cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🔥رمان ققنوس🔥

بنام خــــدا💜 هرگونه کپی برداری اکیدا ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد. نویسنده ی رمانهای📚 کامل شده#پیچک 🍀 #حس_مبهم و #بازنده در حال تایپ:#ققنوس🕊️ اینستاگرام نویسنده👇 https://www.instagram.com/p/BfkYsY2l6Ji/

Show more
Advertising posts
297
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
-630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#رمان_ققنوس #به_قلم_فائزه_بانو #پارت۶۲ به عمارت که رسیدند میان آشپزخانه نگاهش به پدرش افتاد. کنار صحرا که مشغول آشپزی بود، بشکن بالا اَنداز راه انداخته و می رقصید. صحرا هم با خنده مدام گوشزد می کرد که «رحیم زشته میان می بینن» ولی رحیم بی توجه بشکن می زد و می خواند: - قر تو کمرم فراوونه نمی دونم کجا بریزم... قوسی به کمرش داد و درحالی که چرخ می خورد گفت: - همینجا... همینجا... در همان حال نگاهش به دخترانش افتاد هانا غمگین و حنانه با تمسخر نگاهش می کرد، پدر منافع طلبشان را هیچ وقت تا این حد خوشحال ندیده بودند. حتی خیلی وقت بود که قهقهه های صحرا را نشنیده بودند. همین شادی بی حدشان باعث شد که هانا آن تردید کم را هم کنار بگذارد و با تمام دلش، تن به این وصلت بدهد. تنها کاری که می توانست برای دیدن این حجم از خوشحالی بکند همین بود! وصلت با امین... در زندگی اش هیچ وقت نتوانسته بود شادی بی اندازه ی خانواده اش را ببیند. نتوانسته بود کاری کند که پدرش اینقدر خوشحال باشد یا برق رضایت، نگاه مادرش را ستاره باران کند. وقتی خانواده ی حاج نصیر آمدند با خودشان همه چیز آورده بودند. گل و شیرینی و خلعتی برای همه... کاملا مشخص بود از قبل بله را به این خانواده گفته اند. حالا هم آمده اند تا همه چیز را علنی کنند. تمام مدتی که شام را آوردند و جمع کردند یا به پذیرایی مشغول بودند، می دید که نگاهِ امین مدام رویش چرخ می خورَد. علاوه بر آن، سنگینی نگاه فهیمه و حاج نصیر را هم حس می کرد. هیچ چیز مثل سابق نبود. برای اولین بار، از بودن میان این خانواده خوشش نمی آمد. وقت هایی که ناراحت بود. نمی توانست به چشم کسی نگاه کند و حالا هم که دلش پر از غم بود و مدام نگاهش رو به پایین. جز حنانه، بی بی صنوبر و کبلایی هم می فهمیدند و دلشان غصه داشت. ولی کبلایی خودش را قانع می کرد که دختر هنوز خام است و بعد ها از او تشکر می کند. دخترک می دید که رحیم با چه غروری در جمعی که هیچ وقت میانش راه نداشت نشسته، همین برایش کفایت می کرد که برق رضایت و غرور را میان نگاه پدرش می دید. وقتی گفتند هانا و امین بروند تا حرفهایشان را بزنند بی اراده پوزخند زد چه فرقی می کرد؟ حالا که همه چیز تمام شده بود چه حرف زدنی؟ هر چه می گفتند و می شد فرقی به حالشان نداشت، چون پایه ی این وصلت از قبل به دست بزرگتر ها بنا شده بود.
Show all...
👍 2
#پارت۱
Show all...
