7 338
Subscribers
-424 hours
-147 days
-3830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
«رقابت»
ماجرا از اونجایی شروع شد که امسال در سفر به امریکای جنوبی، برخلاف سالهای گذشته، تور غذا و حتی اب رو فراهم نمیکرد و مجبور بودم خودم سفارش بدم. بعد از اینکه بارها و بارها بجای آب معمولی، آب گاز دار خریدم و بیرون انداختم، یک شیر پاک خوردهای بهم گفت بگو «سین گس» یعنی بدون گاز … و کلا در طول سفر بجز «دولسه دلچه» خوشمزه همین یک کلمه رو یاد گرفتم….
وقتی برگشتم با خودم گفتم شاید بد نباشه کمی زبان اسپانیایی یاد بگیرم تا در سفر بعدی از تشنگی هلاک نشم.
به توصیه یکی از دوستان اپ «دولینگو» رو نصب و شروع به یادگیری زبان کردم. روزهای اول اوضاع به خوبی پیش میرفت و من از همه جا بیخبر میدیدم که برام پیام میاد که شما مثلا از لیگ برنز به لیگ نقره و بعدش طلا رفتید… خلاصه مدتی گذشت تا فهمیدم لیگ چیه و اینکه سه نفر اول لیگ که جلوی اسمشون یک «کاپ طلایی» دارند و توی پروفایل شون نوشته چند بار Top 3 بودند و در اینجا بود که «دیو رقابتگر درون» من از بند رها شد…. شروع کردم به استفاده از هر فرصتی حتی ۵ دقیقه و موقع ناهار روزانه برای جمع کردن امتیاز. ولی خوب خوبیت نداشت با صدای بلند جملات اسپنیش رو بخونم. چون بقیه که رد میشدند فکر میکردند که حتما به سرم زده که دارم با صداهای عجیب و غریب با خودم کلماتی رو تکرار میکنم و اسپنیش ها هم با شنیدن «من یک گربه هستم» بجای اینکه بگم «من یک گربه دارم» به خنده میافتادند. این بود که با تمام قوا شروع کردم به «مچ کردن» کلمات با معنیشون و با همین انگشتی که پارسال همین روزها عمل شده بود و کلی با سلام و صلوات ازش استفاده میکردم، آنچنان بر گوشی تلفن میزدم که گویی به قول سعدی «سر مار به دست دشمن میکوبیدم».
بالاخره دو هفته پیش تصمیم گرفتم برای روز «سینکو دو مایا» به رستوران مکزیکی برم و دانسته های خود رو به معرض نمایش بگذارم. بعد از کلی تمرین گفتن «اونا مزا پارا دوس» (یک میز برای دو نفر)، وقتی خانوم پیشخدمت به طرفم اومد و با انگلیسی سلیس شروع به صحبت کرد، من از شدت اضطراب کلا لالمونی گرفتم و به مثابه ماجرای کلاغ و کبک انگلیسی حرف زدن رو هم فراموش کردم و فقط با انگشت عدد دو رو نشون دادم….
هفته پیش سرم خیلی شلوغ بود بحدی که همان چند دقیقه در روز رو هم نمیرسیدم تمرین کنم. دیشب وقتی ساعت ده و نیم شب به منزل رسیدم، دیدم که در آخرین روز لیگ به قعر جدول سقوط کردهام. با همون خستگی تا ساعت یک و نیم شب بیدار موندم تا به جایگاه نفر سوم رسیدم. امروز صبح ساعت پنج و نیم کورمال کورمال دنبال تلفن گشتم و فهمیدم که ای داد بیداد در همون چند ساعتی که خواب بودم «چیدینما» از آفریقا که زبان فرانسه و «آنتونیوی» ایتالیایی که زبان Old Valyrian (یک چیزی تو مایههای زبان دوتراکی در بازی تاج و تخت) میخونن از من جلو زدند. اومدم تا فرصت باقی مونده جبران کنم که یهو به خودم نهیب زدم : خجالت بکش زن، میخوای دوباره سر و کارت با اورژانس و بیمارستان بیفته؟ بجای اینکه با دو تا بچه جغله رقابت کنی برو کپه مرگت رو بذار. کاپ دولینگو رو میخوای سر قبرت بذاری؟ اونم کاپ مجازی؟ همان «سین گس» تو را بس….
