cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

دهکده اهالی فلسفه

هدف از تهیه این کانال شریک سازی تجربیات و اندیشه ها می باشد( فرهنگ گفت وشنود) ارتباط با نویسنده 👈👈👈 @azimsultani

Show more
Advertising posts
352
Subscribers
No data24 hours
+17 days
-130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

اگه میخواید به طور کاملا تخصصی به تاریخ فلسفه تسلط پیدا کنید. یک تسلط کاملا آکادمیک و دقیق، این کتاب رو توی لیست مطالعاتتون قرار بدید. این کتاب انقد مهمه که تو پروژه‌ شخم‌زنی تاریخ فلسفه هم نتونستم ازش به سادگی بگذرم و چیزی حدود ده جلسه فقط حول محور این کتاب و البته کتاب شرف الدین خراسانی، ایضاح مفهومی کردم. تاریخ فلسفه از صفر
Show all...
پایدیا_از_ورنر_یگر_ترجمه_محمدحسن_لطفی_نسخه_کامل_سه_جلدی_در_یک_مجلد.pdf23.61 MB
هفته نامه نیستان صفحهٔ اصلی ▼ ۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه متن مصاحبه شفیع قبل از شهادت در خانه خلیلی شفیع اما متفاوت تر از دیگران کشته شد، در خانه استاد خلیلی با دستان مبارک ایشان به شهادت رسید، جوانان امروز حق دارد که سوال کند چرا یار شهید مزاری را استادخلیلی در خانه خودش در بامیان سوراخ سوراخ کرد؟ جنرال شفیع؛ در آخرین مصاحبه با «عصری برای عدالت» - بامیان 15 اسد 1375«مرا مرگ بیگناهانِ غرب کابل دیوانه کرده است، من مرگِ جانگداز همسنگرانم را دیده ام که چطور هدف راکتهای کورِ شورای نظار از کوه تلویزیون، قرارگرفته وتکه تکه شدند. من هر روز ناله و فریاد بیوهزنان و مردان سالخورده را میشنوم که برایم درسنگر نان میآورند و مرا میبوسند و گریه و ناله کرده و شکایت میکنند که چطور منزلشان هدف راکت قرار گرفته و فرزندانشان طعمه حریق شدهاند. نیروهای من روز صدها شهید رابه قبرستان شهدا درغرب کابل انتقال میدهد، پس من دیوانه نشوم، کی دیوانه شود؟ آنانيكه در تهران و قم و پيشاور چكر ميزنند آنها ديوانه شوند؟ آنانیکه مزدورِ مقامِ رهبری ایرانـ اند و در این لحظة حساس به ایران و پیشاور چکر میزنند و صاحب ملیونها دالر شدهاند، آنها دیوانه شوند؟ مردم غرب کابل چه گناهی دارند؟ آیا ما به شرق کابل تجاوز کرده ایم؟ آيا وقتيكه مزاري از عدل و مساوات و تأمين حقوق برابري و برادري و هموطني صحبت میکنند، گناه کرده است؟ باز هم اگر ما گناه داريم پس اين مردم بيگناهُ غرب كابل چه گناهي دارند كه هدف راكتهاي كور قرار گرفته، خانه و دكانهاي شان به آتش کشیده شده و فرزندانِ شان به شهادت میرسند.