داستان عشق بکتاش و رابعه بنت کعب قزداری شاعر قرن سوم و چهارم.
کعب از اعراب کوچیده به خراسان بود. او فرمانروای بلخ و قندهار بود. پسری به نام حارث و دختری زیبارو و سیمبر به نام رابعه داشت. رابعه طبعی روان داشت:
چنان در شعر گقتن خوش زبان بود
که گفتی از لبش طعمی در آن بود.
کعب شیفته رابعه بود و به او توجهی تمام داشت. چون هنگام مرگ کعب رسید؛ حارث را فراخواند و در باب دختر بسیار سفارش کرد و از پسرش خواست او را به شویی شایسته بسپارد.
کعب پس از چندی میمیرد و حارث جانشین پدر میشود.
حارث غلامی به نام بکتاش داشت. بکتاش اندام خوشتراش و چهرهای زیبا داشت. روزی حارث در ایوان کاخی که در باغی بزرگ قرار داشت نشسته بود و بکتاش و دیگر غلامان کمر به خدمتش بسته بودند. رابعه به بام کاخ میآید تا بزم برادر را ببیند که ناگاه چشمش به بکتاش میافتد و دلش را وقف عشق او میکند.
عشق رابعه را در هم میپیچد و زار و نزار و بیمار میشود. اما از ترس برادر یارای بیان درد خود را ندارد. حارث برای او طبیب میآورد اما نمیداند که علت عاشق ز علتها جداست.
رابعه دایهای دارد. دایه با زبانی نرم و بیانی شیرین از رابعه علت دردش را میپرسد و رابعه راز خود را با او در میان میگذارد و از او میخواهد که به نزد بکتاش برود و این داستان را با او در میان بگذارد و سپس نامهای به بکتاش مینویسد:
الا ای حاضر غایب کجایی
ز چشم من جدا آخر چرایی
اگر آیی به دستم، خود برَستم
وگرنه میدوم هرجا که هستم
به هر انگشت میگیرم چراغی
تو را میجویم از هر دشت و باغی.
سپس تصویری از خود را با نامه به دست دایه میدهد تا نزد بکتاش ببرد. دایه نامه و تصویر و پیغام رابعه را به بکتاش میرساند. بکتاش با دیدن تصویر رابعه و شعر عاشقانه او عاشق رابعه میشود. به دایه میگوید برخیز و به نزد رابعه برو و به او بگوی که من عاشق لطف طبع و ظراقت صورت تو شدهام. بگو تو را چگونه و کجا میتوانم ببینم.
دایه به نزد رابعه میرود و پیغام محبوب را به حبیب میرساند. رابعه از شادی اشک شوق میریزد. شب و روز میسراید و عاشقانههایش را برای محبوبش میفرستد.
روزی در دهلیزی بکتاش رابعه را میبیند. به سوی او میرود و دامن او را میگیرد. رابعه با بکتاش پرخاش میکند و او را بیادب و گستاخ میخواند. بکتاش میگوید که نامههای عاشقانه تو مرا دلیر و بیپروا کرده است. آن نامههای عاشقانه چیست و این پرخاشگری چراست؟
رابعه میگوید که تو ذرهای از اسرار عشق خبر نداری. عشق سینه مرا نشان کرده است و خود را در صورت تو به من نماینده است. ورنه تو کجا و وصال چون منی کجا؟ حد خویش نگاهدار و به این بسنده کن که در کار من و عشق واسطهای و بهانهای شدهای. رابعه این بگفت و از نزد بکتاش رفت. اما عشق بکتاش، تیزتر شد.
روزی رابعه در باغی میچرخید و میخواند:
الا ای باد شبگیری گذر کن
ز من آن ترک یغما را خبر کن
حارث در باغ بود شعر عاشقانه خواهر را شنید. رگ تعصبش جنبید و بانگ بر خواهر زد و گفت: ای گمراه چه میگویی؟ رابعه پیش برادر رفت و شعر را گردانید و گفت:
الا ای باد شبگیری گذر کن
ز من آن سرخ سقّا را خبر کن
یعنی به جای ترک یغما نام سقّا و ساقی خود را که رویی و مویی سرخی داشت و به سرخ سقا شهرت داشت گذاشت و او را در شعر مخاطب خود قرار داد. برادر حالی آرام میشود و راز رابعه پوشیده میماند.
در این هنگام دشمن به بلخ حمله میکند. حارث به جنگ میرود. جنگ سختی درمیگیرد. بکتاش در میدان محاصره میشود و زخمی میشود. رابعه که با چهرهای پوشیده در صف نخست بوده است هنگامی که جان بکتاش را در خطر میبیند به میدان میتازد و سواران دشمن را پراکنده میکند و بکتاش را از معرکه بیرون میآورد.
سپاهی از جانب سامانیان به یاری حارث میآید و حارث بر دشمن پیروز میشود. حارث وقتی به شهر برمیگردد آن سوار ناشناس را طلب میکند ولی هیچ کس از او نشانی ندارد و به حارث میگویند آن سوار ناپدید شده است.
شبهنگام رابعه نامهای به بکتاش مینویسد و جویای حال او میشود. بکتاش با دیدن نامه معشوق توش و توانی مییابد و پیغامی عاشقانه برای رابعه میفرستد که:
که جانا تا کیام تنها گذاری
سر معشوق پرسیدن نداری؟
اگر یک زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست بر جان ای دلافروز
کمکم جراحات بکتاش التیام مییابد و به توش و توان خویش باز میرسد و چون گذشته غایبانه با رابعه نرد عشق میبازد.
در این هنگام رودکی سمرقندی از بلخ عبور میکند. و رابعه به دیدار او میرود. آن دو به مشاعره مینشینند. هر رباعی و چارانهای را که رودکی میخواند و میسراید، رابعه آن را بهتر و برتر پاسخ میدهد. در آن روز رابعه اشعار زیادی بدینگونه میسراید.
رودکی از شعرِ تر و طراوت طبع رابعه شگفتزده میشود و میفهمد که عشقی راستین از زبان او سخن میگوید و از عشق او به غلامی آگاه میشود.