°• تـــ🕊ٰــــاوان دروغ •°
﷽ 🕊 تـــــــاوان دروغ 🕊 پارتگذاری روزانه و منظم به قلم عسل و طناز.ب با همکاری:سولماز #کپیازرمانحراموغیرقانونیاست❗️
Show more639
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه
این چنل همونطور که میدونین متعلق به طناز عزیزمه و خب چون احتمال زیاد به زودی رمان جدیدمو شروع میکنم، ترجیح دادم چنل جدید بزنم و کلا همه چیز جدید بشه.
چنل ناشناس و لینک جدیدش رو هم میزارم.
°و به هیچ وجه از لینکای قدیمی و چنل قدیمی استفاده نخواهم داشت و پاسخگو نیستم°
خوشحال میشم اگه دوست دارین جوین بشین.
https://t.me/+c_SNkFUQxZwzZGJk
33500
اینم از پارت پایانی همه رو براتون با هم گذاشتم امیدوارم لذت ببرید🥰❤️
44800
#تاواندروغ
#پارت449
- خب باشه بابا. حرص نخور بچم لوچ میشه. میبینمت بعدا.
- فعلا.
با قطع کردن گوشی، مهرداد فوراً میپرسه:
- گلرخ بود؟
- آره زنگ زدم ببینم داره اذیت میشه یا نه که دیدم بچهها خوابن.
از لبخندی که با آوردن کلمهی بچهها روی لبش میشینه انرژی میگیرم.
- دربارهی چیزی که گفتم فکر کردی؟
متعجب میگم:
- چی؟
- مغز نخودی من! همین که اول بریم ایران و بعدشم بریم یه جایی گردش. جدا از ایران و دبی.
- اها! اره موافقم. یکم جمع و جور کنیم اول. دکتر مقامی بتونه جایگزینم بمونه چند هفته بعدش بریم.
- خوبه. پس من به فکرشم.
- آره چون واقعا دلم برای بابام اینا و سانان و پرنا و پناه تنگ شده.
لبخندی روی لبش میشینه و میگه:
- همین دو روز پیش تصویری باهاشون حرف زدی عزیزِ من!
- خب چی کنم؟ برادرزادمه از خونمه. دلم زود به زود براش تنگ میشه.
- چی بگم؟ مهم اینه میریم.
- اهوم. کاش میشد محمدرضا و ستایش و مهتا هم ببینیم. دلم براشون یه ذره شده.
- شاید چند ماه دیگه برگردن ایران یه سری بزنن به مامانشون اینا. ما هم میریم نگران نباش.
- اهوم. آخه میخوام بدونم وقتی ما دبیایم واسه چی باید برن آمریکا؟
- خب عزیزم اونجا موقعیت کاری و زندگی بهتری داره. حالا حرص نخور. اصلا شاید تعطیلات تابستون بریم اونجا دیدنشون.
لبخند غمگینی میزنم. فقط خدا میدونه من چقدر برای این همه دوری از ستایش گریه کردم. البته اونم کم نذاشت و دو برابر من اشک میریخت. اما به خودم اجازه ندادم موفقیت رو ازشون بگیرم.
با ایستادن ماشین، نگاهم به گل فروشی محبوبم میفته.
فورا میگم:
- وای نمیخواد به خدا مهرداد! بیا بریم دیره.
- فدا سرت. زود میام.
براش عادت شده بود. خیلی وقتا زمانی که حرف از بچهها میشد، راهشو به سمت اینجا کج میکرد و یه دسته گل میخرید برام و به خاطر وجود بچهها و من ازم تشکر میکرد.
و من هزاران بار براش جون میدادم.
با برگشتنش با گلهای رز بنفش که ست گلهامو کامل میکرد، لبخند عمیقی روی لبم میشینه.
در ماشین رو باز میکنه و پشت فرمون میشینه. گلهای خوشگل رو سمتم میگیره و من با عشق گلهارو ازش میگیرم.
- مرسی مهی جونم. خیلی خوشگلن. مثل بقیهشون.
- به خوشگلی تو نمیرسه گربه کوچولو.
