cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

-𝟏𝟗𝟏𝟒༉

⁷ “همه چیز به آخر خواهد رسید همه چیز ویران خواهد شد جز خاطره‌ی سایه‌هایی که عشق‌بازی میکردند، بر درخشش مَرغزار …” 🌤️🌱✨ مثل‌خون‌دررگهای‌من: پایان یافته. ناشناس💭: https://t.me/BChatBot?start=sc-300290-NXHGqMl چنل ناشناس🔖 https://t.me/+hy2nq_yqGRcwYzA8

Show more
Advertising posts
835
Subscribers
No data24 hours
+777 days
+7730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Show all...
«آنِ مـــــن!»🪵🪐

⁵⁶ عشق یعنی در میان صدهزاران مثنوی بوی یک تک بیت ناگه مست و مدهوشت کند“فاضل نظری”

درود✨ قشنگا پارتای اول یه جورایی حکم مقدمه داستان رو داره و نیازه که باشه، به زودی وارد بطن داستان میشیم🩵 نظراتتون مایه دلگرمیه💭🕯️: https://t.me/BChatBot?start=sc-300290-NXHGqMl و جواباتون “اینجاست”: https://t.me/+hy2nq_yqGRcwYzA8
Show all...
#part4 “امیر” سکوت سنگینی سر میز صبحونه برقرار بود و جز صدای به هم خوردن ظرف و ظروف چیزی شنیده نمیشد. تا حد ممکن سعی می‌کردم از ارتباط چشمی با مامان و مخصوصا بابا جلوگیری کنم. فنجون چایم رو سر کشیدم و از پشت میز بلند شدم. -کجا؟ نگاهم روی بابا چرخید، می‌خواست دیوونه‌م کنه؟ پلکام رو محکم روی هم فشردم و گفتم: -میرم کالج، و باید عجله کنم چون اگر دیر بشه به تاکسی‌ها یا کالسکه‌ها نمی‌رسم. کوبیدن مشتش روی میز که باعث لرزیدن تموم محتویات روی میز شد، ته دلم رو لرزوند. غرید: -هیچ‌جا نمیری. کاری نکن لج کنم و بگم از اون کالج اخراجت کنن. تا وقتی تکلیفت رو با ارتش مشخص نکردی اجازه هیچ‌کاری رو بهت نمیدم. لرزیدن چونه‌م و پر شدن چشم‌هام عصبیم می‌کرد؛ همیشه همین بود و توی موقعیتای این چنینی این حال کوفتی بهم دست می‌داد. ازش متنفر بودم. سعی کردم بدون اینکه صدام بلرزه جوابش رو بدم: -من نمی‌خوام برم توی ارتش، چرا نمی‌خوای بفهمی؟ ابرویی بالا انداخت و گفت: -جداً؟ پس بشین وردست پدرت و تجارت یاد بگیر. من نمی‌ذارم پسرم یه شغل دوزاری بگیره و برای امثال لوییس بادمجون و هویج بکاره! اخمام رو تا حد ممکن تو هم کشیدم تا پرده‌ی اشکام نشکنه و روونه نشه روی گونه‌م. هیچ دلم نمی‌خواست جلوی این آدم ضعیف به‌نظر برسم. با صدایی که از شدت بغض دو رگه شده بود جواب دادم: -نمی‌تونی..مجبورم کنی. من نوزده سالمه، عقلمم سالمه و بلدم برای زندگیم تصمیم بگیرم. چرا همه باید یه الگوی…یکسانو پیش بگیرن؟ یه تاجر، نمی‌تونه باغبون به دنیا بیاره؟ از پشت میز بلند شد. چهره‌ی قرمز و برافروخته‌ای که هرآن ممکن بود از گوشاش دود بیرون بیاد تا حدودی می‌تونست برام تهدیدآمیز باشه. با صدای بلندی تقریبا فریاد کشید: -نــه! نمی‌تونه…کاری که من میگم رو می‌کنی و تا وقتی سرباز بعدی نیاد، توی اتاقت می‌مونی و بیرون نمیای! این آخرین سربازیه که به این خونه میاد. ••• به خیال خودش با حبس شدنم توی اتاق تنبیه می‌شدم، اما وقت گذروندن توی کنج دنج خودم و ناحیه امنم توی خونه بدون تحمل کردن اونا، برام شبیه بهشت بود. تنها مشکلی که بود دلتنگی برای شارلوت، ژاکلین، باغچه‌ی آقای لوییس و سرو عزیز ته باغم بود. هرچند سروی که “تئو” صداش می‌زدم از پنجره‌ی اتاقم قابل رویت بود؛ ولی لمس کردن تنه‌ش یه حس دیگه‌ای بود. شاید میون اینهمه سختی و اجبار و زوری که گریبون گیرم شده بود؛ اتاقم یه موهبت الهی بود. خصوصا خروارهای شاخه یاس که از پنجره سر درآورده بودن و عملا بخشی ازش توی اتاقم قرار داشت. عطر دل‌انگیز یاس دلیلی بود که هر صبح بهم یادآوری می‌کرد زندگی ارزش اینو داره که بخوای بلند شی و ادامه بدی. سری تکون دادم تا از افکارم بیرون بیام و روی گلدوزی دستمال کتم تمرکز کنم. هرچند زیاد از کت استفاده‌ نمی‌کردم ولی خب گاهاً مجبور بودم، و عاشق گلدوزی. بچه که بودم به اصرار خودم از شارلوت یادش گرفته بودم و حالا سرگرمی دوست‌داشتنی‌ای برام بود. اما اگه بابا می‌فهمید هنوزم گلدوزی می‌کنم، قطعا با همین سوزن چشمامو درمیاورد. “چی؟ کارای دخترونه؟ تنها نوه پسری ژوبرت‌ها گلدوزی می‌کنه؟ کسر شانه!” از تصوراتم خنده‌م گرفت و برای بار صدهزارم خداروشکر کردم که دختر نشدم؛ اگه پسر بودن تو این خانواده انقدر سخته، دختر بودن باید وحشتناک باشه! احتمالا الان یه شوهر نظامی مثل یارو کلمنت داشتم و مجبور بودم صبح تا شب یونیفرم‌های کثیف و پوتین‌های بدبو و گلیش رو بشورم. اسلحه‌ش رو براش تمیز کنم و با گن‌های سفت کمرم رو باریک کنم و با کفشای پاشنه بلندی که شبیه تابوت بودن و لباس‌های پف دار توی مهمونیای مهم شرکت کنم. تازه، چندتا بچه‌ی قد و نیم قد هم روش. ایندفعه بلند قهقهه زدم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بیرون نره. اگه اون سرباز بیچاره می‌فهمید که چنین تصورایی درموردش داشتم قطعا نسبت بهم انزجار پیدا می‌کرد. البته که بعید نیست هنوزم براش فرد منزجری باشم؛ بالاخره دسیسه‌ش با بابا رو فهمیده بودم… نفسم رو محکم تو هوا فوت کردم و نخ سبز رنگ رو به سوزنم وصل کردم. دلیل خوشحالی امروزم، لاله‌ای میشد که روی دستمال سفید رنگم نقش می‌بست.
Show all...
#part3 “امیر” قبل از اینکه شارلوت متوجه اشکام بشه، با انگشت پسشون زدم و سرم رو بلند کردم. نگاهم روی چهره‌ی معصومش نشست. چشماش که تنها عضو متحرک صورتش بودن، صورتم رو کنکاش می‌کرد تا بفهمه چی باعث شده که سرم رو روی پاهاش بذارم و هیچ حرفی نزنم. همیشه و هر روز باهاش حرف می‌زدم و حالا، انقدری از دست زندگیم شاکی بودم که حتی واژه‌هامم ته کشیده بودن. دستی به گونه‌ش کشیدم و گفتم: -نگرانم نباش شارلوت، فقط یه‌ذره دلم گرفته. دروغ بود، البته که دروغ بود. فقط یه دل‌گرفتگی ساده نبود… بعد