cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🍂Cheshmak🍂

خداوندا ارامشي عطا كن تا بپذيرم انچه را كه نميتوانم تغير دهم شهامتي تا تغيير دهم ان چه را كه ميتوانم و دانشي كه تفاوت ان دو را بدانم

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
3 966
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

این دنیا به کوه می ماند، هر فریادی که بزنی ، پژواک همان را میشنوی. اگر سخنی خیر از دهانت بر آید، سخنی خیر پژواک می یابد. اگر سخنی شر بر زبان برانی ، همان شر به سراغت می آید. پس هر که درباره ات سخنی زشت بر زبان راند ، تو درباره آن انسان سخن نیکو بگو. در پایان می بینی که همه چیز عوض شده . اگر دلت دگرگون شود ، دنیا دگرگون میشود @saatvar
Show all...
#لذت_شیرین 🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد. #قسمت_دویستوچهلوهشت خدایا توبه! هرکسی یه چیزی میگه یکی میگه خرگوش خوکی... اینم میگه گربه! همه چیز شدیم اِلا آدم! چشم غره ای واسش رفتم گفتم: رو آب بخندی مردک گنده خجالتم نمیکشه! با این سنت میشینی شرک نگاه میکنی؟ اولش تو سکوت نگام کرد بعد دوباره زد زیر خنده... نه انگار این حاجیمون یه خورده چِتِه! کم کم خندش تبدیل به لبخند شد با همون لبخند میخ چشمام شد. نگاش یجوری بود یه شکل خاص! انگار داشت به دوس داشتنی ترین چیز دنیا نگاه میکرد. تو صورتش غریدم_ اینجوری نگام نکن پوزخندی زدو گفت: چیه نکنه فکر کردی عاشقت شدم؟ _ بعیدم نیست پوزخندی زدم و بدون کوچیکترین توجهی رفتم تو خونه! همینم مونده این پیر وایسه اینجوری نگام کنه اگه امیرعلی میفهمید از وسط نصفش میکرد... با ساطور! مامان که مگس دور و برش پر نمیزد تا منو دید گفت: وای مهرو... یه چای بیار خسته شدم من _ چیکار کردی مادر من؟ _ اِوا از صبح دارم وسیله هارو جمع میکنم خسته شدم _ خسته نباشی بعد گفتن این حرف جیم شدم تو اتاقم. هر چقدر هم مامان غرغر کرد اهمیت ندادم. از صبح پا رو پا انداخته فکر کرده من نمیبینمش! حدودا بعدازظهر بود که حرکت کردیم. دوست نداشتم برگردم انقدر که با وجود امیرعلی بهم خوش گذشته بود. من سوار ماشین امیر بودم و مشغول دید زدن خیابونا... هر چند دقیقه هم امیرعلی یه بحثی باز میکرد که من فقط جوابای کوتاه میدادم دوس داشتم صحبت کنم ولی هیچ حرفی نبود! بین راه یهو یاد حرف مامان افتادم. منو امیر واقعا همو میخواستیم... ولی نمیدونم چرا خودش برای خواستگاری پیش قدم نمیشد یا حتی حرفی هم درموردش نمیزد به نیم رخ جذابش خیره شدم. دوست داشتم لمسش کنم! نمیدونم چه مرگم بود ولی بدجوری حرارت داشتم، تا بحال اینجوری نشده بودم... دستم آروم رفت روی پاش!
Show all...