با شنیدن لقب کوچولو، مشتی به بازوی عضلانیش میزنم.
- اخه نگاه چطوری عاشقانههامونو خراب میکنی! کوچولو بچههاتن بیادب.
با لذت میخنده و بعداز انداختن نیمنگاهی بهم، میگه:
- حتی مثل بچه کوچولوها عصبی میشی کوچولو.
- مهرداد.. کاری نکن از این به بعد پیش همه مهی صدات کنم آبروت بِرهها!
پقی میزنه زیر خنده و بین خندهش لب میزنه.
- گربه کوچولوی مکار. همیشه یه حرف تو آستینت داری تا دهن بقیه رو بیندی.
- معلومه. چیه فکر کردی دلمو بردی تونستی زبونمم ببری؟ نخیر جناب هنوز سرجاشه.
- ببینمش.
متعجب میگم:
- چیو؟
- زبونتو. میگم ببینمش!
همونطور متعجب زبونمو بیرون میارم تا بهش نشون بدم.
لحظهای نگاهشو از جلو میگیره و بهم نگاه میکنه بعد بلافاصله دوباره به جلو زل میزنه و میگه:
- بیا جلوتر ببینمش.
نگاه شکاکی بهش میندازم و سر جام برمیگردم.
- نمیخوام. یه نقشهای تو سَرِته.
- چه نقشهای؟ بیا جلو ببینم آخه.
- دیدی. داری اذیت میکنی. اصلا ولش کن.
- گربهی نازنازی. بیا میخوام زبونتو ببینم سرجاشه یا نه! فقط همین.
با حرص سرمو جلوتر میبرم و زبونمو در میارم. همین که میخوام عقب بکشم و بگم «خوبه؟ دیدی» جسم سفت اما گرمی زبونم رو لمس میکنه.
با درک موقعیت، میفهمم مهرداد با دندونش زبون بیچارهم رو اسیر کرده و اما همچنان نگاهش به جلوعه.
با ترس فوراً عقب میکشم و دستمو روی دهنم میذارم.
- دیوونه..دیوونه.. سکته کردم. نمیگی ممکنه یهو تصادف کنیم؟
میخنده و زبونشو روی دندوناش میکشه.
- نه نمیشه.
متعجب میگم:
- چی نمیشه؟ چی میگی؟
- نمیشه از این تیکه گوشت دست کشید. خیلی خوشمزهست. نگهش میدارم.[منظورش اینه کوتاهش نمیکنه]
با اینکه ته دلم از این همه فریبکار بودنش قیلی ویلی میره اما مشت دیگهای مهمون بازوش میکنم.
- بینمک.
میخنده و با گفتن [بینمکی از خودتونه] دیگه حواسشو به رانندگیش میده.
خیلی طول نمیکشه که جلوی برج ایست کوچیکی میکنه و در رو باز میکنه تا ماشین رو داخل پارک کنه.
با دیدن ماشین رسام، با خنده میگه:
- مادر یزیدم اومده.
بعداز پارک کردن ماشین، پیاده میشیم و با اسانسور سمت طبقهی موردنظر میریم.
با کارت مخصوص در رو باز میکنم و رسام رو در حال خوردن سیب روی کاناپه میبینم. در حالی که گلرخ روی پاش دراز کشیده!
مهرداد به سمت جلو هدایتم میکنه و با دیدن رسام، بدون سلام میگه:
- خوب برای خودت بیمارستانو میپیچونیا!
30900
#تاواندروغ
#پارت450
گلرخ فوراً از روی پای رسام بلند میشه.
- سلام داداش.
مهرداد سرشو تکون میده و سلام میکنه و منم بهشون سلام میکنم که رسام در جواب مهرداد میگه:
- برو بابا! از ساعت شیش صبح میام مثل سگ جون میکنم اونجا که بعدازظهر زودتر بیام. چی میگی تو؟
مهرداد خودشو روی مبل کناریشون ولو میکنه و میگه:
- وقتی اخراج شی میفهمی..
همونطور که اونا حرف میزدن، سمت اتاق بچهها میرم و تو راه بازم حواسم به حرفاشونه که گلرخ لوس میگه:
- داداش! پس بچهم چی بخوره بعداً میخوای بدبختمون کنی؟
- مگه من ایجا مُردم؟ خودم هزینههاشو میدم.