(جنرال شفيع)» ح. شهیدی : قبل از همه باید اعتراف کنم که از اولین دیدار با شما قلبآ خوشنود و خوشوقتم ؛ چون اسم شما همین اکنون با ترانههای فولکلوریک جامعة ما مدغم شده است و در محافل عروسی، که اصولا باید ترانه ء شاد خوانده شود، اکنون ترانة حزین «شهادت رهبر» و فرزندان غیور آن در این محافل، زنده کننده ء حماسهء مقامت آنان در غرب کابل است. اسم شما را همه بلدند، کارنامة شما را همه میدانند و تصویر وحشت دشمنان از شما، در تبلیغات آنان به خوبی انعکاس یافته است. میخواهم اولین پرسشم را نیز با اشاره به شخصیت دو بعدی شما مطرح کنم شما برای مردم ما یک قهرمان واقعی هستید، چون در اوج بیپناهی ها و احساس شکستهای اجتماعی، اسم شما و پیام پیروزی بر دشمن، چون صاعقه ء امید، در متن عمیقترین یأس اجتماعی میدرخشد. طبیعی است که پیام مدافع پیروز مردم، شخصیتِ قهرمان را به شخصیت فولکلوریک تبدیل میکند و «شفیع قهرمان» شامل ترانههای زنان و اطفال میشود. این یک جنبهءشخصیت شماست که من فکر میکنم این شخصیت را جامعه به شما داده است و به غیر از جامعه هیچ کس نمیتواند این شخصیت را از شما بگیرد. ولی شخصیت دوم شما، شخصیتی است که دشمن آن را معرفی میدارد، دشمن شما را سفاک و خونریز و چپاولگر و قطاعالطریق و یاغی و غارتگر و دزد و شیاد میبیند. ما در دفتر «عصری برای عدالت» نامههای متعددی داریم که شخصیت دوم شما را به مثابهء طعنه ء لا جواب به رخ ما میکشند و دلیل بارزشان این است که شما «دیوانه» لقب دارید. پاسخم را از سوال اخیرم اغاز کنید و بگویید که اول چرا لقب «دیوانه» بر خود گذاشته اید و بعدا دو بعد متضاد شخصیت خویش را چگونه ارزیابی می کنید ؟ شفیع: مه به نوبهء خویش مسرورم که با شما آشنا میشوم و از جانبی خوشبختم که با یک مرجع مطمئن حرف میزنم که از ان بوی عدالت میآید. اینکه دیگران «دیوانه» را چگونه صفتی میبینند برایم مطرح نیست ولی اینقدر میگویم که آنکه آگاهانه دیوانه میشود، باید برای همه مطرح شود. دشمن صرفا جنبة منفی دیوانهبودن را درک کرده است و من از «دیوانگی» جنبه ء مثبت آنرا درک میکنم: می ديوانة مردم هستم. آنچه مردم مرا قضاوت میکنند، برايم با اهمیت است، ولی آنچه «سیاست» در موردم میگوید کار دشمن است. ح شهیدی: نمیشد به جای «دیوانه» لقب دیگری بر خود می گذاشتید که بوی عشق دفاع از مردم از آن می آمد؟ شفیع: نه! از « دیوانه »ـبودن، بوی جنگ میآید؛ من با دیوانهگی خویش [رنجِ] هزاران انسان بیگناه جامعه ام را احساس میکنم. شما هنوز « جنگ » را درک نکردهاید. جنگ بزرگترین«دیوا نگي» بشر است. جنگ خودش جنون است. وقتی [کساني] بر طفل هفتماهه در بطن مادرش فایر میکنند، دو [گونه] دیوانگی را به اثبات میرسانند : یکی دیوانهگی خشم و کینه و نفرت و تعصب، و يکي هم دیوانهگی کسی را که بیعاطفگی، بیرحمی و رذالت، دیوانهاش میسازد. دیوانة بغض و کینهها، برای انتقام و تسليت و قناعتِ خاطرُ جلاد می کشد، و دیوانة مردم [اما] که اگر نکشد ثابت کرده نمیتواند که بیرحمی میراثی نیست که تنها به قدرتمندان رسیده و بیگناهان محکوم به معصومیت ابدی است.
Show all...
