💔بــه مــنــ نــگــو عــاشــق🥀
﷽ دلتنگِ تنگ دِلانی که دل داده اند!🍂 #ڪــلــاشــیــنــڪــفــ💘 آنلاین #بــهمــنــنــگــوعــاشــق🥀آنلاین #ســاڪــنــواحــدهفتــ🏠 آنلاین تعرفه تبلیغات 🐾👇🏻 https://t.me/joinchat/2M9VZnLGUEJiNWJk
Show more36 321
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
#پست_اول
#رقص_نگاهت
#مهین_عبدی
اینروزها همه از این رمان صحبت میکنند!
فول عاشقانه و هیجانی👇👇👇👇
_ من آدمِ ملایمت نیستم!
دستانش را به دور گردن علیرام حلقه میکند.
_ از مردی که هنوز نتونستم چهرهش رو ببینم، هیچ انتظاری ندارم!
علیرام حریصانه دست به زیپِ لباسی که در راستایِ لباسِ تبسم قرار گرفته میاندازد و آرام شروع به پایین کشیدنش میکند!
تبسم برای لحظهای دستش را به رویِ دستِ مردانهی علیرام میگذارد!
_ ولی من با این نوع رابطه مشکل دارم! حلالش میکنم!
هر دو از پشتِ نقابهایی که به چهرههایشان زدهاند، به هم خیره میمانند!
حتی با وجودِ تاریکیِ خانهای که فقط توسط آباجورِ تزئینیِ خانه، کمی روشنایی دارد اما باز هم نقابهایشان، رویِ صورتهایشان باقی مانده!
نقابهایی که در مهمانیِ امشب به صورتهایشان زده بودند!
اما با وجودِ همان تاریکیِ مختصرِ خانه، هر دو بشدت مصر هستند تا ناشناس باقی بمانند!
علیرام با قاطعیت لب میزند!
_ گفتی اسمت تبسم بود؟
تبسم سری تکان میدهد که موهایِ مواجِ مشکیِ بلندش سُر میخورند و تا رویِ دست علیرام که به رویِ پهلویش باقی مانده، میرسند!
_ خیلی خب! مهریهت رو چی بدم؟
تبسم شانهای بالا میاندازد!
_ من عاشقِ گلِ رُزم! بیست و نه شاخه گل رز!
علیرام سوتی میزند و طرهای از موهایِ تبسم را در دست میگیرد و دور انگشتِ اشارهاش، همچو پیچکی، میپیچد!
_ خودم رو برای چندتا سکه آماده کرده بودم! ولی اوکی! بیست و نه شاخه گلِ رزِ تو، یه مقدار هم پول از جانبِ من!
_ باشه!
علیرام تبسم را بیشتر به خود نزدیک میکند و تبسم زمزمه میکند:
_ «زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ، عَلَی المَهرِالمَعلُوم»
و بعد علیرام بلافاصله زمزمه کرد.
_ «قَبِلتُ التَّزویج»!
https://t.me/joinchat/VKv0U0f55WryjsHS
رقصنگاهت🔴
فوق هیجانی و جنجالی 🔴
1 73910
_حامله نیستی مگ توله سگ؟
اخم کردمو بدتر از خودم اخم ترسناکی کرد غرید
_ لباس بپوش لعنتی ، یخ کرد بچم
_ بچت یا من؟؟
_ بچم!
ناباور بغض کردم زیر پتو خزیدم با همون اخم جدیت کنارم دراز کشید پک عمیقی به سیگارش کشید
_ فردا میگم صبحونه ات بیارن اینجا
بی توجه بیشتر پتورو کشیدم فین فین کنان لب زدم
_ حالم از خودتو و بوی سیگار لعنتیت بهم میخوره
دروغ میگفتم!
تنها چیزی که اون لحظه میخواستم چسبوندن بینیم به گردنش بود تکیه دادن سرم به سینه اش استشمام عطر خوش بو سیگارش
_ مهم نیست!
_ بچت اذیت میشه!
فهمیدم که خاموش کرد پوزخند تلخی زدم سعی کردم چشمام ببندم
و از پشت که تو بغلش فرو رفتم بهت زده خشکم زد با حرف سرد یخیش روح از تنم خارج شد کل تنم لرزید
_ هوا ورت نداره!
اینم بخاطر بچمه
دخترم که بدنیا اومد ، برای همیشه تن نحس و کثیفتو از این عمارت و قلبم میبری و خودم میمونم و پرنسسم
خودش بهتر میدونست جایی ندارم که برم! خودش دخترونگیمو ازم گرفته بود
گفته بود عاشقمه! همه جا بی عفتم کرد تا راحت تر بدستم بیاره ، اما حالا.....