ژینوس صارمیان
https://t.me/Jsaremianmd
👍 321
روزهای بد
همین چند دقیقه پیش با یادآوری فیسبوک این عکس رو دیدم که باعث شد بعد از مدتها لبخند بزنم. چهار سال پیش و در اوج روزهای پاندمی کرونا اجاق گازم خراب شد. از اونجاییکه رفت و آمد افراد غریبه به ساختمان ممنوع بود، قضیه خرید یک اجاق گاز جدید به کل منتفی بود. پس تنها راه چارهام همانا سفارش یک عدد هیتر برقی از «آمازون» و آشپزی به شیوه دوران دانشجویی در خوابگاه بود.
وقتی عکس هیتر و مشکل آشپزی رو پست کردم، دوستی که خودش سالها سراشپز یک رستوران بود، نوشت، من تو رو به چالش پختن یک غذای مجلسی با هیتر برقی دعوت میکنم و به این ترتیب این تهچین رو درست کردم.
این روزها هم حال خوبی ندارم، میدونم که خیلیهامون خوب نیستیم. فقط با خودم فکر کردم که یعنی میشه چهار سال دیگه هم که به این روز نگاه میکنم، با لبخند بگم اون روزهای سخت هم گذشت و من دوام اوردم….
ژینوس صارمیان
https://t.me/Jsaremianmd
👍 475
دولسه دلچه Dulce De Leche
چند روز اول سفر اصلا توجهم به سس کاراملی کنار بوفه صبحانه جلب نشده بود، تا اینکه دیدم «آنماری» دنبال خریدن چیزیه و هر جا که میرفتیم در موردش سوال میکنه؟ آخرش که ازش پرسیدم این چیه که میخوای بخری؟ جواب داد: «دولسه دلچه». همون که صبحها کنار نون و کره است. خلاصه روز بعد امتحانش کردم و خوردن همان و دل در گرو عشق دولسه دلچه نهادن همون و بقول نظامی: دلی بفروختم جانی خریدم ….
از اونروز همه جا بدنبال دولسه دلچه بودم. تو آرژانتین هم از شیرمرغ تا جون ادمیزاد رو میشد با اسانس دولسهدلچه پیدا کرد، شیرینی، شکلات، بیسکویت، بستنی، ادامس، …
خلاصه جونم براتون بگه که اگر رفتید بهشت و دیدین در یکی از نهرها یک مایع غلیظ قهوهای رنگی روانه، یوقت فکر نکنید که یکی گلاب به روتون دچار دلپیچه شده و تنگش گرفته و جوی عسل رو آلوده کرده. خیر، اون همون دولسه دلچه است. وقتی آنماری تعریف میکرد که تو تورنتو هم دولسه دلچه دارند ولی چون کیفیت اینجا رو نداره، میخواد بخره، من آهی کشیدم و گفتم: خوشبحالتون، تو دهات ما از این چیزها پیدا نمیشه …. و دردسرتون ندم با چمدانی بس سنگین از بار دولسه دلچه بازگشتم.
بعد به هرکس که سوغاتی میدادم تا میومدم در وصف دولسه دلچه صحبت کنم میدیدم طرف میگه: اها دولسه دلچه، مرسی. بله میدونم چیه … و من در عجب بودم که چرا همه این دلبر شیرین رو میشناسند بجز من.
دیروز هم که رفتم کیک بخرم، ناگهان چشمم افتاد به برچسبی که نوشته بود «کیک توتفرنگی با دولسه دلچه»… و یهو از ذهنم گذشت که نکنه این فقط من بودم که نمیشناختمش. اومدم دولسه دلچه رو به فارسی سرچ کردم و دیدم کلی مطلب و ویدیو از طرز تهیه تا درست کردن انواع اطعمه و اشربه با دولسه دلچه بالا اومد.
حالا شما که این مطلب رو میخونید، اگر میدونستید دولسه دلچه چیه، بالاغیرتا چشمهاتون رو نچرخونید و بگید: ایش، با این همه ادعا دولسه دلچه رو نمیشناخت، و اگر نمیدونستید، بیابید و بخورید چون ظاهرا در همه جا پیدا میشه و دعایی به جان من و اگر در قید حیات نبودم، فاتحهای نثار روانم بکنید.