از شنیدن حرفاشون خندهم میگیره و در رو بیصدا باز میکنم و حرفاشون رو دیگه نمیشنوم.
- آی آروم..
- من که بهت گفتم بلد نیستم آلای!
- بلاخله که باید یاد بگیری داداسی.
پشت به در، آلان روی تخت نشسته بود و آلای پشت بهش، جلوی پاش نشسته بود تا آلان موهای طلاییشو گیس کنه.
- آلای بیا بیخیال شیم دیگه. بذار مامان بیاد بعد. یا میخوای بگم خاله گلی برات ببنده؟
- نه.. میخوام تو ببندی.
- آخه میترسم دردت بیاد آجی.
بیشتر از این نمیتونم زبونمو کنترل کنم.
- آخه مادر دورتون بگرده وروجکای من.
با شنیدن صدام، اول یکم میترسن ولی خیلی زود برمیگردن سمتم و آلای زودتر از آلان سمتم میدوعه و خودشو تو بغلم پرت میکنه.
- سلام مامانی. خسته نباشی.
- سلام قربونت برم من.
رو به آلان میگم:
- داداشمون چطوره؟
لبخندی که کاملاً کپیِ لبخند مهرداد بود، میزنه و میگه:
- مرسی مامانی خوبم.
و با گله ادامه میده.
- مامان من بلد نیستم موهای آلای ببندم. زور میکنه که باید ببیندم. خسته شدم.
میخندم و میگم:
- دوست داری یاد بگیری؟
دستای کوچولوشو بالا میاره.
- نه. ببین من دستام مثل بابا بزرگه، نمیتونم باهاشون مو ببافم.
نمیدونستم خندهمو کنترل کنم یا از این حرفای قلمبه سلمبهای که میزنه تعجب کنم!
- کی گفته بابات مو نمیبافه وروجک؟
غد و دست به سینه میگه:
- من که ندیدم!
اخم کوچیکی میکنم و میگم:
- اما من تجربه کردم. بعدا به بابایی میگم بهت یاد بده. فعلا بیا بریم پایین خاله گلی و عمو رسام میخوان برن دیگه باید ازشون خداحافظی کنین.
آلای با شنیدن حرفم با ذوق از اتاق میره بیرون و بلند بلند رسام رو صدا میکنه.
- عموووووو... عمووووووووو..
آلان هم با ذوق از اتاق بیرون میره و دنبال آلای به سالن میره.
نفس عمیقی از این حس خوب میکشم و خدا رو برای داشتن این دو تا مسکن قویِ دیگه شکر میکنم.
همراه بچهها به سالن میرم و میبینم آلان داره از سر و دوش مهرداد بالا میره و مهردادم با خنده داره همراهیش میکنه و در کنارش آلای رو پای رسام نشسته و در حال ورجه وورجه و شیطونیه.
با خنده میگم:
- بچهها! اول برسید بعد مجروح بدید.
میدونستم رسام آلای و آلان رو خیلی دوست داره و اگه بچهها از سر و کولش بالا برن یعنی کرم از خودشه پس الکی به آلای گیر نمیدم.
رسام با خنده آلای رو میبوسه و میگه:
- کِی میشه فنچ منم همسن شما بشه!
مهرداد با لبخند عمیقی که فقط خودم میزان عمقشو میفهمم میگه:
- چشم به هم بزنی.
33600
#تاواندروغ
#پارتپایانی
به اصرار بچهها رسام و گلرخ تا شام پیشمون میمونن و بعد به خاطر استراحت کردن گلرخ قصد رفتن میکنن.
بچهها اینقدر ورجه وورجه و بازی کرده بودن که از خستگی چشماشون رو به بسته شدن بود.
دست جفتشون رو میگیرم و سمت اتاق همراهیشون میکنم.
آلای رو روی تخت بنفش و آلان رو روی تخت سبزش که رنگای موردعلاقهشون بود، میخوابونم. بعداز بوسیدنشون و مرتب کردن پتو روشون، چراغ خواب رو خاموش میکنم و وقتی از بیهوش شدنشون مطمئن میشم، از اتاق خارج میشم.
