مونتیگو ⚽️
75 302
Subscribers
-21124 hours
-1 8627 days
+2 25830 days
Posting time distributions
Data loading in progress...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Publication analysis
Posts | Views | Shares | Views dynamics |
01 _ خانم کوچیک اونجاشو با تیغ بریده!
طوفان با اخم از جا بلند شد و موبایل را به گوشش نزدیک کرد
_ یعنی چی بریده؟ کجاشو بریده؟
خدمتکار ناله کرد
_ وای آقا روم سیاه منِ پیرزن روم نمیشه بگم که
طوفان صدای عصبیاش را بالا برد
_ من تو جلسه با شیخای عرب بودم نرجسخاتون متوجهی؟
زندگ زدی نگرانم کردی الان حرفم نمیزنی!
پیرزن مِنمِن کرد
_ گفتن شما فردا برمیگردی ایران خودشونو واستون حاضر کنن ، بعد...
طوفان نگران صدایش را بالا برد
_ گوشیو بده به خانمت ببینم چه بلایی سر خودش آورده ، بجنب
صدای خش خش آمد و بعد دخترک از داخل حمام با گریه جیغ کشید
_ درو باز نکن نرجس خاتون ، نمیخوام کسیو ببینم
طوفان کلافه پوف کشید
سهامداران عرب در اتاق منتظرش بودند!
_ نرجسخاتون ، بهش بگید طوفان پشت خطه
جواب نده فردا پام برسه تهران خودم سیاه و کبودش میکنم
انگار صدایش روی آیفون بود که دخترک در را باز کرد و موبایل را گرفت
_ آقا؟
طوفان با جدیت غرید
_ چیکار کردی با خودت؟
دخترک هق زد
_ خیلی میسوزه
_ کجات؟ کجاتو بریدی؟
دخترک در سکوت هق هق کرد
طوفان تشر زد
_ میگم کجارو بریدی؟
_ اونجام!
_ اونجات کجاست بچه؟ مثل آدم حرف بزن من دو ساعت دیگه بلیط دارم میام پدرتو در میارم ماهی
دخترک نالید
_ پاهام
طوفان اخم کرد
_ کجای پا؟ رونت یا زانوت؟
دخترک صدایش را بالا برد
_ اه بفهم دیگه آقا! جای جیشم!
طوفان حس کرد چیزی میان شلوارش لولید و بالا آمد
معذب غرید
_ وسط پاهات چرا باید خونی بشه؟
ماهی هق زد
_ میخواستم ... واسه تو ... آماده باشم
طوفان پوف کشید
_ مگه دفعات قبل که اونجارو شیو نکرده بودی چیزی گفتم؟
ماهی بلندتر زار زد
_ نه ولی من فهمیدم دوست نداری
_ از کجا اون وقت؟
ماهی با خجالت بینی اش را بالا کشید
_ همه جامو زبون زدی جز اونجا!
طوفان کمربندش را کمی بالا و پایین کرد
امیال مردانهاش برانگیخته شده بود
همین الان دلش زنِ ۱۶ سالهاش را میخواست
_ زنگ بزن تصویری ببینم چه بلایی سر خودت آوردی!
_ آقا لختم
_ مگه کم لختتو تا الان دیدم توله؟
دخترک بینیاش را بالا کشید
_ نمیتونم جیش کنم ، میسوزه
طوفان وارد سرویس شد
نمیتوانست خودش را کنترل کند
نگاهی به پایین تنه برآمده اش انداخت و زیرلب غرید
_ لعنتی
دخترک تماس تصویری گرفت
تماس وصل شد
سر و صورتش خیس آب و فضای حمام بخار گرفته بود
طوفان نفس عمیقی کشید
_ بگیر رو جایی که بریدیش
دخترک چانه اش لرزید
_ خجالت میکشم
صدایش کلافه و عصبی بود
_ ماهی! بگیر بین پاهات
دخترک خجالت زده دوربین را بین پاهایش گرفت
طوفان کمربندش را باز کرد
_ باز کن پاهاتو
زانوهای ماهی از هم فاصله گرفت
_ دوطرفشو با انگشت باز کن
دخترک مطیعانه اطاعت کرد
_ ببین ، اینجاش زخم شده خون میاد
طوفان پوف کشید
دیگر طاقت نداشت
تنِ دخترک را میخواست
کمربندش را سفت کرد و زیرلب غرید
_ در شأن طوفان خسروشاهی نیست تو سرویس بهداشتی خودارضایی کنه!