#لذت_شیرین 🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد. #قسمت_دویستوچهلوهفت بدون اینکه برم بیرون، مشغول جمع کردن وسیله هام شدم. من خیلی آدم وسواسی بودم و دوست داشتم همیشه تموم وسیله هام مرتب باشه حتی داخل ساک! تموم وسیله هارو مرتب و کنار هم چیدم یه دست لباس مرتب هم بیرون گذاشتم که موقع رفتن بپوشم. عینک آفتابی و لوازم آرایشمو هم دم دستم گذاشتم تا بتونم ازشون استفاده کنم. رفتم بیرون که دیدم کسی نیست. احتمالا همه داشتن آماده میشدن... امیر صبح رفته بود بیرون ولی نمیدونستم کجا! چیزی هم بهم نگفته بود... کلافه داشتم میچرخیدم که یهو یاد گوشیم افتادم. گوشیمو برداشتم و رفتم توی حیاط. به دور و بر نگاهی انداختم که کسی نباشه چندتا سلفی خوشگل با گلای خوش رنگ باغچه گرفتم... یهو در ویلا باز شدو یه شاسی بلند اومد داخل! با تعجب به ماشین نگاه میکردم که داشت به سمتم میومد! من با یه تی شرت و شلوار صورتی ملیح با موهای باز وایساده بودم، اگه دوباره مامان منو اینجوری می دید شر به پا میکرد. ماشین جلوی پام ترمز کرد... یخورده به راننده خیره شدم، تا خواستم فکر کنم این کیه؟ چقد آشناس؟ خودش از ماشین پیاده شد... سامر با سگ پا کوتاش اومد سمتم. چشمم روی سگ سفید رنگ خوشگلش بود. چقدر ناز بود! سامر_ سلام! نگاش کردم که از همیشه جذاب تر شده بود... البته به چشم برادری ولی خداییش خیلی شیک پوش و جذاب بود! لبخندی زدمو گفتم: سلام... چه سگ خوشگلی داری خندیدو به سگش نگاه کرد: اسمش گیلیه... گیلی؟ فک کنم سگش ماده اس چون گیلی اسم دختره! سگ سفید پشمالو! گیلی با شنیدن اسمش پرید و چند دور، دور خودش چرخید... با خنده گفتم:چه دختر شیطونی! با تعجب نگام کرد که منم میخ چشماش شدم. چه چشمایی داشت لعنتی! سامر_ از کجا فهمیدی دختره؟ مکث کردم و بعد گفتم: از اسمش! خندیدو گفت: آفرین فکر نمیکردم باهوش باشی؟ د بهم؟ × پوکر نگاش کردم... الان تعریف کرد یا ری قیافمو که دید قهقهه زد، فکر کنم خودشم متوجه شد حرف درستی نزده با همون خندش گفت: شبیه گربه ی تو شرک شدی!
Show all...
#لذت_شیرین 🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد. #قسمت_دویستوچهلوشش اشک ریخت... دلم آتیش گرفت! من خیلی غلطا کرده بودم تو خفا و حالا مامان فقط با دیدن یه بوسه به این روز افتاده بود من دارم چه غلطی میکنم؟ با ادامه ی حرف مامان اشکای خودمم رو صورتم راه باز کردن مامان_ یه زن بیوه که کلی حرف پشتش بود وقتی جایی میرفتم فقط سرمو مینداختم پایین که مبادا بگن چشمش چرخید...فلان شد که نگن طرف سر و گوشش می جنبه! خواستم ازدواج کنم ترس داشتم که نگن به پای مردش نموند... طاقت نیاورد و فلان کارو کرد... میفهمی مهرو؟ انقدر بالغ شدی که خودت بقیشو بفهمی یا بیشتر توضیح بدم؟ گریم شدیدتر شد... شرایط مامانم چقدر سخت بودو من هیچوقت درکش نکردم هیچوقت فکر نمیکردم حتی جای اون بودن اینقدر سخت باشه من چیکار کردم؟ اگه خدایی نکرده از روابط من با کیوان باخبر میشد چه حالی میشد؟ درسته همیشه میگم حرف مردم رو نباید گوش کرد ولی بازم دهن مردم بسته نمیشه... همیشه سرشون تو زندگیه بقیه اس تا یکی طلاق میگیره، یا زن و شوهرش میمیرن منتظرن تا یه بهونه دستشون بیوفته و داستان درست کنن مامانم بخاطر درست نشدن این داستانا خیلی کارا کرده بودو من حالا که بهش فکر میکنم اینو میفهمم! دستشو گرفتم و از ته دلم زار زدم _ ببخشید مامان... من غلط کردم! هیچوقت فکر نمیکرد اینجوری عذابت بدم هق هقم بیشتر شد. دستش روی سرم نشستو موهامو نوازش کرد مامان_ گریه نکن دخترکم گریه نکن قربون چشمات بشم... اگه واقعا تو و امیر همو میخواین بگو که با خونوادش بیاد... مَحرم هم بشید اینجوری خوب نیس، یکی ببینه بد میشه واسمون سری تکون دادم و اشکامو پاک کردم. من واقعا امیرو میخواستم... چی از این بهتر که پا پیش بذاره و با خونوادش بیاد نفس عمیقی کشیدم که مامان گفت: بسه دیگه آبغوره نگیر... من دارم میرم بیرون تو هم بیا که یه چیزی بخوریم کم کم آماده بشیم واسه رفتن با تعجب نگاش کردم: کجا بریم؟ مامان_ بریم خونه دیگه! _ به همین زودی؟ ما که تازه چار روزه اینجاییم _ نصف عید رفت دختر... ما باید برگردیم تبریز، همه ی فامیلا و دوستای عماد منتظرن که ما برگردیم تا بیان خونمون آهانی گفتمو سر تکون دادم. به هرحال هرچی اونا بگن ما باید بگیم چشم چون نه جا واسه ماست نه ماشین! تصمیم گیرنده اونان!
Show all...
#لذت_شیرین 🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد. #قسمت_دویستوچهلوپنج چشمکی بهم زد که خندم عمیق تر شد چای که توش عزیزجون نبات انداخته بود رو مزه مزه کردم و گفتم: چه هوای قشنگیه... آدم دوست داره تا ابد اینجا بمونه مامان_ آره واقعا جای با صفائیه! امیر یدونه بیسکوییت بهم دادو گفت: بخور عزیزم با چای میچسبه! لبخندی زدم و بیسکوییتو ازش گرفتم. خیلی یهویی مامان گفت: نمیخواین عکس بگیرین؟ عماد_ بیخیال خانوم... بذار اول از این هوا فیض ببریم، آخر که خواستیم بریم عکسامونم میگیریم مامان سکوت کرد که من برای حمایت از مامان گفتم: نخیر... تا موقعی که بخوایم بریم هوا تاریک میشه... پس بهتره همین الان عکسامونو بگیریم به کسی فرصت حرف زدن ندادم و از جا بلند شدم. منو پدمو در اوردم و با گوشیم چندتا سلفی خوشگل انداختم نشستم پیش امیرو با هم عکسارو نگاه کردیم با لبخند گفتم: چقدر جذاب افتادی آقا خوشتیپه! ریز خندیدو گفت: وقتی تو خوشحالی من اینجوری سرحال میام... بخاطر همین وقتی سرحالم جذاب ترم! نیشم دو متر باز شد... کی میتونست اینجوری یهویی دلمو بلرزونه؟ هیچکس... هیچکس به جز امیرعلی! تو چشماش زل زدم جوری نگاش کردم که از چشمام حرفامو بخونه... سعی کردم تموم احساس و قدردانیمو تو چشمام بریزم... نگاهمو که دید لبخند عمیقی رو لبش نشست... سری تکون دادو لب زد: خیلی میخوامت! از شرم و خجالت سرمو انداختم پایین... فردای اون روز وقتی که امیر ویلا نبود مامان اومد توی اتاقم من که مشغول خوندن یه رمان جدید بودم با دیدن مامان گوشیمو خاموش کردم و بهش خیره شدم _ چی شده؟ مامان_ دیروز داشتی چیکار میکردی؟ _ کِی؟ کجا؟ _ خودتو نزن به اون راه مهرو... یاد بوسه ام افتادم که همون لحظه مامان رسید، احتمالا اونو دیده بودو حالا داشت بازخواستم میکردم. قبول دارم که اشتباه کردم و حالا هیچ حرفی نداشتم پوف کلافه ای کشیدم که با نگاه عصبانیش گفتم: حالا مگه چیکار کردم؟ قتل که نکردم مامان_ بیخود کردی... مگه محرمته؟ حواستو جمع کن مهرو اگه بفهمم دست از پا خطا کردی خودم دارت میزنم میخوای آبرومو ببری؟ میدونی چقدر زحمت کشیدم بعد از مرگ پدرت...