انسان کشی معراجِ دیوانهگیِ بشر است، و من خوشم نمیآید که در جنگی که بر سینة انسان فایر میشود لقبی بر خود بگذارم که بیانگرِ تعقل بشر باشد. جنگ مال دیوانههاست. «جنگِ عادلانه» صرف جنبه ء مثبت دیوانهگی را بیان میدارد و به خاطر داشته باشید که اگر دیوانة هدف خویش نباشید بر دشمن فایر کرده نمیتوانید. این تجربه ء من است. این را از جانب من برای تاریخِ ملتی بنویسید که من معلول کوچک تاریخ ناهنجاریهایِ شوم و وحشیانة مناسباتِسیاسی و اجتماعی آنم. بنویسید که من، «شفیع دیوانه»، تفِ منطقی به ریش همة قوانینی هستم که جوامع ما را به خون یکدیگر تشنه میکنند. تأویلِ اخلاقی را برای کسانی بگذارید که از جنگ میترسند، ولی[در عينِ حال] خود گرداندگانِ اصلی جنگاند. برای سیاست و قدرت، صادقانه جنگ میکنند ولی به خاطر تبرئه همین سیاست و قدرت، [رياکارانه] جنگ را محکوم میکنند! درک میکنید چه میگویم؟.... دشمن وقتی از من توقع اخلاق را دارند برای این است که من «دیوانه » نباشم و مطابق به خواست جنگ، زندهگی نکنم. بنویسید که «دیوانه گی» خواستِ جنگ است. صداقت همین است که انسان آنچه است همان را لقب خود بسازد. نه اينکه کمبود وجود خویش را با لقب دروغین پر کند. این کار مسخرهگی است تأویلِ اخلاقی را برای کسانی بگذارید که از جنگ میترسند، ولی[در عينِ حال] خود گرداندگانِ اصلی جنگاند. برای سیاست و قدرت، صادقانه جنگ میکنند ولی به خاطر تبرئه همین سیاست و قدرت، [رياکارانه] جنگ را محکوم میکنند! درک میکنید چه میگویم؟.... دشمن وقتی از من توقع اخلاق را دارند برای این است که من «دیوانه » نباشم و مطابق به خواست جنگ، زندهگی نکنم. بنویسید که «دیوانه گی» خواستِ جنگ است. صداقت همین است که انسان آنچه است همان را لقب خود بسازد. نه اينکه کمبود وجود خویش را با لقب دروغین پر کند. این کار مسخرهگی است، دروغ است و حتی خود را فریب دادن است که لقب را پوششي براي کاستی بزرگ درون میسازند. من میخواهم صادق باشم. وقتی میجنگم و آدم میکشم بگذارید «دیوانه »ـبودن من، حد اقل بیان صداقت من در برابر همان آدمی باشد که آن را میکشم. دوست دارم انسان آنچه هست همان را نمایش دهد چون جنگ محصول باطنهای کثیفی است که با ظاهرِ مقدس آراسته شدهاند! میدانید چه میگویم! دیوانهگی من، صداقتِ من است. شهامت را داشتنِ جرئت برای ظاهرشدن مطابق به اصلیت وجودی