cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

◉جــعبه پانـــدورا

با یه پیچ فقط. 0 میتونه بشه ∞

Show more
Advertising posts
713
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

نگاهِ ساعت کرد. بی صدا داشت جلو میرفت. توی این دنیا دیگه حتی ساعت هاش هم صدا ندارن، بی سرو صدا جلو میرن و اگر که دقت نکنی خیلی دیر متوجه میشی که دیر شده. کلاهِ سوییشرتش رو بلخره عقب داد و دستی به لبه ی کلاهِ لبه دارش کشید 00:00 - از ساعت های رند، اعداد رند، خوشم نمیاد همیشه صحبت از تغییر میکنن، مثلِ تولد، مثلِ سطح های فیبوناچی، مثلِ اون شنبه هایی که هیچوقت نمیومدن. دودِ سیگارش رو از دماغش بیرون میده و نخش رو همونطور که مچ دستش به زانوش تکیه داده شده، میتکونه. - ازت توقع تغییری رو دارن که قبل از اون بهت نگفتن باید تیکه تیکه توی روز های قبل جمعش میکردی. میچیدیش. مثلِ پازل. سرفه کرد - اون لعنتیا همچیز رو یک شبه جلوه دادن، لحظه ای. + میشه منم سیگار بکشم؟ - بزار اول سنت دو رقمی بشه، بعد درخواست کن دخترکِ دودی هم مثلِ دودِ سیگارش محو شد همشون. همشون محو میشدن.. بجز خودش = عدد مورد علاقت چنده؟ -نُه مُمَیز نودونُه، روی تکرار =چرا؟ - هیچوقت دو رقمی نشد، درصورتی که خیلی بیشتر از دو رقم بود این یکی هم محو شد، پُکِ بعدی. × میشه مثلِ من بشی؟ - مثلِ تو؟ × دودی، بعد از یه مدت ذراتت از هم بپاشن و سمتِ آسمون پرواز کنی خیرهِ نگاهِ آدمکِ دودی کرد - من همین الانشم "دودی"ام اما فقط از هم پاشیدنم چند سال زمان میبره.
Show all...
میگن مجازاتِ آدمِ دروغگو، این نیستش که "دیگران" صحبتشو باور نمیکنن. اینه که "خودش" دیگه خودش رو باور نمیکنه. اونم یه همچین داستانی داشت، اونقدر ظاهرش طوری بود که دیگران فکر میکردن اهمیت میده، اما درحقیقت نمیداد، که الان هیچکس رو نمیتونست باور کنه. بحثِ خواستن یا نخواستنش نبود، چیزهایی رو داشت که قابل جنگیدن نبودن، فقط باید پذیرفته میشدن اونقدری تنها بار اومده بود که نیازی به دیگران حس نمیکرد اونقدر تحسین شده بود که براش معنایی نداشت فقط تحسین نبود، له شدن ها هم بودن. اما چیزی که همیشه وجود داشت، "شدت" بود. یا بی نقص، یا تماما آشغال "اون" خاکستری ای بود که توی رنگ های زیادی رنگ باخته بود خورشیدی بود که توی نور محو شده بود و قرمزی بود که توی رگ های آبی مخفی. فقط یک تیغ لازم بود که بیرون بپاشه میگن لازمه گاهیم این قرمز هارو بیرون بریزی و تمیزی اطرافتو از بین ببری نیازه که درونی هارو بیرون بریزی، اما همیشه از خودش میپرسید، اگر اسمش درونیه.. پس جاش بیرون نیست و اگر ماهیتش شکنجه دادنه، قادر به نوازش نیست.
Show all...
شیش سالم بود، پشت شیشه ی ماشین خیره به آسمونِ شب بودم + چرا ماه همیشه دنبالم میاد بابا؟ - ماه دنبالت نمیاد، حرکتِ زمین طوریه که تو فکر میکنی دنبالت میاد الان بقیه هم این فکرو میکنن آره. همه فکر میکنن دنبالشون میاد، اما نمیاد. مثل بدبختی، همه فکر میکنن فقط دنبالِ اونهاست اما دنبالِ همست. گیر کردم، دوباره. حتما میخوای بپرسی کجا..هاه؟ میگن اسمش جمجمه هست میگن که باید بشکنمش، باید آزاد بشم، اما منِ اسیر شده چی میدونم از آزادی؟ این چیزی که منو گیر انداخته.."فقط خودم.." معلم توی کلاس راه میره، دستمو بالا میبرم + اگر مغزمو در بیارم چی میشه؟ - میری پیشِ خدا. نفسمو بیرون میدمو نگاهِ ماهِ تعقیب کننده میکنم. میخوام موزیکو پاز کنم که لاین آخرو میگه "توی آسمون ماهو دق میده، دردِ بی دردی." سرمو به طرفین تکون میدم و دستِ دخترِ کنارم رو میگیرم که صدای زمزمش رو میشنوم - ماه داره دنبالمون میاد دستمو دور کمرش میندازم و با خودم هم قدمش میکنم + بزار بیاد.
Show all...
هر صبح خورشید تلاش میکرد نور های طلاییش رو به خورد چشم های تاریکش بده. قدم میزد، روی زمینی که از اشک های آسمون غوطه ور بود اما هنوز خورشیدی رو داشت که صبح ها بدرخشه. کنار مغزم زمزمه میکنه باز هم: "خورشید هم مثل یه بومرنگِ خطرناکه، داره دورت میچرخه و اونقدر دورتون میچرخه تا سرتون رو قطع کنه" منتظر موندم + مثل اینکه فرشته ی سمت راستم باز هم امروز توی ترافیک گیر کرده.
Show all...
ساعت جیغ میکشید و تیک تاک ثانیه هاش درست مثلِ دست های نامرئی به بدن هاشون چنگ میزد و به سمت مرگ میکشوندشون. موجودی با شمایل انسان و رنگ پریده. لب ها و دندون هاش عجیب قرمز بودن که حتی از فاصله هم میشد طعمِ لزج و آهنی خونش رو حس کرد. بچه ای که زنجیر شده بود، دهنش باز بود تا فقط بتونه خوراکی های تلخ شده ی اونجارو بخوره. اون موجود کی بود؟ یکجور خدا؟ "شایدم یکجور مریض که از تنفر و عشق بیش از حد لذت میبره" بچه ناله میکرد، از تلخی ها خسته شده بود اما بهش میگفتن این تنها راه برای زنده موندنه. بهش ثابت شده بود تنها راه برای زنده موندن قبول کردن "دردها" و "تلخی های" زندگی بود. راست هم میگفت. اگر چیزی نمیخورد میمرد، چون ته مونده ی غذای بالاییا تلخی بود، درد بود. اما منو تو میدونیم میشه چیزای خوشمزه تری هم برای زنده موندن خورد هاه؟ چیزی بجز ته مونده های اون عوضیه عجیب غریب‌. دست های زنجیر شدمو کمی تکون دادم و بچه ی کناریم زدم + بیا راهشو پیدا کنیم! بچه با ناامیدی ابروهاشو بالا داد و به وعده ی تلخ شده ی بعدیش نگاه کرد - من باطریم خالیه، انرژی رو از کجا بیاریم؟ +تنفر.
Show all...
فنجان قهوه ی داغم بین انگشت های پوشیده از دستکشم اسیر شده بود که هر چند لحظه ای یک بار جرعه ای از جانش را مینوشیدم. او میدانست که قرار است بلخره تمام شود. او از سرنوشتش آگاه بود. آینده ای که باید پشت سر میگذاشت. اما هیچوقت نفهمیدم که او انتخاب کرد که جانش را بنوشم یا که قادر نبود با سرنوشتش بجنگند. در همینجا، از زمستان نوشتم وقتی که تابستان بود. چرا؟ چون زمان "حال" دوست نداشتنی زمان است. از گذشته و آینده ای نوشتم که دوستش می‌دارند.
Show all...
اسمم آراته، اما ترجیح میدم آر صدا بشم. یه تایمایی یه چیز هایی مینویسم اما اخیرا خواستم چیز هایی بنویسم که از دیگران نشات بگیره. برای مثال برام شخصیت خودتون و پارتنرتون رو توصیف کنین و اگر بنظرم جالب اومد درموردش مینویسم. میتونین درمورد صدا های توی سرتون هم برام بگید، به هرحال داستان و شخصیت شماست. By the way, send me pieces of urself https://telegram.me/BChatBot?start=sc-706453-wOBDYPq
Show all...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 🥷 @ChatgramSupport

