#part4
“امیر”
سکوت سنگینی سر میز صبحونه برقرار بود و جز صدای به هم خوردن ظرف و ظروف چیزی شنیده نمیشد. تا حد ممکن سعی میکردم از ارتباط چشمی با مامان و مخصوصا بابا جلوگیری کنم.
فنجون چایم رو سر کشیدم و از پشت میز بلند شدم.
-کجا؟
نگاهم روی بابا چرخید، میخواست دیوونهم کنه؟
پلکام رو محکم روی هم فشردم و گفتم:
-میرم کالج، و باید عجله کنم چون اگر دیر بشه به تاکسیها یا کالسکهها نمیرسم.
کوبیدن مشتش روی میز که باعث لرزیدن تموم محتویات روی میز شد، ته دلم رو لرزوند. غرید:
-هیچجا نمیری. کاری نکن لج کنم و بگم از اون کالج اخراجت کنن. تا وقتی تکلیفت رو با ارتش مشخص نکردی اجازه هیچکاری رو بهت نمیدم.
لرزیدن چونهم و پر شدن چشمهام عصبیم میکرد؛ همیشه همین بود و توی موقعیتای این چنینی این حال کوفتی بهم دست میداد. ازش متنفر بودم.
سعی کردم بدون اینکه صدام بلرزه جوابش رو بدم:
-من نمیخوام برم توی ارتش، چرا نمیخوای بفهمی؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-جداً؟ پس بشین وردست پدرت و تجارت یاد بگیر. من نمیذارم پسرم یه شغل دوزاری بگیره و برای امثال لوییس بادمجون و هویج بکاره!
اخمام رو تا حد ممکن تو هم کشیدم تا پردهی اشکام نشکنه و روونه نشه روی گونهم. هیچ دلم نمیخواست جلوی این آدم ضعیف بهنظر برسم.
با صدایی که از شدت بغض دو رگه شده بود جواب دادم:
-نمیتونی..مجبورم کنی. من نوزده سالمه، عقلمم سالمه و بلدم برای زندگیم تصمیم بگیرم. چرا همه باید یه الگوی…یکسانو پیش بگیرن؟ یه تاجر، نمیتونه باغبون به دنیا بیاره؟
از پشت میز بلند شد. چهرهی قرمز و برافروختهای که هرآن ممکن بود از گوشاش دود بیرون بیاد تا حدودی میتونست برام تهدیدآمیز باشه.
با صدای بلندی تقریبا فریاد کشید:
-نــه! نمیتونه…کاری که من میگم رو میکنی و تا وقتی سرباز بعدی نیاد، توی اتاقت میمونی و بیرون نمیای! این آخرین سربازیه که به این خونه میاد.
•••
به خیال خودش با حبس شدنم توی اتاق تنبیه میشدم، اما وقت گذروندن توی کنج دنج خودم و ناحیه امنم توی خونه بدون تحمل کردن اونا، برام شبیه بهشت بود. تنها مشکلی که بود دلتنگی برای شارلوت، ژاکلین، باغچهی آقای لوییس و سرو عزیز ته باغم بود. هرچند سروی که “تئو” صداش میزدم از پنجرهی اتاقم قابل رویت بود؛ ولی لمس کردن تنهش یه حس دیگهای بود.
شاید میون اینهمه سختی و اجبار و زوری که گریبون گیرم شده بود؛ اتاقم یه موهبت الهی بود.
خصوصا خروارهای شاخه یاس که از پنجره سر درآورده بودن و عملا بخشی ازش توی اتاقم قرار داشت. عطر دلانگیز یاس دلیلی بود که هر صبح بهم یادآوری میکرد زندگی ارزش اینو داره که بخوای بلند شی و ادامه بدی.
سری تکون دادم تا از افکارم بیرون بیام و روی گلدوزی دستمال کتم تمرکز کنم. هرچند زیاد از کت استفاده نمیکردم ولی خب گاهاً مجبور بودم، و عاشق گلدوزی. بچه که بودم به اصرار خودم از شارلوت یادش گرفته بودم و حالا سرگرمی دوستداشتنیای برام بود. اما اگه بابا میفهمید هنوزم گلدوزی میکنم، قطعا با همین سوزن چشمامو درمیاورد. “چی؟ کارای دخترونه؟ تنها نوه پسری ژوبرتها گلدوزی میکنه؟ کسر شانه!”
از تصوراتم خندهم گرفت و برای بار صدهزارم خداروشکر کردم که دختر نشدم؛ اگه پسر بودن تو این خانواده انقدر سخته، دختر بودن باید وحشتناک باشه!
احتمالا الان یه شوهر نظامی مثل یارو کلمنت داشتم و مجبور بودم صبح تا شب یونیفرمهای کثیف و پوتینهای بدبو و گلیش رو بشورم. اسلحهش رو براش تمیز کنم و با گنهای سفت کمرم رو باریک کنم و با کفشای پاشنه بلندی که شبیه تابوت بودن و لباسهای پف دار توی مهمونیای مهم شرکت کنم. تازه، چندتا بچهی قد و نیم قد هم روش.
ایندفعه بلند قهقهه زدم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بیرون نره. اگه اون سرباز بیچاره میفهمید که چنین تصورایی درموردش داشتم قطعا نسبت بهم انزجار پیدا میکرد. البته که بعید نیست هنوزم براش فرد منزجری باشم؛ بالاخره دسیسهش با بابا رو فهمیده بودم… نفسم رو محکم تو هوا فوت کردم و نخ سبز رنگ رو به سوزنم وصل کردم. دلیل خوشحالی امروزم، لالهای میشد که روی دستمال سفید رنگم نقش میبست.