cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

کانال رمان‌های محبوبه‌فیروزخانی (جاندخت)

آنلاین: جاندخت(جمعه‌ها ۶ پارت) چاپ شده: آوازی‌ازباران‌بخوان دردست‌چاپ: مهروماه 🛇کپی‌ممنوع‌حتی‌باذکرمنبع🚫 لینک گروه نقد https://t.me/joinchat/cVJA7kdtqZA3ZTBk

Show more
Advertising posts
2 651
Subscribers
-424 hours
-167 days
-6230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۹۰۰ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع «پس همین امروز فردا برو دنبالش... پشت گوش نندازی...» «باشه... می‌رم...» شهاب از من خیالش راحت شده بود که فاصله گرفت و مشغول گفتگو با پوریا شد. حرف‌هایشان را دوست نداشتم. اصلا نمی‌خواستم راجع به این سفر لعنتی و این تور اروپا حتی یک کلمه بشنوم. اما انگار برای آن دو زیادی مهم بود که بی‌خیال نمی‌شدند و درباره‌اش حرف می‌زدند. فقط خدا را شکر که پوریا زود آشپزخانه را جارو زد و با دودلی و تردید خواست زحمت را کم کند. انگار فهمیده بود زیادی مزاحم است و حضورش جوِ اینجا را زیادی سنگین کرده. شهاب برای بدرقه تا جلوی در آپارتمان رفت و باز نگاه سنگینِ پوریا رهایم نکرد. انگار برای نرفتن دنبال بهانه بود. انگار می‌خواست چیزی بگوید و از گفتنش پشیمان می‌شد. انگار ... انگار ... هر چه بود به من و بودن من در این خانه ربط داشت. «پس دیگه سفارش نکنم... پاسِت یادت نره...» «خیالت راحت... فردا می‌رم دنبالش...» «پس... فعلا...» خاطره‌ای نه چندان دور، اما فراموش شده، در مغزم مرور شد و مانع این خداحافظی دوستانه شدم. «ببخشید...» هر دو به سمتم چرخیدند و من ایستادم تا سوالم را بپرسم.
Show all...
👍 27 12
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۸۹۹ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع "نه نمی‌خواد" کم رنگی گفتم و خود را به بی‌حالی زدم. دلم به حال شهابی که به سرعت رفت تا برایم آب قند بیاورد سوخت اما کوتاه نیامدم. خود را به بی‌حالی زدم و زیرزیرکی چشمان گرد و چهرۀ خنده‌دار پوریا را زیر نظر گرفتم و گوش‌هایم را تیز کردم. «شهاب اینجا چه خبره؟... تا قبل از دیشب اسمشم نمیاوردی... چی شده حالا فاز پروانه ورداشتی؟» سراپا گوش شده بودم تا پاسخ شهاب را بشنوم اما شهاب از جواب دادن طفره رفت. «برو اونور پوریا... بذار این خورده شیشه‌ها رو جمع کنم. باید برای روناک آب قند...» «لازم نکرده... خودم جارو می‌کنم. یه سال باهات هم خونه بودم برای یه بارم که شده از بغل جارو رد نشدی... حالا می‌خوای خورده شیشه جمع کنی؟! برو اونور این کاره نیستی، کار دستمون می‌دی.» پوریا مشغول جارو کردنِ شیشه‌ها شد و در همان بین لیوانی آب و قاشق چای خوری به شهاب داد و به میز تلویزیون اشاره کرد. «قندون اونجاست.» شهاببا حرکت سر، تشکر کوتاهی کرد و به سرعت برایم آب قند مهیا کرد. کنارم نشست تا آن را به خوردم دهد. حالت مظلومی به خود گرفتم و آب قند را جرعه جرعه نوشیدم که باز هم پوریا غمم را یادآوری کرد. «شهاب تو پاسِت اینا که آماده ست؟» «نمی‌دونم... تاریخش رو ندیدم... به نظرم باید برم تمدیدش کنم.»
Show all...
