cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

یکه سوار | کانال رسمی سمیه رضایی(گندم)

آنلاین: هم‌آوا چاپی: سنگلاخ‌ در دست چاپ: کروکودیل یکه سوار به زودی👇 آل پارت گذاری هر روز به غیر از جمعه‌ها هر گونه کپی برداری پیگرد قانونی دارد

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
2 038
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

سلام و عرض ادب دوستان عزیز رمان "وداد آل" شروع شده و پارت گذاریش فقط و فقط داخل انجمن انجام می‌شه. در حال حاضر ۸ پارت اولیه داخل این دو سایت‌ قرار گرفته و تا انتها هم کامل قرار می‌گیره. خوشحال می‌شم که با نگاه پر مهرتون همراهیم کنید. انجمن یک رمان https://forum.1roman.ir/threads/178124/#post-1241908 انجمن نویسندگی ستارگان رمان https://forum.romanstars.ir/threads/رمان-وداد-آل-سمیه-رضایی-گندم-کاربر-انجمن-ستارگان-رمان.696/#post-5469
Show all...
در حال تایپ | رمان وداد آل | سمیه رضایی(گندم) نویسنده افتخاری...

کد:4151 ناظر: @MEHRNOOSH._.pd عنوان: وداد آل نویسنده: سمیه رضایی(گندم) ژانر: #عاشقانه #اجتماعی خلاصه: "وداد آل" روایتگر زندگی چند خانواده‌ی جنوبی است، زندگی‌ای که با شروع جنگ و اشغال خرمشهر...

و اما یه توضیح کوتاه برای دوستانی که اینستاگرام ندارن. ده پارت ابتدایی رمان "وداد آل" داخل پیج بنده و مابقی داخل سایت یک رمان قرار می‌گیره. به وقت پارت گذاری لینک سایت و رمانم رو اینجا قرار میدم تا دوستان به راحتی و آسودگی خیال بتونن دنبال کنن🌹
Show all...
سلام و عرض ادب خدمت شما همراهان گرامی عزیزان دل رمان "وداد آل" شروع شده اما به جهت دزدی‌های اخیر و پخش شدن فایل رمان‌های چاپی بنده تصمیم بر این شد که پارت‌ها در کانال قرار نگیره. عزیزانی که مایل به همراهی بنده هستن، پیج شخصی من رو دنبال کنن تا از اطلاع رسانی‌ها درمورد چگونگی پارت گذاری‌ها عقب نمونن. پیشاپیش از حمایت شما عزیزان ممنونم🙏🙏🌹🌹 صفحه‌ی شخصی بنده در اینستاگرام👇 https://www.instagram.com/p/CPsaCVPh-xT/?utm_medium=copy_link
Show all...

