cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

⇝|ᎪᏙᎪN'Ꮪ ᏒᏫᎷᎪN|⇜

┊عضــوانــجمـݩ‌رمــانهاےعـاشقـانه┊⇢ ⇢┊ @romanhayeasheghane ┊ ┊هرگونه کپی پیگرد قانونی دارد⚠️┊⇢ ┊برای‌ مطالعه رمان ها به پین کانال مراجعه کنید┊⇢ ┊رُمـاݩ‌‌آنلایــن❛طـاعـون زده❛┊⇢

Show more
Advertising posts
225
Subscribers
No data24 hours
-37 days
-1530 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

سلام به همگی🤗 امیدوارم حال روحی و جسمی تک تکتون خوب باشه و در سلامت باشید🥰 اولش بنا به دلایلی نمی خواستم متن بذارم ولی خب پشیمون شدم🫠 راستش نمیدونم از کجا شروع کنم اگه یکم قاطی پاتی حرف زدم معذرت میخوام😅 همه چی از تابستونی که می خواستیم بریم کلاس دهم شروع شد. قرار شد کانال بزنیم و آوا رمان بنویسه و منم ادمین کانال بشم. اوایل کارمون اینجوری بود که آوا دست نویس پارتا رو برام می نوشت و به من می داد و منم توی خونه تایپش می کردم و میذاشتم کانال😁 بعد که کرونا اومد و نشد همدیگرو ببینیم و پارتا رو همون توی فضای مجازی درستش می کردیم🦠 الآن دیگه ۴ سال و خورده ایه که از اون تصمیم و ارادمون میگذره اداره کردن کانال بهم تبادل کردن، ویراستاری کردن، تیزر ساختن و... رو بهم یاد داد🙈 ولی توی این چهار سال و خورده ای برای این کانال لحظات متفاوتی رو با آوا حس کردیم. خوشحالی😃 ذوق کردن🤩 عصبانیت😡 حرص خوردن😤 اضطراب😰 دلخوری🥲 ناراحتی☹️ و... اگه ازم بپرسند که اگه برگردی به عقب باز هم این کارو دنبال می کنی به شخصه میگم بله این کارو می کنم👀 آوا نیاز به یه استراحت خیلی طولانی داره و دقیق هم نمیدونم آیا بعد ها میخواد باز هم این راه رو ادامه بده یا نه و هر تصمیمی هم بگیره کنارش هستم❤️ این هم نمیدونم قراره توی این مدت فعالیتی داشته باشیم یا نه ولی اگه برنامه ای بود خبر میدیم📣 تا همینجا هم ممنون که باهامون بودید🌹 در رابطه با فایل های رمان هم آوا باید تصمیم بگیره که میخواد پخششون کنه یا نه پس فعلا شرمنده منتظر فایل ها نباشید🙂 آوا جون خسته نباشی خیلی و میدونم چقدر برات سخت بوده ولی ممنون که تا همینجاشم چند تا رمان قشنگ بهمون دادی🥹 خب دیگه یکم هم از طاعون زده بگم😂 بالاخره رمان طاعون زده هم تموم شد و تشکر می کنم از کسانی که تا اینجای رمان موندند و این رمان رو دنبال کردند و با حمایت هاشون انرژی بهمون دادند🌿 فکر کنم طولانی ترین پارت گذاری رو برای این رمان داشتیم📝 ولی به جاش اکلیلی شدیم✨ ببخشید خیلی حرف زدم🤦🏻‍♀ باز هم بابت همه چیز ممنون و ببخشید اگه دلخوری ایجاد کردم🌺 مراقب خودتون و خوبیاتون باشید♥️🌸 موفق باشید🦋 #باران
Show all...
Photo unavailable
#مانی 💚☁️@roman_avann☁️💚
Show all...
Photo unavailable
#امیر 💚☁️@roman_avann☁️💚
Show all...
Photo unavailable
#طنین 💚☁️@roman_avann☁️💚
Show all...
#عکس_شخصیت👥
Show all...