ژینوس صارمیان
https://t.me/Jsaremianmd
👍 412
سال پیش موقع تحویل سال در هواپیما بودم. در اون لحظه چشمهام رو بستم و دعا کردم. به اون شیوهای که مادرم دعا میکرد. اول برای همه مردم و بعد برای خودم و خانوادهام. به بقیه مسافران نگاه کردم. بعضیها نگاهشون به مانیتور روبروشون بود و داشتند فیلم میدیدند، بعضیها خوابیده بودند، بعضیها در حال تایپ کردن بودند، ….. و اون لحظه تنها برای من خاص بود.
امروز یکی از نزدیکانم که موقع سال نو در هواپیمایی که به سمت ایران میرفت، بود، میگفت: مهمانداران هفتسین درست کرده و در هواپیما گردوندند. خلبان دعای «یا مقلبالقلوب» رو خوند و بعد هم آهنگ «شب عید» رو پخش کردند، …. و این حسیست که یک ملت رو به هم پیوند میده. با هم خندیدن، با هم جشن گرفتن و با هم گریستن،…
امیدوارم این سال برای همه ما سالی باشه که در کنار هم و با هم شاد باشیم و لبخند بزنیم.
نوروزتان پیروز
ژینوس صارمیان
https://t.me/Jsaremianmd
👍 526👎 2
La Boca
صد و سی و چهار سال پیش در چنین روزی نوزادی در جلوی یتیمخانهای در محله «لابوکا»، منطقه فقیر و مهاجرنشین «بوینس آیرس» همراه با یادداشتی رها شد. در یادداشت نوشته شده بود که اسم او «بنیتو خوزه مارتین» است و غسل تعمید داده شده. از ظاهر نوزاد اینطور بنظر میرسید که ۲۰ روزه باشه. این کودک بعدها در ۷ سالگی توسط یک خانواده ایتالیایی فقیر به فرزندی پذیرفته و دارای نام خانوادگی آنها یعنی «کینکلا» شد. وقتی ۱۴ ساله بود در حالیکه روزها برای کمک به خانواده کار میکرد شبها در کلاسهای مدرسه هنر ثبت نام کرد. مارتین بعدها در نمایشگاههای مختلف شرکت کرد و نقاش معروفی شد. در اغلب آثار او رنگهای متنوع و خشونت و سختی زندگی روزمره مردم مناطق فقیر نشین دیده میشه. او شروع به رنگ کردن ساختمانهای محله لابوکا کرد، کاری که توسط بقیه نقاشان ادامه پیدا کرد. کینکلا هرگز زادگاهش رو فراموش نکرد. او بعدها مبلغ زیادی برای ساختن مدرسه، بیمارستان کودکان و یتیمخانه در لابوکا صرف کرد.
بنیتو کینکلا در ۸۶ سالگی درگذشت. جسد او در تابوتی که خودش سال قبل اون رو نقاشی کرده بود گذاشته شد و روی تابوت هم عکسی از محله لابوکا قرار داشت.
کینکلا هنگام نقاشی تابوتش گفته بود: نمیشه کسی که در تمام عمر توسط رنگها احاطه شده، در تابوتی ساده به خاک سپرده بشه.
امروز لابوکا و آثار هنری آن، رستورانها، کلابهای رقص تانگو و همچنین استادیوم «بومبونر» (به دلیل شباهت آن به جعبه شکلات) که مربوط به تیم جوانان بوکاست و «دیهگو مارادونا» در آن بازی میکرده از جاذبههای مهم توریستی شهر بوینس آیرس محسوب میشه.
ژینوس صارمیان
 https://t.me/Jsaremianmd

👍 326
توضیح: این متن دیروز به مناسبت «روز جهانی زن» نوشته شده بود ولی به علت عدم دسترسی به اینترنت، امروز پست شده.
👍 214
«نامههایی از انتهای دنیا»
امروز از جنوبیترین شهر کره زمین و از اخرین اداره پست دنیا، تعدادی کارت پستال، پست کردم….
در این چند روزه بارها خدا رو بخاطر اینکه بهم موقعیتی داده که بتونم کارهایی رو تجربه کنم و جاهایی رو ببینم، که شاید هیچوقت حتی در جسورانهترین رویاهایم هم نمیگنجید، شکر کردم. همونطور که میگن، گاهی نقشههایی که خدا برای آدم میکشه، از نقشههایی که خودت برای خودت در نظر داشتی، هم فراتر میره.