راه سالن رو پیش میگیرم و با دیدن مهرداد که با شلوار و بدون لباس، روی مبل لم داده بود، بیخیال خوابیدن میشم و رو بهش میگم:
- مهی جونم. چی میخوری برات بیارم؟
به سمتم برمیگرده و بیمکث جواب میده.
- تو رو..
آروم و برای جلوگیری از بیدار شدن بچهها، میخندم و میگم:
- عه! منظورم چایی، نسکافه، قهوه، گلگاو زبونی چیزیه! کدوم؟
- هیچکدوم گربهی خوشگلم. خودت بیا بشین خسته شدی از صبح.
- تعارف نکن. یه قهوه درست کنم؟
میخنده و تنهش رو سمتم برمیگردونه.
- اگه قصدت شب بیداریه، آره چرا که نه!
میخندم و چایی ساز رو روشن میکنم. بلافاصله با کم صدا ترین گامهایی که از خودم سراغ دارم، سمت اتاقمون راه میفتم و در رو باز میکنم. بلافاصله ست تاپ و شلوارک کوتاه مشکیای که برای باشگاه تهیه کرده بودم و مهرداد خیلی ازش خوشش اومد رو، تن میزنم.
جلوی میز آرایش میرم و گیس موهامو باز میکنم. خوب شونه میزنمشون و تندتند یه رژ قرمز مات هم روی لبام میکشم.
دیگه خوب راه دلبری کردن برای مهرداد رو یاد گرفته بودم. مثلاً اینکه رنگ مشکی رو چقدر تو تنم دوست داره یا از رژ قرمز تو خلوتمون خوشش میاد و دوست داره موهام باز باشه و...
بیشتر مُعطل نمیکنم و دوباره به آشپزخونه میرم. تو ماگهای مخصوصمون پودر قهوه فوری رو میریزم و از آبی که حالا جوش اومده بود هم بهش اضافه میکنم و بعداز بهم زدن، به پذیرایی برمیگردم.
همین که صدای قدمهامو میشنوه، نگاهش سمتم برمیگرده و با دیدنم، ابرو بالا میندازه و دستاشو برای بغل کردنم باز میکنه.
سینی رو روی میز میذارم و با اشتیاق روی پاش میشینم.
سرمو روی شونهش میذارم و به نیمرخش نگاه میکنم. بعداز چند دقیقه سکوت رو میشکنه.
- بازم مرسی..
متعجب میپرسم:
- برای چی؟
روی موهای بازم رو میبوسه و با احساس میگه:
- برای اینکه اومدی تو زندگیم، برای اینکه دو تا هدیهای بهم دادی که قابل جبران نیست، برای اینکه زندگیم رو تو دستت گرفتی و بهترین روزامو داری رقم میزنی.
نگاهم به گلای رز روی میز میافته که گلرخ بعداز کلی سوال و جواب کردن برای علتش، با ذوق اونارو توی گلدونی چیده بود و روی میز گذاشت.
روی سینهش رو میبوسم.
- تو هم روزایی رو بهم دادی که حتی تو خواب هم نمیدیدم. دوستت دارم مهی من!
میخنده و خیلی یهویی، تو یه حرکت روی مبل درازم میکنه.
- اووم گفتم که دلم هوس خوردن تورو کرده؟
لبمو گاز میگیرم تا از هیجان جیغ نزنم و بچهها رو بیدار نکنم.
خودمو میزنم به کوچهی علی چپ و شونه بالا میندازم.
- نمیدونم من که چیزی نشنیدم.
ابرو بالا میندازه و مثل همیشه از شیطونیهام لذت میبره. بعداز گاز گرفتن شونهم، لبهاش رو به لبام نزدیک میکنه و با گفتن [درستش اینه قبل از خوردن غذا بسم الله بگیرم]، لذت رو بهم هدیه میده.