_ میرم از این عمارت نحست
شده هرشب با یکی میخوابم ولی میرم!
فکش از خشم لرزید و موهام تو چنگش گرفت و غرید
_ فقط هرزه نشده بودی ، که اونم به زودی میشی
با نفس نفس درد چشمام روهم فشردم
_ وقتی کسیو نداشته باشی همین میشه
اول با هزار ترفند و جذابیت خامم کنی
بعد به تخت بکشونیم بشی آغاز بدبختیام ، بعد بشی پشتیبانم و بکنیم ملکه ی عمارتت ، کمتر از سه ماه توله ات بکاری ♨️
فقط بعد از پنج ماه بارداری ، یکهو ۳۶۰ درجه تغییر کنی بشی ادمی بی رحم که تو عمرم ندیدم
_ شجاع شدی!
_بودم! از همون اول
سر تکون داد کمی پایین رفت سرش به شکمم چسبوند که نفسم رفت به ملحفه چنگ زدم تا نفسم بالا بیاد!
_داره تکون می خوره !می فهمم
بی اختیار با چشمای اشکی لبخند پر بغضی زدم بعد این پنج ماه ، بجز شبایی که فکر میکرد خوابمو شکمم میبوسید
این اولین باری بود که نزدیکم میشد
_ بچه ام میخواد باباش حس کنه
بی اختیار دستمو تو موهاش فرو کردم مخالفتی نکرد بوسه ای به شکمم زد.. که غرق در لذت شدم با پایین کشیده شدن شلورام بهت زده لب زدم
_ چیکار میکنی؟!
_ باباش میخواد توله اش حس کنه و با نزدیک شدن سرش لرزون لب زدم...🔥
https://t.me/joinchat/BX8gidSuZLAxNTdk
https://t.me/joinchat/BX8gidSuZLAxNTdk
❌پارت اول این رمان حاوی صحنه هاییست که مناسب هر سنی نمی باشد!!
❌پارت اول این رمان حاوی صحنه هاییست که مناسب هر سنی نمی باشد!!
❌پارت اول این رمان حاوی صحنه هاییست که مناسب هر سنی نمی باشد!!
https://t.me/joinchat/BX8gidSuZLAxNTdk
‼من یه #دختر روستایی ، که برای دانشگاه به شهر میرفتم...
خوابگاه گیرم نیومد از روی ناچار مجبور شدم #صیغه ی پسری بشم که هدفش دریدن #بکارتم بود♨️🔞!
و حالا ، من....باردار بودم😱
در حالی که توی روستا، سور سات عروسیم به پا بود....💯💯🔞
https://t.me/joinchat/BX8gidSuZLAxNTdk
┊دِلـبـــــــانِ هــ🧿ــوتـَـــڪ┊
°•°•°• ● ﷽ ●•°•°•° پارت گذاری هر شب نویسنده : هانی .ب به زودی رمان دیگه ای قرار داده میشه که سبک رمان مشابه دلبان هست 🧿😍 ┊دِلـبـــــــانِ هــــوتـَـــڪ ┊😍🧿
1 68810
قاصدک دختر مدلینگی که گیر پسر سیاستمدار معروف کشور میافته! طاها مجد! مردی که قاصدک رو برای...😱
و اون رو مجبور میکنه تا انواع مختلف لباسای عربی رو بپوشه و...
https://t.me/joinchat/ZScF6zzeFvs4ODQ0
مختصر سری تکان داد. نگاهش را بالا کشید و در چشمانم پر نفوذ خیره شد!
گویی قصد داشت فراتر از افکارم را بخواند!
انگشتانش را از مقابل لبهایش برداشت.
کمی رو به جلو خم شد و ساعد هر دو دستش را روی رانهای پاهایش قرار داد و انگشتان هر دو دستش را در هم گره زد!
مستقیم و نافذ در مردمک چشمانم با قاطعیت لب زد:
_ بابت سرمایه گذاریای که میکنم و به حتم سودی هم که میبرم، یه شرط دارم!
به آنی تاج ابرویم رو به بالا سوق پیدا کرد!
با حوصله مهرههای شطرنج را تکان میداد!
همانی که حدسش را میزدم!
با سیاست پیش رفتنش!
نتوانستم پوزخند گوشهی لبم را کمرنگ کنم!
_ چه شرطی؟
همچو خودم پوزخندی زد!