پایان... کلمه ای که هر بار تایپش کردم حس مختص به خودش رو داشتم اما چیزی که بین همه شون متشرک بود این بود که همون لحظه دلتنگ شدم. از روزی که رمان رو تموم کردم تا امروز که رمان توی کانال تموم شد خیلی سعی کردم به رسم همیشه سخن آخری داشته باشم اما هر کار کردم چیزی به ذهنم نرسید و هنوز هم انگار حرفی برای گفتن ندارم پس خلاصه اش میکنم ممنون که تا اینجا باهام بودید. یکم طولانی شد ولی فکر کنم تا یه حدی به چیزی که مدنظرم بود رسیدم و امیدوارم دوستش داشته باشید.🥰 بابت همه محبتتاتون ممنونم و اگر نقصی بوده بر من ببخشید. ممنون از باران و مائده عزیزم که تا اینجا با من بودند و هر جایی که من کم می آوردم اونا بودند که دستمو می‌گرفتند و بلندم میکردند🫀🫂 احتمالا دوست داشتم با یه پایان قوی تر برای خودم، خداحافظی کنم اما خب متاسفانه شرایط درستی نداشتم و اونی که میخواستم نشد. نزدیک هفت سال از زمانی که شروع به نوشتن کردم و چهار سال از زمانی که توی مجازی شروع کردم میگذره. روزی که اولین پارت گرداب خونین رو توی این کانال گذاشتم هیچ وقت فکرش رو هم نمی‌کردم روزی به چنین مرحله ای برسم. فکر نمیکردم که هر چیزی پایانی داشته باشه. چهار سال روزی نبوده که ننوشته باشم و فشار زیادی رو تحمل کردم و در کنار اون اوضاع درستی هم نداشتم و اگر بیش از این ادامه میدادم سبک و قلمم ضعیف میشد و محتوایی جز کلیشه های روتین نمیتونستم تولید کنم پس در نهایت تصمیم گرفتم بعد از طاعون زده فعالیتم رو متوقف کنم. راستش تا همین یکی دو ماه پیش تصمیم داشتم رمان جدید شروع کنم اما بعد به این نتیجه رسیدم که بهتره این مسیر رو پایان بدم و یه استراحت طولانی مدت داشته باشم. تصمیم سختی برام بوده چون حس می‌کنم دارم تیکه ای از وجودمو میکنم و حتی از همین حالا ابعاد زندگیم در هم پیچیده شده گفتنش هم برام تلخه اما تصمیمم اینه که دیگه رمانی ننویسم و یا اگر خیلی خوش بینانه فکر کنم شاید بعد ها آفلاین رمان منتشر کنم. ممنون که پا توی دنیای کوچیک من گذاشتید و تا اینجا با من همراه موندید. هر چند سال هم گه بگذره من این رویای کوچیک رو فراموش نمیکنم. دوستتون دارم و دلم براتون تنگ میشه.✨❤️‍🔥 یا حق آوا موسوی #آوان
Show all...
لطفا ما رو به دوستاتون معرفی و حمایتمون کنین👆🏻😁 @roman_avann
Show all...
#طاعون_زده داستان زیاد خوانده ای؟ قصه زیاد شنیده ای؟ داستان یک طاعون زده را چه؟ آن طاعون زده منم! سال ها پیش طاعون زندگان در نهایت محکوم به سوختن بودند. آن کس که طاعون زده باشد، دیگر برای زنده ماندن دست و پا نمی زند؛ چون می داند در آخر مغلوب مرگ خواهد شد و جسدش پیشکشی به آتش. و حالا من در همین روزها و در همین قرن نوین مبتلا به طاعونم. یک طاعون زده تلاشی برای نگه داشتن داشته هایش نمی کند و حالا من میان نفس های آخری که می کشم... از دست دادن داشته هایم را به نظاره نشسته ام. و از حالا خود می دانم. که سرانجامی جز سوختن نخواهم داشت! طاعون زده ژانر:#عاشقانه #اجتماعی به قلم آوا موسوی ┊عضــوانــجمـݩ‌رمــانهاےعـاشقـانه┊⇢ ┊رُمـاݩ‌‌آنلایــن❛طـاعـون زده❛┊⇢ T.me/roman_avann
Show all...
ممنون که تا پایان رمان رو دنبال کردید🌹 فصل هفتم به پایان رسید🤩 @roman_avann
Show all...
🕊🕊🕊🕊🌿 🕊🕊🕊🌿 🕊🕊🌿 🕊🌿 🌿 #طاعون_زده #پارت605 #پارت_هدیه✨ نگاهم را بالا می‌برم و با لبخند نگاهش می‌کنم. کتاب را سر جایش میگذارد و من میگویم: _ یاد اون روزایی افتادم که توی کتاب فروشی باهم دوتایی کتابای توی قفسه ها رو نگاه می‌کردیم. لبخند گرم و نگاه آشنایش به من میفهماند که در سر او هم دقیقا چنین فکری میگذشته. _ خیلی وقته برام شعر نخوندی. تبسمی مهربان روی لبهایش مینشنید و به سمت قفسه میچرخد. نگاهش را میان کتاب هایش میچرخاند و بالاخره یک کتاب بر میدارد. مچم را میگیرد و میگوید: _ بیا بریم. هر چقدر بخوای برات میخونم. به سمت کاناپه هدایتم می‌کند و خود به سمت آشپزخانه میرود. لحظه ای بعد با سینی چای برمیگردد. هر چقدر هم عوض شده باشیم، باز هم هر دو اعتیادمان به چای را ترک نکرده