خود، تعریف میکنم. اصلیتِ خود را پنهانکردن بزدلی و خیانت است. آنانیکه جنگ میآفرینند و «مسعود» لقب می گذارند، دروغ می گویند، بزدل اند، چون جنگ آفرینی و «مسعود »بودن، خیانت دوگانه به انسانیت است؛ با جنگ انسان را می کشند و با « مسعود » او را فریب میدهند؛ گویا آن سفاک آدمکش با قتل هزاران انسان «سعادت » نصیبش شده است! نه، برادرعزیز بگذارید که من مطابق به اصلیت خویش و اصلیت جنگ « یوانه باشم» نه «مسعود» سعادتی که هم خلق را بکشد و هم خلق را فریب بدهد، این سعادت مربوط به دشمنانِ انسان است، اگر دوستان انسان در جنگ «دیوانه نشوند» حتما « مسعود» میشوند. شهیدی : من همیشه احساس میکردم که شما خلاف معمول هستید. ممکن است بفرمایید چرا؟ شفیع: من درعصری زندهگی میکنم که هر چیز معمول در آن ویران شده است. جنگ، خود بزرگترین خلاف معمولهاست. ح.شهیدی: دشمن میگوید شما خلاف معمول میکشید ! شفیع : حرف دشمن را نزنید. از دوست بگویید ! ح. شهیدی: فکر کنید من میگویم خلاف معمول میکشید ؟ شفیع : نمی دانم خلاف معمول کشتن چیست. ولی آنچه در جنگ معول است بی رحمی است. ح. شهیدی: سوالم را اصلاح میکنم. میگویم که شما بیرحمانه میکشید. شفیع : چون شاهدم که مرا بیرحمانه میکشند. اروپائیان ضربالمثلی دارند که می گویند«در جنگ مثل جنگ باید بود.[i]»، در جنگ از رحم حرفزدن، در میدانِ جنگ حلوا خواستن است. جنگ و اخلاق دو متضادِ لایتناهیاند. اخلاق، ترا به زندهگی دعوت میکند و جنگ، مادر جنایت است این را هم برای دیگران بگویید. خیلی دوست میداشتم که مرد اخلاق باشم و در جهانی که همه، همه را دعوت به زندگیکردن و سعادت می کنند، من اخلاقیتر از دیگران میبودم. قبل از همه جنگ یک ثانیه هم نمیپذیرفتم که شفیع کنونی باشم. میبینید که جنگ چگونه موجودش را میسازد.( پاچه اش را بالا میکند و زخم پایش را که کاملا پر از کرم و چرک است، نشان میدهد) من این شفیع نبودم. صبح وقتی پطلون ميکردم(لباس میپوشيدم) ، وقتی میایستادم کنار آیینه و موهایم را آرایش میکردم، دنیای آیندهام را در آرامش موهایم خوشبخت میدیدم. در سرک وقتی راه میرفتم، دوست داشتم که ظرافت و پاکی، شخصیتِ من باشد، اندیشهام خیلی پاکتر از دنیایم بود اینطور (اشاره بهپایش ) نبودم و هر گز فکر نمیکردم که موجودی شوم که در حیاتش کرمش بزند میبینید که جنگ چگونه انسان میسازد. این قانون است.