Show all...
#لذت_شیرین 🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد. #قسمت_دویستوچهلوچهار به سمتش رفتم و گونشو بوسیدم... دستشو پشت کمرم گذاشتو تو چشمام زل زد: بریم؟ _ بریم عزیزم خم شد به سمتم و ل بمو نرم و کوتاه بوسید. خواست ازم فاصله بگیره که نذاشتمو منم یه کام از لباش گرفتم. با سرفه های پشت سرهم مامان از امیر فاصله گرفتم. خدایا ندیده باشه! اگه دیده باشه سرمو میذاره رو سینم! مامان با تشر گفت: مهرو! با اضطراب بهش خیره شدم که ادامه داد _ چه غلطی میکنی دو ساعته منتظرتیم زود باش بیا بعد رو به امیر گفت: شما هم بیا دیگه آقا امیر چرا انقدر لفتش میدی امیر چشمی گفت و جلوتر از من حرکت کرد... منم پشت سرش مثل جوجه حرکت کردم به مامان که رسیدم نیشگونی از بازوم گرفتو دم گوشم گفت: بعدا به خدمتت میرسم زلیل مرده! نیشمو دو متر باز کردم که خواست با کیف بزنتم، منم موندنو جایز ندونستم و الفرار! برای اینکه از نگاهای زیادی و مکرر عماد عصبی نشم پریدم تو ماشین امیر! و خب این خیلی بهتر بود... منو عشقم تنها!چی از این بهتر؟ امیر هم سوار ماشین شد. نگاهی بهم انداخت و گفت: سردت نیست؟ _ نه! _ گرم چی؟ چپ چپ نگاش کردم که خندیدو گفت: به فکرتم خب عزیزم، نباشم؟ _ نه لطفا! شونه ای بالا انداخت و پشت ماشین عماد حرکت کرد. وقتی به تیلاکنار رسیدیم تازه فهمیدم هوای شمال که انقدر تعریفیه یعنی چی... خیلی جای با صفایی بود. یه راه باریک با کلی ویلای های خوشگل و سرسبز که در اخر به یه جنگل ختم میشد. واقعا جای قشنگی بود و آدم دلش میخواست همیشه تو همچین جایی سر کنه پیاده شدیمو چندتا صندلی گذاشتیم عماد آتیش درست کردو چای دم کرد کلی دور هم گفتیم و خندیدیم... انگار دیگه کسی اینجا با هم مشکلی نداشت شاید از اثرات طبیعت و هوای پاکش بوده! عماد از خاطرات بچگی اش تعریف کرد که عزیزجون چجوری از دستش حرص میخورد... مامان خوشحال بود! چشماش خندون بود و چی بهتر از این؟ حال دل مادرم خوب بود... وقتی اون خوشحاله دیگه چی میخوام از خدا؟ به امیر نگاه کردم که غرق صورتم بود... وقتی متوجه ی نگاهش شدم لبخندی رو لبم نشست دلم میخواست همینجا بپرم توی بغلش و سرمو توی گردنش فرو کنم اونم نوازشم کنه و دم گوشم حرفای خوب و گوش نواز بزنه... جوری که تو این طبیعت احساس آرامش عمیق بهم دست بده چیزی بهتر از اینم نیست... کنار آتیش... تو جنگل و هوای قشنگش... بغل عشقت و حرفای پنهونی ایی که با هم دارین!