ماییم که از بادهی بیجام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بیهیچ سرانجام خوشیم
*پایان*
از همتون بابت تمام لحظاتی که مارو همراهی کردید و مثل رفیق کنارمون بودید، ممنونیم. اولای رمان به قلم سولماز و بعدش به قلم عسل و طناز.ب بود. امیدواریم کم و کاستیها رو نادید بگیرید و از خوندن رمان لذت برده باشید.
از کپی پارتها و نشر اونها به شدت خودداری کنید و لطفاً حق کسی رو ضایع نکنید.
دوستدار شما ﴿طناز،عسل،سولماز﴾
36500
#تاواندروغ
#پارت448
[پنج سال بعد]
🔹ســولـماز🔹
با لبخند خستهای از عمل موفقم، دستکش رو از دستم در میارم و با باز شدن در حسی اتاق عمل، خارج میشم.
خانوادهی بیمار ۶ سالهای که تا چند ساعت پیش زیر دستم بود، با نگرانی جلوم حاضر میشن و زودتر از همه پدربزرگشه که به حرف میاد.
- حال نوهم چطوره خانم دکتر؟
با متانت و لبخند پلکام رو روی هم قرار میدم.
- اصلاً نگران نباشید. حالش خوبه. منتقل میشه به CCU تا به هوش بیاد.
نفسی که از سر راحتی رها میکنن، خستهگیمو تا حدودی جلا میده اما الان فقط سه تا مسکن نیاز داشتم.
بنابراین اول راه بوفه رو پیش میگیرم و دو تا نسکافه سفارش میدم. بعد همراه با اونا به سمت اتاق مهرداد میرم و خیلی طول نمیکشه که جلوی اتاقش میرسم.
دو تا تقهی مخصوص خودمو به در میزنم که صدای بم و مردونهش لبخند روی لبم میاره.
- بیا تو ببینم چه گُلی زده خانم دکترم!
با نیش باز در رو باز میکنم و میبینم که روی صندلی چرخدارش لم داده و با عینک طبیای که روی صورتشه و جذابیتش رو چندین هزار برابر کرده، مشغول مطالعهی پروندهی صورتی رنگیه.
لیوان نسکافههارو روی میزش قرار میدم و فوراً سمتش قدم برمیدارم که قصدم رو میفهمه و از جاش بلند میشه و دستاش رو برای به آغوش کشیدنم باز میکنه.
خودمو بین بازوهای پهن و مردونهش خفه میکنم و با لذت از عطر تنش نفس میکشم.
- اوو! خانم دکترمون کوه کنده؟
- اووم.. نه به مسکن روحش رسیده.
خم میشه و روی لبامو کوتاه اما عمیق میبوسه.
- خسته نباشی.
- مرسی. موفق بود.
- میدونم عزیزم؛ بهت اعتماد نداشتم این عملو بهت نمیسپاردم. بشین نسکافهتو بخور منم یه سری کار دارم زود انجامش بدم بریم که گلرخ کلافه شده.
- میخوای کمکت کنم؟
- نه خستهای تو. بشین.
همونطور که گفت میشینم و با برداشتن نسکافهم مشغول خوردن میشم.
یاد چهار سال پیش میفتم.
به محض اینکه بچههارو به دنیا آوردم و مرخصی بعداز بارداریم تموم شد، مهرداد تو دبی درگیر کارای دانشگاهم شد و خیلی زود ثبت نامم کرد. با تلاش زیاد تخصصم رو توی زمینهی چشم اطفال گرفتم. همون چیزی که همیشه بهش علاقه داشتم. بچهها!
یاد دردونههای خودم میفتم.
دو تا مسکن بعدیم که آرامش روح و روانمن.
الای و آلانِ من الان دیگه پنج سال داشتن و تموم زندگیمون بودن.
هردوتاشون اینقدر شر و شیطون بودن که دیوار راست رو بالا میرفتن. به قول نفس که میگفت «آخه نه تو آدم ساکت و آرومی هستی نه مهرداد، پس انتظار داشتی به کی شبیه بشن؟» خندهم میگیره. الحق که راست میگفت.
الانم حتماً داشتن گلرخ بیچاره رو دیوونه میکردن. البته که نونا، دختر نفس هم دست کمی از آلای و آلان نداشت و پا به پاشون شیطونی میکرد.
