو تو بغلم انداخت و با گریه گفت : × دیدی پسرم ؟!! دیدی چه بلاهایی سرمون اومد ؟! از حرفش تعجب کردم !! من که هنوز چیزی بهش نگفته بودم چرا این حرف ها رو میزد ؟! کلافه سری تکون دادم و گفتم : _ از چه اتفاقی حرف میزنی مامان ؟!! با گریه به سمت صندلی هایی که داخل اتاق بود رفت و روی نزدیک ترین صندلی نشست . با استرس و تپش قلب به مامان چشم دوخته بودم که گفت : × برسام دیشب متوجه شده غزل بهش خیانت کرده ، رمز گوشی غزل رو باز کرده بود و پیام هاش و عکس هاش رو با یه مرد دیگه دیده بود . با ناباوری زیر لب زمزمه کردم : _ خدای من چطور ممکنه ؟! @nab_roman 💜🍃
Show all...
•❥•-------------•🦋•------------•❥ • 📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋 👩🏻‍💻 به‌قلم : سوگندツ 🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫 •❥•-------------•🦋•------------•❥• 🎬 #پارت_52 سروان با اخم های تو هم رفته دستبندش رو از جیبش بیرون آورد و فاصله امون رو کم کرد . به سربازی که همراهش بود اشاره کرد و به زور دستام رو گرفتن و دستبند رو به دستم زد . به زور به سمت در خروجی میکشندنم که با اعصبانیت فریاد زدم : _ ولم کنید عوضیاااا _من میخوام پیش عشقمممم بمونم . _ هرچی بخوای بهتون میدم ولمم کنید من باید پیشش باشمممم . بی اهمیت به زجه زدنام سوار ماشین پلیس کردنم و حرکت کردن . بغض راه گلوم رو بسته بود و اشک داشت تو چشمام حلقه میزد . دلم میخواست بمیرم و همچین روزی رو نبینم . تمام فکرم پیش ساحل بود . فقط خدا میدونه وقتی به هوش بیاد تک و تنها تو بیمارستان چه حالی بهش دست میده ... . . ‌. از زبان ساحل : با احساس سوزش تو دستم چشم های خسته ام رو باز کردم . نور شدیدی تو چشمام خورد که باعث شد دوباره چشم های سنگینم رو ببندم . گلوم حسابی خشک شده بود و سخت نفس میکشیدم . با دردی که تو سرم پیچید آهی کشیدم و نگاهی به اطراف انداختم . با دیدن تصویر تار یه پرستار که مشغول زدن سرم بهم بود به سختی لب های خشکم رو از هم باز کردم و لب زدم : + مَ ... مَن اینجا .... چیکار میکنم . پرستار نگاه ترحم آمیزی بهم انداخت و آمپولی که تو دستش بود رو توی سرم تزریق کرد . منتظر نگاه نیمه بازم رو بهش دوخته بودم که با مهربونی گفت : × فعلا استراحت کن هنوز زود با این درد بخوای دست و پنجه نرم کنی . از حرفش حسابی گیج شده بودم اما مغزم توان فکر کردن نداشت . حرف پرستار رو توی ذهنم مرور میکردم که چشمام روی هم رفت و چیزی نفهمیدم . . . . از زبان بردیا : با اعصبانیت به میله‌ی بازداشتگاه کوبیدم و فریاد زدم : _ نگهباااااان ؟!! نگهبااااان ؟! _ من باید به خانواده ام زنگ بزنمممم ‌. _ یکی این در لعنتی رو باز کنه . * ای بابا چته لعنتیی ؟! بگیر بخواب سر صبحی همه رو از خواب پروندی . با صدای پیرمرد معتادی که ته بازداشتگاه تو چرت بود صدازدن هام رو متوقف کردم و نگاهی بهش انداختم . فین فین کرد و با دیدن اعصبانیتم با لحن آروم تری گفت : * تا صبح هم صدا بزنی کسی نمیاد ، باید تا 9 صبح صبر کنی تا سرهنگ بیاد این افسر نگهبان نمیتونه اجازه بده زنگ بزنی . کلافه نفسمو بیرون دادم و روی زمین نشستم . تصویر ساحل مدام جلوی چشمام بود و تمام وجودم رو به آتیش به میکشد . از شدت ناراحتی حتی لحظه ای نبود که بغض گلوم رو رها کنه . سرمو روی زانوم گذاشتم و فقط به این فکر میکردم کار کی می تونه باشه ؟! کی این بلا رو سر ساحل آورده ؟! تمام شک به امیر و سارا بود فقط اون کثافت ها با ساحل مشکل داشتن حتما کارخودشونه ! نمیدونم چقدر به ساحل و این اتفاق فکر کردم که ناخواسته اشک هام روی گونه هام جاری شد . بعد از چندین سال دوباره اشک تو چشمام جمع شده بود و داشتم گریه میکردم . تا صبح حتی لحظه ای خواب به چشمامم نیومد . کنج بازداشتگاه از ناراحتی جونم داشت بالا میومد و حس پوچی تمام وجودم رو گرفته بود . نمیدونم چند ساعت گذشته بود که بلاخره سالن باز شد و دوتا سرباز به سمتمون اومدن . @nab_roman 💜🍃
Show all...
