cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

رمان فرتال 🥀

تبلیغات و تبادل: @N22188

Show more
Iran63 600Farsi56 554The category is not specified
Advertising posts
3 038
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
-1230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

بچه ها رمان پارت گذاری میشه دوباره فقط کانال به فروش میره
Show all...
بچه ها کانال به فروش میرسه اگر کسی خواست پیام بده به ادمین🙏🏻 @Darsa1919
Show all...
#۳۲ ❤فرتال❤ .....‌‌‌..... _فرتال عزیزم کاری دیگه نداری ؟ برم پایین قربونت برم؟ _برو اسما جون شبت بخیر هنوز اسما کامل از اتاق خارج نشده بود که دوباره صدای گرفته فرتال را شنید _اسما؟  میشه فقط یه کاری کنی مریم نیاد تو اتاقم؟ ... اعصابمو بهم میزنه اسما سرگردون دور خودش را نگاه کرد و در اخر برای خوشحالی فرتال هم که بود پلک بر هم زد و بی حواس سر تکان داد _باشه عزیزم   فرتال دیگر حرفی نزد و اسما پایین رفت. چشمانش داشت گرم خوابی نه چندان طولانی میشد که صدای عصای مریم را شنید که پله ها را پایین میرفت. ساعت کنار تختش را چک کرد و از زمان خواب مریم خیلی میگذشت. چند دقیقه ای با خودش کلنجار رفت و آخر پتو را کنار کشید. در اتاق را باز کرد و کنار ایستاد. صدای ضعیف پدرش را میتوانست بشنود. آهسته خودش را به اتاق سعید رساند و پشت در ایستاد. گوشش را به در نزدیک کرد تا واضح تر صحبت هایشان را بشنود. با هر کلمه که از دهان سعید و مریم خارج میشد ، عصبانیتش از چشمانش سرازیر و در انتها اشک ها بود که میماندند. هنوز هم امید داشت که شاید اشتباه کنند که آرا با او این کار را نمیکرد که عشقشان خیلی بیشتر از پول برای آرا اهمیت داشت ولی فقط احساس حماقت میکرد. وقتی مریم خواست خارج شود با عجله و گریان از اتاق دور شد و در اتاقش را محکم تر از همیشه بست و در دل آرزو کرد کسی متوجه اش نشده باشد. ............. مریم از اتاق خارج شد و هنوز در را نبسته بود که صدایی از بالا شنید. از شدت عصبانیت توجهی نکرد و سمت اتاقش قدم برداشت. ذهنش مشغول تر از ان بود که واضح بتواند فکر کند. علاوه بر سر درد ، قفسه ی سینه اش هم درد میکرد ولی میدانست مرگ انقدر ساده به دنبالش نمی آید ، باید تاوان کارهای گذشته را پس میداد. 🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊
Show all...
#۳۱ ❤فرتال❤ _چی میگی؟ دارم میگم حالش بده ... خیلی بد ... عصری همه چی رو بهم ریخته بود، اسما داره براش لاپوشونی میکنه ولی حال دخترت اصلا خوب نیست ... حال نوه من خوب نیست. صبری گفت روز به روز بدترم میشه باید بره دکتر ... تو هم که عین خیالت نیست سعید بی حوصله ایستاد و از داخل کیفش پرونده هایی را روی میز گذاشت _مادر من ... نمی خواد بره، میگی چی کار کنم؟ به زور ببرمش که دوباره داد و بیداد را بندازه اونجا رو بزاره رو سرش ؟ یا بگم صبری بیاد اینجا و  دوباره با فوش پرتش کنه بیرون؟ مریم چشم بست و شقیقه اش را مالید ، از سعید هم کاری بر نمی‌آمد منتهی با تعلل سعی کرد جملات صبری را بازگو کند و حرفش را آرام آرام بزند _نمیدونم ... برخلاف شماها من واقعا نگرانشم ... با صبری صحبت می کردم گفت ... اگه حالش خیلی بدِ میتونه یه مدت بره کلینیک ... یعنی بستری ش هنوز جمله اش را کامل نکرده که سعید خشمگین نگاهش کرد و دستانش را روی میز کوبید و صدایش بالا رفت _چون واسه اون بی پدر ناراحته ، تیمارستان بستریش کنیم؟ _ناراحت؟ به این حال میگی ناراحتی؟  دو ماهه نه خواب داره نه خوراک ... داره خودشو و اعصاب ما رو نابود میکنه ، بعد اونجا تیمارستان نیست که ، یه کلینک خصوصیه ... یه مدت بمو _نه ... نه ، دیگه حتی حرفشم نزن مادر من ، نگو که اگه بشنوه حالش بدترم میشه فک کردی بچه امو میفرستم اونجا که صبری گفته ... صبری غلط کرده این مزخرفات رو برای دختر من گفته ، ولی اگر بشنوم ، فقط بشنوم فرتال از چیزی بو برده باشه مریم بی توجه به تهدید های توخالی پسرش منتظر ادامه صحبت نشد و سری تکان داد و سمت در رفت. میدانست مراقبت از فرتال باید زیر نظر پزشک باشد ، اگر قرار بود خودش خوب شود تا الان باید میشد نه اینکه لحظه به لحظه بدتر شود. 🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊
Show all...