Show all...
دعا کنید که در موقعیتی قرار نگیرید که یکبار بر همنوع خویش فایر کنید با اولین فایر و افتادن اولین انسان برزمین در همان لحظه میمیرید؛ کسي دیگری در وجود تان زنده میشود که تو نیست. این موجود نو مثل جنگ است. تا نجنگی هیچگاهی نمیفهمی که چرا «در جنگ باید مثل جنگ بود.» پایم میلنگد، درد میکند، به مشکل راه میروم، ولی دیگران باید ندانند که ضعف، مرا از درون نابود میکند. این را جنگ به تو تو می آموزد که سنگ باشی. تا جنگ نکنی، احساس نمیکنی که درد خلاءِ انسانیت در وجود، چقدر سنگینتر از درد یک زخم است. در جنگ خودت از خودت نفرت داری، اگر میکشی برای خودن نمیکشی و اگر کشته میشوی، باز هم خودت کشته نمیشوی: برای دیگران است. [براي] آن مردمي که چشم به تو دارند و تو را پناه خویش احساس میکنند. نمیدانند که تو در درونِ خویش چقدر از خودت نفرت داری. من اعتراف میکنم که از خودم نفرت دارم. بیشتر از هر کس من از خود نفرت دارم. اعتراف میکنم که من برای خود انسان نکشتهام، برای جامعهای کشتهام که میدانم نبودنِ من حتما کامش را پاره میکنند. من هنوز هم احساس میکنم که صبحانه به پاکی و ارایش موهایم ضرورت دارم، من هنوز لذت پطلون و نظافتم را احساس میکنم. من از این شیفع کرم زده نفرت دارم، بنویسید برای مردم که من قهرمان نبودهام، فقط همین قدر میدانستم که آنها مرا پناه خویش میدانستند و من... بلی من قهرمان نبودهام. اگرخلاف معمولم به همین خاطر است چون احساس میکنم و تجربه دارم که جنگ مادر خیانت و جنایت به انسان است و انسانِ مسلح، قبل از همه خودش اولین قربانی بیگناه جنگ است. اگر میخواهید از من چیزی در تاریخ بماند همینقدر بنویسید که من برای خود نجنگیده ام؛ من انسان بودهام آنهم سخت عاطفی! و بگویید که با قانونِ ظالمانة در کشور من، هر «شفیع »ـي باید «دیوانه» باشد، نه «مسعود»!. برای مردم بنویسید که هر وقت مرا به خاطر می آورند، فراموش نکنند که من هم میخواستم مثلِ دیگران خوشبخت و آرام باشم. ح : شهیدی: نمیدانم دیگر چه سوال کنم چون پاسخم را هم میبینم و هم میشنوم و منطقیتر از از پاسخی که هم دیده شود و هم شنیده شود، دیگر پاسخی وجود ندارد: وای بر آنانيکه جنگ را منطقا مجکوم میکنند (بدون آنکه احساس نفرت شما را در جنگ احساس کنند ) با منطق اقناع میشوند. اخلاق..... شفیع: ببخشید که حرفِ تان را قطع کردم، چون میل ندارم بدانم که اخلاق را میخواهند ملاک و اصل برای چه بسازند؛ چون این را هر چه میخواهند بسازند، اما یک چیز را برایشان بگویید که قبل از اخلاق، باید عاطفه را درک کنند و قبل از نقضِ اخلاق، باید بدانند که عاطفه وقتی در وجود انسان کشته میشود، آنگاه است که ملاکِ نقض اخلاق به وجود میآید. نقض اخلاق در بیرون قابل تحمل است. همه میبینیم و در نهایت انتقاد میکنیم و اگر با انتقاد اصلاح نشد، محکوم میکنیم، ولی مرگ عاطفه، انسان را در درون میکشد. از فرطِ عاطفه و در اوج مرگِ عاطفه، انسان به ضد عاطفه تبدیل میشود «افشار» را تا کنون به خاطر دارم تقریبا همه فرار کرده بودند، ولی من به سوی افشار برگشتم. میجنگیدیم، در مرزی قرار داشتیم که صدایِ مردم شنیده میشد. احساس کنید که این مردم از شماست از وجود تان است؛ دشمن بر آنها حاکم شده است. تو زندهای و سلاح هم در دست داری، ولی هر قدر فایر میکنی نمیتوانی که جلو هجومِ سیل آسایِ دشمن را بگیری. برای کشتن و پیروزی بر دشمن، باید زنده باشید، ولی زندهبودنت به بهای شنیدنِ فریادهاییست که در عقب خط دشمن بلند است این فریاد از توست، از خواهرت است، از مادر و پدر و برادر ت است و بالاخره جامعه ات است! کینه و خصومتِ دشمن را خوب میفهمی و میدانی که چگونه ظلم میکنند...هر فریاد یک زن و هر ناله ء یک مرد، برای تو تجاوز به ناموس و ریختن خون یک انسان است. دشمن میداند که بیگناهان را میکشد و تو نیز میدانی که دردعاطفی شنیدنِ مرگ انسانهای بیگناه جامعهات، خونت را در درونت جاری میکند. چرا دشمن مردم بیگناه را میکشد؟ تا به تو بفهماند که چقدر ظالم پیروز است. با کشتن بیگناهان عجز و ناتوانی تو را به رخت میکشند که بترسی و تسلیم شوی. دشمن همه را میکشد زن را، طفل را، پیر را، جوان را، و تو صدای ناله وفایر را میشنوی که از میان خانهها بلند است ولی هیچ کاري نمیتوانی. از چشمت اشک و عاطفهات، خون جاریست. جنازة عاطفه زمانی با اشک از تخم چشمانت بیرون میشود که خون عاطفهات در درونت بریزد و دید عاطفی چشمانت زمانی به سنگ تبدیل میشود که با جیغِ هر زن، نالة هر مرد، سر از پایت را نشناسی. تحمل این حالت یک لحظه هم مشکل است، ولی اگر ساعتها اشک و خون عاطفهات بریزد در درونت میمیری، آن موجود اخلاقی میمیرد و عوض عاطفه در وجود، سنگ مینشیند.
Show all...