•❥•-------------•🦋•------------•❥ • 📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋 👩🏻‍💻 به‌قلم : سوگندツ 🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫 •❥•-------------•🦋•------------•❥• 🎬 #پارت_51 حتی توان ایستادن هم نداشتم اما باید هرچه سریع تر ساحل رو به بیمارستان می بردم . با قدم های بلند از شرکت خارج شدم و به سمت ماشین رفتم . به سختی در عقب رو باز کردم و ساحل رو دراز کش روی صندلی های عقب گذاشتم . بدون لحظه ای معطلی سوار ماشین شدم و با سرعت حرکت کردم . . . . با نگرانی پشت در ایستاده بودم و چشمم روی در قفل شده بود . قلبم تیر میکشد و داشتم از پا می افتادم . تصویر ساحل که بدون شلوار و خونی روی زمین افتاده بود یه لحظه از جلو چشمام دور نمیشد . فقط منتظر بودم تا ساحل به هوش بیاد و بگه کدوم حیون پست فطرتی این بلا رو سرش اورده تا با دست های خودم بکشمش ! دلم میخواست همین کاری که با ساحل کرده بود رو باهاش بکنم . از اعصبانیت تپش قلب گرفته بودم و نمی تونستم یجا بند شم . باید با دست های خودم بکشتمش ! تا تلافی کاری که با عشقم کرده بود رو درنمیاوردم نمی تونستم آروم بگیرم . با اعصبانیت توی راهرو قدم میزدم و هر چقدر که میگذشت بیشتر به عمق ماجرا کشیده میشدم . حالا باید چطور تو چشم های ساحل نگاه میکردم ؟! اصلا اگه به هوش بیاد و بفهمه چه اتفای براش افتاده چه بلایی سرش میاد ؟ قطره‌ی اشکی از گوشه ‌ی چشمم چکه کرد و بغض راه گلوم رو بسته بود . همش تقصیر من بود !! نباید میزاشتم ساحل توی شرکت تنها می موند . * آقای راستین ؟! با صدای پرستاری که صدام میزد از فکر بیرون اومدم و با کلافگی نگاهی بهش انداختم . پرستار به دوتا مامور پلیس که پشتش ایستاده بودن اشاره کرد و لب زد ؛ * این آقایون برای تشکیل پرونده اومدن ! سری به معنی باشه تکون دادم که مامور ها با قدم های بلند به سمتم اومدن . نگاه دقیقی به سرتا پام انداختن و یکیش که درجه اش بیشتر بود پرسید : × شما آقای راستین هستید ؟! _ بله خودمم ! × دکتر خانمی که شما به بیمارستان آوردید تو گزارش پزشکی نوشته به این خانم به طرز وحشیانه ای تجاوز شده و متاسفانه صدماتی هم دیدن ‌به همین خاطر شما باید همراه ما بیاید . آب دهنم رو قورت دادم و لب زدم : _ نمیشه همینجا سوال هاتون رو بپرسید ؟! صریح گفت : × نخیر شما تا به هوش اومدن این خانم و روشن شدن ماجرا بازداشتید . با شنیدن کلمه‌ی بازداشت اخمام تو هم رفت و با اعصبانیت گفتم : _ برای چی بازداشتم ؟! من که ... نزاشت حرفم تموم بشه و با جدیدت گفت : × اینجا بیمارستانه آقا آروم باشید و دردسر درست نکنید . _ من هیچ جا نمیام میخوام پیش نامزدم بمونم . @nab_roman 💜🍃
Show all...