👍 16 13
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۸۹۸ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع هر چه که بود، انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند تا مرا از پای درآوردند. «مواظب باش... دستت رو بده به من... بیا اینور...» دستی که به سمتم دراز شده بود را گرفتم و آرام و با احتیاط از آشپزخانه بیرون آمدم. خواستم کلامی برای عذرخواهی بگویم که باز نگاه سنگینِ پوریا زبانم را لال کرد. انگار شهاب زیادی مهربان شده بود و این رفتارِ شهاب، برای پوریا غیر قابل هضم بود. «روناک طوریت که نشد؟... دستت که نبرید؟» «نه... نه ... خوبم... فقط لیوان از دستم...» «مهم نیست... خودتو ناراحت نکن... تو امروز روز سختی رو گذروندی... باید استراحت کنی. برو تو اتاق و به هیچی فکر نکن. فقط استراحت کن. باشه؟...» این بار چشمانِ پوریا به وضوح گرد شد. دهانش نیز باز مانده بود. نمی‌دانم چرا ... ولی دلم خنک شد. تا او باشد ندیده و نشناخته مرا قضاوت نکند و  به من نسبت همدستی با شهره و عمه خانم را ندهد. یکباره دلم خواست پیازداغ ماجرا را بیشتر کنم تا بیشتر از این چهره کج و کوله و قیافۀ مبهوتِ پوریا لذت ببرم. «می‌شه یه دقیقه اینجا بشینم... سرم گیج می‌ره...» «آره... آره... بیا بشین...» شهاب کمکم کرد تا روی مبل راحتی بنشینم. «بذار برات آب قند بیارم...»
Show all...
👍 18 16
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۸۹۷ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع درست شنیدم؟ هفتۀ دیگر... اینقدر زود؟ همان سفر اروپا که شهاب از آن گفته بود قرار بود این همه زود اتفاق بیافتد و باز قرار بود تنهایی سهم من باشد؟ «چی شد روناک؟» صدای آشفته و نگران شهاب من را از اندوهی که به ناگاه گریبانم را گرفت، بیرون کشید. «هیچی... هیچی نشده...» بهت زده و به سختی این را گفتم. اما انگار اتفاق دیگری افتاده بود که شهاب آرام و با احتیاط به طرفم آمد. «باشه... باشه... تکون نخور... بذار من خودم جمعش می‌کنم...» چه چیزی را قرار بود جمع کند؟ نگاهم به دست خالی‌ام افتاد. انگار تا قبل از شنیدنِ آن خبرِ شوم چیزی در دستم بود. دست خالی‌ام نگاهم را به مقابل پایم کشاند. «تکون نخور روناک... یه وقت خورده شیشه می‌ره تو پات...» «معذرت می‌خوام... نفهمیدم چجوری ... اینجوری ... شد...» «باشه... باشه... مهم نیست...» دست خودم نبود. اصلا گریه کردن زیر نگاه سنگینِ پوریا آخرین چیزی بود که در زندگی می‌خواستم. نمی‌دانم چرا این اشک‌ها خودسرانه آمدند و بر گونه‌هایم جاری شدند. خبر رفتنِ شهاب اینقدر ناراحت کننده بود یا زخمی که شهره و عمه خانم زده بودند، زیادی کاری بود. شاید هم امیدی که ناامید شده بود این همه ویران کننده بود.
Show all...
14👍 13😭 2🥰 1
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۸۹۶ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع من راهم را به طرف آشپزخانه کج کردم اما هوش و حواسم به پوریا و علت این نگاه سنگین و خصمانه‌اش بود. برای چه اینگونه من و شهاب را ورانداز می‌کرد؟ «حالا چته؟ چی شده؟... چرا انقدر داغونی؟» «پوریا الان وقت خوبی برای سین جین کردن نیست. خستم... خیلی خسته... باور کن حوصلۀ خودمم ندارم... یه کم استراحت کنم حالم سر جاش بیاد... ببینم با خودم چند چندم... بعدا همه چی رو برات تعریف می‌کنم.» لیوان آبی از بالای سینک ظرفشویی برداشتم و به طرف یخچال رفتم. چرا نگاه پوریا رهایم نمی‌کرد؟ «باشه رفیق... ایول... دستت درست... مرسی که انقدر مودبانه داری دکم می‌کنی... خودم فهمیدم اینجا زیادیم... شرمنده که مزاحم خلوتت شدم...» «چرت نگو پوریا...» «نه دیگه... چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است...» «پوریا... زدی تو جاده خاکی... گفتم که خستم...» «اتفاقا منم خستم... منم حوصلۀ سر و کله زدن با تو رو ندارم... اگه جواب تلفنت رو می‌دادی اینجوری مزاحمت نمی‌شدم. فقط ... فقط اومدم بگم... استاد امجد گفت کارات رو راست و ریست کن. هفتۀ دیگه مسافریم.»