ماهی مظلومانه پچ زد
_ چی؟
طوفان با قدم هایی محکم سمت در رفت
_ هیچی ، بلیط میگیرم چندساعت دیگه تهرانم
بتادین بریز روش عفونت نکنه تا برسم
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0 | 343 | 3 | Loading... |
02 آموزش پرورش پارسال ازش شکایت کرد کانالشو بستن
این کانال جدیده | 1 904 | 1 | Loading... |
03 سوالات نهایی تمام پایه ها ( ۴۰ دقیقه قبل از شروعِ امتحان) | 1 290 | 0 | Loading... |
04 Media files | 1 134 | 0 | Loading... |
05 -باید صیغه کنیم...
-چی داری میگی...؟!
امیریل کلافه دست توی موهاش برد...
-سرهنگ بهمون شک کرده... باید صیغه بخونم وگرنه می فهمه که الکی گفتم...
-خب... خب... دستم و بگیر چه می دونم بغلم کن...!
امیریل اخم کرد...
-به نظرت من ادمیم که بیام یه نامحرم و بغل کنم...؟!
-خب یه بار چه اشکالی داره...؟!
-خیلی مشکل داره دخترخانوم... یادت باشه که به خاطر تو تو این مخمصه افتادیم و اگه خانوم نمی خواست بره مهمونی و مست کنه، به این حال و روز نمی افتادیم...!
افسون بغ کرد...
-خب من چه می دونستم قراره مهمونی مختلط باشه تازه من مست بودم تو که نبودی دل به دل بوسیدنم دادی...!
امیر یل داشت میمرد تا یکبار دیگر طعم لبانش را بچشد...
-این حرف فایده ای نداره... الان سرهنگ یکی رو گذاشته به پامون... باید یه چیزایی رو براش روشن کتیم تا سرهنگ هم دست از سرمون برداره...
رستا گیج گفت: چیکار کنیم...؟!
چشم مرد برق زد: هرچی خوندم تکرار کن...
مرد ایه را خواند و دخترک با گفتن قبلت، ضربان قلب مرد را بالا برد و ناخودآگاه خیره لبانش شد...
-حالا چی میشه...؟!
امیریل لب داخل دهان کشید و گفت: بیا رو پام بشین...
-چی؟! تو که با بغل کردن مشکل داشتی؟
امیریل داشت دیوانه می شد...
سرهنگ بهانه بود و او رستا را می خواست و لمس تنش را...
-الان دیگه محرممی، مشکلی نداره....
سپس دست برد سمت دخترک و با یک حرکت او را بلند کرد و روی پایش نشاند...
دخترک لرزان و پر هراس خیره مرد شد...
-امیر...؟!
امیریل سر در گردن رستا فرو برد و گردنش را بوسید که نفس دخترک رفت...
-جون دل امیر... امیر به فدات... می خوام ببوسمت رستا...
هر دو نفس نفس می زدند که امیریل بی طاقت سر جلو برد و لب روی لبش گذاشت و تن دخترک را به خود چسباند....
دستش را زیر لباس دخترک برد و روی سینه اش کذاشت و با حرص سینه درشتش را فشرد که اه دخترک توی دهانش رها شد...
ناخودآگاه هم رستا با برجستگی زیرش خودش را به مرد مالید و ....
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk | 1 545 | 2 | Loading... |
06 #پارت_۲۷
کژال
-لابد بار اولته توام؟
-نه.
-پس بجنب دیگه از آدمهای ماست خوشم نمیاد.
دختر روبه رویش قرار گرفت و به چشمهای میراث خیره شد لبخندی روی لبهایش شکل گرفت.
-آقا شما زیادی جذابید.
میراث نیشخندی روی لبهایش شکل گرفت و گفت:
-آقا چیه؟ مگه من پادشاهم؟ میراث صدام کن. اسم تو چیه؟
دختر همانطور که بدن میراث را نوازش میکرد، جوابش را داد.
-ندا.
دستهایش اصلا گرما نداشت اما ترجیح داد اهمیتی به این موضوع ندهد، ندا خودش را به جلو کشید و با جرات زیاد لبهایش را روی لبهای میراث گذاشت.
درحال بوسیدن یکدیگر بودند که دست ندا پیشروی کرد و ربدوشامبر میراث را از تنش در آورد و شروع به نوازش سینهاش کرد.
موهایش را از پشت سر در دست گرفته بود و محکم ضربه می زد.
صدای ناله زنِ ناشناخته تمام خانه را پر کرده بود.
میراث هیچ لذتی نداشت، فقط درد میکشید.
دست بر روی بدن زن گذاشت و سرعتش را بیشتر کرد.
آن قدر باز بود، که بدون درد خودش را درونش حرکت می کرد.
یک لحظه بی حوصله فریاد کشید:
-گمشو اونور بابا! اینقدر گشادی که هیچ لذتی نمیبرم! فقط به خواجه حافظ شیرازی ندادی ،نه؟
زن، بدون این که توجه کند ،از پایین تخت با بدن لختش به طرف او آمد.
-من فقط این ماه با تو بودم عزیزم! تو خودت یکم خشنی این بلارو سرم آوردی!