#۳۰ ❤فرتال❤ سعید در حالی که کتش را به جالباسی پشت کتابخانه ی اتاق کارش آویزان میکرد با حالتی که نگرانی در آن مشهود بود به مادرش نگاه کرد. _مامان ، چیزی شده؟ مریم جلو تر آمد و لیوان را روی میز گذاشت. _هنوز نه ولی اگه کاری نکنیم وضع بد میشه _چرا ؟ کارای شرکت رو دارم رو به راه می کنم ... موسوی گفت مشکلی پیش نمیاد. فک کنم راحت شدیم امروز تمام فیلم و عکسا رو تحویل گرفتیم و اون بی شرفم پولش و گرفت. مریم روی نزدیک ترین صندلی کنار میز، نشست و متاسف سر تکان داد. _نه شرکت‌و نمیگفتم ...  ولی نمیدونستم امروزه ... نتونستن بگیرنش؟ _نه اصلا خودش یا کسی که مشکوک باشه جلو نیومده یه پیک فایل هارو آورد پولم که با ارز دیجیتال خواست. رسما هیچی گیرمون نیومد ، ولی مسوی پیگیره ببینه چیزی از پیک در میاد یا نه. فقط این یارو ممکن نیست تنها همه کارا رو کرده باشه قطعا چند نفرن ولی وقتی فرتال از خود طرف چیزی نمیگه از بقیه ام حرف نمیزنه دیگه مریم مات مانده با دهانی باز به سعید خیره بود و سعی میکرد مغزش سریع تر کلام پسرش را درک کند و واکنش درست را پیدا کند ، تنها به گفتن چند کلمه بسنده  کرد ، همان هایی اخم های سعید را در هم میکشید و یادآورش میشد که از امانتی نسترن خوب مراقبت نکرده است. _عکسایی که ... داشت ... راست بود؟ _اره ... چند وای پشت سرهم از دهان مریم خارج شد و به پشتی صندلی تکیه زد. فرتال هیچ نباید میفهمید. _فرتال حالش خوب نیست با این شرایط که هر روز داریم هم بهترم نمیشه ... نمیخوای کاری کنی ؟ سعید نفس عمیقی کشید و گوشه های چشمش را فشرد. او هم مثل فرتال از صحبت های تکراری زود خسته میشد. _صبحو میگی؟ رو دکتره حساس شده ، ولش کن ... خودش آروم میشه، یکم کارای شرکت کم شه بعدا یه برنامه مسافرت بزاریم اصلا شاید بفرستمش بره  هرچی از ایران دورتر باشه بهتره براش مریم عصبی صدایش را بالا تر برد و به بی خیالی پسرش لعنت فرستاد 🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊
Show all...