شب وقتی ناکام به خانه بر میگردی، آنگاه است که فریاد زن و مردم مظلوم، در وجودت برای ابد کاشته شده است. وقتی شب تا صبح و صبح تا شب و سه سال بعد، حتی در بامیان همان فریاد انسانهای در حال مرگ را میشنوی، احساس میکنی که دیوانگی در جنگ، جانشین اخلاق در صلح است. برای این منطقیهای اخلاقی بگویید که جنگ به دیوانه ضرورت دارد چون منطق جنگ دیوانگی است. اگر منطقیها، قبول ندارند که هر چیز باید با منطقش زندگی کند، در حقیقت به منطق خود دروغ میگویند. ح. شهیدی: اگر راستش را بگویم در جریان چند روز من شاهد دو قضاوت مخالف در موردشما هستم. یک تعداد (بیشتر بالا میپرند) می گویند که شما به هیچکس تن نمیدهید؛ بیبند و باری اخلاق شماست و مردم با گوشت و پوست خود از شما تنفر دارند ولی بر عکس در جشن، هنگام رژه، من شاهد بودم و کسیتِ ویدئویی هم در دستم است که مردم از شما آنقدر با هلهله و کفزدن بدرقه کردند که بینظیر بود. در هنگام رژه، باز هم حرکت شما خلافِ دیگران بود و شما صرف برای استاد خلیلی سلام دادید و عمد آن قسمی وانمود کردید که غیر از ایشان کسی دیگر در لوژ وجود نداشت. شفیع: کاملا درست میگویید. صداقتِ مردم را بعد از غرب کابل، اولین بار من در غزنی در منطقه «جرمتو» دیدم. زمانی که آقای سیدعباس حکیمی و سایر بزرگان سیاسی آنجا ما را از خود راندند و حتی به چنگ دشمن انداختند و خود در راهِ ما کمین زدند و ما را کشتند، اما مردم ما را در اغوش گرفتند. وقتی از اطاق آقایی حکیمی بیرون شدم احساس کردم که چقدر کینه و نفرت از من در دل آقای حکیمی است و حتی حرفهایی که در مورد «رهبر شهید » گفتند برایم غیر قابل باور بود. تازه متوجه شدم که این مسئول محترم سیاسی چیزی بیشتر از یک دشمن نیست! ولی وقتی میان مردم آمدم و مردم شعار می انند که « ما اهل کوفه نیستیم، شفیع تنها بماند» آنگاه بود که خودم نیز شاهد دوگونه خط متضاد در درون جامعه شدم. یکی خط مردم و یکی خطِ سیاسی ضدمردم. و بد بختی نیز در اینجاست که امروز قضاوت سیاسی مجزا از قضاوت مردم شده است ...اما در لوژی که سید عباس حکیمی و ایرانیها(نمايندگانِ دولت) نشسته باشند، این لوژ را سلام نمیکنم. با این کار حد اقل احساس میکنم که به خون رهبر و سید الشهدای مردم (شهید مرازی) و خود مردم صادق میمانم. برایم اهمیت ندارد که بیاطاعتی مرا از خطر سیاسی ضد مردم، چه لقب میدهند مهم این است که من خود احساس خیانت در برابر مردم نکنم، حالا وضعیت چنین شده است که همه باید در فردیت خویش صادق بمانند! ح. شهیدی: میخواهم بپرسم که هیچگاهی از مرگ ترسیده اید؟ شفیع: نه! از مرگ کسی میترسد که میخواهد زنده بماند. من هم روزی مردم که بعد از قتل عام جامعهام، از خط اول افشار، شکست خورده به جانب خانه آمدم، مرگِ این شفیع (اشاره به زخم پا) رستاخیز نجات از درد است! ح. شهیدی: عرف معمول این است که درخاتمه از شما بپرسم که پیام تان برای مردم چیست؟ شفیع: فکر میکنم که پیام من برای مردم، زنده گی من است. از مردم هیچ چیزی نمیخواهم، چون برای مردم هیچ چیزی نتوانسته ام. من فرزندی از جامعهام بودم که شخصیتم را جنگ ساخته است با دفاع از مردم، حد اقل خواستم که این شخصیت را سالم بسازم. مردم چه قضاوت میکنند، نمیدانم، چون در زندگیام تا کنون این فرصت را نیافتهام که به نظر مردم بیندیشم، چون دفاع از وجود مردم، فرصت نمیدهد که انسان به فکر مردم بیندیشد. من صرف یک کار توانستم بکنم ولی خواستی مردم از مردم دارم که شاید عملی نباشد، من همیشه در مورد قلبم میاندیشم، اگر میشد آن را خودم میکشیدم و نظاره میکردم ولی حالا از مردم میخواهم که بعد از مرگم ، قلبم را از درون سینهام بکشند ونظاره کنند که اول این قلب چقدر بزرگ بوده است و دوم حساب کنند که داغهای این قلب چقدر است. من احساس میکنم که قلب بزرگی را در وجود دارم، ولی حساب داغهایش را نمیدانم، داغ های قلبم، گواه دردِ صداقتم خواهد بود. برای مردم بگویید که من، شفیع، عصاره ء یک دردم که به جای اشک، به شکل خون بر زمین چکیدم.
Show all...