میخزید در صفحه های دفترش، لبه ی پرتگاه و بر روی بالاترین شاخه های درختان، درجستجوی نور. آهسته پلک میزنه و زیپ سوییشرتش رو بالاتر میده. یک بزرگراهِ تاریک که فاقد نوازشِ نور ماه بود. کنار جاده، دقیقا جایی میان قبر های سنگی کلبه ی کوچیکی وجود داشت که طعم سرمای شب رو میداد و نوای زوزه های گرگ ها را. شب که میشد، سرو کله ی نور های پر سرعت پیدا میشد که در لحظه از کنارش رد میشدن. مسافر هایی با ماشین های پرسرعت دوست های زیادی داشت، یک جمعی از مردگانِ رقاص. در کنار زوزه های شب، قهقهه های ارواح سرخوش گوش هایش رو نوازش میکرد صورت سنگی داد میزد = وقتی گورت رو کنار مال ما کندن و از شر اون لباس گوشتی راحت شدی میتونی باهام تا صبح سرودِ وحشت برای این رهگذر های خسیس بخونی، همون هایی که نورشونو ازت دریغ کردن! اِکس فقط خیره میشد و پلک میزد. انتقام؟ چه اهمیتی داشت؟ بی حس تر ازین صحبتا بود. اما یک شب هایی هم بود که دادهای دردناکی میزد. خیلی بلند. اون شب ها ارواح رنگ پریده با پنجه های آزادشون، سرود آزادی مخصوص خودشون رو میخوندن. اِکس خون توی دهنشو تف میکنه و زمزمه میکنه + این انصاف نیست! شما میتونین من رو بزنین اما من نمیتونم لمستون کنم و فقط درد میکشم.. صورت سنگی ابروهاشو بالا میده و بلند میزنه زیر خنده = من فقط دارم از قفس نجاتت میدم پسرم. با پاشنه پاش یه ضربه محکم به قفسه سینش میزنه که پسر دوباره توی خودش جمع میشه = بازم مجبورم کردی اینو بهت بگم پسرِ سربه هوا. دنبال عدالت نگرد!
Show all...