cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

「 ممنوعهـ𝑯𝒐𝒌𝒎🔞」

-تو همان دلبر معروف دلم باش منم آن دلداده ی مجنون و پریشان...! •بانوی لوند🔞 •پارت اول رمان: https://t.me/c/1304228013/23761 •Tabliq: @tabliqat_roman •My Chanll: | @n6vel | •Vip: @vip_novel

Show more
Advertising posts
10 031
Subscribers
-2124 hours
-1337 days
-37830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#بانوی_لوند #part_159 خنده از روی لبم پر کشید، زمزمه کردم: _ ارباب.. چه ازدواجی آخه؟ حتی حرفش هم خنده داره. دستش رو روی صورتم گذاشت و نوازش وار کشید: _ نمیخوام مال کَس دیگه ای بشی. ازدواج کنیم.. باشه؟ دستش رو پس زدم، توی شوک بدی بودم. تمام حرف ها و کار هایی که با من کرد رو به یاد اوردم. باعث و بانی تمام اشک های من اون بود اون وقت از ازدواج میگفت؟ انگار ذهنم رو خوند: _ گذشته رو جبران میکنیم. نمیزارم هیچی از گذشته به یاد بیاری، تو بیمارستان هم گفتم. به زور نگهت نمیدارم اما من میخوام که مال من باشی فقط! تلخنده ای کردم: _ ازدواج بدون عشق فایده ای که نداره. نفس عمیقی کشید: _ عشق؟ تو با عشق به سپهر " بله " گفتی.. ببین چی شد؟ شبها که به اون ف*حشه خونه میرفتم سپهر هم میومد. زنی نمونده بود که سپهر دست مالیش نکرده باشه! بدون اینکه ذره ای به تو توجه کنه شبش رو کنار زن دیگه ای صبح میکرد.. ولی جلوی ریزش اشکهام رو گرفتم و گفتم: _ ولی چی؟ نفس عمیقی کشید: _ عشقی بین ما نیست، این رو مطمئنم؛ ولی من دوستت دارم‌. حرفی نزدم؛ حتی تعجب هم نکردم. فقط توی فین فینی کردم و گفتم: _ عشق با دوست داشتن فرق داره؟ سر تکان داد: _ فرق داره! خیلی هم زیاد. میدونم کار هایی باهات کردم که غیر قابل بخششه اما جبران میکنیم. باهم! مجبورت نمیکنم‌‌، میتونی همین الان از این خونه بری؛ حتی خودم تو رو به ترمینال میبرم، پول بلیطت رو میدم و هرجا دوست داری برو... وسط حرفش پریدم: _ ارباب..شما بدون اینکه به خانوادتون توجه کنی به من پیشنهاد ازدواج میدی! خانم از من بدش میاد این رو به وضوح میشه احساس کرد. خان مرد خوبیه اما با این حال نمیخواد عروس تک پسرش یک زن بیوه باشه. دستش رو روی لبم گذاشت: _ خودم اولین بار باهات خوابیدم! یادت رفته؟ تو کنار من و توی بغل من ز*ن شدی. پس مال منی.. سرخ شدم. زمزمه کردم: _ اینطوری نگو •⟅✨ @n6vel✨⟆•
Show all...
🔥 8🐳 1
#بانوی_لوند #part_158 پلکاش رو روی هم فشرد و گفت: _ با سپهر برنمیگردی؟ با تاخیر سری به نشانه ی منفی تکان دادم. احساس کردم لبخند روی لبش نشست، خودش رو جلو کشید و لبش رو مماس لبم کرد.. خجالت زده به چشماش خیره شدم. لبش رو اروم روی لبم گذاشت و گاز محکمی گرفت.‌. ازم جدا شد، درحالی که بلند میشد گفت: _ شیرت رو بخور، بدنت گرم‌ میشه.. برات قرص میارم بخور.. بلند شدم و گفتم: _ نمیخواد، تو بشین، خودم میارم‌. سر تکان داد، به طرف اشپزخانه راه افتادم. درحالی که دونه به دونه کشو های اشپزخانه رو میگشتم زمزمه کردم _ امیدوارم کارم درست باشه. *** سرم رو روی بازوش گذاشت و به سقف خیره شدیم: _ میخوای برگردیم عمارت؟ سکوت کردم. جواب این سوال رو نمیدونستم. برگشتن به عمارت کار درستی بود؟ مخصوصا با تجاوزی که به نهال کرد.. حتما مردم روستا شنیده بودن.. کمی به سمتش برگشتم: _ تو به نهال تجاوز کردی.. اینو دیگه همه فهمیدن! به نظرت درسته برگردیم؟ دستش رو لای موهام فرو کرد: _ برمیگردیم! همه چیمون اونجا مونده.. اگه راضی باشی ازدواج میکنیم... با چشمای گرد شده به نیم رخش خیره شدم، ازدواج؟ فکر‌ میکردم اشتباه شنیدم اما حرف بعدیش مهر تایید رو زد: _ نگران حرف مردم هم نباش، ما برای حرف مردم زندگی نمیکنیم. ازش فاصله گرفتم.. پر بهت خندیدم: _ چه ازدواجی؟ ما.. یعنی من و سپهر چند وقته جدا شدیم.. به نظرم یکم زوده برای ازدواج مجدد.. خودش رو بالا کشید و به پشتی تخت تکیه داد. انگار به بازوش فشار وارد شد که اروم نالید.. دستش رو روی گونه ام گذاشت: _ زود نیست، به نظرم خیلی هم دیره. •⟅✨ @n6vel✨⟆•
Show all...
😍 1