رویش را جمع کرد و با حالتی چندش آور به او خیره شد.
-گشاد چه هیچی غار علی صدر شدی بابا! به خاله میگم جای دیگه بفرستت به درد من نمیخوری.....
همان لحظه دخترک بکری که تمام فکر و ذکر میراث را درگیر خودش کرده بود وارد شد.
صدای طنازش در گوش میراث طنین انداخت:
_دو برابر قبلی پول میخوام...در ازاش میتونی هر چقدر که بخوای منو به جای این گشاد روی تخت بالا و پایین کنی...
میراث درنگ نکرد.
زن چندش آور را کنار زد و با رسیدنش به دخترک چشم توسی با یه حرکت...
https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0
https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0
https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0
ته تغاری حاجی...‼️
پسر ناخلفش میراث!
پسر 28 ساله ی جذاب و سکسی معتمد محل...یه شب توی اوج نیاز و مستی با دختر بچه ای از محله ی فقیر نشین ها همخواب میشه و باکرگیش رو ازش میگیره و حامله اش میکنه.
ولی دختره برای فرار از دستش به هر دری میزنه اما میراث پیداش میکنه و اونو توی خونه زندونی میکنه و با وجود اینکه ازش حامله اس هرشب...♨️
اولین پارتاش شب رابطه ی پسر حاجی با دختر باکره اس
https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0
https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0
https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0 | 758 | 3 | Loading... |
07 - خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 | 875 | 1 | Loading... |
08 _آخه زن حامله مشروب میخوره مست میکنه دختر جون؟!…
با مشت محکم به شکمم می کوبم:
_وقتی نخوامش آره مست میکنم که بمیره…
جمیله خانوم دستی نوازش گونه روی صورتم میکشد:
_نگو اینجوری…بچته…از گوشت و خونته…همه بچه ها عزیزن واسه مادراشون…
بغض داشت خفه ام میکرد:
_عزیز بود جمیله خانوم…بچم عزیز بود تا زمانی که شوهرم سرم هوو نیاره…الان دست و پامو بسته…اگه نبود خیلی وقت بود که رفته بودم…الان واسه این لخته خون…باید گوشه ی این خونه دق کنم بمیرم…
اشکم می چکد:
_دیدی چی خریده بود واسه تولد نیلوفر جمیله خانوم؟!…برق سنگای گردنبنده چشم آدمو میزد…یه نگاه به سرو وضع من بکن…از زمانی که اومدم همین یه دست لباس سهمم بوده از زندگی با کوروش که اونم تو لطف کردی خریدی…وقتی میخوام برم حموم …ترس برمیداره…باید نصف روز و با حوله بچرخم تا اینا خشک بشه…حالا تو بهم بگو…این بچه چرا باید به دنیا بیاد؟!…یا من چرا باید تو این زندگی بمونم؟!…
جمیله خانوم هم با حرف هایم بغض میکند:
_صبور باش مادر…کوروش خان مرده…خام دلبریای نیلوفر خانوم شده…
حرف از صبر میزند و نمیداند که من آدم صبوری نیستم…
جشن دیشب و کادوی چشمگیر کوروش به نیلوفر…پوزخندهای نیلوفر و در آغوش کشیدن های کوروش…بالاخره صبرم را لبریز کرده بود…
انقدری لبریز که بخواهم با سی قرص خواب تا ابد بخوابم…
گیج شده بودم…
آرام روی تخت دراز میکشم …
مشروب و قرص ها کار خودش را کرده بود…
چشم میبندم:
_حلال کن جمیله خانوم…
زن با تعجب لب میزند:
_این حرفا چیه میزنی ماهور خانوم؟!..آدم ترس برش میداره…
کف دستم روی شکمم می نشیند:
_توام حلال کن مامانو…کوچولو…
دیگر زبانم توان چرخیدن درون دهانم را هم نداشت…
احساس سبکی میکردم…قلبم درد نمیکرد دیگر…
تکان های جمیله را متوجه میشدم…تنم را تکان میداد:
_ماهور خانوم…چشات چرا اینجوری شد…چیکار کردی با خودت؟!…ماهور خانوم…
حتی صدای پاهایش را هم می شنیدم…سمت اتاق دیوار به دیوارم می دوید…اتاق کوروش و نیلوفر…
چقدر خوشحال بودم که دیگر محکوم به شنیدن صدای معاشقه هایشان نیستم…
دستانم کم کم سرد می شوند…
_اینجا کوروش خان…یهو گرفت خوابید…
کوروش خان؟!…مگر مهم بود برایش…الاناست که یک به جهنم بگوید و برود اما…
صدایش را میشنوم که نامم را صدا میکند:
_ماهور…ماهور…
پس فهمیده بود که ماهور با کسی شوخی ندارد…
_ماهور به هوشی؟!….لباسای بیرون منو بیار جمیله خانوم،..ماهورررر….نخوابی….جوابمو بده….