پارت های جدید 😍💜🍃 امشب دوباره پارت داریم
Show all...
•❥•-------------•🦋•------------•❥ • 📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋 👩🏻‍💻 به‌قلم : سوگندツ 🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫 •❥•-------------•🦋•------------•❥• 🎬 #پارت_50 زیر لب باشه ای زمزمه کرد که رو به دکتر کردم و گفتم : _ آقای دکتر من یک ساعت دیگه برمیگردم اشکالی نداره که ؟! * البته که نه فقط این داروها رو هم تهیه کنید . نسخه رو از دکتر گرفتم و بعد از تشکر از اتاق خارج شدم . نمیدونم چرا اما استرس تو تمام وجودم سرازیر شده بود . همونجوری که از بیمارستان خارج میشدم دوباره با ساحل تماس گرفتم اما باز جواب نداد . بی معطلی سوار ماشین شدم و با سرعت حرکت کردم . خیابون ها خلوت بود و تا جایی که می تونستم گاز میدادم . تمام لحظه هایی که تو ویلا ساحل زیرم بود و می بوسیدمش جلوی چشمم بود و حالم رو عجیب دگرگون میکرد !! واقعا نمی تونستم بفهمم چرا در مقابل این دختر اینقدر بیقرار میشدم و نمی تونستم خودمو کنترل کنم . اگه اون پلیس های لعنتی نیومده بودن الان ساحل مال من شده بود و تو فکر خواستگاری بودم !! کلافه سری تکون دادم و شیشه‌ی ماشین رو پایین دادم تا بادی به سر صورتم بخوره . بعد از چند دقیقه ماشین رو جلوی شرکت متوقف کردم و به سمت در پشتی رفتم . هوا گرگ و میش بود و باد خنکی می وزید . کلید شرکت رو از تو جیبم بیرون آوردم و خواستم در رو باز کنم که چشمم به گوشه‌ی باز در خورد ! متعجب در رو هل دادم که کامل باز شد! من که رفتنی در رو قفل کرده بودم !! پس چرا الان باز بود ؟! بدون لحظه ای صبر وارد شرکت شدم و با قدم های بلند به انتهای راهرو رفتم . استرسی که تو وجودم بود هر لحظه بیشتر میشد ! از پله ها رو یکی درمیون بالا رفتم و یه راست به سمت اتاق مدیر عامل قدم برداشتم . با رسیدن به اتاق نگاهی به در که گوشه اش باز بود انداختم . نفس عمیقی کشیدم و همزمان با باز کردن در گفتم : _ عشقم من برگش ... حرفم تموم نشده بود که با دیدن صحنه‌ی روبه روم ادامه‌ی حرفم رو خوردم . ناباورانه نگاهی به ساحل که با لباس های پاره وسط اتاق افتاده بود انداختم و قلبم یه لحظه از تپش ایستاد !!! به وضوح حس کردم قلبم نمیتپه ! عرق سردی روی بدنم نشسته بود و خون به مغزم نمی رسید ! با صدای ناله‌ی ضعیف ساحل به خودم اومدم و با قدم های لرزون به سمتش رفتم . کنارش نشستم و به سمت خودم برش گردوندم که با دیدن صورت کبود و خون مرده اش خون تو رگام یخ بست ! سرمو نزدیک صورتش بردم و با بهوت و نگرانی گفتم : _ ساحل ؟!! چه اتفاقی افتاده ؟! _ عشقم حرف بزن . بدون این که حتی کلمه ای حرف بزنه از بین چشم های نیمه جونش نگاهی بهم انداخت و چشمام روی هم رفت . با دیدن این وضع ساحل قلبم داشت از جاش کنده میشد . جای جای صورتش کبود بود و لباش انگار دریده شده بود و خون از هر طرفش بیرون زده بود ‌. هراسون نگاهی به سرتا پاش انداختم که با دیدن خونی که از وسط پاش خشک شده بود اشک تو چشمام حلقه زد . خدااای من چطور ممکنه ؟!! یعنی به ساحل تجاوز کردن ؟!! اشک هام ناخواسته روی گونه هام ریختن و نزدیک گوش ساحل با بغض لب زدم ؛ _ ساحل چشماتو باز کن _ فقط یه دقیقه چشماتو باز کن عشقم . وضعیت ساحل بقدری بد بود که اشک هام شدت گرفتن و به هق هق افتادم . باورم نمیشد دختری که عاشقش بودم به این روز افتاده باشه اونم فقط بخاطر حماقت من . بی معطی شلوار و شورت تیکه تیکه شده‌ی ساحل رو بالا کشیدم و با احتیاط بغلش کردم . هیچ وقت تو زندگیم اینقدر حالم بد نبود . حتی توان ایستادن هم نداشتم اما باید هرچه سریع تر ساحل رو به بیمارستان می بردم . @nab_roman 💜🍃
Show all...