Show all...
#لذت_شیرین 🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد. #قسمت_دویستوچهلوسه لبخندی زدو اینبار تندو سریع زبونشو روش میکشید... میکردش تو دهنشو می مکید... بعد تند و تند میلیسیدو دندون میزد آه و ناله ام هوا رفته بود... همشم سعی میکردم کنترلشون کنم دستمو کردم تو موهاش و سرشو به بین پام فشار دادم، اونم گاز میگرفت و زبون میزد _ اهههه آییی امیرررر اووووفففف _ جونم... روم خیمه زدو دستشو برد بین پام تند تند مالیدش دستشو اورد جلو و روش تف انداخت دوباره گذاشت روی ک*صمو تند و تند مالیدش انقد به کارش ادامه داد که یهو حس کردم زیر دلم یه چیزی تکون خورد و بعدش با فشار زیاد ارضا شدم دستمو روی دهنم گذاشتم تا جیغم بیرون نره امیرم راضی از کارش تموم آبمو خورد بعدش اومد روی من بی حسِ بی حس بودم... با چشمایی که به زور نگهشون داشته بودم نگاش کردم لبخندی بهم زدو گونمو بوسید: خوب بود عزیزم؟ سری تکون دادم و ازش تشکر کردم. درسته کاری نکرده بودم ولی این خواسته ی خودش بود یخورده بعد که حالم بهتر شد ازجام بلند شدم و لباسامو مرتب کردم امیر نیمه لخت روی تخت خوابیده بودو نگام میکرد به سمتش رفتمو لبشو نرم و کوتاه بوسیدم _ شب بخیر عزیزم لبخندی زدو گفت: شب توهم بخیر عزیز دلم مواظب باش کسی نبینتت چشم غره ای واسش رفتم که خندید منم از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاقم رفتم شیش دونگ حواسمو جمع کردم... هرکسی منو ببینه جز عماد اگه ببینه آبرومو پیش مامان میبره خیلی زود جیم زدم توی اتاقم. با خیال راحت لباسامو عوض کردم و توی تخت خزیدم با فکر به اتفاقی که چند دقیقه ی پیش افتاد لبخندی روی لبم نشست... کم کم چشمام گرم شدو خوابم برد صبح با صدای زدنای مامان بیدار شدم. سریع پریدمو دست و صورتمو شستم بعدشم یه صبحونه مفصل خوردم... همه آماده بودنو منتظر من بودن رژلب نود زدم و بعد از خالی کردن ادکلنم از اتاق رفتم بیرون... با دیدن امیر که حاضر و آماده منتظرم بود لبخندی رو لبم نشست. چقد این پسر ماه بود!
Show all...
#لذت_شیرین 🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد. #قسمت_دویستوچهلودو نوچی کردمو گفتم: چند ساعت دیگه همه بیدار میشن میخوایم بریم تیلاکنار اونوقت من اینجا بیخوابی میکشم فردا خوابم میاد مسافرتم زهرمارم میشه _ فکر اونجاهاش نباش... فقط چند دقیقه اس قول میدم زود تمومش کنم دو دل بودم که بذارم یا نه... از طرفی از این همه بی پرواییش خوشم اومده بود... دیگه اون امیرعلی سابق نبود ظاهرا میدونست چجوری باید با من برخورد کنه! از طرفی هم بدجوری ترس و دلشوره داشتم میخواستم زودتر بپرم تو اتاقم قبل اینکه کسی بیدار بشه... بالاخره تسلیم چشمای قهوه ایش شدم اونم که رضایتمو دید وقتو تلف نکردو شلوار و شورتمو یه جا کشید پایین... قبل اینکه بیایم شمال من اپیلاسیون کرده بودم بخاطر همین الان تمیزِ تمیز بودم... با رضایت بهش خیره شده بود. خم شد بین پام، نگاهی بهم انداخت که داشتم با نفس نفس نگاه به کاراش میکردم هر لحظه مشتاق تر از قبل بودم دلم میخواست کاری که میخواد انجام بشه رو زودتر انجام بشه با ناله گفتم: انقدر نگام نکن امیر مُردم من... خندیدو پامو از هم