cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🔸رمان آن سوی پرتگاه🔸نوشین. خ / کیمیا. ش

🔸به نام او🔸 ✔️ تکمیلی✔️ شاید روزی دیگر ‎پایان یک شروع سیاه و سفید جاده ها راه دیگری دارند پربتای گریز از ترس ✔️در حال تایپ✔️ آن سوی پرتگاه راه ارتباط با نویسنده ها👇🏻 https://t.me/BiChatBot?start=sc-110217195

Show more
Iran241 958The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
314
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 #پارت_170 (سورنا) صداش توی گوشم میپیچه:من چندتا جاسوس توی استرالیا دارم،نگران نباشید اقای پناهی،تافردا شب اطلاعاتی که خواستید رو براتون میفرستم. ممنونی میگم و تماس و قطع میکنم.نگاهی به لباسام میندازم. هنوز همون لباسای مهمونی رو به تن داشتم. پیرهنم و از تنم در میارم.مقابل آینه که می ایستم، چشمم میخوره به جای زخم قدیمی روی شونه ام.دستم رو روش میذارم. خیلی قدیمی بود...مال زمانی بود که هشت سال داشتم. همون روزی که دیاکو رو دزدیده بودن و من‌دنبال ماشین دویده بودم..چشمام و لحظه ای میبندم. یوسف رو به یاد میارم که جسمی اهنی رو به سمتم پرت میکنه تا دیگه نتونم دنبال ماشین بدوم...جسمی که میخوره به شونه ی سمت راستم و زخمی رو ایجاد کرده بود. زخمی که هنوز جاش روی شونه ام بود‌. چشمام و باز میکنم و خیره میشم به چهره ام توی آینه.اون موقع هشت سالم بود و برای محافظت از دیاکو تقلا میکردم و الان سورنای 33 ساله هنوز هم برای دیاکو نگران بود و هنوز هم برای حفظ جونش تقلا میکرد. عجیب بود. زمان هم چیزی رو تغییر نمیداد. انگار سرنوشتم رو اینجوری نوشته بودن... سرم و پایین میارم و به دستبند دور مچ دستم خیره میشم. وضعیت جسمش نرمال بود...ولی میدونستم که نگرانی ساحل حال روحیش رو بدجوری بد کرده. **** از پله ها پایین میام و از پنجره نگاهی به جای خالی نگهبان هایی که از صبح فرستاده بودمشون برن، میندازم و شوهر خاله ی دیاکو که پشت خط بود رو مخاطب قرار میدم:فعلا جای نگرانی نیست.من موقعی که دیشب وارد اون مهمونی شدیم راه های خروجی رو چک کرده بودم. حتی اگر جلو تر میومدن و وارد ویلا میشدن هم میتونستم اقای صالح رو سالم بیرون بفرستم. نگران جواب میده:این وضعیت واقعا نگران کنندست،نمیفهمم اخه دیاکو با کسی مشکلی نداره،شما نتونستی بفهمی کار کی بوده؟ پرده رو میندازم و جواب میدم:دارم تحقیق میکنم .ماشین ها که پلاک جعلی بودن و از جایی دزدیده شده بودن.من فعلا نگهبان های خونه رو فرستادم برن توی روز نیازی بهشون نیست.. دیگه قرار نیست حمله ای صورت بگیره. حداقل نه تا یه مدت کوتاه...دیشب هم فقط دست گرمی بود...یک نوع اخطار بود. نفس کلافه ای میکشه:همینطوره...من عصر میام طرف شما. _منتظرتون هستیم. تماس که قطع میشه برمیگردم و خیره میشم به دیاکو که با حوله ای دور گردنش از پله ها پایین میاد و صبح بخیری میگه. صبح بخیری زمزمه میکنم و وارد اشپزخونه میشه:نمیای صبحانه بخوریم؟ وارد اشپزخونه میشم...حالش گرفته س و به خوبی تو چهره ش نمایانه. لوازم صبحانه رو روی میز میزاره:تا چند روز نمیشه رفت مطب؟ جواب میدم:دو ،سه روز. اروم لب میزنه:چطور قراره توی خونه دووم بیاریم؟ با صدای گوشیم فنجون چایی که مقابلم گزاشته بود رو روی میز میزارم و نگاهی به پیامی که از طرف مامان بود میندازم:سورنا خیلی وقته ندیدمت پسرم،یک ساعتی وقت بزار و امروز ظهر برای ناهار بیا. سرم و بالا میارم و خیره میشم به دیاکو...نمیتونستم که تنهاش بزارم توی خونه. حالا که مطب هم نمیرفت میتونستیم‌ برای ناهار بریم پیش مامان.بلکه از فکر ساحل هم بیرون بیاد‌....هرچند اینجوری لو میرفتیم و مامان میفهمید شدم بادیگارد دیاکو. **** دستی به یقشه اش میکشه:این دوسال مامانامون خیلی صمیمی شدن...درست برعکس خودمون! زنگ خونه رو میزنم:احتمالا قراره خیلی تعجب کنه...خوبه آیکان نیستش و خبر نداره وگرنه این خبر دست اول و توی کل شهر پخش میکرد! میخواد جواب بده که در خونه باز میشه...ابروهام بالا میره و خیره میشم به آیکانی که با نیش باز در و باز کرده بود:به به داداش سورنای کم پیدا! بابا میگفتی یه چیزی قربونی کنیم واست... با دیدن دیاکو صداش خفه میشه و با دهن باز مونده خیره میشه بهمون....کم کم چشماش گرد میشه و اروم لب میزنه:یا امامزاده صالح!شما دونفر!...باهم؟! 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻
Show all...
🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 #پارت_169 (دياكو) با صداي تيراندازي شوكه شده به سورنا نگاه ميكنم. محكم به سمت عقب هولم ميدم...ميون اون همهمه اسلحه شو در مياره. به سمت ارمان ميگم:فرار كن! ترسيده بهم زل ميزنه و دسته پيمانو ميگيره انگار ميفهمه اوضاع اونقدرا هم خوب نيست. عصبي تيري شليك ميكنه...نميدونستيم داره از كجا يا از طرف كي بهمون حمله ميشه. سورنا:با من بيا. دنبالش ميرم...تنها كسي كه بهش اعتماد داشتم اون بود. تنها جايي كه امن بودم كنارش بودم.اون بهم حس امنيت و ارامش ميداد...هر چند كه من براش مثل سم بودم. توي پاركينگ كنار ماشين پناه ميگيريم...ديگه شليك نميكردن. انگار فقط اومده بود تا جو رو بهم بريزن. جدي ميگه:بايد از اينجا بريم...اصلا امن نيست. سري تكون ميدم و سوار ماشين ميشيم...اومدن به اينجا مثل امضا زدن زير سند مرگ بود. **** سورنا:فريد به من گوش كن...ميخوام تمام دوبين هاي توي اون خيابونو چك كني. فردا اطلاعات دستم باشه...مشخصات ماشينشون، تعدادشون، حتي مدل اسلحه هاشونم ميخوام...فهميدي؟ چيزي بهش ميگه كه باعث ميشه سورنا قطع كنه و كلافه روي صندلي جا بگيره . رو به من ميگه:نگران نباش.چندتا نگهبان جديدم اضافه كردم...اتفاقي نميوفته. بلند ميشم و ميگم:من نگران خودم نيستم.تنها نگرانيم ساحله. سورنا:اونم پيدا ميشه. سعي كن نزديك به پنجره ها نشي....چند روزم مطب نرو. شماره ي كسيو ميگيره و به سمت اتاقش ميرم. همين؟ چه انتظاري داشتم..اون داشت كارشو انحاك ميداد.دوست من كه نبود...نبايد جوري رفتار ميكردم كه معذب بشه. به سمت اتاقم ميرم. بازم شماره ي ساحلو ميگيرم تا بفهمم كجاست. اما جوابي درياقت نميكنم.. 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻
Show all...
🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 #پارت_168 (سورنا) متفکر، نگاهی به دیاکو که بی حال و‌حوصله بین‌ دوستاش نشسته بود میندازم...حرفای هامون من و هم‌ به فکر فرو برده بود...مردی مثل یوسف اجازه میداد دخترش در به در بشه؟امکان نداشت! منظور هامون از اینکه فقط دیاکو سرش زیر برفه چی بود؟ حقیقتی وجود داشت که ما ازش بی خبر بودیم؟ تکیه امو از دیوار میگیرم و چند قدمی از دیاکو و دوستاش فاصله میگیرم.قفل گوشیم‌و باز میکنم و به اقای حمیدی پیام میدم و ازش میخوام شماره ی یکی از رابط های شرکتمون رو که توی استرالیا کار میکرد برام بفرسته...باید ازش میخواستم در مورد یوسف یه سرو گوشی اب بده. باید هرچه سریع تر میفهمیدیم چه اتفاقی برای ساحل افتاده. ساحل دختر یوسف بود!دشمن خونی من ولی خوب میدونستم که بی گناه و پاکه. پیام حیدری که جواب و میفرسته و میگه تا شب برام اوکیش میکنه رو میبینم و برمیگردم و راه میوفتم سمت دیاکو. دوستای دورش با دیدنم خودشونو جمع و جور میکنن...انگار با فهمیدن اینکه من بادیگاردشم حساب کار دستشون اومده بود و متوجه شده بودن تمام مدت گول خوردن. با فاصله ی یه قدمی ازش می ایستم و صدای ارمان و میشنوم که روبه دیاکو میگه:داداش حالت خوبه؟ _اره خوبم نگران نباش. یه قدم برمیدارم و کنارش می ایستم.بهش اشاره میکنم دنبالم بیاد...یک متری از جمع فاصله میگیریم. خیره میشم به چشمای ناراحت و خسته اش:مگه نگفتی خوب نیستی؟ اروم سرتکون میده:خوب نیستم. اینکه به من حقیقت و میگفت ولی نگرانی ارمان رو با یه جواب کوتاه رد میکرد بهم حس خوبی میداد. خیره به چشماش ادامه میدم:میخوای بریم؟میرسونمت خونه. خسته زمزمه میکنه:نمیذارن بریم...بچه ها اصرار میکنن...پیمان هم ناراحت میشه. با اطمینان میگم:برو پیششون،بسپرش به من. بی حرف ازم فاصله میگیره. دو دقیقه صبر میکنم و بعد خشک و جدی درست شبیه حالت همیشگی ام سر کار میرم بین جمع:اقای صالح متاسفانه ما همین الان باید بریم! دیاکو متعجب نگام میکنه:ولی... صدای اعتراض چند نفرشون بلند میشه ،جدی تر ادامه میدم:مشکلی پیش اومده،نگهبان خونه تماس گرفته و میگه آژیر های خونه به صدا در اومده،ممکنه دزد باشه،همین‌الان باید بریم! همشون ساکت میشن و پیمان پکر میگه:دیاکو انگار وضع اضطراریه! ارمان:انگار چاره ای نیست. دیاکو از خدا خواسته بلند میشه و به سمتم میاد. منتظر نگاهش میکنم. هنوز دو قدم مونده که بهم برسه با صدای بلند شلیک گلوله و کوبیده شدن جسم سنگینی به در ورودی زمین به لرزه در میاد و همه چی بهم میخوره... 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻
Show all...
🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 #پارت_167 ازت انتظار نداشتم.میدونی که مدتهاست بهت گفتم بیا پیش من ولی تو همش میگفتی سرت شلوغه و توی کار با آدمای پرنفوذی و نمیتونی جات رو خالی کنی. طلبکار به دیاکو اشاره میکنه:حالا میبینم شدی بادیگارد دیاکو صالح! نیشخندی میزنه و ادامه میده:چطور محافظت از پسر یه سیاستمدار بزرگ رو کنار گذاشتی و رفتی شدی بادیگارد یه دکتر؟ دیاکو اخماش درهم میشه و سعی میکنم هامون و اروم کنم:اقای دانشور من از طرف اقای حمیدی وارد این کار شدم.واقعا عمدی از طرف من در کار نبوده. حق داشت اینجوری ناراحت بشه ولی این نگاه کردن با حرصش به دیاکو نشون میداد احساسشون به هم متقابله و اونم همچین از دیاکو خوشش نمیاد! (دياكو) رو به روش قرار ميگيرم.قدم ازش كمي بلند تر بود همين موضوع باعث ميشه سرشو بالا بياره و به چهره م زل بزنه. من:دور برداشتي هامون!بهت برخورده كه پست و مقام بابات اينجا بهت كمكي نكرده؟وايسا باهم بريم داداش. ارمان زير گوشم بهم تذكر ميده:تو كوتاه بيا. پرو جلو مياد و ميگه:گنده شدي دياكو.خبريه؟نكنه دوباره برگشتي به زندگي قبليت. من:چي گفتي؟ ارمان بينمون قرار ميگيره:بسه اقا.اومديم مهموني مثلا! تنه اي بهش ميزنم.بازومو ميگيره:گم گشته ات رسيده ايران يا نه؟نكنه خبر نداري توي كشور غريب در به در شده.فكر كنم فقط تويي كه سرتو بردي زير برف! به سمتش برميگردم.اين دفعه عصبي تر..دستم مشت میشه :راجب كي حرف ميزني؟ هامون:خواهرت..ساحل. مشت محكمي توي صورتش ميزنم..انتظارشو نداره چون تعادلشو از دست ميده و روي زمين پرت ميشه. سورنا محكم به عقب هولم ميده:بسه..دياكو. انگشتمو بالا ميارم و با تهديد ميگم:يه بار ديگه اسم خواهرمو به زبون بيار..اونوقت زنده ات نميزارم. بهم نزديك ميشه و به سمت درب خروجي هدايتم ميكنه. عصبي پسش ميزنم و به سمت ماشين ميرم. سورنا اخم کرده بهم خیره میشه:ديوونه شدي؟معلوم هست داري چيكار ميكني؟ میغرم:نديدي چي گفت؟ميزاشتم هر چي عشقش ميكشه بگه؟مرتيكه عوضي..معلوم نيست اين اطلاعاتو از كجا پيدا كرده. سرمو بين دستام ميگيرم..بي توجه به همهمه ي توي ويلا سرمو به ديوار تكيه ميدم. زمزمه وار ميگم:كجاست.. چنگي به موهاش ميزنه:بالاخره سر و كله ش پيدا ميشه. سری تکون میدم:اين مفنگي از كجا خبر داره اخه. _باباش ادم گردن كلفتيه.اشنا زياد داره.مطمئنا از رابطاش فهميده. كلافه بهش نگاهي ميكنم.فكر اينكه ساحل كجاست و داره چيكار ميكنه داشت منو تا مرز جنون ميبرد.حس بدي به اين موضوع داشتم.اگه اتفاقي براش ميوفتاد چي؟يوسف كجا بود؟چرا هامون ميگفت ساحل در به در شده؟ 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻
Show all...
🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 #پارت_166 دیاکو‌با خنده دیوونه ای نثارش میکنه و من اخم کرده خیره میشم به آرمان..معلوم بود خیلی با دیاکو صمیمیه..نمیدونم چرا حتی با این یکی هم زیاد حال نمیکردم.شاید دلیلش همین صمیمیت زیادش با دیاکو بود. چند نفر دورمون میان و شروع میکنن صحبت کردن باهاشون. دیاکو من و یکی از دوستاش معرفی کرده بود و بقیه هم دلیل کم حرفیم رو صمیمی نبودنم با خودشون تصور میکردن..تنها کسی که از حقیقت خبر داشت ارمان بود‌. خیره میشم به در ورودی ویلا که چند نفر جدید همزمان میان داخل. آرمان زمزمه میکنه:به به مثل اینکه مهمون جدید داریم. دیاکو نگاهی میندازه و اخماش درهم میشه:اه این پسره دوست پیمان با دار و دستش.اصلا ازش خوشم نمیاد. ارمان برمیگرده سمتش:چرا شما که چند بار بیشتر همو ندیدید. _بابا طرف فکر میکنه خیلی بالاست!میگیره خودشو چون پدرش یه کاره ای هست. با چشم های ریز شده خیره میشم به چند نفری که میومدن جلو و با همه دست میدادن.کم کم داشتن به ما نزدیک میشدن..با دیدن چهره ی یکیشون چشمام درشت میشه. مات شده لب میزنم:دیاکو! منتظر نگام میکنه:بله؟ فرصت نمیشه جواب بدم چون حالا رسیده بودن بهمون.این پسره رو خوب میشناختم. هامون‌ دانشور.پسر یکی از سیاستمدار های بزرگ تهران و البته شخصی که من پنج ماه بادیگارد پدرش بودم. خیره میشه بهم.کم کم چشماش ریز میشه:سورنا پناهی؟ دهنم باز میشه تا حرفی بزنم:من.. اخماش درهم میشه:شما اینجا چیکار میکنی؟تو که وقت نداری توی همچین مهمونی هایی شرکت کنی نکنه.. همه ساکت میشن و توجهشون جلب میشه به ما..دیاکو گیج شده نگاهمون میکنه. نفسی میکشم:میشه اون سمت حرف بزنیم؟ یک دفعه میگه:ببینم با کی اومدی؟ یکی از وسط جمعیت داد میزنه:با دیاکو اومده،هامون! اخماش توهم‌گره میخوره:گرفتم چیشد.شدی بادیگارد دیاکو صالح درست نمیگم؟ وا رفته نگاهش میکنم..لو رفته بودیم. آرمان زیر لب ای وایی میگه و بقیه با چشمای گشاد شده خیره میشن بهمون. خوب میدونستم این لحن عصبی هامون دانشور از کجا اب میخوره. من یکسال و نیم پیش به مدت پنج ماه بادیگارد پدرش بودم میدونست چقدر دقیق و با ملاحظه ام..ولی بخاطر تداخل زمانی مجبور شدیم جدا بشیم و چند ماه بعد هامون خودش مدام به اقای حمیدی زنگ میزد و ازش میخواست که من و ایندفعه برای حفاظت از خودش بفرسته پیشش..چندباری هم افرادش به خودم پیام داده بودن..ولی بخاطر اینکه هر دفعه دستم‌توی کار بود یا سرم شلوغ بود پیشنهادش‌رو رد میکردیم یا موکول میکردیم به فردا و پس فردا! با اخم‌خیره میشه بهم:اینجوریاست اقای پناهی؟ 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻
Show all...
🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 #پارت_165 (سورنا) دستی به موهاش میکشه:اره دیگه اقای پناهی,نمیدونم‌دیاکو جان برات تعریف کرده یا نه ولی من چند ساله توی این‌کارم بستگی به جای زمینت هم داره..ولی اینجوری که تعریف میکنی قیمت خوبی میشه در نظر گرفت. لبخند محو مسخره ای تحویلش میدم:بله درسته،شما بهتر میدونی بالاخره. دیاکو:داریم میرسیم دیگه چیزی نمونده..سورنا همینجا بود دیگه نه؟ نگاهی بهش میندازم:اره همینجاست. دیاکو مقابل ویلایی میزنه رو ترمز. پیمان با تعجب نگاهمون میکنه:زمین پدری ات اینه؟ ناچارا سرتکون میدم:اره همینه. _وای من فکر میکردم یه جای خرابه ای چیزی باشه.بابا عجب چیزیه! پیمان تو فکر زمزمه میکنه:اره خیلی خوبه. پیاده میشیم و کنار دیاکو می ایستم و به سمت ویلا میریم.با ریموتی که دیاکو از قبل بهم سپرده بود در و باز میکنم و جواب میدم:میدونی مامانم دوست نداشت اینجا خرابه بمونه..بازسازیش کردیم. پیمان اهانی میگه و به اطراف نگاه میکنه.دیاکو دور از چشم پیمان برای کسی پیامی میفرسته.از کنار باغ میگذریم و میرسیم به ورودی اصلی. دیاکو جلو تر در و باز میکنه و پیمان قدم میزاره داخل:اقای پناهی با توجه به اینکه بازسازی شده حدودا میشه قیمتش رو... با روشن شدن یهویی ویلا و ترکیدن چند تا بادکنک بزرگ پر از ریسه های رنگی بالای سرمون پیمان ساکت میشه و مات شده خیره میشه به جمعیتی که یهو مقابلمون قرار گرفته بودن و با خنده به پیمان تولدش و تبریک میگفتن. کلافه ریسه ی صورتی رنگ رو از بین موهام در میارم و دیاکو با لبخند پیمان و بغل میکنه:پیمان جان تولدت مبارک. قدمی عقب میرم تا دوستاش دورشون جمع بشن و نگاهم ثابت میمونه روی دیاکو..هیچ کدوم از این ادم هارو نمیشناختم و همین‌باعث میشد به هیچ کدوم اعتماد نداشته باشم. ***** نگاهی به دوتا لیوان اب پرتغالی که به دستمون میدن میندازم.دیاکو لیوان و بالا میاره تا ازش بخوره که با ارنج به پهلوش میزنم:هرچیزی که بهت تعارف کردن رو نخور! اخم کرده لیوان و پایین‌میاره:چیکار کنم پس؟؟ پسری که متوجه شده بودم آرمان و توی این‌جمع از همه با دیاکو صمیمی تر و الان هم اون سمت دیاکو ایستاده بود با خنده نگاهمون میکنه. اروم جواب میدم:لیوانت و بده من،باید چکش کنم. پوفی میکشه و لیوان و میزاره رو میز:نخواستیم اصلا. آرمان:دیاکو جان راه بیا یکم‌ داداش! دیاکو:نه دیگه هیچی نمیخورم. ارمان با خنده دستش و میندازه دور شونش و اروم کنار گوشش میگه:اقا اصلا قبل اینکه از هرچیزی بخوای بخوری من قبلش تست میکنم ازش که مطمئن بشید! دیاکو:یعنی پیش مرگم میخوای بشی دیگه؟ ارمان:دقیقا! 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻
Show all...
🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 #پارت_164 (دیاکو) اخم کرده به جاده خیره میشه.ده دقیقه ای بود که حرکت کرده بودیم اما حرفی بینمون رد و بدل نشده. با مکث میگم:پیمان یکی از دوستای ارمانه...دوست منم به حساب میاد. یه املاکی داره. بهش گفتم قراره بریم سر زمین پدریت که نظرشو درباره قیمتش بگه...سوتی ندی. متعجب رو بهم برمیگرده و میگم:قراره سوپرایزش کنیم دیگه ...مجبور بودم اینو بگم. کلافه دستی به پیشونیش میزنه. _انتظار نداشتی که بگم با بادیگاردم اومدم؟ اون خودش نزده میرقصه دیگه چه برسه به اینکه بفهمه من با بایدگاردم اومدم....اینجوری به چیزی شک نمیکنه. با طعنه میگه_ریسک پذیر شدی. _نبودم؟ شونه ای بالا میندازه و میگه:ریسک کردنت توی این موقعیت کار عاقلانه ای نیست دیاکو. پشت چراغ قرمز متوقف میشم و دستی به چشمام میکشم...دیشب خوب نخوابیده بودم...با سردرد به رو به روم خیره میشم. مکثی میکنه و میگه:من برونم؟ با دیدن چراغ سبز حرکت میکنم:نه...خوبم. _خوب بنظر نمیای. _بخاطر دیشبه...خواب ساحلو دیدم.چندان خواب خوبی نبود. ازم کمک میخواست...اما نمیتونستم کاری کنم...نگرانشم. _بهش زنگ زدی؟ _زنگ زدم. اما جواب نداد...به سروشم زنگ زدم اما گوشیش خاموش بود...نمیدونم کجاست. وارد خیابون فرعی میشم و میگم:بی خبری داره اذیتم میکنه. _اتفاقی براش نمیوفته...میتونه از پس خودش بربیاد. نمیدونمی زمزمه میکنم.واقعا میتونست از پس خودش بربیاد؟چه اتفاقی براش افتاده بود که تلفنشو جواب نمیداد...ساحلی که همیشه در دسترس بود کجا غیبش زده بود؟ 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻
Show all...
🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 #پارت_163 (سورنا) نگاهم رو از استخر میگیرم و بلند میشم...اینجوری فایده نداشت. نباید میگذاشتم دوری کردنم از دیاکو به کار و مسئولیتی که قبول کرده بودم لطمه ای وارد کنه.داشتم سعی میکردم تا اونجایی که میشد باهاش کمتر حرف بزنم ولی مگه میشد؟من الان رسما بادیگاردش بودم! برمیگردم داخل خونه و میبینمش که برگه هایی رو جلوش گذاشته و داره میخونه...معلوم بود گزارش کار یکی از مراجعه کننده هاشه... مقابلش می ایستم:بلند شو! سرش و بالا میاره و با تعجب نگام میکنه:چی؟ نفسی میکشم:بهم اتاقتو نشون بده،باید اتاقتو بگردم. اخماش درهم میشه:واسه چی؟اتاق هر کس حریم شخصی‌شه...این کار درست نیست سورنا. لبخند کجی میزنم:وقتی تصمیم میگیری بادیگارد داشته باشی اونم بادیگاردِ 24ساعته،دیگه حریم شخصی ای وجود نداره!من که تا شب کل خونه رو باید چک و پاکسازی کنم ولی اول اتاق تورو میخوام ببینم. برگه هاشو کنار میذارا وناراضی بلند میشه:اخه این چه کاریه! پشت سرش از پله ها بالا میرم.اتاقی رو نشونم میده،اتاقی که با اتاقی که شوهر خاله اش به من داده بود فاصله ی خیلی کمی داشت. کنار میرم تا خودش درو باز کنه...یه اتاق با فضای اسپورت و دلباز و مرتب. آستینای پیرهنم و تا آرنج تا میزنم و خودش به در اتاق تکیه میده...شروع میکنم به چک کردن اتاقش و همزمان میگم:من اینکار و برای تمام ادم هایی که قبل از تو ازشون محافظت کردم هم انجام دادم... زیر لب غر میزنه:باشه فهمیدم منم برات عین بقیه ام! دستم لحظه ای ثابت میمونه. نه نبود...برام‌مثل بقیه نبود! هرچند داشتم سعی میکردم اینطور بهش نشون بدم که هست ولی قطعا نبود! در کمد لباس هاشو باز میکنم و شروع میکنم بدون اینکه تعداد زیاد کت و شلوار هاشو بهم بزنم بینشون رو گشتن...ممکن بود به خونش نفوذ کرده باشن یا ردیابی به لباساش وصل شده باشه‌.باید از همه چیز مطمئن میشدم...پشت کمد رو دست میکشم و شروع میکنم به چک کردن کشو های میزش.نمیومد بالای سرم تا ببینه دارم کجا رو میگردم و این نشون از اعتماد زیادش بهم بود. چشمم میخوره به عکس خودش...عکسی که روش با رنگ قرمز ضربدری کشیده شده بود...برش میدارم و برمیگردم سمتش:با این تهدیدت کردن؟ سرتکون میده و پشت عکس و نگاه میکنم.به نوع چاپش دقت میکنم...عکس از جایی کپی شده بود. اون ضربدر قرمز روی صورتش اخمام و درهم میکنه...