01:14
Video unavailable
23.76 MB
#رمان_ققنوس #به_قلم_فائزه_بانو #پارت۶۱ حنانه با حرص گفت: - آره دیگه هانا خودشو قربانی کنه. - چه قربونی کردنی؟ امین چشه؟ خانوادش چشونه؟ مگه غیر از اینه که تو کل روستا حرف اول و تو همه چیز می زنن؟ مگه غیر از اینه که خوشبختیت کنارشون تضمینه. همه دارن بهت می گن راه درست اینه حتی بی‌بی و کبلایی! تو چه مرگته آخه که چشمات شدن کاسه ی خون! هانا عصبی گفت: - دیگه حالم داره به هم می خوره از این که تمام این چند وقت فقط حرفامون شده این که امین خوبه حاج نصیر خوبه نشونمون افتاده تو روغن! دیگه تموم شد امشب دارن میان و از فردا هم بابا مدال افتخار بندازه گردنش که دخترش شده عروس حاج نصیر! مگه همین‌و نمی خواین؟ حنانه گفت: - تا اینا طرز فکرشون و عوض نکنن حتی خود حاج نصیر هم بشن بدبختی ما تموم نمی شه! از اینم که هستیم بدبخت تر می شیم. صحرا دندان روی هم سایید و گفت: - خوبه می دونین چه خانواده ی بدبختی دارین و باز زبونتون یه متره. پاشین زود تر بیاین بساط شام و حاضر کنین. این را که گفت بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید. انگار نه انگار! حتی ذره ای برایش مهم نبود که هانا و حنا چه حالی دارند. حنانه پوزخندی زد و رو به هانا گفت: - پاشو، امشب که امین اومد خوب باهاش حرف بزن. خدا رو چه دیدی اومدیم و دلت رفت براش! شاید از امیر خسرو بهتر و بالا تر شد برات. اون پسره ی نفهم رو هم کامل از ذهنت بیرون می کنیا، فکر کرده یه چند روز رفته شهر چه خبر شده! هوا برش داشته، خودشو دست بالا می گیره برای ما. - کاش فراموش کردنش اینقدر راحت بود که تو داری می گی. کاش پذیرفتن امین به همین سادگی بود. - راحته فقط باید بخوای! وقتی خودت و هدفاتو اولویت قرار بدی می‌تونی. تو باید عروس حاج نصیر می شدی! لیاقتت خیلی بالاتر از ایناست، فقط تو اون خونه افسار امین و بگیر دستت و پادشاهی کن! کسی هم نیست که اذیتت کنه یا بهت گیر بده خودتی و خودت! فهیمه زن آرومیه! حاج نصیر هم که قرار نیست باتو کاری داشته باشه، اینجا از دست نجمه خلاص می‌شی! هانا بلند شد. همانطور که بیرون می رفتند حنانه در ادامه حرف هایش گفت: - حالا دیگه می دونی که امیرخسرویی هم وجود نداره به امین دل ببند. بذار خوشبختی رو تو خانواده ی بعدی که می‌سازی حس کنی. باورکن همه چیز به خودت بستگی داره. هانا دلش هری می ریخت وقتی می گفت امیر خسرو تمام شده است. حتی در خیالت هم تمام شده! باز حالش بد شده بود و تپش قلب داشت.
Show all...
#رمان_ققنوس #به_قلم_فائزه_بانو #پارت_۶۰ - نمی تونم آخه درکتون کنم دخترای این دوره زمونه هوا برشون داشته والا زمان ما، بزرگترا شناسنامه هامونو می گرفتن می بردن عقدمون می کردن و خودمون می موندیم خونه! موقع عقد و طول نامزدی هم همدیگه رو نمی دیدم تا شب عروسی.. شماها چتونه؟ چندین ماهه کبلایی داره سعی می کنه هانا رو متقاعد کنه! والا اگه به رحیم بود الان تو شکمشم یه بچه از امین داشت! این کبلایی شماها رو بد عادت کرده. هانا چشمانش را بست اصلا دلش نمی خواست حرفهای صد من یه غاز مادرش را بشنود. حالش بد تر می شد. اینها از سر خود خواهی حتی یک بار هم به حس و حال دخترشان فکر نمی کردند! اصلا برایشان مهم نبود دختر چه می خواهد! دختر غلط می کند چیزی بخواهد! چه با زبان خوش چه ناخوش باید مطیع امر باشد، همین! این بود داستان زندگی دختران این روستا!می بریدند و می دوختند و تن‌شان می کردند! حنانه کلافه گفت: - مامان تمومش کن چرا می شی نمکِ روی زخم؟ حالا که داری می بینی قبول کرده دیگه! چه اصراریه همش حرف بزنی؟ - کدوم زخم آخه، منو رحیم از وقتی فهمیدیم نوه ی حاج نصیر خواستگار هانا شده تو دلمون عروسیه! بابات رو پاش بند نیست. زندگیمون عوض شده! امروز رحیم برای اولین بار رفته برای خودش خرید! یه دست لباس برای من یه دست هم برای خودش خریده! رفته سلمونی. موهاشو خوشگل کرده ریششو زده. باورم نمیشه تا این حد خوشحاله! حنانه بی فکر گفت: - مگه دارن میان خواستگاری بابا رحیم؟ هانا میان آن همه بغض و غم خنده اش گرفت و دستش را جلوی دهانش نگه داشت. صحرا غر زد: - خیلی پر رو شدی حنانه بعضی وقتا دلم می خواد بگیرم بزنم بمیری! حنانه شانه ای بالا انداخت و گفت: - والا با این چیزایی که گفتی شک کردم! صحرا ابرویی بالا انداخت و با اشاره به هانا گفت: - ببین پدر سوخته داره می خنده! اونوقت می گین راضی نیست. اشکال نداره دختره و نازش، مرده و نیازش... - به حرف حنانه خندیدم. من حتی سر سوزنی هم به این وصلت راضی نیستم. - چرا نمی خوای بفهمی هانا؟! تو با این کارت داری بذر خوشبختی رو برای هممون می کاری! می فهمی وقتی بشی عروس خان داداشِ نجمه، جایگاه ما اینجا تا چه حد تغییر می کنه؟! بذار آخر عمری یه نفس راحت بکشیم.