رفتن کلمنت، با بابا یه بحث جانانه کرده بودیم و شاکی بود که چرا به سینه این یکی هم دست رد زدم. تا اینکه کفری شدم و گفتم اصلا نمی‌خوام ارتشی بشم، بعدش هم یه سیلی قابل پیش‌بینی و منت‌هایی که به سرم گذاشته میشد و تهدید به زندانی شدن توی خونه؛ تا نه بتونم به کالج پاریس که به تازگی توی رشته‌ی گیاه‌شناسی ثبت نامم کرده بود برم و نه به باغچه‌ی آقای لوییس. فقط چون پدر و مادرم بودن و بزرگم کرده بودن، به خودشون اجازه می‌دادن مثل یه ارباب با برده‌شون باهام رفتار کنن. همین بود که بابا مخالف سرسخت ژورس بود. چرا که اون حامی کارگرا بود و بابا حتی از زور گرفتن رو سر بچه‌ش هم لذت می‌برد، چه برسه به کارگرها. با دستام دستای چروکیده و مهربون شارلوت رو نوازش کردم و گله کردم: -شارلوت تو که انقدر خوبی، برای چی پسرت اینطوریه؟ چرا اصلا شبیه تو نیست؟ و طبق معمول، تنها جوابم نگاه‌های پر از حرفش بودن. زندگی عجیب بود؛ بابا که زبونش پر از نیش بود و دستای زورگویی داشت صحیح و سالم زندگیشو می‌کرد و شارلوت، که قصه‌های عشق بلد بود و دستاش مهر می‌ورزیدن؛ باید میفتاد روی این ویلچر لعنتی و صداش برای همیشه خاموش میشد. قطره‌ی اشکی که گوشه‌ی چشمم بود رو پس زدم. بوسه‌ای روی گونه‌ش نشوندم و پچ زدم: -شبت بخیر. من خوبم… از اتاقش بیرون زدم و کام عمیقی از هوا گرفتم. با ظاهر شدن سوفی جلوی روم، نگاهم رو به چهره‌ی لاغر و خسته‌ش دادم. پرسید: -موسیو، مادام ژوبرت گفتن که سر میز شام نمیاید؟ سری به نشونه‌ی نه تکون دادم و وارد اتاق روبرویی، یعنی اتاقم، شدم. بدون اینکه برق‌ها رو روشن کنم، صندلی رو کمی عقب کشیدم و پشت میزم نشستم. نگاهم روی گلبرگ‌های رنگارنگی نشست که توی هاون ریخته شده بودن و انتظار عطر شدن رو می‌کشیدن. لبخند محوی زدم و دستم رو توی هاون بردم. لطافت گلبرگ‌ها روحم رو نوازش می‌کرد. کش مشکی رنگی که روی میز بود رو برداشتم و به کمکش موهام رو به بالا هدایت کردم. بد فکری نبود، تنها چیزی که الان حالم رو خوب می‌کرد… آستین‌هام رو بالا زدم و شروع به کوبیدن گلبرگ‌های معطری که شب قبل کنده بودمشون کردم. جوری بهشون فشار میاوردم که انگار بابا و مامان و تموم چهار سربازی که تا به حال روی روانم رفته بودن زیر دستم له می‌شدن. با عطش و حرص بیشتری فشار وارد کردم و تا وقتی کتف درد امونم رو برید، ادامه دادم. بوی خوشی که مشامم رو پر می‌کرد، باعث میشد مثل دیوونه‌ها لبخند بزنم. ترکیبی از یاس و زنبق و اقاقیا و رز. عصاره‌ی زرد کمرنگی که ته ظرف مونده بود و گلبرگای ریزی هم داخلش مونده بودن رو نگاه کردم. عطرش مدهوش‌کننده بود. بطری کوچیکی برداشتم و تموم محتویات هاون رو داخلش ریختم. چوب پنبه رو داخلش فرو کردم و درش رو بستم. چه اسمی میشد روی چنین عطری گذاشت؟ باید بهش فکر می‌کردم…
Show all...
Show all...
•آموج•