در این مسیر آدمهایی در زندگی من حضور داشتند که شاید بدون حمایت و پشتوانهشون الان در این نقطه نبودم و همینطور کسانی که با شرایط نه چندان مساعدی که برایم فراهم کردند باعث شدند که برای رهایی و تغییر وضعیتم تلاش کنم و در واقع راهی بجز اینکه قهرمان زندگی خودم باشم، پیش پایم نمونده باشه. داستان زندگی هر کدوم از ما رو فقط آدمهای خوب قصهمون شکل نمیدن، بلکه گاهی ما بیشتر از اینکه مدیون خوبها باشیم به بدها مدیونیم.
امروز، در روز جهانی زن و در این نقطه از دنیا به همه دوستانم، خصوصا زنهای قدرتمند زندگیام فکر کردم و برای اونهایی که دوست داشتم، اونهایی که زندگیام رو تغییر دادهاند، تا آنجا که وقت و شرایط مقدور کرده بود، یادداشتی نوشتم و از حضورشون قدردانی کردم.
به امید اینکه روزی همه ما زنها تعیین کننده سرنوشت و قهرمان زندگی خودمون باشیم.
ژینوس صارمیان
https://t.me/Jsaremianmd
👍 352
چه زود دیر میشود
بچه که بودم، همسایهای داشتیم که او رو به شیوه نوهاش «بیبی» صدا میکردیم. بیبی اما به همه ما بچهها میگفت «ببم جان» و به آقایان همسایه هم صرفنظر از درجه نظامیشان میگفت «جناب سروان». نمیدونم بیبی چند ساله بود ولی بنظر من خیلی پیر میومد. بیبی عادات جالبی داشت مثلا هر موقع میخواست گاز رو روشن کنه، زیر لب چیزهایی میگفت و به اطراف فوت میکرد و بعد کبریت میکشید.
در اون سالها خارج رفتن خیلی مرسوم نبود. بعضی از اطرافیانمون به اروپا و امریکا رفته بودند ولی سفر به خاوردور پدیده رایجی نبود.
تا اینکه پدرم تصمیم گرفت سفر تفریحی به تایلند و هنگکنگ داشته باشه. یادم میاد که «پرویز قاضی سعید» اون روزها گزارش سفرش به تایلند رو در یکی از هفتهنامه ها پست میکرد و مادرم اونها رو با صدای بلند برای ما میخوند…
خلاصه پدرم برگشت، با سوغاتیهای جالب و غیر مرسوم. آویزهای دیواری مخملی سیاه با عکس معبد و نوشتههای عجیب و غریب، لباسهای ساتن گلدار سبز و قرمز، روبالشیهای زیبا و یک قوطی قرمز کوچک با عکس ببر. وقتی مادرم پرسید این چیه؟ پدرم گفت: روغن ببر، برای کمردرد و گردن درد، … خلاصه درمان همه دردهاست. مادرم گفت: ما که خدا رو شکر درد نداریم. خوبه اینو بدیم به بیبی، ثواب داره. طفلکی همش از درد دست و پا میناله…. و بیبی هم کلی به جان جنابسروان دعا کرد که در اون سر دنیا به یاد بیبی و دردهاش بوده.
چند ماه پیش سفری به ویتنام داشتم. یک روز با راهنمای تو «وینا» رفتیم به بازار «هانوی». در اونجا انواع و اقسام پرندگان و آبزیان خوراکی، میوههای غیر معمول و کلی روغن و پماد و ضماد یافت میشد. من که در بدر بدنبال راهی برای رهایی از دردهای مزمن دست و کمر و شانه بودم دست بدامن وینا شدم و او به شیوهای که یشتر شبیه به داد و بیداد کردن بود با فروشنده گفتگو کرد و وسطش مثلا به من میگفت: میگه روغن ببر همه جا هست، بیا این روغن مار رو ببر، روغن عقرب هم همون خاصیت رو داره ولی نصف قیمته، اینو بزنی همه دردهات خوب میشه… و من ناخودآگاه به یاد بیبی که سالهای سال پیش مرحوم شد، افتادم و فکر کردم چقدر زود از دختربچهای که از پماد ببر خندهاش میگرفت به مصرف کننده آن تبدیل شدم.