#۲۹ ❤فرتال❤ تمام مسیر راه پله تا آشپزخانه حرف های مریم در سرش تکرار می‌شد. خیلی بی راه نبود وضعیت فرتال خوب نبود ولی نه در آن حد که مریم عادت داشت وضعیت را بزرگ نشان دهد. هر چه بیشتر فکر کرد به این نتیجه رسید که دو ماه مدت زمان زیادی نیست و فرتالش کمی بیشتر زمان میخواهد تا دوباره خوب شود. پر فکر در آشپزخانه قدم میزد و با خودش احتمالات را بررسی میکرد و در انتهای همه انها، به آرا بد و بیراه میگفت. رسول از پشت پنجره قدی آشپزخانه که به پشت حیاط بزرگ دید داشت، همسر دلنگران و پریشانش را دید و آخرین گلدان ایوان را هم سر جایش گذاشت و داخل آشپزخانه شد‌. _اسما خانم چی شده این طوری این پا و اون پا میکنی ؟ کسی چیزی گفته؟ _هان؟  نه کسی چیزی نگفته ... تو چرا امروز همه اش تو خونه ای ؟ برو بزار منم به کارم برسم _ الان که کار نمیکنی داشتی خودخوری میکردی؟ بگو چی شده خانم؟ _هیچی بابا رسول ... مریم خانم میگه با فرتال حرف بزن بره دکتر ... فک میکنه حرف منو گوش میده _اون زنم که میخواد همه رو بفرسته زیر دست دکتر ، حالا میخوای باهاش حرف بزنی؟ _نمیدونم ، مریم خانم که میشناسی سر خدابیامرزم همین کارو کرد ، من یادمه چقدر اذیت کرد. نسترن خانم بنده خدا با فرتال تو بغلش گوشه خونه از دست این زن گریه میکرد. الانم نوبت فرتاله ، میدونم همش تو خودشه و گریه زاری میکنه ولی انقدرام حالش بد نیست، با من خوبه بعضی وقتا حرفم میزنه با مریم خانم خوب نیست که حق داره _میگی هنوز امید هست خوب شه ، دیوونه نشه؟ _اه زبونتو گاز بگیر رسول فرتالم دیونه نیست زودم خوب میشه ... من خودم مواظبشم با همین حرفا خودش را ارام میکرد و برای عزیزدردانه اش دل میسوزاند. ۰۰۰۰۰۰ با شنیدن صدای ماشین سعید ، از صندلی آهسته بلند شد و پرده ی ضخیم اتاق را کنار زد. هوای اسفند ماه برایش دلپذیر بود ، نفس عمیقی کشید و پنجره ی نیمه باز را بست. با عصای همیشگی اش آهسته  پله ها را پایین رفت و از آشپزخانه برای پسرش دمنوش آرامش بخشی را که اسما آماده کرده بود در لیوانش ریخت. میدانست سعید خسته است و این دوره برایش بسیار سخت و پر فشار است ولی باید برای فرتال کاری میکرد. شرایط دخترک به هیچ وجه طبیعی نبود. هنوز چند دقیقه ای از وردو سعید نگذشته بود که در زد و منتظر جواب نماند و داخل رفت. 🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊
Show all...
#۲۸ ❤فرتال❤ _اسما ... تا حالا بهت نگفتم ولی مرسی   برای همه چی مرسی ، فقط تو گوش میدی بهم بقیه فقط حرف میزنن ... الان‌و فقط نمیگما قبلا هم همینطوری بود ... میدونی حتی چون تو بودی هیچ وقت نگفتم نسترن چرا دیگه نیست چون تو برام بیشتر بودی همیشه صدای نازکش از بین قفسه ی سینه ی اسما و موهای اشفته اش به سختی شنیده میشد ولی باز هم چشمان اسما را بارانی کرد. _من همیشه پیشتم قربونت برم تو فقط خودت شو من دیگه هیچی از خدا نمیخوام در آغوش اسما برای چند دقیقه ای خوابید و خوابش بدون کابوس و رویا بود. یک خوابِ بدون حسرت و تلخی. اسما با سنگین شدن خواب فرتال از کنارش بلند شد و وسایل را برداشت. سمت در رفت و آرام زیر لب زمزمه کرد _استراحت کن دردت به جونم ... باز میام بهت سر میزنم  هنوز از در کامل خارج نشده بود که مریم را بالای پله ها دید. سریع روی برگرداند و مسیر آشپزخانه را پیش گرفت که صدایش داخل طبقه پیچید و اسما ی بیچاره را در جا خشک کرد. _اسما ؟ بیا بالا کارت دارم نفسش را بیرون فوت کرد و نگاه کلافه اش مریم را نشانه میرفت. وسایل دستش را به دیوار تکیه داد و به دنبال مریم از پله ها بالا رفت. وارد اتاق مریم شدند که در را بست و با غضب به اسما نگاه کرد. _میدونی وقتی کارای فرتال رو براش ماست مالی کنی بهش خوبی نکردی، فقط باعث بدتر شدنش شدی؟ _چیزی نبود که خانم ظرف غذا ریخته بو... اسما در انتظار شنیدن سرزنش های همیشگی مریم بود که در کمال تعجب لحنش آرام و چشمانش اشکی شدند _اسما فرتال تک نوه ی منه ، فک میکنید بدیش رو میخوام؟ ... نمیدونم چرا متوجه نمیشی که اون از لحاظ روحی مشکل داره ، حالا قایم کردن تو یا ندید گرفتنای سعید هیچ تاثیری تو بهتر شدنش نداره فقط باعث میشه درمانش دیر تر بشه ... شما متخصص نیستید که با دو کلمه حرف زدن خوبش کنید ، اون صبری بدبخت دکتده که میگه حالش بده ... باید تحت درمان باشه ، حالا هی شما بیاین بگید خوبه خوب میشه  ولی نه خوبه نه خوب میشه ... اسما اون با من لج میکنه ولی اگه واقعا دلت براش میشوزه باهاش حرف بزن ... راضیش کن بره دکتر 🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊
Show all...