گفتگوی تلفنی بنده با برنامه‌ی زنده‌ی ققنوس، شبکه‌ی رادیویی فرهنگ
Show all...
سلام مجدد باز هم عرض می‌کنم، عزیزانی که توانایی مالی ندارن یا واریز براشون مقدور نیست می‌تونن به صفحه‌ی اینستاگرامی بنده مراجعه کنن و اونجا به صورت رایگان رمان رو بخونن. آیدی اینستاگرامی بنده gandom_rezaii__ آیدی تلگرامی👇 @gandom_rezai1374 دوستان عزیز کانال رو ترک نکنید. شروع رمان‌های بعدی و نحوه‌ی پارت گذاریشون در همین کانال اطلاع رسانی خواهد شد.🌹
Show all...
دوستانی که توانایی مالی ندارن یا به دلایلی واریز براشون مقدور نیست، پی‌وی بنده پیام بذارن🌹🌹
Show all...
سلام و عرض ادب خدمت شما دوستان و همراهان عزیز. خوشحالم که تا این لحظه با من و یکه‌سوار هم قدم شدید و هیرمان و ماهتابان رو به مهمونی چشم‌های زیباتون دعوت کردید. عزیزای دل از این لحظه به بعد پارتی در این کانال قرار داده نمی‌شه و ادامه‌ی داستان در کانال وی‌آی‌پی که حق عضویتیه قرار داده می‌شه. (توجه داشته باشید که در حال حاضر در کانال وی‌آی‌پی ۲۱ پارت جلوتریم و حدودا ۲۰ پات دیگه تا انتها باقی مونده) رمان‌ خون‌ها خوب می‌دونن که این روزها حق عضویت‌ها چقدر بالا هستن اما بنده حق قلم این رمان رو (۱۵ هزار تومان) در نظر گرفتم. عزیزانی که مایلن تا عاقبت این عمارت پر فتنه رو بدونن عکس فیش واریز رو به آیدی بنده ارسال کنن و لینک رو دریاف کنن. ممنونم که هستید، دوستتون دارم. #گندم شماره حساب👇 6037701162982968 به نام رضا سعیدی‌وند آیدی بنده👇 @gandom_rezai1374
Show all...
#پارت۸۳ صدای شیهه‌ی اسب بلند شد و نگاهم تا تپانچه‌ی روی دوشش بالا رفت. اسبش سم کوبید و صورتم از درد جمع شد. حرکت کرد و سعی به برخاستن کردم. دور شد و به زمین افتادم. در پیج جاده گم شد و زخم کینه سوختن را از سر گرفت. - آهای! کسی اینجا نیست؟! با عجز به اطراف نگاه کردم. سوز پاییزی به تن نیمه جانم نفوذ کرده بود و خون‌ریزی دمی بند نمی‌آمد. پیراهنی که چاک داده بودم تا به ران پای لنگانم بندش کنم توان جلوگیری از آن هجمه‌ی خون را نداشت.‌ نیرویم رو به تحلیل بود و تلاشم برای نشستن بر زین بی‌ثمر مانده بود. درد جانکاه و خیسی روی ران خبر از عمق واقعه می‌داد و مسیر مانده طولانی بود. ترسم از آن بود که در آن سیاهی شب خوراک گرگ‌‌ها و شغال‌های دامنه شوم، که صبح فردا به دنیا نباشم و رقیب به تمنای آن یار دلربا کیفور و شادمان بر شیپور پیروزی بدمد و بعد یک دل سیر به ریشم قاه‌قاه بخندد و به جان پنجه‌های تیز درندگان دامنه دعا کند. به جان کندنی بود خود را روی زمین سُر دادم و تن کرخت شده‌ام را به کناری کشاندم تا در پناه تنه‌ی قطور درخت پیر آن حوالی امن بمانم. اینبار تتمه قوتم را در گلوی چون کویرم جمع نمودم و فریادی به بلندای آمال و آرزوهایم سر دادم. - کمک... کمک... کسی صدام رو می‌شنوه؟ و باز هم سکوت مرگباری که بر طبل بیم و ناامیدی می‌کوبید و به نگاه پر از عجزم دهن کجی می‌کرد. دانه‌های غلتان عرق و داغی پیشانی به نگرانی‌هایم می‌افزود و لرز تن نیمه عریانم علاجی نداشت. - آهای... کسی نیست؟ صدایم بیشتر به ناله‌ای خفه می‌ماند تا فریادی برای فریاد رسی! در این میان صدای سم کوب شدن زمین توسط چابکی که قرارش رفته بود و زوزه‌ی گرگ‌هایی که کم‌کمک به گوش‌هایم می‌رسید به آشفتگی احوالم دامن می‌زد و هر دم پلک‌هایم رو به سنگینی می‌رفت. - بی‌بی گل، بی‌بی‌گل قشنگه، چارقدش آبی رنگه. های... های‌‌‌‌... های... با شنیدن صدای مردانه‌ای در آن نزدیکی‌ها، گوش‌هایم تیز شد اما درمانده‌تر از آن بودم تا بتوانم دهان باز کنم و خبر از حال نزارم دهم. - بی‌بی‌گل... بی‌بی‌‌گل خال لباش سیاهه... در آن احوال نا به سامان که تب می‌آمد و لرز می‌رفت تنها کاری که از دستانم برمی‌آمد دعا بود؛ پس در دل دعا کردم که مسیرش از همان سو بگذرد که یک آن شیهه‌ی چابک بلند شد؛ بلند شد و سم کوفت؛ بلند شد و من دیگر چیزی نفهمیدم.
Show all...
#پارت۸۲ ایستاد و بعد به سویم چرخید. - چقدر زیبا! لبخندم کش آمد و نگاهم گیر چشمانش شد. چشمانش جادو بود و من چون طلسم شدگان اسیر در بندش! اصلا مگر زیبا‌تر از آن طلسم هم بود؟ گاه آسمانی ابری بود و گاه دریایی طوفانی، گاه در لابه لای طوفانش گم و گاه در میان امواجش غرق می‌شدم. عجب سحری داشت! سنگین پلک زدم و لب‌هایم بی آنکه بدانم جنبیدند‌. - ماهتابان... ماهِ تابان. نگاهش را دزدید و تمنای لمس آن زلفان فرق شده در دلم غوغا کرد. لحظه‌ای چشم بستم و خیال شیرینش پشت پلک‌هایم جان گرفت. من بودم، او بود و زلفان پریشانی که نسیم ملایم به بازی‌اشان گرفته بود. من بودم، او بود و صدای رود و جیک‌جیک گنجشکانی که در آن حوالی پر می‌زدند. من بودم، او بود و سمفونی گوشنواز خنده‌هایش... . می‌چرخید و دامن پر چین در تنش می‌رقصد. می‌چرخید و من دل و دین به باد می‌دادم. - هیرمان! صدای آهنگینش بار دیگر مرا به خود آورد و از اوهام به واقعیت پرتاب کرد. راستی! گفته بودم که چه زیبا نامم را صدا می‌زند؟! ساعتی بعد هنگامی آفتاب رو به غروب بود و من روی زین بالا و پایین می‌شدم حرف‌هایم با ماهتابان برایم مرور می‌شد. همه چیز را برایش گفته بودم. این که می‌گویم همه چیز یعنی از ماجرای ورودم به دامنه و چگونگی ماندگار شدنم در خانه‌ی اردشیرخان بگیرد تا تمام ریز و درشت اتفاقات رخ داده تا کنون. از ماجرای قتل گل‌بهار و دیدار با طوقی تا قصه‌ی دلدادگی یک سوئه‌ی گلاب و سوء قصدش به جان خود. همه را برایش بازگو کردم و دست آخر قول دادم که برای از میان برداشتن سدی چون قباد، راهی بیابم و در فرصتی مناسب به قصد خواستگاری به منزلشان بروم. تصور آن شبی که به تمنای وصالش به منزل آمیرزا می‌رفتم عجیب شیرین می‌نمود؛ آن‌قدر که با به یاد آوردنش لبخندی عمیق روی لب‌هایم جان می‌گرفت و چیزی به شیرینی قند در دل بی‌آرام و قرارم حل می‌شد. به مقصد عمارت سر پایینی جاده‌ی ناهموار را طی می‌کردم که یک آن جایی در پایم سوخت؛ سوخت و تعادلم از دست رفت. سوخت و به افسار چنگ زدم. سوخت و نگاهم در اطراف چرخ زد. درد تا جانم بالا آمد و نفس‌هایم را به یغما برد. دور‌تر سواری را دیدم. درد تا مغز استخوانم رسوخ کرد و در تمام جانم پیچید. سوار کلا لبه‌دارش را از سر برداشت. چشمانم سیاهی رفت و افسار از چنگم جدا شد. دور بود‌. کج شدم. درد عمق گرفت. می‌رفتم که وارونه شوم. زین را چنگ زدم. دیر شده بود. تاب خوردم و تنم با ضرب به زمین کوفته شد. تمام پایم داغ شده بود و بوته‌ی خاری که از ناحیه‌ی گردن در تنم فرو رفته بود دردم را مضاعف می‌کرد اما تنها لبخند پیروزمندانه‌اش‌ بود که در سیاهی پشت پلک‌هایم رنگ می‌گرفت.
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.