ژینوس صارمیان
https://t.me/Jsaremianmd
روزهاي من
دل نوشته هاي روزهاي غربت
👍 535
داستان عشق
یکی از داستانهای اساطیری یونانی که به کرات موضوع اپراها، فیلمها، داستانها و تاترهای مختلف بوده، داستان عشق «اورفیوس» و «یوردیسه» است. جدیدترین اقتباس آن بنام Hadestown داستان به روز شدهایست که توسط «اناییس میشل» به یک موزیکال پر طرفدار و برنده جوایز متعدد تبدیل شده. میشل تنها زنیست که اثرش در برادوی به نمایش در اومده. «هیدیستاون» روایت دو عشق موازیه. عشق زمینی اورفیوس و یوردیسه و عشق فرازمینی «هایدیس» و «پرسپانی».
در این ورژن اورفیوس بجای چنگ گیتاری در دست داره و قصد داره با ساختن ترانهای باعث آمدن بهار و پایان گرسنگی و سرما بشه و با دادن شاخه گلی به یوردیسه عشقش رو ابراز میکنه. بوردیسه عشق اورفیوس رو باور داره و متقابلا عاشق اوست. اما در نهایت نمیتونه در مقابل سختیها مقاومت کنه و با وسوسه خوانندگان «سرنوشت» و با انتخاب خود (برخلاف روایت اساطیری که با نیش مار کشته میشه) تصمیم میگیره به دنیای زیر زمین بره، جایی که در آن هیچکس گرسنه نیست و در آنجا با هایدیس پادشاه زیر زمین قراردادی برای ماندن امضا میکنه. هایدیس خود شدیدا عاشق همسرش پرسپانیست ولی ازدواج شون مدتهاست از شور و حال خالی و سرد و بیروح شده. پرسپانی هر سال شش ماه به روی زمین میاد و با خودش گرما، نور و گل بهمراه میاره. در دنیای زیرزمین یوردیسه همه چیز رو فراموش کرده ولی تنها گلها رو بخاطر میاره…
اورفیوس با تلاش فراوان و با خواندن ترانههای عاشقانه همه موانع رو از جلوی راه برمیداره و بالاخره به دنیای زیرزمین میرسه و از هایدیس میخواد که بگذاره یوردیسه با او به دنیای زمینی برگرده. او ترانهای در مورد عشق هایدیس و پرسپانی میخونه که باعث میشه دل هایدیس نرم بشه. از طرفی پرسپانی هم که عشق این دو جوان رو یادآور عشق خودش و هایدیس میبینه، اصرار میکنه که هایدیس با رفتن شون موافقت کنه. هایدیس دوست داره که بگذاره یوردیسه برگرده ولی نگرانه که این کار باعث از دست رفتن اقتدارش بر دنیای زیر زمین بشه و بقیه هم تصمیم به رفتن بگیرند. پس با رفتن یوردیسه تنها با یک شرط موافقت میکنه و اون اینه که در طول راه اورفیوس هرگز نباید سرش رو به عقب برگردونه تا یوردیسه رو ببینه…
اورفیوس به راه میفته و یوردیسه پشت سرش حرکت میکنه. مسیری که در ابتدا آسان بنظر میرسید کمکم سختتر و سختتر میشه. اورفیوس شک داره که آیا یوردیسه هنوز هم او رو همراهی میکنه، آیا هایدیس به او راست گفته بود، آیا اصلا هیچوقت یوردیسه پشت سرش بوده؟ در این بین خوانندگان «سرنوشت» ترانههایی برای اغوای اورفیوس میخوانند و با گفتن اینکه یوردیسه همراهش نیست مرتب او رو وسوسه میکنند، تا اینکه دریک قدمی زمین، اورفیوس برمیگرده و به سمت عقب نگاه میکنه و یوردیسه رو میبینه که درست پشت سر او ایستاده، ولی در همین لحظه یوردیسه برای همیشه به اعماق زمین میره…
داستان اینطوری بیان میکنه که سختیها و جداییها سبب مرگ عشق نمیشوند. عشق زمانی میمیره که شک و تردید در دل آدم جوانه بزنه، شک کردن به همراهی و تزلزل اعتماد….
عشقتان پرشور، همراهیتان مدارم و اعتمادتان مستحکم باد.