Show all...
#رمان_ققنوس #به_قلم_فائزه_بانو #پارت۵۹ اشک گوله شد و روی پوست لطیف دخترک غلتید. بغضش شکسته بود. - این زندگی اصلا شبیه اون رویاهایی نیست که می بافتم. این آدما اصلا شبیه اون آدمایی نیستن که فکر می کردم! حتی تو ام از وقتی فهمیدی امیر خسرو رو دوست دارم عوض شدی! شدی یه ادم دیگه... نگاهت بهم عوض شده داری به چشم یه احمقِ اَبله نگام می کنی. مدام سرزنش! مدام سرکوفت! حنانه که از حال بد هانا منقلب شده بود. برس را روی زمین پرت کرد و رو به روی هانا ایستاد. دخترک نازکدل اشک می ریخت و نگاهش نمی کرد. دستش را زیر چانه ی لرزان هانا برد و با بغضی که در صدایش عجین شده بود گفت: - منو ببین هانا! من بخشی از توام... غم تو مال منه حقارتت مال منه... خنده‌ت خنده ی منه! خوشحالی‌هات‌ هم مال منه. اگه روبه‌روت ایستادم و دارم باهات دعوا می کنم به خاطر اینه که خودم دارم درد می کشم! دلم نمی خواد بد ببینی. به حرمت همون چند دقیقه ای که ازت بزرگترم به حرفام گوش کن. من بدتو نمی خوام دوستت دارم که می خوام بهت بفهمونم داری اشتباه می کنی. هانا هق زد، حرص داشت! بغض داشت. از روی عصبانیت بعضی چیزا ها را می گفت ولی خودش می دانست حنانه بدش را نخواسته و نمی خواهد. حنانه بغلش کرد و گذاشت خواهرکش کمی روی شانه های نحیفش هق بزند و تسکین پیدا کند. امشب حاج نصیر می آمد تا همه چیز تمام شود. تا هانا نامزد امین شود از امیر خسرو بدش می آمد از خودش بدش می آمد که به هانا گفته بود ابراز علاقه کند. کاش نمی گفت و دخترک را تا این حد نمی شکست. امیرخسرو در سرد ترین حالت ممکن جوابشان را داده بود. کمی که آرام شد حنانه با غم موهایش را شانه زد و بافت. آخر آماده شدنشان بود که صدای صحرا از بیرون آمد: - از صبحه دارین چیکار می کنین؟ پاشین بیاین یکم کمک حال من شین بابا، جونمو از کف خیابون پیدا نکردم که... هانا سرش را بلند نکرد که حتی نگاهش کند ولی حنانه با اخم گفت: - محنا اومد کمک دیگه، گفتم ما حوصله نداریم. صحرا سگرمه هایش را در هم کشید و گفت: - چرا حوصله ندارین؟شب به این مبارکی و قشنگی! حنانه کلافه پوفی کرد و گفت: - میخوای تنبک بیار بزن برات برقصیم! خب هر دختری هم با این شرایط براش خواستگار بیاد حالش بد می شه. صحرا چشمانش گشاد شد و با تعجب ابرویش را بالا داد. وقتی حرف می زد انگار میان لحنش تمسخر و تحیر بود. - یعنی الان شما ناراحتین از این که امین داره میاد؟ من فکر می کردم دخترم داره ناز می کنه. - واه ناز چی مامان؟ نمی بینی حالش خوب نیست یکم درک کنی بد نیستا.