⁵⁵ . من برای هر دردی درمانی سراغ دارم ولی این بار تو بگو آقای دکتر با درد دلتنگیت چیکار کنم؟❤️‍🩹🥀🍂 . لینک ناشناس آموج🌊:

https://t.me/HarfinoBot?start=23555be901399b0

. لینک چنل ناشناس آموج🌊:

https://t.me/+J0TsVfV9_0NmYjlk

منتظر نظراتتون هستم🤍 https://t.me/BChatBot?start=sc-300290-NXHGqMl
Show all...
-چرا باید بهت اعتماد کنم، درحالی که حتی اسم کوچیکت رو هم نمی‌دونم؟ و نیم ساعتم نیست که می‌شناسمت؟ خنده‌ی تو گلویی کرد و درحالی که به مستطیل فلزی روی لباسش اشاره می‌زد گفت: -رُهام، اسمم رهامه. حالا می‌تونی اعتماد کنی؟ با شنیدن اسمش گل از گلم شکفت. پلک محکمی زدم و گفتم: -شاهنامه؟ اسمت ایرانیه؟ انگار که ازم توقع نداشته باشه، شوکه نگاهم کرد و گفت: -آره، مادرم اصالتا ایرانی بوده. سری تکون دادم و فعل “بود” رو مزه مزه کردم. یعنی مادرش زنده نبود؟ صداش باعث شد از فکر دربیام، گفت: -قبوله یا نه؟ نوچی زدم و به تنه سرو تکیه دادم، گفتم: -نمی‌تونم اعتماد کنم، اگر از طرف بابام بخوای بهم کلک بزنی چی؟ شونه‌ای بالا انداخت و درحالی که سمت اسبش می‌رفت گفت: -هرجور مایلی، پس امیدوارم سرباز بعدی رو هم به یه بهونه‌ای دست به سر کنی. این مردی که من دیدم تا از تو یه ژوبرت واقعی درنیاره ول کنت نیست. با یه حرکت روی زین اسب قرار گرفت و با گفتن “از طرف من ازشون خداحافظی کن”، از در قلعه بیرون زد. اگه واقعا قصدش خیر بود چی؟ نکنه گند زده باشم؟ نوچی زدم و به خودم تشر زدم: -نه خیر، کار درست همین بود. چرا باید به یه نظامی که از قضا یه اسلحه اندازه سر من روی دوشش حمل می‌کنه اعتماد کنم؟
Show all...
#part2 “امیر” نگاهم روی مرد جوونی بود که بابا “موسیو کِلِمِنت” خطابش کرده بود. ایستاده بود و دستش رو جلوم دراز کرده بود تا به رسم ادب، با همدیگه دست بدیم. پلکام رو روی هم فشردم و دستم رو چفت دست دستکش‌پوشش کردم. نگاهم بالاخره بالا اومد و روی چهره‌ش نشست. ابروهام کمی بالا پرید، برای سرباز بودن زیادی چهره‌ی خوبی داشت. موهای مشکی که تا گردنش رسیده بودن، بینی صاف و خوش‌فرم، صورت کشیده و چشم‌هایی که برخلاف سربازها و نظامی‌هایی که تا به امروز دیده بودم، خشن و بی‌روح نبودن. متوجه لبخندش شدم و بعد، صداش تو حلزونی گوشم پیچید: -بونژوق موسیو ژوبرت، خوشوقتم. سری تکون دادم و درحالی که نگاهم روی ستاره‌های طلایی‌ای که کت آبیش رو زینت داده بودن می‌نشست گفتم: -بونژوق، همچنین. دستم رو از دستش ول کردم و سمت مبل تک نفره‌ی کنار شومینه روونه شدم. این چهارمین سربازی بود که به خونه ما میومد…نمی‌خواستن بیخیال بشن؟ دستم رو به دسته‌ی مبل تکیه دادم و با تمسخری که از لحنم می‌بارید پرسیدم: -اومدنتون به اینجا رو مدیون چه چیزی هستیم؟ قبل اینکه اون سرباز وظیفه‌شناس جوابم رو بده، بابا با نگاهش برام خط و نشون کشید و از بین دندونای کلید شده‌ش غرید: -امیر جان، بهتر نیست امروز اولین جلسه رو شروع کنید تا ببینی با موسیو راحت هستی یا نه؟ البته بهتره راحت باشی، دیگه زیادی به سازت رقصیدیم! ابرویی بالا انداختم و اراده کردم تا جواب محکمی بدم، اما اون مرد پیش‌دستی کرد و با ملایمت گفت: -فکر می‌کنم باهم کنار بیایم، اگر اجازه بدین بریم حیاط و اولین جلسه رو بگذرونیم. آه از نهادم بلند شد…اینم یکی مثل تموم سه تای قبلی! کی حاضر بود به مقدار پول پیشنهادی ویکتور ژوبرت و رفت و آمد داشتن به این قلعه دست رد بزنه؟! چشم‌غره‌ای به اون سرباز لعنتی رفتم و از روی مبل بلند شدم. صدای قدم‌هاش خبر از این می‌داد که پشت سرم میاد. قدم‌هامو