•❥•-------------•🦋•------------•❥ • 📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋 👩🏻‍💻 به‌قلم : سوگندツ 🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫 •❥•-------------•🦋•------------•❥• 🎬 #پارت_49 میدونستم که هیچ راه فراری ندارم و از ترس خودمو خیس کرده بودم . اشک هام کل صورتم رو خیس کرده بودن و دلم میخواست بمیرم. برسام همونجوری که با خشونت لبام رو می خورد دستشو روی سینه هام گذاشت و محکم فشار داد ! از درد زیاد لب های برسام رو گاز محکمی گرفتم و با تمام زورم هلش دادم که با سر روی زمین افتاد . با صدای بلندی آخی گفت و سرشو تو دستش گرفت . با دیدن خونی که از سرش میومد از ترس دست و پاهام سِر شده بودن و انگار جون تو بدنم نبود اما باید خودم رو نجات میدادم . سریع به سمت در برگشتم و کلید رو توی قفل چرخوندم . با باز شدن قفل بی معطلی در رو باز کردم از اتاق خارج شدم و به سمت راهرو دویدم که یهو با کشیده شدن موهام و سوزشی که تو پوست سرم احساس کردم از ته دلم جیغ بلندی کشیدم . برسام وحشیانه به عقب کشیدتم و سیلی محکمی زیر گوشم خوابند و گفت : _ انقدر بهت رو دادم که هار شدی اما من خوب بلدم رامت کنم . با گریه مشتی به سینه‌ی برسام کوبندم و با هق هق فریاد کشیدم : + ولمممم کن حیون من ساحلم ، من نامزد تو نیستم آشغاااااال پسفط... نزاشت حرفم تموم بشه و با دستش فکم رو فشار داد و نزاشت حرف بزنم . با حرص به اتاق برم گردوند و روی میز پرتم کرد . شکمم محکم به کناریه میز خورد و از درد چشمام سیاهی رفت ! برسام سریع دستشو روی گردنم گذاشت و فشار داد که صورتم به میز چسبید ! با دست آزادش مانتوم رو کنار زد و دستش روی شلوارم نشست . با تمام توان جیغ میزدم و التماسش میکردم ولم کنه اما کوچیک ترین توجهیی نمیکرد . بی توجه به جیغ و ناله هام شلوار و شور.تم رو پایین کشید و با دستش ضربه‌ی محکمی روی باسنم زد و با لحن مملو از شهو.ت گفت: _ جووووون عجیب چیزی هستی ! تا صبح باید زیر خودم باشی با هق هق نالیدم: + خواهش میکنم ولم کن من دوست دختر بردیام تو مستی متوجه ... حرفم تموم نشده بود که با صدای باز شدن زیپ شلوارش قلبم ایستاد. عرق سردی روی بدنم نشسته بود و فقط تصویر بردیا جلوی چشمام بود ! تو یه لحظه برسام شلوارش رو پایین کشید و خودشو پشتم تنظیم کرد . با خوشنت کمرم رو نگهداشت و خودشو وسط پام جا کرد . با هق هق روی میز می کوبیدم و فریاد میزدم که با یه حرکت تمام مردونگیش رو واردم کرد. از دردی که تو بدنم پیچید جیغی کشیدم و بی جون روی میز افتادم . . . . از زبان بردیا : کلافه تو راهروی بیمارستان قدم میزدم و نمیدونم چرا حس بدی داشتم . نفسمو با کلافگی بیرون دادم و روی صندلی نشستم . سرمو به دیوار تکیه دادم و چشم هام رو روی هم گذاشتم . ساعت تقریبا 5 صبح بود و هنوز وقت نکرده بودم به ساحل زنگ بزنم ! صدای گریه ی لاله تو ذهنم اکو میشد و سر درد بدی گرفته بودم . کلافه چشمام رو باز کردم و گوشیم رو از تو جیبم بیرون اوردم . با این که احتمال میدادم