#۲۷ ❤فرتال❤ فریادش بلند شد و اشک چشمش فرو ریخت _بسسه ... بسه ، ولم کنین ...دکتر نمیخوام ... شما رو هم نمیخوام ... برید بیرونن ... برید همتون گریان روی تخت نشست و صدایش بین راه گم شد و تنها زمزمه وار نالید _خستم کردید ... بسه با پشت دست اشک های نشسته بر گونه اش را محکم پاک کرد و تمام تلاشش را برای پایان گریه هایش گذاشت. مریم بی هیچ حرفی روی برگرداند و قبل از خروج از اتاق به اسمای دلواپس نگاهی سرد انداخت. فرتال در انتظار خروج مادربزرگش بود که تا بسته شدن در و چند قدم دور شدنش دورباره هق هق هایش شروع شد. با دست صورتش را پوشاند و اشک ریخت. اسما رنگ پریده بین اتاق سرگردان ایستاده بود. نه قلبش پای رفتن داشت و نه می خواست فرتال را بیشتر عصبی کند. آهسته و بی صدا با وسایل دستش روی فرش نشست و شروع به تمیز کردن، کرد. صدای گریه ی فرتال نگرانش میکرد، ولی حرفی نزد تا خودش کمی آرام شود.الان وقتش نبود. دخترکش نصیحت دوست نداشت. البته اسما هم حرفی برای آرام کردنش نداشت. تمیز کردن فرش زمان زیادی از او نگرفت و داخل سرویس اتاق دست هایش را شست. همچنان نگران به فرتال خوابیده و محبوس شده زیر ملحفه ها نگاه میکرد و دلش راضی به رفتن نبود. _اسما ؟ پیشم میخوابی؟ لبخند زد و مادرانه به سراغ دخترکش رفت. _آره قربونت برم تو گریه نکن همه کار برات میکنم آهسته کنار فرتال جای گرفت. طبق عادت بچگی اش که به جز با لالایی های سعید و نسترن خوابش نمی برد اسما برایش لالایی خواند. به نوازش کردنش ادامه داد و زیر لب آواز محلی خواند. انقدر خواند و خواند تا فرتال آرام تر شد و اشک هایش دیگر نبارید که صدای خسته و گرفته اش را شنید _اسما میدونی اونم برام لالایی میخوند؟ اسما شوک شده از صحبت کردن های عزیزش نه میدانست چه بگوید نه حرف های دکتر یادش میامد. یک سری توصیه کرده بود ولی ذهنش اکنون خالی بود. ناچار سکوت کرد و به نوازش کردنش ادامه داد ، شاید اگر کمی درد و دل میکرد سبک تر میشد. _اسما ... مگه میشه انقدر خوب نقش بازی کرد؟ همه اینطوری نقش بازی میکنن؟ ... اسما جوابمو نمیدی؟ _دورت بگردم همه یه سری تجربه بد دارن ... باور کن بعدا یادت میره خودت پشیمون میشی چرا انقدر قصه خوردی ... اون ادم نبود که تو عروسکمو ناراحت کرد ... بیا دیگه ولش کن دوباره بشو همون فرتال خندون خودم که کل خونه رو میخندون. لبخندی کوچک کنار لب های خشک شده اش نشست و سمت اسما چرخید و سرش را در آغوش اسما فرو کرد. 🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊
Show all...