باز کرد... اول رانمو بوسه بارون کرد و آروم آروم به وسط پام رسید. بو کشیدو روشو بوسید. خیلی بی طاقت شده بودم و هر لحظه منتظر بودم که زودتر کارشو انجام بده... نیم نگاهی بهم انداخت و بعد انگشتشو روش کشید اروم ضربه ای بهش زدو خیلی نرم روشو زبون کشید... تموم بدنم دااغ شد و آه ریزی از زبونم بیرون اومد اونم بیشتر وسوسه شدو به کارش ادامه داد... زبون میکشیدو می مکید داشتم از فرط دااغی پس میوفتادم حالم غیرقابل وصف بود... دلم میخواست کارشو تندتر انجام بده سرشو بلند کردو از همون فاصله یه سینمو توی دستش گرفت با اون دستشم تند و تند روی ک*صمو میمالید یهو خم شدو چ،وچولمو بین دندوناش گرفتو کشید اروم مکیدشو بوسیدش نگام کرد که گفتم: بخورش امیر نگام نکن
Show all...
#لذت_شیرین 🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد. #قسمت_دویستوچهلویک صورتشو به سمت صورتم نزدیک کرد و کم کم فاصله مون به چند میلی رسید در آخر این من بودم که کم آوردمو لبامو روی لبش گذاشتم هر دوتامون مشتاق... هر دوتامون پر از نیاز با ولع لبای همو می بوسیدیم لب بالاشو محکم مکیدمو زبونمو توی دهنش چرخوندم امیرم لب پایینمو انقدر مکید که مطمئن بودم جاش میمونه! دستمو دور گردنش حلقه کردم که امیر روم خیمه زد. خودشو محکم بهم میمالیدو لبامو همچنان اسیر کرده بود بین پامو با خودش پر کرده بودو از روی لباس بهش فشار میاورد از فرط مکیدناش نفس کم آوردم، به عقب هولش دادم که ازم فاصله گرفت با مهربونی ذاتیش گفت: اذیت شدی عزیزم؟ _ نه اصلا لبخندی زدو گونمو بوسید: اجازه هست؟ بعد به سینه هام اشاره کرد. منم که چند وقتی بود تو خماری بودم از خدا خواسته سری تکون دادم. دلم براش پر میزد... دوست داشتم ببینم بعد این مدت با خودش کنار اومده یا اینکه هنوزم مثل قبل میترسه بهم دست بزنه! با لبخند بهش خیره شدم. دستش به سمت تی شرتم رفت. آروم آروم کشید بالا و از تنم درآورد. سوتینمو هم درآورد و برای چند ثانیه تو سکوت بهش خیره شد. نگاهی بهم انداخت که از تو چشمام رضایتمو خوند. دستش به سمت سینم رفتو آروم لمسش کرد. بعد خیلی ناشیانه به سمتش حمله ور شد و کرد توی دهنش... محکم مک میزدو اون یکیشو توی دستش گرفته بود و فشار میداد. آه و ناله های ریزم و صدای نفسای کشدار امیر تو اتاق پیچیده بود. فقط ترس داشتم که کسی صدامونو بشنوه... اونوقته که بدبخت بشیم،همه حیثیتمون به باد میرفت! با ناله گفتم: بسه امیر یکی بفهمه بدبختیم! بی توجه به حرفم لبمو شکار کرد. با ولع لبمو میخوردو به بالا تنه ی لختم دست میکشید... خوب که لبمو کبود کرد ازم فاصله گرفت. با چشمای خمارش بهم خیره شد و گفت _ اوف مهرو چقد این پرتقالات نَرمَن خندم گرفت. به صورتش دستی کشیدمو گفتم: همش واسه خودته عزیزم! لبخند عریضی زدو این بار به سمت اون سینم رفت. با ملچ و ملوچ می مکیدو اون یکیو فشار میداد. انقدر به این کارش ادامه داد که احساس ضعف کردم با صدای ضعیفی گفتم: بسه امیر! گاز ریزی از نوک سینم گرفت و ولشون کرد. به چشمای خمارم خیره شد دستش به سمت شلوارم رفت که دستمو روی دستش گذاشتم: نه امیر _ چرا؟ _ اینجا جاش نیست _ فقط میخوام لذت ببری همین... با بقیه هم کاری ندارم الان همه خوابن!