ساحل خواب باشه اما شماره اش رو گرفتم و منتظر شدم . صدای بوق آزاد رو اعصابم خط میکشید و داشتم نگران میشدم . _ اقای راستین ؟! می تونید بیاید داخل با صدای پرستار تماس رو قطع کردم و از روی صندلی بلند شدم . با قدم های بلند به سمت اتاق روبه روم رفتم که با دیدن لاله و پای گچ گرفته اش لبخند مصنوعیی زدم و گفتم : _ حالت خوبه ؟! لاله هنوز چشماش خیس بود و مشخص بود درد داره . نزدیک تختش رفتم و بوسه ای به پیشونیش زدم . چشم هاش از شدت بی خوابی نیمه باز بود و بامزه اش کرده بود . دستی روی موهاش کشیدم و گفتم : _ خواهر کوچولو همینجا بمون تا من برم دنبال ساحل و بیایم . @Nab_roman 💜🍃
Show all...
•❥•-------------•🦋•------------•❥ • 📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋 👩🏻‍💻 به‌قلم : سوگندツ 🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫 •❥•-------------•🦋•------------•❥• 🎬 #پارت_48 قبل از این که چیزی بگم سیلی محکمی زیر گوشم زد و با اعصبانیت غرید ؛ _ توی کثافت حتی به بردیا هم چشم داری . از شدت سیلیش روی زمین افتادم و مزه‌ی خون رو تو دهنم احساس کردم . از درد آخ بلندی گفتم و نفسم رفت ! برسام با خشونت بازوم رو گرفت و دوباره بلندم کرد . تو چشم هام خیره شد و با همون اعصبانیت غرید : _ فکر کردی تا کی می تونی رمز گوشیت رو بهم ندی ؟! برو بیین رمزشو باز کردم و همه‌ی کثافت کاریاتو دیدم . با چشم های خیسم با ترس نگاهش میکردم و مغزم کار نمی کرد ! خدای من باید چیکار کنم ؟! برسام منو با غزل اشتباه گرفته بود و بقدری مست بود که با حرف هام فقط عصبی تر میشد ! چشمام از فشار پایینم سیاهی می رفت و سرجام خشکم زده بود که فریاد زد ؛ _ چرا لال شدی ؟! به زحمت لبام رو که انگار بهم دوخته شده بودن رو از هم جدا کردم و با مِن مِن گفتم : + من سااا ساحلم . با صدای بلندی خندید و گردنم رو تو دستاش گرفت . فشاری به گردنم وارد کرد و از بین دندون های کلید شده اش گفت : _ یادته هیچ وقت نمیزاشتی بهت دست بزنم ؟!! حالا امشب تقاص تمام تو حسرت گذاشتن های منو میدی ! از حرفش تا مرز سکته کردن رفتم . قلبم تو دهنم میزد و داشتم از هوش می رفتم ، با دست های لرزونم خواستم دستاش رو از دور گردنم باز کنم که بیهوا به سمتم حمله کرد و لبام رو شکار کرد . با ولع لبام رو می خورد و وحشیانه گاز می گرفت ! با وجود نفس تنگی تقلا میکردم ازش جدا بشم اما هرچقدر دست و پا میزدم فقط خودم بیشتر نفس کم میاوردم . برسام با خشونت زبونش رو وارد دهنم کرد و تو دهنم می چرخوندش ! خونی که بابت سیلی تو دهنم مونده بود با آب دهن برسام که مزه‌ی گند مشروب و سیگار میداد ترکیب شده بود و میخواستم بالا بیارم . از ته دلم میخواستم جیغ بکشم اما برسام کاملا خفه ام کرده بود . دستاشو دو طرف پهلوم گذاشته بود و کاملا ثابت نگهم داشته بود . از تقلای زیاد به سختی و نفس میکشیدم و انگار جونم داشت بالا میومد ! میدونستم که هیچ راه فراری ندارم و از ترس خودمو خیس کرده بودم . @Nab_roman 💜🍃
Show all...