... و ارتجالی! تویی که تیتر اوّل ترانه‌ام شده‌ای دلیل سوژه‌های عاشقانه‌ام شده‌ای من آن زمین بی‌گیاهم و تویی باران که تو دلیل رویشِ جوانه‌ام شده‌ای و بی‌تو سقف زندگی‌ام همیشه تاریک است ولی تویی که نورِ سقف خانه‌ام شده‌ای میان درد و آشوب و این شرایط مبهم برای زند‌گی کردن بهانه‌ام شده‌ای... دلیل خلق این شعرهای آهنین هستی دلیل اکتشاف شاعرانه‌...ام شده‌ای... ح. سروری
Show all...
تضارب سه غول (دانش، قدرت و ثروت) هرچند آنچه در ادبیات آکادمیک که در دوران مدرن از طرف نیچه مطرح شده و مخصوصا با تفسیر خاصِ فوکویی که دانش و قدرت را دو هم‌ذاتِ لاینفک توصیف نموده و قدرت را تولید گرِ دانش و البته دانش را نیز جایگاه ویژه‌ی داده هرچند قدرت تولید گرِ دانش است اما بقای قدرت نیز در سایه دانش امکان پذیر است، اما من دوست دارم ثروت را نیز در این جمع بیفزایم، این هوس فکری را به دو جهت بکار می گیرم، یک به دلیل اینکه از زمان نیچه و فوکو زمانِ گذشته و در این مقطع کوچک زمانی ثروت جایگاهِ خاص به خود گرفته، یعنی ذات ثروت نه لوازم آن که آن را قدرت بخوانیم و دیگر به این دلیل که من دارم این مفاهیمِ روئیده در زمین غرب را برای یک سرزمین شرقی و آنهم جهان سومی چهارمی که تفاوت ویژه‌ی با نظامِ نظامندِ دولت سالارانه و دموکراتیک غربی دارد بکار می برم. خوب اما روی سخن من با مهاجرین هزاره تبار افغانستان است که بیشترین آمار مهاجرت و بی خانمانی را تجربه کرده و به مِلک دیگر رفته اند از کدام این سه غول مفهوم بهره جسته است و ظرفیت های پنهان شان چیست؟ و راه رفته شان چقدر دقیق است؟ هزاره های مهاجر دهه هفتاد و قبل از آن که هدف مهاجرت شان جان خلاص کردن از جور حاکم بوده و بیشترین آمار را در ایران ثبت کرده تقریبا در سطح کلان از هیچ یک از این سه غول مفهوم بهره نگرفته است، نه قدرت دارند، نه ثروت و نه دانش_که شدیدا کم بهره اند_ فقط تحقیر شدند و شيفته دنیای ایرانی، اسطوره‌ شان ایران و ایرانیان گشته، از افغانستان تصور قرون وسطایی برای شان ایجاد کردند و بسی کورمال، نا اندیشیده و روز چلو زندگی کردند، هم پای خود را از وطن ببریدند و نه دست شان را به آسمان دیگران رساندند، بیشتر کار کردند ولی نتوانیستند مدیریت کنند نهایتا می شود گفت در پی ثروت برآمدند ولی چون دانش اش را نداشتند بهره نبرده اند و غرق در روزمرگی شدند، ازدانش بریدند و از قدرت که اصلا خبر نیست، نه به عنوان یک تشکل سیاسی و نه یک پایگاه اجتماعی پرقدرت و بالاخره هیچ کدام، بلکه دسته دوم، در حاشیه و از نظر سیاسی به شدت منفعل ماندند. من نمی دانم دقیقا جامعه باز به چه مفهوم است ولی به یک تصور ساده یک جامعه‌ی واقعا بسته، جامعه که طول و عرض اش همان محله‌ی سکونت شان، اسطوره شان ایرانیان، همراه با قطغن های سِفت و سخت، جامعه پر از سقف های بسیار کوتاه که نمی شود قد راست کرد، سقف افغانی ممنوع! در بهترین تعبیرش اتباع! از آنجای که روی سخن ام فرهنگ است در این باب بیش از این ورود نمی کنم ولی باید تذکر داد آنچه بیان شد از دید یک ناظر است که زیر و بم ها، مجبوریت، فقر و تنگنا های معرفتی نهفته و باعث شده‌ای این وضعیت را ندیده است، باشد که بیشتر دید_ با چشم باز_ و در حد توان درک کرد و در نهایت راه نشان داد. و اما مهاجرین یا پناه جویان اروپایی، آمریکایی و جهان اولی ما چه مسیری را پیموده ؟ آیا هم چنان با همان موضع پیش رفته ایم یا نه؟ وگرنه از کدام یک از این سه مفهوم بهره جسته ایم ؟ آيا یکی از علل موفقیت همان حد اقل دانش اولیه و درک نسبتا واضح از جهان نیست؟ آیا آشنای حد اقل ابتدای از تکنولوژی،دانش و معرفت جاری در جهان لازم نیست؟ آیا نمی شود گفت بدون یک معرفت و با دنیای کوچک و بی دانش می‌توان دنیای برای خود ساخت ؟ آمار اما در این دسته از پناه جویان نیز خوشحال کننده نیست،بیشترین آمار شان بی سواد اند و دنیای شان همان کار صرف با اندک از پس انداز است نه چیزی بیشتر، بعضا هم بیشتر عاشق چکر و میله و دید و باز دید است تا دانش یا ثروت در خور توجه  باز هم جایگاه قدرت خالی و خالیست. با وجود که جهان اول این گشودگی را دارد تا در آن فعالیت سیاسی انجام داد ولی چون دانش و بینش نیست سیاست و ثروت در خور توجه هم ممکن نیست. جهان اول پتانسیل های خیلی در خور توجه دارند که نمی توانند از آنها بهره بجویند، بهترین دانشگاه ها را در خود جای داده اما نیست میلی، سرکوب فرهنگی وجود ندارد اما نهایت تقلای شان برای فرهنگ وجوهِ ظاهری و نمایشی فرهنگ است، زیرا هیچکاری بی دانش میسور نیست، دانش، دانش و دانش. کار فرهنگی که دارای ریشه های تاریخی است، نیاز مند تئوری معرفتی برای فهم و معرفی فرهنگ دارد که بی دانش میسور نیست، حتی کار اقتصادی مخصوصا در دنیای دیجیتالی،صنعتی شده و سیستم محور بدون دانش میسور نیست. و در آخر کار سیاسی که هم نیازمند دانش تئوریک و هم خواهان هنر سیاسی است دشوار تر و چالش بر انگیز تر از دو غول دیگر است بیشتر و بیشتر بازارش کساد است. ندانم سَر سخن کجا بود و سِرّش کجا رفت ولی به هر تقدیر به دور از هر هیاهو و انگ و بنگ سیاسی، هریک نیازمند تبیین است نه توبیخ، اندیشمند نیاز دارد تا سیاست ورز.
Show all...
👍 2
از برونو تا کانت. شرف‌الدین خراسانی. فصل برونو
Show all...
New Document(7).pdf19.80 MB
: : غم به روی شانه‌ام افتید نعره‌بُغضم را نمود، بیدار اشک‌ها در رویِ خون‌رنگم می‌‌چکید، تکرار در تکرار... دردِ سردی می‌وزید تا که؛ خنده‌هایم را ز پایش کَند عیش و نوش زنده‌گی‌ام را؛ حسِ خوب ساده‌گی‌ام را؛ زنده‌گیِ بچه‌گی‌ام را؛ عالم دلداده‌گی‌ام را؛ لذت دیوانه‌گی‌ام را؛ این همه آسوده‌گی‌ام را؛ ↓↓ وحشی‌گون از ریشه‌هایش کَند ... #حکمت_سروری
Show all...
در فال من آمد که تو از آن من میشی آرامش این ذهن سرگردان من میشی در فال من آمد که بعد از " زاویرا " وچاه فرمانروای مطلق کنعان من میشی گم می شوم در وسعت موهای مشکین ات در هم تنیده با تن عریان من میشی من یک تن بی روح و تو خون و نفس یانه اصلا تمام زندگی و جان من میشی هردم برایم آیه های عشق می خوانی دین من ، دنیایی من ، ایمان من میشی اینروزها در آتش بی تابی می سوزم فهمیده ام میایی وباران من میشی آواره ام چون بلبلی بی لانه در سرما درفال من آمد که تو آشیان من میشی ج صداقت ۱۴۰۳/۳/۳ .
Show all...
3