ایم. سینی را روی میز می‌گذارد و کنارم روی کاناپه می‌نشیند. کتاب را برمیدارد و با دست به سینه اش اشاره می‌کند. _ بیا پاهایم را بالا می آورم و روی کاناپه می‌گذارم. در آغوشش مچاله می‌شوم و سرم را به سینه اش تکیه می‌زنم دستش را دور شانه ام حلقه میکند و با دست دیگر کتاب را ورق می‌زند. صدای نفس های آرام و منظمش خود می‌تواند به خودی خود مرا به خلسه بکشاند. چشمانم را بی حواس به کتاب درون دستش می دوزم و او دستش را بالا می اورد و انگشتانش ماهرانه میان موهایم پیچ و تاب میخورد. سرم را کمی بلند میکنم و نگاهش میکنم که چشمانش به سمت من میچرخد. نمی‌دانم به چه می اندیشد که گوشه لبش کج می‌شود و سرش را خم می‌کند و لب هایش روی لب هایم می‌نشینند. نمیدانم روی کدامش تمرکز کنم هرم نفس هایش؟ بوسه هایش؟ حرکت نوازش وار انگشتانش میان پیچ و خم موهایم؟ و یا گرمای دست داشتنی تنش که جز امنیت و آرامش خاطر چیزی به یادم نمی آورد؟ سرش را به آرامی عقب میکشد و همان طور که موهایم را نوازش میکند دوباره سرم را به سینه اش می‌چسباند. صدای ریز و خفیف ضربان قبلش درست زیر گوشم لبخند به لبم می آورد. اکسیژن بهانه است، من با نفس های او، با ضربان قلب او نفس میکشم. بالاخره روی یک صفحه متوقف می‌شود. موهایم را از روی صورتم کنار میزند و بوسه ای به شقیقه ام می‌زند. چشمان او به خطوط کتاب است اما من نگاه از او برنمیدارم. از او که پس از این همه طوفان، باز هم کنار من است و این بار تمامِ او سهم من از این زندگیست. دستم را بالا میبرم و انگشتانم را روی تار های نازک و سفیدی که ماهرانه میان انبوه موهای سیاه و براقش پنهان شده اند میکشم. حرکت انگشتانم را تا روی جای زخم گوشه پیشانی اش امتداد می‌دهم و لبخند می‌زنم محکم تر مرا به سینه خود میفشارد و من باز هم نگاه از او نمیگیرم. من روزی خودم از این آغوش راندم تا امیر رویاهایش را در آغوش بگیرد. من خنجر به دست گرفتم و هر دویمان را زخمی کردم. من او را رها کردم. من رفتم، من از دست دادم. من او را در هم شکستم و حالا پس از این همه اتفاق حالا به این مامن امن تکیه زده ام. چشمانش به سمتم میچرخند اما باز هم نگاه نمیگیرم من هنوز هم رد زخم های کهنه و قدیمی را روی روحش می‌بینم و آن قدر میبوسمشان که بالاخره یک روز رد زشت و کریه شان دیگر به چشمانم نیاید. من زهر عشق را نوشیده ام. قصه شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون را زندگی کرده ام و قصه خودم را ساخته ام این بار دیگر دستش را رها نمی‌کنم. من با خود، با آدم ها و حتی با خود امیر جنگیده ام. پیکار را به اتمام رسانده ام و حالا خود را به پناهگاه امنم رسانده ام چشمانش در صورتم میچرخند و حالا او هم نگاه از من نمیگیرد. این پایان من نیست، پایان ما نیست. من زمین خورده ام، از طوفان گذشته ام، از سونامی عبور کرده ام، با زلزله زنده مانده ام از طاعون نجات پیدا کرده ام و باز از پا نیفتاده ام تا به اینجا برسم... به همین نقطه. پشت دستش را نوزش وار روی صورتم می‌کشد و من بالاخره به خود می آیم سالها داستان نوشته ام تا رسیده ام به داستان خودم، و این خط اول قصه من است. _ بخونم؟ با لبخند به نشانه مثبت پلکی می‌زنم و او نگاهش را به سمت کتاب میچرخاند صدای آرام و بمش چون یک موسیقی گوش نواز در گوشم مینشیند _ خنده‌ات طرح لطیفیست که دیدن دارد / ناز معشوق دل‌آزار خریدن دارد فارغ از گله و گرگ است شبانی عاشق / چشم سبز تو چه دشتی‌ست! دویدن دارد شاخه‌ای از سردیوار به بیرون جسته / بوسه‌ات میوه ی سرخی‌ست که چیدن دارد عشق بودی و به اندیشه سرایت کردی / قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن / عاشقی بی سر و پا عزم رسیدن دارد عمق تو دره ژرفی‌ست؛ مرا می‌خواند/ کسی از بین خودم قصد پریدن دارد اول قصه هر عشق کمی تکراری‌ست / آخر قصه فرهاد شنیدن دارد پایان پنجشنبه 1402/8/11 ساعت 12:03 این داستان ادامه دارد... ⬇️Join👇🏻 💚☁️@roman_avann☁️💚 🌿 🕊🌿 🕊🕊🌿 🕊🕊🕊🌿 🕊🕊🕊🕊🌿
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.