تندتر کردم تا چندین دقیقه دیرتر مجبور به هم‌صحبتی باهاش بشم. در قلعه رو باز کردم و پله‌های سنگی رو با غیض و محکم کوبیدن پاهام پایین رفتم. صدای بلندش متوقفم کرد: -هِـی! صبر کن… روی پاشنه پا چرخیدم و سمتش برگشتم، حالا که تنها شده بودیم فرصت خوبی بود که بهش بتوپم؛ پس شروع کردم: -اگه مربی من باشی قراره خیلی اذیت بشی، قراره مدام باهات لج کنم و کارایی که میگی رو انجام ندم و کفرت رو دربیارم. پس دمت رو بذار روی کولت و بیخیال شو! این یه هشداره موسیو…کرمنت؟ با دست دسته‌ای از تار موهاش رو به عقب روند و با لبخند سری تکون داد. لباشو با زبون تر کرد و با تن صدای آرومی گفت: -کلمنت، کلمنت هستم. چشمام رو ریز کردم و بی‌تفا‌وت زمزمه کردم: -حالا هرچی. چند قدمی جلوتر رفت و روی نیمکتی که جنوب شرقی حیاط قرار داشت نشست. به سرو تنومندی که همدم روزها و شب‌هام توی این قلعه بود تکیه زدم و درحالی که سرتاپاش رو از سر می‌گذروندم گفتم: -خب؟ چی میگی؟ دستاش رو به هم گره زد و بعد از کمی مکث، پرسید: -اونا وادارت می‌کنن که نظامی بشی؟ دستی به صورتم کشیدم و نگاه معناداری بهش انداختم، گفتم: -واضح نیست؟ ابروهاش رو بالا انداخت و دستی به ته‌ریشش کشید. اسلحه‌ی روی دوشش با گل و گیاهی که دور تا دور نیمکت رو سرسبز کرده بودن تناقض عجیبی داشت. گفت: -چرا نمی‌خوای نظامی باشی؟ حرفه‌ای رو دنبال می‌کنی؟ مثلا موسیقی، تئاتر یا…؟ چندقدمی جلو رفتم و غریدم: -من باغبونم، و می‌خوام باغبون باشم. اما به مزاق ا‌ونا خوش نمیام و از نظرشون این شغل در شان تنها نوه پسری ژوبرت‌ها نیست! لبخندی زد و انگار که بحث براش جالب اومده باشه، دستش رو زیر چونه‌ش زد و گفت: -باغبون… چیزی نگفتم. ادامه داد: -و معتقدن شغلایی مثل عضو ارتش فرانسه بودن، تجارت و یا سیاست‌مدار بودنن که شغل محسوب میشن. درسته؟ ابروهام بالا پرید، توقع چنین افکاری رو ازش نداشتم. سر تکون دادم و مردد پرسیدم: -مگه تو هم همین فکر رو نمی‌کنی؟ اخماش رو توی هم کشید و درحالی که اسلحه‌ش رو روی شونه‌ش جابه‌جا می‌کرد گفت: -معلومه که نه. اخمام رو تو هم کشیدم و پرسیدم: -پس چرا نظامی‌ای؟ تک‌خندی زد و از روی نیمکت بلند شد، سمتم اومد و گفت: -خب، تو چرا باغبونی؟ جواب منطقی و محکمی بهم داده بود؛ سوالم بی‌شک بی‌جا بود. لابد دوست داشته دیگه… نگاه خجالت‌زده‌م رو ازش دزدیدم و به اقاقی‌های دور نیمکت دادم. منتظر بودم که بره و از شر این حس معذب بودن خلاص شم. دستش که روی شونه‌م نشست نگاهم سمتش چرخید و متعجب تماشاش کردم. گفت: -می‌خوای فقط تظاهر کنیم که من بهت آموزش‌های نظامی میدم؟ اینجوری دیگه بهت فشاری نمیارن و سرباز جدیدی نمیاد به قلعه، منم پولم رو می‌گیرم بدون اینکه کار خاصی بکنم. معامله دوسربرد. چشمام گرد شد…از کجا معلوم این حقه‌ی بابا نبود؟ و اگر قبول می‌کردم قرار نبود بابا بفهمه و دمار از روزگارم دربیاره؟ چشمام رو ریز کردم و پرسیدم:
Show all...
Show all...
"پاپـیتـوسـ"

¹⁴ روایت داستانِ ما روایت زندگی ماه‌ای عه که بخاطر سیاره‌‌ی مورد علاقه‌ش از خودش زد و باعث زیبایی اون سیاره شد. همونقدر تلخ، همونقدر شیرین وهمونقدر زجر آور. _اما میدونی کجای این داستان قشنگ زحلِ من؟ +اونجایی تو ماه داستانی و من قراره عین زحل دورت بچرخم⭐🪐

Show all...
◗مبتـَلا◖

⁴² • „تـو مـُردی صـاف جلو چـِشـام مـن چـرا تـو خـاکم میـگی اگه آلـودمی مـَن چـرا پـس پـاکم؟! • 🗣️: ... • ᴜɴᴋɴᴏᴡɴ ᴄʜᴀɴɴᴇʟ:

https://t.me/+ZXoa2L7_r9k3MDBk

Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.