با صدای مهرداد از فکر در میام.
- اگه خوردی بریم. دیر برسیم رسام زنگ میزنه فوش میده.
میخندم و میگم:
- بریم من کاری ندارم. برم اتاقم فقط کیفمو بردارم.
- باشه بعدش بیا جلوی در پارکینگ منتظرتم.
- باشه.
راه اتاقم رو پیش میگیرم و بعداز برداشتن کیفم، نگاهی به ساعتم میندازم. ساعت از سه گذشته بود و حتماً گلرخ شاکی بود که چرا دیر میرسیم. اما خب چارهای نبود! عملم دیرتر تموم شد.
تو راه رسیدن به پارکینگ گوشیم رو در میارم و شمارهش رو میگیرم.
به سومین بوق که میرسه، جواب میده و صدای آرومش تو گوشم میپیچه.
- الو.
- سلام خوبی؟ بچهها خوابن؟
- نمیبینی دارم آروم حرف میزنم؟ عملت تموم شد؟
- آره گلی. تروخدا ببخشید خیلی تو زحمت افتادی میدونم دیر شده.
- وای سولماز. دیوونهای؟ ببخشید چیه؟ من حالم با این دو تا وروجک خیلی خوبه. عجله نکنین.
- ولی فکر کنم الان رسام زنگ بزنه فوشمون بده.
- غلط کرده. حالا یه یه ربع دیرتر برسیم خونه هیچی نمیشه. خودشم تازه زنگ زد گفت تو راهه.
- خب عزیزم نگرانته تو که عِین خیالت نیست و اصلا هیچی رو جدی نمیگیری..
- وای سولماز میزنمتونا! هنوز ماه دوممه اینطوری میکنید تو ماههای آخرم قراره چی کنید؟ وای خدا به دادم برسه.
با دیدن ماشین مهرداد، همونطور که سوار میشم میگم:
- نگران نباش! وقتی اون رسامِ بچه ندیده تو خونه زندانیت کرد میفهمی قراره چی بشه.
با حرص میگه:
- حیف که بچهها خوابن، نمیتونم جیغ بکشم واگرنه بلدتر میگفتم غلط کردههه!
29500
#تاواندروغ
#پارت447
در اتاق رو میبندم و سمت تخت راهنماییش میکنم. خودمم میخوام روی تخت بشینم که فوراً با هول میگه:
- نه نه.. بشین روی صندلی برات تعریف کنم.
و همزمان به صندلی میز توالت اشاره میکنه. برای اینکه ذوقشو کور نکنم با اینکه خیلی خسته بودم اما جلوش روی صندلی میشینم و منتظر میمونم.
- جونم گربهی نازنازی؟
میخنده و من محو اون گونههای برجسته و لبهای کش اومدهش میشم.
- وای مهرداد! باورت نمیشه اگه بگم چی شده.. تو که رفتی ما مشغول صحبت شدیم. بهش گفتم خیلی نامردی که همچین چیزِ به این مهمی رو از خواهرت مخفی کردی و من میتونستم حمایتت کنم و اینا! میدونی چی گفت؟ گفت مگه تو حساسیتهای مامان رو نمیدونی؟ اگه میدونست با کسی تو رابطهم فوراً میگفت دعوتش کن بشناسیمش و ببینیمش. این دوستمم که سیوش کردم پرهام، اسمش پرناست و واقعاً میخوامش ولی فعلاً به خاطر موقعیت خانوادگیش نمیتونم پا پیش بذارم تا خودش بگه. وای مهرداد داداشم واقعا عاشق شده! باورم نمیشه.
یکسره حرف میزد و حتی به انرژیای که از این حال خوبش میگرفتم، توجه نمیکرد. در واقع ذوق تو چشماش پتانسیلی برای ادامهی زندگیم ایجاد میکرد.
با لبخند میگم:
- خب! حالا با این نازدونهای که زود قضاوت میکنه و عجوله چیکار کنم؟
گُنگ نگاهم میکنه.
- ها؟ چرا؟
از جام بلند میشم و سمت کمد دیواری میرم.