Show all...
13👍 12
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۸۹۵ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع شهاب انگار تازه به یاد گوشی همراهش افتاده باشد، دستی به جیب‌هایش زد و آن را پیدا کرد و نگاهی به آن انداخت. «شارژش تموم شده... خاموش شده...» «از صبح صد هزار بار بهت زنگ زدم... کجا بودی؟ انقدر سرت شلوغ بوده که حتی یه بارم گوشت رو چک نکردی؟...» شهاب توجهی به کلام دو پهلوی پوریا نکرد و کنار رفت تا من وارد شوم. «بیا تو روناک...» معذب بودم اما سری تکان دادم و بی‌حرف وارد شدم. سعی کردم ابروی بالا پریدۀ پوریا را ندیده بگیرم و سلام آرامی نثارش کنم. اما انگار پوریا بزرگترین دشمنش را دیده بود که پوست لبش را به دندان گرفت و در جواب فقط سری تکان داد. نگاهش زیادی سنگین بود یا داشت حسادت می‌کرد. چشم نداشت ببیند که شهاب به من توجه می‌کند و نگران حالم است. «چیزی می‌خوای برات بیارم؟» «نه... ممنون... یه لیوان آب می‌خوام که خودم برمی‌دارم.» «تو بشین... من برات میارم...» «نه... خودم...» «یعنی اصلا یه درصدم برات مهم نیست من چقدر نگرانت شدم ... نه؟» انگار شهاب هم حوصلۀ پوریا را نداشت که سرد پاسخ داد. «نگران چی داداش من؟ گفتم که ... گوشیم خاموش شده... الانم که می‌بینی سالمم... شلوغش نکن دیگه...»
Show all...
👍 19 11
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۸۸۴ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع او هم‌حال و‌ روز خوبی نداشت. کلافه و عصبی به نظر می‌رسید اما انگار رسیدگی به من را در اولویت قرار داده بود. مرا به جایی دور از شهر برد. جایی که به گفتۀ خودش هنگام دلتنگی و بدحالی به آنجا می‌رفته و آرام می‌گرفته. مرا نیز به آنجا برده بود تا آرام شوم. با اسرار زیاد، غذایی گرم و لذیذ به خوردم داد. شهاب کم حرف، برایم خاطره‌های بامزه تعریف می‌کرد و تا لبخند را بر چهره‌ام نمی‌دید، دست از تعریف کردن برنمی‌داشت. خلاصه هر کاری انجام داد تا حالم را خوب کند. نمی‌دانم دلش به حالم سوخته بود یا اینکه واقعا خودش را مقصر تمام این اتفاقات می‌دانست و اینگونه قصد دلجویی داشت. بالاخره وقتی از خوب بودنِ حالم خیالش راحت شد پیشنهاد داد که به خانه‌اش برگردیم و کمی استراحت کنیم. چاره‌ای جز قبول کردن نداشتم. دیگر جز آن خانه جای دیگری را نداشتم. جلوی در آپارتمانش که رسیدیم انگار چیزی ناراحتش کرد که چینی به میان پیشانی‌اش افتاد. «فقط همینو کم داشتم... این اینجا چی کار می‌کنه؟...» متوجه منظورش نشدم. فقط یک جفت کفش مردانۀ جلوی در ورودی نظرم را جلب کرد. حتی فرصت نشد تا از شهاب چیزی بپرسم. به سرعت کلید انداخت و در را گشود و وارد شد. از پشت سرش فقط چهرۀ شاکیِ پوریا را دیدم. «معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت رو نبردی؟»
Show all...
