cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

فودوشین_سارا رایگان

سارارایگان🦋(فودوشین در دست نگارش) و گرگ باران دیده🐺(چاپی) عشق و انکار❤(چاپی) مهسا رمضانی‌: پای‌همه‌ی‌دردها‌مانده‌ام و منسی(چاپی) آیو پتریکور حبس ابد و قلب دیوار(مشترک با دل‌آرا‌دشت‌بهشت) به جنونم کشاندندو... 🚫هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع

Show more
Advertising posts
10 580
Subscribers
-1124 hours
-457 days
-10630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
وقتی می‌خواست بهم بله بده چشماش پر از اشک بود. از شدت بغض حتی نمی‌تونست حرف بزنه! جای بله گفتن، فقط سرش رو تکون داد. همونجا عاقد بهش گفت باید شفاهی بگه تا مطمئن بشیم، تا همه بفهمن! اونم جای نگاه کردن به چشم‌های من، چشم‌هاش رو بست و بله رو با اشک گفت. می‌دونستم یکی دیگه رو دوست داره، اما مثل دیوونه‌ها می‌خواستمش! قرار بود این ازدواج فقط برای مراقبت از خودش و خونوادش باشه. اصلا برای همین قبول کرده بود. اما حالا کسی که دوسش داره برگشته، همون کسی که شبا توی بغل من وقتی خوابه اسمش رو می‌گه، همونی که چشماش رو بست و توی ذهنش بهش بله داد، دشمن قسمخورده پدرش! https://t.me/+AFBsuxmpJPRiNGJk
Show all...
Repost from N/a
سوپرایز ویژه نویسنده 🎁 رمان‌هایی که درعرض یک ماه غوغا وچند هزار مخاطب رو به خودش جذب کرد...😍 این رمان‌ها بعداز اتمام میره برای چاپ🤷🏻‍♀️👇 بی سانسور خواندنشون‌و از  دست ندید ❌❌ ❌   🌹 28/2/1403🌹 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0 🎁 رمان های #بی‌سانسور و ممنوعه‌ی بالا رو از دست ندید😉♨️ دارای محدودیت جدی سنی🔞❌لطفا از دست ندید                  🎉🎉🎉🎉🎉                   🎉🎉🎉🎉 🎉🎉
Show all...
Repost from N/a
- یا مدارکم رو میدی یا زنم میشی! چانه ام می لرزد. ناباور پلک می زنم و او با بی رحمی می گوید: - البته موقت! دلتو خوش نکن که قراره زنم بشی فقط تا زمانی که مدارکم برگرده به خودم، صیغه ام می مونی. با بغض می گویم: - چند بار بگم؟ دست من نیست. من دزد نیستم، دست از سرم بردار. جلو می آید. با عجز دنبال راه فرار می گردم. توی این برهوت و تاریکی کجا بروم؟ خدایا کمک! - توی اون پرواز کوفتی تو تنها غریبه جمع بودی! فریاد می زند. نامرد. اشکم می چکد. ناله میکنم: - بذار برم. دست من نیست، من کاری نکردم. تو رو خدا بذار برم! پوزخندی به روح پارچه پارچه ام می زند و دست به جیب می گوید: - برو، اگه میتونی! نگاهی به اطراف می اندازم. همه جا تاریک است. جز نور چراغ های ماشینش، روشنایی نیست. توی بیابانیم انگار. هق می زنم و بی پناه جیغ میکشم: - نامرد، نامرد... خیلی نامردی. من ندزدیدم. چرا نمی فهمی؟ به سمتم هجوم می آورد. وقت میکنم جیغ بکشم و او بازویم را چنگ می زند و کنار گوشم میغرد: - صدا برا من بلند نکن. همه چیز منو ازم گرفتی، عربده هم میکشی؟ با وحشت زمزمه میکنم: - من نامزد دارم! بفهمه چی کار کردی روزگارتو سیاه میکنه. فشار دستش دور بازویم بیشتر میشود و با خشمی که برایم تعجب آور است میغرد: - یه کار نکن که دهنتو پر خون کنم! زر مفت هم نزن وقتی از جیک و پوک زندگیت خبر دارم. هق می زنم و تقلا می کنم. دلم می خواهد بگویم اگر خبر داشتی که می دانستی دزد نیستم. اصلا مدارکت به چه دردم میخورد، نامرد؟ - فردا میریم محضر، اگر با پای خودت نیای؛ مجبورت میکنم. فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم؟ ترس را کنار می گزارم و جیغ میکشم: - نمیخوام، نمیام. سکوت که می کند، وحشت میکنم. میخواهم عقب بروم که در یک حرکت روی زمین درازم می کند و رویم خیمه می زند. وحشت زده یقه ی پیراهنش را می چسبم و او با لحت ترسناکی می گوید: - لختت میکنم هیلا، به تمام مقدساتت قسم، همین جا لختت میکنم اگه سلیطه بازی دربیاری. مخم سوت میکشد. سر جلو می آورد، درست مماس لب هایم می گوید: - تو که دلت نمیخواد آبروت بره. هوم؟ تنم لرز می گیرد. چرا نگاهش غم دارد؟ - نِ... نمیخوام. با تاکید می خروشد: - زنم میشی... با عجز سر تکان می دهم تا حرمت جسم و روحم شکسته نشود: - زنت میشم... سرش بیشتر جلو می کشد... نفس هایش به لب هایم میخورد و یکهو.... https://t.me/+dmPWW-K926plZjE8 https://t.me/+dmPWW-K926plZjE8 دختر مهمانداری که طی اتفاقاتی پاش به پرواز خصوصی تاجری آقازاده به اسم کیامهر معید باز میشه...اما برای اینکه اتهام دزدی مدارک ازش پاک بشه مجبور به یک ازدواج اجباری با کیامهری میشه که چشم دیدنش رو نداره و تمام تقصیرا رو گردنش میندازه! اما گذر روزگار میفته و کیامهر...🥹💔 https://t.me/+dmPWW-K926plZjE8
Show all...
Repost from N/a
شاهو مَلِک معمار معروف بین الملل... خانزاده ی کوردی که به محض رسیدن پایش به ایران با خبر ازدواج عمویش پس از ده سال رهسپار دیاری شد که روزگاری قسم خورده بود جز برای مراسم عزای دایه اش پا در آن نگذارد... اما خبر ازدواج هیراد جذاب تر از آن بود که بتواند از خیرش بگذرد...دیدن عروس هیراد مطمئنن ارزش آن که بخواهد قسمش را بشکند را داشت !! میگویند دنیا چرخ گردون است...حکایت او و هیراد بود...! و شاهو تا زمانی که با چشم خود آن عروسک موطلایی و از قضا نو عروس هیراد را که یکباره از نا کجا آباد سر از صندلی عقب ماشینش در آورده بود را ندید به این جمله ایمان نیاورد... در نهایت طولی نکشید که زمزمه ای کل اورامان تخت را در بر گرفت : -شنیدید؟شاهو نو عروس هیراد و دزدیده... https://t.me/+Rh0q2h2dhv8xNzVk https://t.me/+Rh0q2h2dhv8xNzVk https://t.me/+Rh0q2h2dhv8xNzVk
Show all...
Repost from N/a
- ۱۹سالشه آقای دکتر هفته۳۰بارداریه انگارخونریزی داره! هامین با دلسوزی زن سیاه‌پوش روی تخت مطبش را نگاه کرد، از حال رفته بود اما... - بوی تند تریاک میده دکتر معلومه که... هامین چپ‌چپی نگاه منشی کرد و چند ضربه زد به صورت زن جوان حامله‌ای که معلوم بود عزادار است! - سابقه سقط داشتی خانم؟ واسه چی خونریزی داری؟ زن زیر لب و بی‌حال زمزمه کرد. - کتک خوردم... از بابام! می‌گه نمی‌تونم نگهت دارم باید بری! انگار هذیان می‌گفت، با آن حال مریضش انگار مثل قرص ماه می‌درخشید، چه‌طور دلش آمده بود او را بزند. - شاید شوهرش مرده؟ فکر کنم زن اون مردیه که اون روز آوردنش مرده بود! یادش آمد همان زنی بود که بغض کرده فقط جنازه‌ی شوهرش را تماشا کرده بود! او آرزوی یک بچه را داشت و آن‌وقت! - کجا باید بری؟ چشمان بی‌فروغ زن کمی از هم باز شد، التماس توی نگاهش موج می‌زد. - بچه‌مو نمی‌خواد! بابام زد تو شکمم که بیفته بچه! فکری به سر هامین زد، با یک تیر دو نشان می‌زد هم بچه را به دست می‌آورد و هم یک زن را از دست این آدم‌ها نجات می‌داد. - خانم کوکبی؟ برو به کارت برس خودم سرم می‌زنم! سرم را از دست پرستار گرفت و مشغول شد، چهره‌ی زن کمی از درد سوزن جمع شد و هشیارتر به نظر می‌رسید. - می‌خوای از اینجا بری؟ بری یه جایی که راحت زندگی کنی؟ زن با همان بی‌حالی سر تکان داد، قطره‌ی اشکی از صورتش چکید. - از خدامه دکتر... از خدامه! سرم را به گیره‌ی بالای سرش وصل کرد، اگر نام این بچه در شناسنامه‌اش می‌رفت دهان همه‌ی فامیل زنش را می‌بست! - من کمکت می‌کنم بری! میام پیش بابات عقدت می‌کنم! فقط اون بچه رو بده به من! زن بی‌حال بود اما حالی‌اش بود دکتر چه می‌گوید، تلاش کرد بلند شود اما بیهوده بود. - انگشتمو بهت نمی‌زنم فقط باید بگی من حامله‌ت کردم! بچه رم بدی به من! - به... به کی بگم... ترسیده بود از پدرش! قشنگ معلوم بود! - نترس به خانواده‌ی من باید بگی! من از اینجا نجاتت می‌دم تا آخر عمر حمایتت می‌کنم قبول می‌کنی؟ زن نگاهش را دوخت به پنجره انگار ناچار بود انگار هنگامه‌ی بخت برگشته چاره‌ای نداشت... دلش می‌خواست بچه‌اش زنده بماند... بچه‌اش! - باشه! فقط نذار بچه‌مو بکشن... https://t.me/+nMA_EVWgUyxiNmNk https://t.me/+nMA_EVWgUyxiNmNk https://t.me/+nMA_EVWgUyxiNmNk هامین افروز دکتریه که با دسیسه‌ی زنش فکر می‌کنه عقیمه، برای دور شدن از خانوادش به یه روستا می‌ره و اونجا با زن حامله‌ای آشنا می‌شه که شوهرش مرده و کسی بچه‌شو نمی‌خواد، محنای زیبایی که چشم همه‌ی مردای روستا دنبالشه و...
Show all...
هامیـــــــن

❁﷽❁ •°•ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ•°• 🍃هامین

Repost from N/a
جیغ و ناله‌های نازدارِ پناه، نه فقط اتاق، بلکه کل عمارت را پُر کرده بود. _ آییی… آییی درد داره… _ تحمل کن دردت به جونم! این لباسِ لعنتیت تنگه! الان دستتو می‌بندم. دیگه تموم می‌شه. پیرزن و خدمتکار ناباورانه پشتِ در ایستادند! این آقا امیرپارسا بود که تا این حد مهربان و عاشقْ حرف می‌زد و دخترکوچولو را دلداری‌اش می‌داد که درد نکشد؟! ناریه خطاب به بی‌بی گفت: _ دیدید گفتم این‌جا خبراییه بی‌بی؟ نگفتم این دختر، دمِ عروسیِ شازده، با دلبری و بی‌حیایی، آقا رو از راه به در می‌کنه!! زخمِ دستشو بهانه کرده و امیرخانو کشونده اتاق خودش! بی‌بی رنگ به رو نداشت. چه خبر شده بود؟ یعنی واقعا امیرپارسا، نوه‌ی خلفِ علی‌شاه که از قضا فردا شب قرار بود با دختر حاجی ازدواج کند، حالا داشت با دخترعمه‌ی وزه و پرشورش وقت می‌گذراند؟ همان دخترِ کوچک و موطلایی که در این خانه بزرگ شده بود وهیچ‌کس به حسابش نمی‌آورد؟؟ به گونه‌ی خود کوبید: _ پسرِ عزب دمِ نامزدیش، داره با دختری که… لعنت بر شیطون! از امیرپارساخان بعید بود! این همه سال به هیچ ‌زنی نگاه چپ نکرد. الان فریبِ یه الف بچه رو‌ می‌خوره…؟؟ _ دل که این چیزا حالیش نمیشه بی‌بی! همه مون فهمیدیم آقا امیرپارسا دلش پیش پناه بود… ‌مرد سی ساله یه خواسته‌هایی‌ام داره. من که می‌گم امیرخان تا عمر داره جز پناه با هیشکی نمی‌مونه. حتی زنش! اگر یزدان‌خان می‌فهمید پوست پناه را می‌کَند. اگر هلن بانو میفهمید سکته می‌کرد! امیر این‌بار جدی شده بود. که غرید: _ باید زخمتو بشورم! ساکت بشین سر جان و اون روی سگ منو بالا نیار پناه! وگرنه بیش‌تر خون می‌آد. _ آیییی درد داره… آیییی نمی‌خوام…. اصلا به تو چه؟؟؟ تو‌برو بیرون! پیرزن به گونه‌ی خود کوبید! عجب جرأتی داشت پناه! فقط او بود که می‌توانست با امیرپارسا این‌طور صحبت کند! _ نعوذوبالله! این خلوت ممکنه به گناه و خبطی برسه. دوتا جَوونن و نفرِ سوم شیطونه که میاد سراغشون! صدای ملوس پناه را شنید که نفس‌زنان می‌گفت: _ من دیگه نمی‌تونم! دیگه نمی‌خوام امیر! آیییی دستم آی! درد داره! همان لحظه صدای قدم‌های محکم یزدان و پشت سرش هلن‌بانو آمد. بی‌بی سعی کرد جلویشان را بگیرد. نتوانست.نازلی کنارشان بود و مثل اسفند روی آتش جلزولز می‌کرد: _ شوهر من این‌جا داره چی‌کار می‌کنه؟؟ یزدان یک‌دفعه کفری در را هل داد و وارد شد. با صحنه‌ی مقابل، همه خشکشان زد. امیرپارسا برگشت سمت در و پناه دردکشان، دست زخمی‌اش را از بین دستان گرم امیر بیرون کشید. خون روی زمین ریخته بود. _ شماها… شما… امیرپارسا کت‌شلوار تن داشت. عصبانی بود و دلش تابِ دیدن دردکشیدن پناه را نداشت… پناهی که تمام وجود مردانه‌اش را با یک اخم کوچکِ خود می‌لرزاند. پناهی که برای او حکم زندگی داشت… ولی مجبور بود فردا شب کنار دخترِ دیگری خطبه‌ی عقدش خوانده شود! اخم‌آلود پرسید: _ چه خبر شده همه ریختید این‌جا؟ عصبانی بود و یزدان فهمید به خاطر درد دست پناه است… یزدان می‌دانست دلِ پسرش از مدت‌ها پیش گیر این دختر است. ولی پناه لایق شازده‌ی او‌ نبود! یتیم بود. کسی را نداشت! دردانه پسر او، وارث او، امیرپارسا جواهریان کجا و پناهِ بی‌کس کجا…. عقد پناه و نازلی باید فردا شب انجام میشد! بی‌بی به آتلِ صورتی و کوچکی که دست امیر بود و دقایقی پیش تلاش می‌کرد دست باندپیچی شده‌ی پناه را توی آن بندازد نگاه کرد. پناه حالا بغض داشت. امیر دوباره سعی کرد دست زخمی اش را بگیرد. ولی پناه ضربه‌ی محکمی زیر آن زد و با چشمی پر از بین همه گذشت و رفت… نگاه امیرپارسا و قلبش پشت سر او‌ ماند… بوی تن دخترک زیر شامه‌اش بود… پناه موبایلش را درآورد. با صورتی خیس از اشک خطاب مردی غریبه و مرموزی گفت: _ تصمیممو گرفتم… می‌خوام صبح از خونه فرار کنم… نمیتونم عروسی کردن اونا رو ببینم… اگه ببینم می‌میرم… کمکم میکنی؟ _ کجا؟؟ صدای امیر باعث شد از جا بپرد… https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk تو‌ گرگ‌ومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم. نمی‌خواستم داماد شدنِ عشقمو ببینم... نمی‌خواستم تا اخر عمر، جلوی زنش خم و راست می‌شدم! رفتم که از دردِ عروسش نَمیرم… سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همه‌چی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخم‌خورده‌ی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. قوی و پولدار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خاله‌ی خودشم بهش رحم نمی‌کردن نبودم! ولی قلبم هنوز شکسته بود. نمی‌تونستم فراموشش کنم. می‌گفتن زنش‌و ترک کرده. می‌گفتن شبا به یادمه و خیلی دنبالم گشته. ولی من می‌خواستم انتقام بگیرم! می‌خواستم اون عمارت و آدماش‌و به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که…😳🔥❌❌ https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
Show all...