در رو باز میکنم و خم میشم تا به کشوی لباس خوابهاش دسترسی داشته باشم.
از تو کشو، یه ست مشکی برمیدارم تا امشب خوب برام دلبری کنه و برای هزارمین بار یادم بندازه خدا چقدر دوستم داشته که همچین دختری رو جلوی راهم قرار داده.
صدای متعجبش رو میشنوم.
- مهرداد! داری چیکار میکنی؟!
- میخوام لباستو عوض کنم راحت بخوابی.
- اما من همینطوری راحتم.
به حرفش بهایی نمیدم و بعداز بستن در کمد، تیشرت تنمو در میارم و میگم:
- چراغ خوابو روشن کن میخوام چراغو خاموش کنم.
به حرفم گوش میده و منم بعداز خاموش کردن چراغ، با نور زرد رنگ چراغ خواب راه تخت رو در پیش میگیرم.
- وای مهرداد داری میترسونیم. بگو چی شده حداقل؟!
دستشو میگیرم و از حالت درازکش درش میارم.
- چی قرار بود بشه گربه کوچولو؟
دستاشو بالا میبرم و پیراهنی که پوشیده بود رو از تنش در میارم.
خم میشم و بوسهای روی جناغ سینهش میکارم.
- میدونی چقدر میخوامت؟
صداش لرز میگیره.
- ا..اهـ..ـوم..
- میدونی دیوونهی همین دیوونه بازیاتم؟
- مـ..مهرداد.. حواست..
قبل از اینکه جملهشو کامل کنه، لباس خواب رو تنش میکنم و همزمان میگم:
- من همیشه حواسم به تو و اون توله گربهها هست نازم. استرس چیو داری؟ شل کن.
لبخندی روی لبش میشینه و از این که با همین جملهی کوتاهم فوراً بهم اعتماد میکنه، حس افتخار میگیرم.
روی تخت درازش میکنم و با خاموش کردن چراغ خواب، منم کنارش دراز میکشم.
سرشو روی بازوم تنظیم میکنم و مشغول نوازش موهاش میشم.
- تا حالا بهت گفته بودم من همون اولاش جذبت شدم؟
با مکث میگه:
- میخوام بازم بگی..
دستم راه شکم برجستهشو پیش میگیره و مشغول مالشِ به قول خودم اون توله گربهها میشم. از این به بعد بازم میتونم سولمازو گربه کوچولو صداش کنم؟ یا دیگه بزرگ شده؟
معلومه که نه! اون همیشه برای من یه گربهی کوچولو که تو اولین نگاه دلمو برد میمونه.
- اون روزی که رو ماشینم خرابکاری کردی و نوشتی تعمیرات لوله و اینا، همون روز جذبت شدم و بخاطر شجاعتت تحسینت کردم. گفتم حسابشو میرسم و کاری میکنم نفهمه روزی نسبت بهم نفرت داشته.
توی بغلم وول میخوره و با ذوق میگه:
- بیشتر بگو..
بوسهای روی موهای نرم و لطیفش میکارم.
- تا صبح میگم برات گربه کوچولو. تا صبح.
و باز هم شروع میکنم و با عشق براش از گذشته حرف میزنم. درسته که دروغ خیلی بزرگی رو شروع کردیم اما تاوانش قشنگتر از کل زندگیم بود!
33700
#تاواندروغ
#پارت446
سامان با تموم شدن حرفش از جاش بلند میشه و گوشی و سوییچ ماشینش رو که روی میز بود برمیداره که متقابلاً بلند میشم.
- آره بریم دیگه دیروقته.
محمدرضا هم تماسش رو تموم میکنه و با هم از سالن خارج میشیم و به پارکینگ میریم.
بعداز خدافظی، سوار ماشین میشم و مسیر خونه رو در پیش میگیرم.
سر راه نگه میدارم و از شیرینی فروشی، بدون هدف، یک کیلو شیرینی میخرم و بالاخره بعداز یک ربع به خونه میرسم.
از لابی میگذرم و با آسانسور به طبقهی موردنظر میرم. در رو با کارت ورود باز میکنم و وارد میشم.