Show all...
#رمان_ققنوس #به_قلم_فائزه_بانو #پارت۵۸ حالا بعد از چند روز بی خبری و غرور ساعتها باهم حرف زدند و رفع دلتنگی کردند. نگین کمی در مورد شایان و رابطه شان توضیح داد و گفت علاقه ای به او ندارد و چون پسر عمویش است و پدرش او را دست استاد درخشان سپرده او هم احساس مسئولیت در قبالش دارد و از او طرفداری می کند. می گفت خانواده اش راضی به وصالش با شایان اند. پدرش قبل از مرگ تمام اموال و دارایی اش را به اسم شایان زده بود و همین پشتوانه، او را پیش چشم خانواده ی نگین بزرگ کرده، همه می گفتند که او مرد مقبولیست ولی نگین می دانست که شایان اهل زندگی نیست و خانواده اش نمی فهمیدند. چون اموال میلیاردی شایان روی همه ی چیزهای بدش سرپوش می گذاشت. همین حرفهای نگین که هیچ حسی به شایان نداشت دل امیرخسرو را قرص و برای ادامه ی این رابطه مصمم ترش کرد. فقط نگین مهم بود که دلش را به دست آورد و بقیه برایش مهم نبودند. وقتی قرار گذاشتند که همدیگر را ببینند امیرخسرو دیگر همه چیز را یادش رفته بود. پیام های هانا را... اهانت های شایان و ترس نگین که باعث شده بود پشتش را خالی کند و تمام حس های بد این چند روز... همه و همه را به باد فراموشی سپرد. * برس را با غم روی موهایش می کشید و میان آینه نگاه مغموم و گرفته اش را می چرخاند. دلشکسته و غمگین بود فکر می کرد امیرخسرو اصلا حسش را جدی نگرفته و برایش مهم نیست. باورش نمی شد به این راحتی از این عشق طرد شود. امیرخسرو چنین آدمی نبود. حتما معشوقه اش را خیلی دوست داشت، کاش نمی گفت کس دیگری را در زندگی اش دارد. تا ساعاتی دیگر حاج نصیر می آمد و دخترک برای همیشه قرار بود عروسشان شود. در حیص و بیص این افکار حنانه با اخم و تَخم برس را از دستش گرفت، هانا به خودش آمد و حنانه را پایید.
Show all...
#رمان_ققنوس #به_قلم_فائزه_بانو #پارت۵۷ اتصال را قطع کرده و فکرش درهم بر هم بود... یعنی هانا از کی دوستش دارد؟ شاید برایش مهم نبود ولی باز کمی عذاب وجدان داشت. به روزها و شب هایی فکر می کرد که کنار آن دختر سپری کرده و آنقدر توجه نداشت که لحظه ای هم نفهمیده بود چه در دل او می گذرد. حتی یک بار هم به آن بیچاره فکر نکرده بود. در همین افکار غرق بود که گوشی زنگ خورد. فکر کرد هانا زنگ زده، ولی تا نگاه کرد دید که نام نگین روشن و خاموش می شود. نفهمید چرا ولی دلش لرزید. شاید داشت واقعا عاشق می شد. بعد از چند روز، نگین در زنگ زدن پیش قدم شده بود. نفسی گرفت و تماس را وصل کرد. کمی مکث کرد. هیجان زده شده بود. صدای نفس های بلندش میان گوشی پخش می شد و آن طرف خط، نگین هم در سکوت گوش می داد. دقایقی بعد، صدای خش دار نگین سکوت را شکست: - سلام.. - سلام - خیلی نامردی امیر خسرو، فکر نمی کردم روی موضوع به این سادگی چند روز متوالی بهم زنگ نزنی و اینطور بی رحم خودتو ازم بگیری. - موضوع ناچیزی بود؟ - نبود؟ برای هر دختری ممکنه همین اتفاقا بیافته، خودت باشی و ناموست و با مرد غریبه ببینی قربون صدقه ش که نمی ری... _ فکر می کردم امروزی تر و روشن فکر تر از این حرفایین! _ بهت گفته بودم بابای من از اون متعصبای دو آتیشه‌ست، برای همین این شایان آشغال و گذاشته بپای من بشه. - دلم می خواست اونجا به جای دروغ گفتن به پدرت و اون ترس بی اندازه، ازم دفاع کنی و بگی قصدمون چیه. - قصدمون چیه واقعا؟ به پدرم می گفتم امیر دوست پسرمه و شاید به همین زودیا تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم؟ هر موقع اوکی شد خبرتون می کنم. - می دونی که دروغاتم باور نکردن کاش پیش من اصلا حرفی نمی زدی، خوشم نمیاد از سر ترس، خودتو ببازی و دروغ بگی. در حالی که می دونی اون لحظه کسی باور نمی کنه و تو داری خودتو گول می زنی. شاید اگه طرفم بودی خوب می تونستم ازت دفاع کنم ولی همون اول کاری وا دادی... - خیلی انتظار بی جاییه که دلت می خواست بدون اینکه هیچ نسبتی باهات داشته باشم طرفداریتو بکنم و تو روی پدرم بایستم. درستش این بود که باهاش برم تا سر لج نیفته. حالا ازت خیلی دلخورما انتظار داشتم یه سراغی بگیری! بگی چی شد؟ پدرت چیکارت کرد؟ امیرخسرو که کمی دلش نرم شده بود: غرور را کنار گذاشت و لبخند زد: – با اون زبونی که ازت سراغ داشتم می دونستم از پس خودت برمیای! نمی خواستی که با زنگ زدنم اوضاع رو بدتر کنم. نگین خودش را لوس کرد: _ اگه کتکم میزد چی؟ صدای امیرخسرو مردانه و مغرورِ مهربان بود: - مگه آدم دلش میاد رو تو دست بلند کنه؟ دل نگین آب شد، خوشش می آمد مردی مثل امیر خسرو را داشت دلش قرص می شد و احساس غرور می کرد. برای رها شدن از دست شایان به امیرخسرو احتیاج داشت.
Show all...
#رمان_ققنوس #به_قلم_فائزه_بانو #پارت۵۶ چند روزی گذشته بود و غرورش اجازه نداد با نگین تماس بگیرد. امروز هم زیاد حالش خوب نبود. روی تخت کتابش را بی حاصل و بیهوده ورق میزد و سعی داشت با خواندن مطالب میان کتاب حواسش را از فکر های بی اهمیت پرت کند. ولی دریغ از کمی تمرکز! روی گوشی اش که پیام آمد نگاهش به سمت میز عسلی کشیده شد. از طرف شماره ای ناشناس پیام داشت. پیام را که باز کرد ابرویش به هم نزدیک شد. « سلام آقا امیر، حالت خوبه؟ من هانام... شاید برات عجیب باشه بهت پیام دادم این کار خیلی خیلی برام سخت بود. ولی انجامش دادم تا دلم آروم بگیره، می خوام از حسم بهت بگم... سالهاست که دوستت دارم و حالا به جایی رسیدم که مجبور شدم این عشق و اعتراف کنم. کاش تو هم دلت با من باشه و خوشحالم کنی. » اخم چهره اش را پوشاند نگاهش را کلافه از روی پیام برداشت. حس خوشایندی نداشت. این دختر بچه را کجای دلش می گذاشت؟ باورش نمی شد، چه شده که آن هانای ساده و آرام به او ابراز علاقه می کرد؟ خبر داشت که برای امین پا پیش گذاشته اند و قرار است خواستگاری بروند. حالا انتظار نداشت از جانب دخترک این پیام را ببیند. گوشه ی لبش به لبخند تمسخر آلودی که کاملا بی اراده بود کش آمد و تایپ کرد: « سلام دختر... نمی دونم چه جوابی بدم که درست باشه و نرنجونتِت، حتی اگه جریان برادرم هم وسط نبود من هیچ واکنش مثبتی به این ابراز علاقه نداشتم امیدوارم دلت نشکنه و درک کنی من کس دیگه ای رو تو زندگیم دارم.» طولی نکشید که جواب آمد: «می دونم الان پیش خودت فکر کردی چه آدم پستی ام که با وجود خواستگاری امین این پیامو برات فرستادم. دلم می خواست قبل از هر اتفاقی بهت بگم پیش چشمم کی بودی و چه حسی بهت داشتم. می دونستم که من لیاقت تو رو ندارم. خوشبخت و موفق باشی» امیرخسرو چند بار تماس گرفت ولی هانا جواب نداد از پیامک بازی خوشش نمی آمد حرف زدن را ترجیح می داد. ولی با خودش گفت حتما حرف زدن برای دخترک سخت بوده که پیام می دهد.برای فیصله دادن به جریان فرستاد « امیدوارم تو ام خوشبخت بشی» اینجا در دل مرد هیچ حسی نبود و این جریان را به پای بچگی هانا می گذاشت. حتی در بی حس ترین حس ممکن جواب پیام های هانا را می‌داد. ولی نمی‌دانست آن‌سوی خط جایی دور از این شهر، میان آن کوهستان غم زده دخترکی شکسته و پریشان حال آخرین امیدش برای رهایی و آزادی را هم از دست داده بود. برای امیر خسرو همه چیز در همان لحظه بود و تمام شد... ولی هانا سالها خواسته بودَش و حالا هم حسرت به دل کنار حنانه بغض می کرد.