ژینوس صارمیان
https://t.me/Jsaremianmd
روزهاي من
دل نوشته هاي روزهاي غربت
👍 306
«بفرمایید شام»
به علت استرسزیاد روزهای پایانی و بدنبال آن آغازین سال جدید وقتی که خسته و وامانده به منزل میرسم تنها برنامهای که مغزم کشش دیدن آن را دارد «بفرمایید شام» شبکه من و توست.
در طی این مدت از توانایی شگرف «من و تو» برای پیدا کردن شرکت کنندگان خاص دچار حیرت گردیدهام. بجز یک گروه که همگی ظاهرا از همکاران من و تو بودند و برخورد مودبانه و دوستانهای داشتند، رفتار بقیه در خور تعمق بود (خداییش اگر قرار بود من هم با همکارانم در یک برنامه شرکت کنم، بدلیل چشم در چشم شدنهای آتی و اینکه بالاخره متوجه خواهند شد چه نمرهای بهشان دادهام، اگر پارهآجر هم بجای غذا جلویم میگذاشتند، به هر کدام یک نمره بالای مرامی میدادم). … و اما بقیه، یکی بدلیل فشارخون غذای شور دوست ندارد، یکی خوش نمک میخواهد، یکی اصولا شیرین نمیخورد، یکی تابحال اسم «رنگینک» یا «رشته خوشکار» به گوشش نخورده، یکی اگر غذا معمولی باشد میگوید: که چی؟ اینو که همه بلدیم، اگر غذا متفاوت باشد میگوید: به حق چیزهای نشنیده… یکی که سه چهار سال است مهاجرت کرده طوری حرف میزند که گویا جزو نسل سومیهاست، یکی بخاطر یک کنایه زار زار گریه میکند، یکی از اینکه بپرسند دوست داشتی جای چه کسی باشی بهش برمیخورد، یکی وقتی غذا را جلویش میگذارند آنچنان قیافهای میگیرد که انگار همین الان زیر دماغش باد معده در شده،….
از آنجاییکه قرار است در سال جدید مثبتاندیشی را سرلوحه کار خود قرار دهم بعد از دیدن این برنامه به چند دلیل شکرگزارم:
⁃ بخاطر داشتن دوستان خارجی که اگر خورشت «قیمه» را بجای «قورمه سبزی» بهشان قالب کنم، واو، واو کنان مشغول خوردن میشوند، یا دوستان ایرانی که مدتهاست غذای ایرانی نخورده و تنها با چشیدن یک طعم نوستالژیک، هرچند با کیفیت غیر ایدهال دچار شوق و شعف میگردند و یا دوستان دیگری که خود اگرچه آشپزهای متبحری هستند ولی آنقدر مرام و معرفت دارند که با لبخند غذا را میل نموده و یک نمره چهار و پنج بارم نمیکنند
⁃ بخاطر داشتن ذائقهای آسانگیر که از خوردن هر نوع غذای خانگی لذت میبرم و قیافهام را موقع شام کج وکوله نمیکنم.
⁃ همینطور به سبب داشتن اعصاب پولادین برای دیدن برنامه «بفرمایید شام» و حتی کامنت دادن و جر و بحث کردن در زیر ویدیوها.
در پایان توصیهای که برای برنامه بفرمایید شام دارم این است که به منظور جلوگیری از زد و خورد و گریه و زاری های آتی لطفا گروههای متفاوتی از شرکتکنندههای مبتلا به فشارخون، دیابت، بیماری کلیوی، شیرازی، اصفهانی، شمالی، … درست کنید تا آشپز بیچاره بداند بالاخره چه گلی بر سر بگیرد، آخر با یک غذا که نمیشود همه را راضی کرد و نهایتا اگر عمری برای شبکه شما و من باقی بود بعد از اینکه به افتخار بازنشستگی نائل گردیدم حاضرم بعنوان شرکت کننده افتخاری هر شب یک لباس عجق وجق پوشیده و بدون اسراف کردن ذرهای از غذا به همه شرکت کنندگانتان یک نمره ۱۰ جانانه بدهم تا در انتها همه راضی و شاد شویم.
ژینوس صارمیان
https://t.me/Jsaremianmd
روزهاي من
دل نوشته هاي روزهاي غربت
👍 483👎 7