_ من تو کشورای حاشیه خلیجفارس رو یکسری لباسای عربی و بومی هم سرمایهگذاری کردم و میخوام مانکن اون لباسا تو باشی! و...
چشمانم را ریز کردم و...
_ و دیگه چی؟
تکیهاش را به مبل داد.
_ و اینکه برای همیشه مانکنی باشی که من اسپانسرتم! هر قدر رقبای دیگهم بعد این قرارداد بهت پیشنهاد دادن من دو برابرش رو بهت میدم! فقط اینکه همینطور هیکلت بینقص بمونه! یه مدل خاص باشی واسه همیشه!
قاصدک دخترِ مدلینگی که پس از پشت سر گذاشتن اتفاقات بیشماری وارد این عرصه میشود!
دختر سرسخت و سرکش!
طاها مجد مرد پرغروری که سرمایهگذار بزرگیست! تک پسرِ معروفِ سیاستمدار کشور!
و برخورد دو آدم از دنیاهایی مختلف باهم و رخدادِ اتفاقات بیشماری که...
ژانر رمان:عاشقانه، اجتماعی
این رمان ردهی سنیِ بزرگسال میطلبد✖️
https://t.me/joinchat/ZScF6zzeFvs4ODQ0
1 68710
❗️دختره واسه نجات جون خودش و بچهش از خونه فرار میکنه و وسط یه انباری تو یه روستای دورافتاده زایمان میکنه ولی پسره پیداش میکنه و...😶❌👇❗️
از درد به حال مرگ بودم... صدای گریه ی نوزاد یه لحظه هم قطع نمی شد. وحشت زده صورتم رو قاب گرفت. اولین بار بود که نگاه مشکی بی رحمش اینطور نگران می شد:
- ساینا چشماتو نبند! منو ببین... ساینا چه بلایی سرت آوردن؟
تار می دیدمش... تنم از حس دستاش رو صورتم می لرزید... می ترسیدم ازش! زن قابله از ترس به گریه افتاد:
- آقا زنت خیلی #خونریزی داره... باید برسونیش بیمارستان!
فریاد سورن تنم رو لرزوند:
- خفه شو... خفه شو!
انگار قابله هم دلش به حالم سوخته بود که بی توجه به فریاد سورن اینطور جلوش ایستاد:
- ازش می پرسی چه بلایی سرت آوردن؟ از خودت بپرس! تمام تن و بدنش کبوده... این دختر #شکنجه شده!
بی رمق مچ دستش رو چنگ زدم... نگاهش سمتم چرخید و من با آخرین توانی که برام مونده بود زمزمه کردم:
- بچه م... بچه مون رو... می کشتی! رفتم که... که زنده بمونه!
با چشمای رگ دارش به نوزادی که بی وقفه گریه می کرد خیره شد:
- رفتی که اینجا بدنیا بیاریش؟ تو این خرابه وسط ناکجاآباد؟
بی جون ته ریشش رو لمس کردم:
- چشمات چرا قرمزه؟ مگه... مگه نمی گفتی بندازش یا... یا باید تنهایی از درد جون بدی؟
سیب گلوش لرزید:
- ساینا...
- تنم و سوزوندی! هر بار با ته #سیگار...
اشک بود تو چشماش؟
- ساینا بسه...
نیمه جون خندیدم:
- چیه؟ بازم... بازم می خوای بزنیم؟
دست زیر زانوها و کمرم برد و اولین بار بود که اشکش رو می دیدم:
- میرم دکتر... خودمو درمان می کنم... طاقت بیار ساینا... فقط طاقت بیار...
پلکم داشت روی هم می افتاد. صداش رو واضح نمی شنیدم...
- و... واسه بچه م... واسه بچه م پدر باش! ن... نزنش...
می دوید... حس می کردم! با صدای بلند خطاب به یکی از محافظ هاش داد زد بچه رو بیاره و تن نیمه جونم رو روی صندلی عقب ماشین گذاشت:
- حق نداری ولم کنی! حق نداری بری حق نداری... تو همه چیز منی... تو ساینای منی!
جونی تو تنم نمونده بود. قلبم برای لرزش صداش لرزید... پلکم که روی هم افتاد، صداش رو زمزمه وار کنار گوشم شنیدم:
- زنده می مونی وگرنه #تاوان دردیِ که رفتنت به جونم میندازه رو از بچه ت می گیرم... از زنی که بچه ت رو بدنیا آورد... از راننده ای که تا اینجا آوردت! تاوان می گیرم و خودم پشت سرت میام... حق نداری بمیری... نمیذارم!