هردوشون تو پذیرایی نشسته بودن. سولماز با دیدنم نیشش باز میشه و با ذوق سمتم میاد. آروم بغلم میگیره و منم همراهیش میکنم.
هنوز اون حرف وسوسه انگیزی که از روی شیطنت زد، تو گوشمه و قرار نیست ازش بگذرم.
بوسهای روی گونهش میکارم و بالاخره ازش فاصله میگیرم.
سانان هم در کمال تعجب مثل آدم سلام میکنه.
منم مثل خودش رفتار میکنم و جواب سلامشو مودبانه میدم.
سولماز رو تا روی مبل همراهی میکنم. از اونجایی که لبخند روی لبش پاک نشدنی بود، متوجه شدم مشکلی که با سانان داشت هم برطرف شده و نیاز به نگرانی نیست.
سمت آشپزخونه میرم و بلند میگم:
- سانان قهوه؟
- آره بیزحمت میخورم یکی.
از اونجایی که دکتر تو رژیم غذایی سولماز خوردن قهوه رو ممنوع کرده بود، دو تا قهوه و یه شیرکاکائو ِ داغ درست میکنم تا با شیرینی بخوریم.
بعداز درست کردنشون توی سینی میذارم و به جمعشون برمیگردم.
کنار سولماز میشینم و ماگ مخصوص خودم رو از تو سینی برمیدارم و به عادت داغ داغ مشغول خوردن میشم.
ماگ سولماز رو به همراه شیرینی موردعلاقهش دستش میدم تا خم نشه و در سکوت از خوردن قهوهم لذت میبرم که سانان این سکوت رو میشکنه.
- مهرداد.
- بله؟
- ببخشید. متوجه شدم اون حال سولماز به خاطر چیزی بود که از من اشتباه برداشت کرده بود و باعث شدم تو هم نگران بشی.
اگه همین الان میگفتن یه خوک، گوساله به دنیا آورده، اینقدر تعجب نمیکردم!
اما ضایع نمیکنم.
- ایراد نداره. امیدوارم الان دیگه این موضوع حل شده باشه.
سولماز با هیجان میگه:
- دیگه کمکم یه عروسی داریم.
سانان شاکی اسمشو صدا میکنه و من برداشت میکنم که شاید همون چیزی بود که فکر میکردیم و از گفتنش به من خجالت میکشه. پس به روی خودم نمیارم.
- نکنه شما هم از الان میخوای به فکر لباس باشی گربه کوچولو؟
از لقبی که جلوی داداشش بهش میدم، خجالت میکشه و بلافاصله لپاش اناری میشه ولی مثل همیشه از زبون کم نمیاره.
- معلومه! خب عروسی یه دونه داداشمه. من باید از عروس سرتر باشم.
سانان از خنده لباشو روی هم فشار میده و میگه:
- اگه پرنا بفهمه چی گفتی رابطتون بهم میخورهها!
با شنیدن اسم پرنا متوجه میشم همه چیز هم اونطوری که فکر میکردیم نیست! و کنجکاو بین حرفاشون دنبال سرنخی میگشتم.
- نکنه میخوای رابطهی خواهرشوهر و عروس رو به هم بزنی؟ به نفعته هیچی بهش نگی.
سانان با خنده میگه:
- شوخی میکنم. اینطوری ها هم نیست دیگه. خودت ببینیش عاشقش میشی.
سولماز فوراً میگه:
- نه من در حال حاضر عاشق هستم همین یکی واسه هفت پشتم بسته. اون بمونه ور دل خودت!
میخندم و ضربهی آرومی به شونهش میزنم.
- شیطونی بسته. ساعت از سرشب گذشته. دیگه بهتره بریم بخوابیم.
سانان زودتر از ما، از جاش بلند میشه و با خنده میگه:
- من زودتر برم تا مهرداد چشم و گوش منو باز نکرده.
انگار واقعاً سانان عجیب و غریب تغییر کرده بود. کسی چه میدونه؟ شاید از اثرات همین دختره پرناست که دربارهش صحبت میکردن.
با رفتن سانان، به سولماز کمک میکنم و با هم سمت اتاق میریم.
33500