Repost from N/a
قلبم‌توی دهانم می زد. هوا هم به شدت شرجی و گرم بود.از تیره پشت کمرم عرق می‌چکید. پشت درخت نخل پنهان شده بودم. وسط باغ یوما ایستاده بود و سیگار دود می کرد.هنوز هم قلبم درگیرش بود. ساعتش رو چک می کرد .منتظر بود. بالاخره داشتم به هدفم نزدیک می شدم. بالاخره می دیدم که مردی که عاشقم بود ؛ چرا یکهو رنگ عوض کرد و بی خبر ترکم کرد. چرا باعث سرافکندگیم شد و بدبختم کرد؟ اومد...یه زن قد بلند بود. شالش رو بی قید روی موهای سیاهش انداخته بود. و عینک آفتابی رو چشماش بود.از همینجا هم هیبتش دل من رو می فشرد. به کیان رسید و نزدیکش شد و لبهاش رو گذاشت روی لبهای کیان. و در آغوشش فرو رفت. تهوع گرفته بودم. دو سه بار عوق زدم. دلم می خواست غیب بشم اما چیزی در درون من رو به مبارزه وا می داشت. این همه راه رو از رشت به جنوبی ترین شهر ایران نیومده بورم که لاس زدن کیان رو ببینم! باید مچش رو می گرفتم. پس تمام جراتم رو به پاهام دادم و به طرفشون رفتم. داشت کنار گوش زن زمزمه می کرد و دست می کشید به موهاش...با همون دستهایی که منو لمس کرده بود! غریدم: -کیان! هر دوشون شوکه شدند. کیان زل زد به من و زن متعجب گفت: -این کیه؟! بغضم رو فرو دادم و رو به زن که خیلی از من زیباتر بود گفتم: -اینو من باید بپرسم! کیان‌گفت: -تو اینجا چکار می کنی مونس؟! اشکم سر خورد. گقتم: -روز عروسی منو ول کردی و اومدی اینجا؟ منی که زن عقدیت بودم؟ منی که تنم و روحمو به تو داده بودم؟ این زن کیه؟! زن حیرتزده گفت: -چی می گه کیان؟! این زنته؟ پس من کی ام؟ پوزخند زدم: -آره من زنشم...من بدبخت زنشم.‌.. زن سیلی محکمی به کیان زد و پشت کرد که بره و لی کیان مچ دستش رو چسبید و گفت: -نه نادین...نه نرو من عاشقتم! فرو ریختم. آوار شدم! چطور جرات می کرد در برابر من برای زن دیگه ای اینطور از دوست داشتن بگه... https://t.me/+ccCCnzxDgsdhYTlk https://t.me/+ccCCnzxDgsdhYTlk مونس دختری که عاشق دوست برادرش می شه. پسری جنوبی که مدتیه توی رشت تنها زندگی می کنه. این عشق اونقدر غلیظه که کیان‌و مونس عقد می کنن و درست یک ماه بعد که می خوان جشن عروسی بگیرن؛ صبح روز عروسی کیان یه یادداشت می ذاره و غیبش می زنه . این در حالیه که مونس دختر دست خورده ای شده که راه پس و پیش نداره چون خانواده متعصبی داره. مونس تصمیم می گیره که هر طوری شده بره دنبال کیان و از معما سردر بیاره. اما داستان به همین سادگی هم نیست...کیان هرگز اون آدمی که مونس فکر می کرده نیست...
Show all...
👍 1
Repost from N/a
سلام عزیزای‌دلم به مناسبت روز تولد ادمین برای شما لیست رمان های  چاپی ۱۴۰۳که اواخر فروردین قرارداد چاپشون بسته شده💯رو آماده کردیم می‌دونید که اگر چاپ بشن صحنه‌های جذاب و بی سانسورشون حدف میشه🥹 پس عضویت بگیرید و بی‌سانسور خوندشون‌و از دست ندید❌ کافیه برای عضویت فقط لینک شون رو لمس کنید😍👇 فقط تا امروز فرصت باقیست....‼️ تاریخ عضویت رمان های چاپی:🎉 28/2/1403🎉      اولین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk 📚✏️ دومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk 📚✏️ سومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0 📚✏️ چهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0 📚✏️ پنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ 📚✏️ ششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk 📚✏️ هفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk 📚✏️ هشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0 📚✏️ نهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi 📚✏️ دهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0 📚✏️ یازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh 📚✏️ دوازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G 📚✏️ سیزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0 📚✏️ چهاردهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0 📚✏️ پانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA 📚✏️ شانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk 📚✏️ هفدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg 📚✏️ هجدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk 📚✏️ نوزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk 📚✏️ بیستمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0 📚✏️ بیست‌ویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg 📚✏️ بیست‌ودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 📚✏️ بیست‌وسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk 📚✏️ بیست‌وچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ 📚✏️ بیست‌وپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0 📚✏️ بیست‌وششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0 📚✏️ بیست‌وهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk 📚✏️ بیست‌وهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0 📚✏️ بیست‌ونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0 📚✏️ سیومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw 📚✏️ سی‌ویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0 📚✏️ سی‌ودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0 📚✏️ سی‌وسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0 📚✏️ سی‌وچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk 📚✏️ سی‌وپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk 📚✏️ سی‌وششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0 📚✏️ سی‌وهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk 📚✏️ سی‌وهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0 📚✏️ ❗️دوستان لطفا این لیست پخش نشه چون تعداد فورواردها زیاد شده❌❌
Show all...