#۲۶ ❤فرتال❤ اسما سینی به دست از پله ها سرازیر شد که مریم جلوی آشپزخانه متوقفش کرد _برای فرتال غذا میبردی؟ _بله خانم نگاهی گذرا به غذا انداخت و مشکوک پرسید _مگه ماهی نبود؟ اسما هول شده و نگران سعی در مخفی کاری داشت _نه ماهی نبردم ... این مقوی تره براش مریم سری تکان داد و راهی اتاقش شد. اسما با عجله ظرف ها رو شست و مرتب کرد. وسایل نظافت فرش را برداشت و راهی اتاق فرتال شد. کنار اتاق ایستاد تا در بزند که مریم دوباره عصا به دست از دور بهش نزدیک شد. _الان وقته تمیزیه؟ اسما رنگ پرید و با لکنت جواب داد _الان بیداره ... هم باهاش صحبت میکنم هم یکم تمییز کاری میکنم ... شما چیزی می خواید براتون بیارم؟ مریم بی توجه به اسما جلو تر رفت که اسما سد راهش شد. _اسما برو کنار ... نوه ام رو بخوام ببینم باید از تو اجازه بگیرم؟ اسما شرمنده سر پایین انداخت _نه خانوم ... مریم در را باز کرد و وارد اتاق شد. فرتال از جا پرید و نشسته به مادر بزرگش و پشت سرش اسما ی کلافه نگاه کرد. _چی شده؟ مریم دور تا دور اتاق را از نظر گذراند و با دیدن ماهی روی فرش چرخید به اسما نگاه کرد _دروغ گو نبودی اسما _شرمنده به خدا از دستم افتاد ... گفتم ناراحتتون نکنم _از دست تو افتاد؟ اسما خودش را جلو کشید و محکم اعتراف کرد _بله خانوم مریم بی هیچ حرفی نگاه از اسما گرفت و رو به فرتال پرسید _قرصاتو خوردی؟ فرتال آهسته به تایید سر تکان داد. _خوبه ... ولی کافی نیست ، باید با صبری حرف بزنی ... پنهون کاریای اسما درمانت نیست اعصابش تحمل بحث دیگری نداشت ولی مریم با اصرار او را به بحثی دیگر وا میداشت. چشمانش را چرخاند و دوباره دوباره آن چند جمله ی لعنتی را تکرار کرد _من با اون دکتر کوفتی کاری ندارم ... شما اگه میخواید برید پیشش _فرتال لجبازی نکن ... حالت خوب ن... 🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊
Show all...
#۲۵ ❤فرتال❤ _عزیزم خوابی؟ فرتال خودش را کشید و روی تخت نشست. _نه اسما جون ... چرا زحمت کشیدی من که گفتم سیرم. _سیرم نداریم ، یالا دختر جون همینجا میشینم تا کامل بخوری. سینی را روی پای فرتال گذاشت و منتظر کنارش نشست. _شروع کن دختر فرتال لبخندی به مهربانی هایش زد و آهسته شروع به خوردن کرد. هنوز چند لقمه را قورت نداده بود که نگاه شفاف شده ی اسما را دید، چنگال را پایین برد و با صدای پایینی پرسید _چی شده اسما جون؟ چرا اینجوری نگا میکنی؟ اسما نگاه خیره اش را گرفت و مثل همیشه که هنگام دروغ گفتن هول میشد ، با استرس شروع به صحبت کرد _نه نه ، غذا داری می خوری ، خیالم راحت میشه فقط فرتال با سری پایین افتاده به غذا خوردن ادامه داد. تمام مدت زیر نگاه خیره و سنگین اسما ناهارش را خورد و بعد از تموم شدن نصفه غذا سینی را جلوتر برد _مرسی اسما _باز که کامل نخوردی فدات شم ، خوشت نیومد؟ _نه خیلی خوب بود ،دیگه نمیتونم اسما دل نگران سینی را برداشت و سمت در اتاق رفت. هنوز در را باز نکرده بود که با فکری تازه برگشت. _میگم فرتال شیدا زنگ زد ، کارت داشت ... بهش زنگ نمی زنی؟ فرتال کلافه از توضیحات هزار باره اش ، قرص اش را از کشوی کناری برداشت و همراه آب پایین داد و سری تکان داد. _خسته ام تازه الان قرصم خوردم خوابم میگیره ... بعدا بهش زنگ میزنم _عزیزم ، میدونی چند بار تا حالا زنگ زده جوابشو ندادی؟مگه صمیمی نیستید؟ چهره اش را در هم کشید و نالید _اسما جون ول کن تو رو خدا ... لطفا خسته ام اسما بدون اسرار بیشتری در را باز کرد _باشه دخترم ... باشه بعدا زنگ بزن 🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊🍊
Show all...