پارت های جدید😍💜💜
Show all...
•❥•-------------•🦋•------------•❥ • 📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋 👩🏻‍💻 به‌قلم : سوگندツ 🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫 •❥•-------------•🦋•------------•❥• 🎬 #پارت_47 ترسیده به پشت سرم نگاه انداختم که متوجه شدم باد درها رو باز و بسته میکنه . از ترس به گریه افتاده بودم و میخواستم به بردیا زنگ بزنم تا برگرده اما مدام باخودم کلنجار می رفتم . با قدم های لرزون کمی جلوتر رفتم که چشمم به اتاق مدیرعامل خورد . نفسی از سر آسودگی کشیدم و بغضم رو قورت دادم . زیر لب خداروشکر کردم و با قدم های بلند به سمت اتاق رفتم . بدون لحظه ای صبر در رو باز کردم و وارد اتاق که کاملا تاریک بود شدم . نور گوشیم رو روی در انداختم و با دیدن دستگیره‌ی در که قابلیت قفل شدن داشت لبخندی روی لبم نشست و قلبم آروم گرفت . بدون معطلی در رو قفل کردم و به در تکیه دادم . با پشت دست اشک هام رو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم که صدای تحلیل رفته‌ی مردونه‌ای به گوشم خورد . _ بلاخره ... اومدی ... غزل ؟! از ترس جیغی کشیدم و گوشیم از دستم افتاد . به وضوح حس کردم قلبم برای چند ثانیه از تپش ایستاد!! ترسیده به انتهای اتاق که کاملا تاریک بود چشم دوختم ! از شدت ترس زبونم گرفته بود که یهو چراغ اتاق روشن شد و با دیدن مردی که تاحالا ندیده بودمش بدنم تحلیل رفت ‌. پاهام از شدت ترس میلرزیدن و سرجام خشکم زده بود . با چشم های قرمزش بهم نگاهی انداخت و با خنده گفت : _ بلاخره اومدی ، اومدی پیش شوهرت ... با دیدن بطری مشروبی که روی میز بود فشارم افتاد . بقدری مست بود که حتی از لحن حرف زدنش هم مشخص بود . بدون این که به سمت در برگردم دستمو از پشت به دستگیره رسوند تا در رو باز کنم اما نشد !! چون در رو قفل کرده بودم باید با کلید بازش میکردم . با گریه نگاهی به اون مرد انداختم و به زحمت گفتم : + خوا ... خواهش میکنم با ... من کاری نداشته باش . از حرف بلند خندید و گفت : _ تو زن منی ، زن خوشگل منی ... نگاه کن منم برسام ! با شنیدن اسم برسام انگار تمام دنیا روی سرم آوار شد . خداااااای من یعنی این برادر بردیاس ؟! قبل از این که از شوک بیرون بیام برسام با قدم های بی هدف به سمتم اومد . نگاهش ته قلبم رو خالی میکرد و می ترسیدم اتفاقی که نباید بیفته . کاملا به در تکیه چسبیده بودم و راه فرار نداشتم . برسام دقیقا جلوم ایستاد و نگاه پر از شهو.تی به صورتم انداخت و گفت : _ از همیشه خوشگل تر شدی . با باز کردن دهنش بوی زُمخت مشروب تو صورتم خورد و تمام ریه هام رو پر کرد ‌. حس حالت تهوع بهم دست داد اما با برخورد دست برسام با بدنم خودمو جمع کردم و با هق هق گفتم : + من دوست دختر بردیام خواهش میکنم با من .... قبل از این که چیزی بگم سیلی محکمی زیر گوشم زد و با اعصبانیت غرید ؛ _ توی کثافت حتی به بردیا هم چشم داری . @Nab_roman 💜🍃
Show all...