❌❌❌❌♨️♨️♨️♨️♨️
https://t.me/joinchat/AAAAAFSeT7mtxcURBIl2-A
https://t.me/joinchat/AAAAAFSeT7mtxcURBIl2-A
وقتی که واسه انتقام خون پدرم اسلحه گذاشتم رو قلب بزرگترین خلافکار ایران و #شلیک کردم، حتی لحظهای فکرش و نمیکردم که زنده بمونه و بخواد تقاص #خیانت به عشق و اعتمادش رو به بدترین شکل ممکن بگیره ازم❗️❌
آدمکش
1 70710
به سایز سینه نامادریش گیر داده😨😰
- چلا سینهت شبیه توپه دلوین؟!
لبخندی به تعجب سلین زدم و تنش را زیر دوش هل دادم.
- چش چرونی نکن بچه نه به بابات که اونقد #سیب_زمینیه نه به تو...
قهقهه ی بلندی زد
- بابا فرهام سیب زمنیه؟
تنش را گربه شور کردم.
- آره سیب زمینیه.
با شگفتی به #تنبرهنه ام دست کشید
- وای چِدَد سفیدی! مثل سفید بلفی!
سرخوش از شیرین زبانیهایش لپش را کشیدم و هر دو حوله پوش بیرون امدیم که سلین با همان حوله به سمت پذیرایی دوید
- بابایی فرهام نم نم سلین خیلی بزرگه عین توپ
بگو بده بمن!
فرهام که بی حوصله بود به او تشر زد.
- چی میگی سلین؟
صدایشان را میشنیدم و ریز ریز میخندیدم.
- میگم تو چرا اینجاهات صافه چرا گردالی نیست؟
چرا نرم نیستش؟
چون سیب زمینیی؟
دلوین گفت بابات سیب زمینیه...
خندهام بلند شد و صدای پر شیطنت امیر را شنیدم.
- من سیب زمینی ام!
اون توپ ها حاصل زحمت منه بچه!
هینی کشیدم و معترض اسمش را خطاب کردم که مردانه خندید و گفت:
- اومد تو خونهی من توپ تنیس بود انقدر زحمت کشیدم؛ شد توپ بسکتبال.
صدای متعجب سلین بلند میشود.
- چجوری توپش کردی؟!
جیغ کشیدم و به سمتش هجوم بردم.
- امییییر چیزی نگوو زشته بچهست!
با دیدن سر و وضعم و حولهی دورم چشمانش برق زد و چشمکی حوالهام کرد.
- چیزی نمیگم، عملی نشونش میدم که پشت سرم نگی سیب زمینی...♨️
https://t.me/joinchat/xPxMx3xhDzMyYzRk
______
- بابایی داری کمربندتو رو در میاری؟👧🏻😱
با دیدن سلین هینی کشیدم و امیر فرهام به سرعت از #رویتنم کنار رفت و با لحن توبیخ گرانهای گفت:
- سلین تو نباید الان توی #تختخوابت باشی؟
لب برچید.
- خوابم نمیاد بابایی.
لب گزیدم و سعی کردم #تنبرهنهام را در پس ملافه پنهان کنم تا دخترکش مرا نبیند.
- بیا بغلم بریم بخوابونمت، بیا.
گردن کشید و در میان نور کم چراغ خواب سعی در دید زدنم داشت که به سرعت چشم بستم.
- دلوین جون چرا هیچی تنش نیست؟
مریض میشه ها!
امیرفرهام کلافه دستی به پیشانی کشید و دکمههای پیراهنش را بست.
- بسه سلین، بیا بریم.
- بابایی خب نگفتی چرا کمربندت و دراوردی؟ میخواستی رو خاله دلوین جیش کنی؟
نمیدانستم بخندم یا گریه کنم! مطمئن بودم فردا آبرویمان را میبرد.
- میخواستم شلوارم رو عوض کنم بخوابم، حالا هم بیا بریم.
- ولی تو روی دلوین دراز کشیده بودی، پس شاید میخواستی خفهش کنی؟
کلافه و عصبی غرید.
- سلین!
- اهان میخواستی نم نم خاله هلما رو بخوری! ولی نی نیها باید بخورن که، تو که بزرگی بابا جون.
https://t.me/joinchat/xPxMx3xhDzMyYzRk
سلین کوچولوی پنج ساله زندگی خصوصی برای پدرش و پرستارش نذاشته🤣🤣🤣🤣
1 73610
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.