👍 36 8🥰 3👎 1
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۸۹۳ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع «معذرت می‌خوام ... همش تقصیر من بود... من ... من نباید تو رو توی این گرگ بازار ول می‌کردم. واقعا معذرت می‌خوام... همش تقصیر منه...» بخشیدم... مگر می‌توانستم نبخشم؟!... وقتی همه چیز این همه آرام بود و این صدای گرم و این آغوش مردانه، آرامش دنیا را به من هدیه می‌داد، چگونه می‌توانستم نبخشم؟!... فقط کافی بود همانجا و در همان وضعیت  بمانم. فقط باید از این آغوش دور نمی‌شدم... همین... دوای دردم فقط همین بود. اما شهاب این را نفهمید که به محض بند آمدنِ اشک‌هایم من را از آغوشش دور کرد. «حالت خوبه؟... بهتری؟» فقط سرم را تکان دادم. «بریم شهاب... از اینجا بریم...» "باشه بریم"ی لب زد و مرا به سوی ماشین برد. بی‌حرف سوار شدیم و حرکت کردیم. در راه نیز حرفی میانمان رد و بدل نشد. جز اینکه هر چند دقیقه یک بار حالم را جویا می‌شد و من سری به علامت خوبم تکان می‌دادم. انگار شهاب عوض شده بود. نمی‌دانم من دلم می‌خواست اینگونه باشد یا واقعاً اینگونه بود. شهاب تغییر کرده بود. از همان لحظه که از آن خانۀ جهنمی دور شدیم لحن صدا و رنگ نگاهش عوض شده بود. انگار دیگر در آن نفرت نبود...
Show all...
👍 25 11🥰 1
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۸۹۲ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع انگار کسی صدایم کرد. انگار کسی می‌خواست مانع رفتنم شود. اهمیتی ندادم و از خانه بیرون زدم. «صبر کن روناک... صبر کن...» ناگهان دستم کشیده شد و همه چیز آرام گرفت. صداهای داخل مغزم ساکت شدند. معده‌ام آرام شد و محتوایتش به آن برگشتند. زمان هم ایستاد... مطمئنم که زمان هم از حرکت ایستاده بود. شاید دنیا تمام شده بود. شاید؟! ... نه...  مطمئنم که دنیا تمام شده بود... وگرنه من کجا و آغوش دور از دسترس شهاب کجا؟!... «باشه روناک... باشه... آروم باش... آروم...» آرام بودم... اصلا چگونه می‌توانستم در این امنیت محض آرام نباشم؟... اینجا آرامش‌بخش‌ترین جای دنیا بود و من آرام‌ترین فرد عالم... فقط... فقط نمی‌دانم چرا اشک‌هایم خودسر و نافرمان شده بودند. نمی‌خواستم گریه کنم اما آنها راه افتاده بودند و کنترلشان از دستم خارج بود. «روناک... تموم شد... همه چی تموم شد... دیگه نمی‌ذارم آدمای این خونه اذیتت کنن...» آدمهای این خانه فقط اذیتم نکرده بودند. چیزی که بر سرم آورده بودند فراتر از یک آزار و اذیت ساده بود. روح و احساسم را به بازی گرفته بودند...
Show all...
👍 27 6🥰 4
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۸۹۱ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع این بازی زیادی کثیف بود. انگار بوی گندی که شهاب از آن حرف می‌زد تازه داشت به مشام من می‌رسید و نفس کشیدن برای من هم مشکل می‌شد. اینجا ماندن دیگر کار من نبود. در و دیوار این خانه دهان باز کرده و به جای بلعیدنم، به سادگیم قهقهه می‌زدند. صدای خنده‌شان در تو در توی مغزم ‌پیچیدند و نمی‌دانم چگونه معده‌ام را به هم ریختند و محتویات آن را تا گلویم بالا آوردند. اگر برای لحظه‌ای دیگر آنجا می‌ماندم گندابِ معدۀ من زندگیِ پر از مکر و حیله‌شان را کثیف‌تر می‌کرد. بی‌توجه به عمه و شهره و حتی شهاب، پا به فرار گذاشتم. از ساختمان بیرون زدم تا محتویات معده‌ام را هر جای دیگری غیر از جلوی چشم آنها بالا بیاورم. داخل حیاط نفس کشیدن آسان شده بود اما آنجا بودن نیز حالم را خوب نمی‌کرد. این خانه قصد جانم را کرده بود. انگار کسی که قرار بود کشته و در این خانه دفن شود، من بود. باید دور می‌شدم. باید از این خانۀ ترسناک... از خانه‌ای که حتی آدم‌هایش ترسناک‌تر از خودش بودند دور می‌شدم. شاید اینگونه حالم بهتر می‌شد... شاید اینگونه از سنگینی سرم کمتر می‌شد و معده‌ام آرام می‌گرفت. آشفتگی ذهنم همه چیز را سخت می‌کرد. حتی راه خروج را نیز گم کرده بودم. نگاه گیجم را به اطراف انداختم تا راه خروج را بیابم. آن را یافتم و به سختی خود را به در خروجی رساندم.
Show all...
👍 24 11👎 1