Show all...
👍 3 2
#رمان_ققنوس #به_قلم_فائزه_بانو #پارت۵۵ امیر خسرو به نگین نگاه کرد چندین ماه با هم بودند. می دانست پدر نگین حساس و غیرتی است. ولی به خاطر حس و علاقه ی بینشان انتظار داشت رفتار بهتری از نگین ببیند، ولی دختر بی نهایت ترسیده بود. لااقل انتظار داشت حرفی بزند یا حتی دفاعی! ولی وقتی پدرش گفت: - کیفتو بردار راه بیافت. بی چون و چرا دنبال پدرش راه گرفت و بی خداحافظی و سر سری رفت. امیر خسرو چند قدمی به آنها نزدیک شد و با صدای بلندی که به گوششان برسد گفت: - استاد درخشان مِن بعد اگه خواستی دخترت و به کسی بسپری ببین خودش گرگ درنده نباشه و دنبال فرصت... استاد درخشان به ارامی مکث کرد و در همین لحظه شایان به سمت امیرخسرو هجوم آورد و توجه اطرافیان را هم به روی خودشان جلب کرد. - خفه شو دوهزاری! گرگ فرصت طلب تویی که چهار چنگولی افتادی رو این دختر و میخوای تیغش بزنی گشنه! امیرخسرو سینه سپر کرده بود و نگاهش می کرد. مسعود به سختی دستهای شایان را از یقه ی امیر خسرویی که مراعات نگین را می کرد و چیزی نمی گفت جدا کرد و طعنه زد: - خودت تنهایی به این نتیجه رسیدی؟ - به تو چه نخود آش! دستتو بنداز خودش زبون داره یه متر... استاد درخشان خونسردانه گفت: - خودم می دونم چی به صلاح دخترمه و چی به ضررش پسر جان همینجا این رابطه ی مسخره رو تمومش کنین و دیگه ادامه دار نباشه لطفا... شایان بلافاصله گفت: - آمارتو دارم دهاتی! می دونم کی هستی! پاتو از گلیمت دراز تر نکن. از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز... امیر خسرو نفسی گرفت و به نگین که لام تا کام حرف نمی زد نگاه انداخت. شاید می شد به دخترک حق داد که چیزی نگوید ولی دل امیرخسرو چرکین شده بود .دلش نمی خواست فکر بدی در مورد دختری بکند و که داشت بی اندازه به او علاقه مند می شد. بعد از رفتن نگین و بر خلاف اصرار های آتیه و مسعود امیر خسرو خودش به تنهایی بیرون رفت و گفت می خواهد قدم بزند. چه فکر می کردند و چه شد! قرار بود با نگین باشد و از این هوا لذت ببرد ولی حالا تنها با قلبی که از حرف های بیهوده و باطل اطرافیانش دمل بسته بود دستانش را مشت می کرد و راه می رفت. همیشه دوست داشت دختری که دوستش دارد پشتش بایستد و از چیزی نترسد! ولی نگین طوری در سنگر پدرش ایستاد که مرد را مات و مبهوت کرد. چند بار خواست به نگین زنگ بزند و ببیند پدرش چکار کرده ولی آن دمل چرکین دلش اجازه نداد. شایان دست روی نقطه ضعف هایش گذاشته بود. دوست نداشت دهاتی خطاب شود. روی تخت کتابش را ورق میزد و سعی داشت با خواندن مطالب میان کتاب حواسش را از فکر های بیهوده پرت کند. روی گوشی اش که پیام آمد نگاهش به سمت میز عسلی کشیده شد.
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.