کی به خودش همچین جرئتی داده بود؟ بدون اینکه برگردم میگم:برام بگو از کی شروع شد.با جزییات. صداش و از پشت سرم میشنوم:چند ماهی میشه. اول با همین عکس بود.‌.بعدا هی با شماره ی ناشناس زنگ میزدن وتا جواب میدادم قطع میکردن یا حرف نمیزدن...یه سری هم یه برگه انداختن توی حیاط خونه...نوشته بود دارن برای مرگم نقشه میچینن و بهتره اماده باشم...چند روز پیش هم که وارد مطب شدن. اخم کرده به سمتش میرم و مقابلش می ایستم:قضیه به نظر جدی میاد...ممکنه از ادمای یوسف باشه؟ مکثی میکنه:نمیدونم واقعا نمیدونم... سری تکون میدم ودست میبرم توی جیبم دوتا دستبند ظریف مشکی رنگ هوشمند رو بیرون میارم.یکیشو به سمتش میگیرم:از همین لحظه این باید دور مچ دستت باشه...به هیچ عنوان از دستت درش نیار...این وضعیت لحظه ای تورو به من نشون میده...ضربان قلبت،فشار خونت و میزان ادرنالین رو به دقت چک میکنه...به محض اینکه دچار هیجان یا ترس غیر عادی بشی سیگنال میفرسته به دستبندی که روی دسته منه وباعث لرزش دستبند من میشه و من سریع میفهمم‌ مشکلی برات پیش اومده...هیچوقت نباید این و از خودت دور کنی حتی موقع خواب هم باید این دور مچت باشه. دستبند و ازم میگیره و خیره میشه بهم:واقعا لازمه؟تو خیلی حساسی. جدی نگاهش میکنم:ترجیحا سعی کن وقتی بیرونی زیر استین پیرهنت پنهونش کنی تا کسی نبینه‌‌...آدمی که اینکاره باشه میفهمه کاربرد این دستبند چیه،متوجهی دیاکو؟ باشه ای میگه و ازش فاصله میگیرم. باید دقت میکردم‌...نمیخواستم اتفاقی براش بیوفته. 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻
Show all...
🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 #پارت_162 (دیاکو) روی صندلی لم میده و خودشو با گوشیش سرگرم میکنه.بی حوصله بهش زل میزنم. امروز اولین روزی بود که رسما به ویلا نقل مکان کرده بود. هر چند راضی به نظر نمیومد اما چاره ای نداشت. مگه میتونست به رییسش نه بگه؟ میتونستم بفهمم نمیخواد باهام حرف بزنه چون داشت الکی توی موبایلش میگشت. با صدای گوشیم به خودم میام.نگاهی بهم میندازه و بی تفاوت به کارش برمیگرده برمیگرده.با دیدن اسم ارمان جواب میدم:سلام. _سلام...چطوری؟ _خوبم...چه خبر؟ _خبرا که دست شماست اقای دکتر.بادیگاده رو دیوونه کردی یا هنوز زندس؟ _زنده وسر حاله...تو نگرانش نباش. _از پس تو یکی بر بیاد برای من بسه. _خوشمزه بازیت تموم شد؟ میخنده و میگه:تایم نگرفتم که...بهش فکر کردی؟ _به چی؟ عصبی میگه:یادت رفت؟تولد پیمانو میگم. با شیطنت به سورنا نگاه میکنم.من نمیتونستم تحمل کنم که منو نادیده بگیره...باید یه جوری یخشو اب میکردم.بهترین راه برای اینکه به حرف بیارمش همین بود. _اوکیه...انجامش میدم...چه روزیه؟ سورنا نگاهی منتظر بهم میندازه.ارمان شوکه شده میگه:بخدا که باورم نمیشه... _گفتی درباره ش فکر کن منم فکر کردم...اشکالی نداره با بادیگاردم بیام؟ سورنا معترض با اشاره ی دست بهم میفهمونه قراری نذارم...اونم توی این شرایط حساس. _تو فقط بیا...هر کی میخوای بیار. باشه ای میگم و با خدافظی کوتاهی قطع میکنم. بلافاصله بعد اط قطع شدن تماس، سورنا بهم تشر میزنه:تو اصلا متوجه هستی داری چیکار مینی دیاکو؟ شونه ای بالا میندازم و بی تفاوت میگم:چیکار کردم مگه؟ یه قرار تولد گذاشتم. بیشتر حرص میخوره: توی این اوضاعی که جونت در خطره میخوای بری تولد؟ میخوای توی خیابونای تهران همینطوری راحت بچرخی؟ _تولد تهران نیست و شماله! حرصی نفس عمیقی میکشه و میگه:من مسئولیت دارم...قرارو کنسل کن. _اتفاقی نمیوفته سورنا....اصلا هر چی شد پای من. چنگی به موهاش میزنه و میگه:فکر میکنی این کار بچه بازیه؟ اینایی که دنبالتن میشناسنت...از زندگیت خبر دارن...دیدی که حتی توی مطبتم اومدن. بیخیال میگم:جوش نزن...هیچی نمیشه. عصبی بلند میشه و به سمت حیاط حرکت میکنه...انگار میفهمه که هر چقدرم اصرار کنه من راضی نمیشم. کنار استخر میشینه و سرشو پایین میگیره... اون میخواست از من دور باشه...پیش من در ارامش نبود...لااقل دیگه نه. 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻
Show all...
🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 #پارت_161 (سورنا) در حالی که اخم ظریفی بین‌ابروهام‌ بود سرم رو کمی پایین میندازم به معنی اینکه دارم به حرفاش گوش میکنم. جدی ادامه میده:من و شما باهم‌حرف زدیم اقای پناهی! گفتم که ما شرایط خاصی نداریم. حالا پسر من میگه باهم به مشکل برخوردید!.دقیقا چه مشکلی وجود داره؟ از گوشه چشم خیره میشم به دیاکو که پشت سر عموش ایستاده بود. با چشم و ابرو بی صدا اشاره میکنه نتونسته کاری کنه! باید به این مرد جدی مقابلم چی میگفتم؟ وقتی شرط خاصی نذاشته بود باید چه ایرادی میاوردم؟ اصلا چرا من باید میگفتم چه مشکلی داریم؟ صدام و صاف میکنم از تنها بهونه ای که به ذهنم میرسه کمک میگیرم :بله حق با شماست اقای قائدی...راستش من دو روز اخر هفته رو به مدت دو سه ساعت نمیتونم باشم...هرجا که برای کار میرم این شرط من سرجاشه،چون جای دیگه مشغول به کارم با اقای صالح که حرف زدیم مثل اینکه با این قضیه مشکل دارن و... دیاکو سریع اون سمت ماجرا رو میگیره:اره عمو مشکل داریم!یعنی چی اخه جای دیگه مشغولن؟من اینجوری قبول ندارم!بادیگاردِ من باید بیست و چهار ساعته کنار من باشه! چشمای قائدی گرد میشه:پسرم همین صبح داشتی میگفتی از اینکه یه نفر کل روز دنبالت راه بیوفته متنفری! دیاکو لحظه ای مات میشه و بعد تک سرفه ای میکنه:نه...یعنی اون ماله صبح بود... الان نظرم عوض شد! قائدی با چشمای ریز شده نگاهش میکنه:من با شما بعدا صحبت میکنم. برمیگرده و رو به من شمرده ادامه میده:اقای پناهی ما هیچ مشکلی با این قضیه نداریم،شما دو روز اخر هفته رو اون ساعتی که مایلید میتونید برید!دیگه مشکلی نیست درسته؟ ناچارا سرتکون میدم:خیر جناب...مشکلی نیست! **** لیوان ابی میریزم و گوشی رو کنار گوشم‌نگه میدارم:اقای حمیدی من واقعا با این طرف مشکل دارم...نمیدونم احساس میکنم نمیتونیم باهم کنار بیایم...من خودم چند نفر ادم‌مورد اعتماد رو سراغ دارم...بهشون معرفی کنید بگید پناهی باید برگرده سرکار قبلیش بلند میگه:چی؟سورنا دارم بهت میگم طرف رفیقمه!اینهمه بهت اصرار کردم اخرش این جوابیه که به من‌میدی؟ تو با خشک ترین ادم ها هم کار کردی و کنار اومدی،این پسره که هم دکتره هم تحصیل کرده و متشخصه از یه خانواده ابرومند اومده چه مشکلی ممکنه باهاش داشته باشی؟ لب میگزم:اقای حمیدی من... میپره وسط حرفم:سورنا جان ما قرار داد و امضا کردیم کار تمومه...الکی بهونه نیار مرد مومن!الان کار دارم فعلا خداحافظ! با صدای بوق کلافه گوشی و پایین میارم ومیذارم رو میز...خیره میشم به لیوان اب...اخه این چه سرنوشتی بود؟ پیامی که روی صفحه گوشیم‌میاد نظرم و جلب میکنه...از طرف قائدی بود و گفته بود فردا صبح زود با وسایلم به همون خونه که کارم و شروع کنم! اهی میکشم...چطور باید تحمل میکردم؟ دیاکو و اون‌نگاهش...دستی به موهام میکشم...اگه دوباره کنترل زندگیم رو از دست میدادم و وارد پیچ و خم میشدم چی؟ 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻
Show all...