Show all...
#لذت_شیرین 🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد. #قسمت_دویستوچهل اما فکر کنم نشنید چون خودمم نشنیدم که چی گفتم! با لذت مشغول نگاه کردن به خجالت کشیدنم بود. من سرخ و سفید میشدمو اون مشتاق بود برای این لحظه ها، برای این خجالت کشیدنام... انگار که این کارش بود و از این کارش خیلی خوشحال بود! دستشو آروم به سمت صورتم آوردو نرم لمسش کرد: دلم برات لک زده بود بی معرفت! بغض بدی به گلوم چنگ انداخت... منم خیلی! خیلی بیشتر از خیلی انقدر دلتنگش بودم که اگه جاش بود میپریدم توی بغلش و انقد تنشو بو میکشیدم تا همونجا خوابم ببره... تا ابد! بدون حرفی منو توی آغوشش کشید. سرمو روی سینش گذاشتم و چشمامو بستم. انقدر غرق آغوشش شدم که نفهمیدم چجوری خوابم برد. نصف شب بود که حس کردم سینم بهش فشار اومده... با هزار بدبختی چشمامو باز کرد... اولش موقعیتم رو درک نکردم بعدش یادم اومد که تو بغل امیر خوابم برده بود. سرش روی سینم بود و عمیق خوابیده بود. نمیدونستم چیکار کنم، اگه سرشو تکون میدادم بیدار میشد اما انقدر با آرامش خوابیده بود که دلم نمیومد بیدارش کنم... فقط خیره ی صورتش شدم. غرق خواب بودو مثل پسر بچه های معصوم شده بود. دستمو بردم جلو و صورتشو نوازش کردم. خیلی دلتنگش بودم و حالا که کنارش بودم اینو بیشتر درک میکردم. چشمامو بستم و خواستم دوباره بخوابم که حس کردم یه دستی روی موهام نشست... چشمامو تا حد امکان باز کردم که دیدم امیر با لبخند نگام میکنه... چشم غره ای واسش رفتم و گفتم: ترسوندیم! خندید: ببخشید عزیزم! لبخندی به صورتش پاشیدم و ادامه دادم: چرا بیدار شدی؟ _ یه خانوم کوچولویی با دستای ظریفش داشت صورتمو نوازش میکرد. تو هم جای من بودی بیدار میشدی! لبخندم عمیق تر شد. دلم میخواستم صورتشو انقدر ببوسم تا وقتی که خسته بشم. یخورده خودشو بالاتر کشیدو سرشو کنار سرم گذاشت دستشو روی بدنم کشید: چقدر دلم تنگ شده بود واست فقط خدا میدونه! دستمو دور بدنش حلقه کردمو به چشمای قهوه ای جذابش خیره شدم. _ منم خیلی زیاد! لبخندی به صورتم پاشید. نگاهش بین چشمام و لبام می چرخید. منم همش به چشماش و لبای خوش فرمش نگاه میکردم دوست داشتم بعد یه مدت طولانی طعم لباشو بچشم. اما من در برابر تنها کسی که کم میاوردم امیر بود. در واقع خجالت میکشیدم ولی نمی فهمیدم چرا باید بیشتر با امیر راحت باشم!
Show all...