دوست داشتم بخوابم!!!
برای اولین و آخرین بار لبخند پیروزمندانه ای میزنم و بی توجه به فریادهای کوروش…راحت چشم می بندم…
ادامه🥺🥺🥺🥺👇🏿
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 | 1 517 | 13 | Loading... |
09 آموزش پرورش پارسال ازش شکایت کرد کانالشو بستن
این کانال جدیده | 2 320 | 0 | Loading... |
10 سوالات نهایی تمام پایه ها ( ۴۰ دقیقه قبل از شروعِ امتحان) | 2 114 | 3 | Loading... |
11 Media files | 1 566 | 0 | Loading... |
12 -باید صیغه کنیم...
-چی داری میگی...؟!
امیریل کلافه دست توی موهاش برد...
-سرهنگ بهمون شک کرده... باید صیغه بخونم وگرنه می فهمه که الکی گفتم...
-خب... خب... دستم و بگیر چه می دونم بغلم کن...!
امیریل اخم کرد...
-به نظرت من ادمیم که بیام یه نامحرم و بغل کنم...؟!
-خب یه بار چه اشکالی داره...؟!
-خیلی مشکل داره دخترخانوم... یادت باشه که به خاطر تو تو این مخمصه افتادیم و اگه خانوم نمی خواست بره مهمونی و مست کنه، به این حال و روز نمی افتادیم...!
افسون بغ کرد...
-خب من چه می دونستم قراره مهمونی مختلط باشه تازه من مست بودم تو که نبودی دل به دل بوسیدنم دادی...!
امیر یل داشت میمرد تا یکبار دیگر طعم لبانش را بچشد...
-این حرف فایده ای نداره... الان سرهنگ یکی رو گذاشته به پامون... باید یه چیزایی رو براش روشن کتیم تا سرهنگ هم دست از سرمون برداره...
رستا گیج گفت: چیکار کنیم...؟!
چشم مرد برق زد: هرچی خوندم تکرار کن...
مرد ایه را خواند و دخترک با گفتن قبلت، ضربان قلب مرد را بالا برد و ناخودآگاه خیره لبانش شد...
-حالا چی میشه...؟!
امیریل لب داخل دهان کشید و گفت: بیا رو پام بشین...
-چی؟! تو که با بغل کردن مشکل داشتی؟
امیریل داشت دیوانه می شد...
سرهنگ بهانه بود و او رستا را می خواست و لمس تنش را...
-الان دیگه محرممی، مشکلی نداره....
سپس دست برد سمت دخترک و با یک حرکت او را بلند کرد و روی پایش نشاند...
دخترک لرزان و پر هراس خیره مرد شد...
-امیر...؟!
امیریل سر در گردن رستا فرو برد و گردنش را بوسید که نفس دخترک رفت...
-جون دل امیر... امیر به فدات... می خوام ببوسمت رستا...
هر دو نفس نفس می زدند که امیریل بی طاقت سر جلو برد و لب روی لبش گذاشت و تن دخترک را به خود چسباند....
دستش را زیر لباس دخترک برد و روی سینه اش کذاشت و با حرص سینه درشتش را فشرد که اه دخترک توی دهانش رها شد...
ناخودآگاه هم رستا با برجستگی زیرش خودش را به مرد مالید و ....
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk | 1 936 | 5 | Loading... |
13 - خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 | 1 032 | 2 | Loading... |
14 #پارتآینده #پارت700
-برای مردای غریبه خوشگل میکنی؟! برای چی مهمونی لباس تنگ پوشیدی رژ لب قرمز زدی؟
مگه نگفتم لازم نیس واسه من کاری بکنی؟!
کژال با بغض به میراث نگاه میکند:
_نه به خدا...من فقط تو رو دوست دارم...
میراث با خشم کژال را از سر راهش کنار میزند:
_خدا بزنه به کمرت انقدر دروغ نگو...
کژال دستش را روی سر بدون مویش میکشد و گریه کنان میگوید:
_دیگه به چشمت نمیام نه؟
از وقتی به خاطر این سرطان لعنتی موهامو از ته زدن دیگه حتی نگامم نمیکنی!
با زنگ خوردن موبایل میراث ساکت میشود و او جواب میدهد:
_بله...
و همزمان بازوی کژال را گرفته و او را از اتاق بیرون میاندازد.
کژال با بعض و حس بدی که از تماس میراث گرفته ، بدون معطلی گوشش را به در میچسباند و گوش میدهد:
"_جونم عزیزم.....نه تو خونه ام نمیتونم زیاد حرف بزنم..."
"_آره عزیزدلم...تا وقتی عروسک خوشگلی مثل تورو دارم چرا باید به اون بیریخت دست بزنم؟!"
کژال مدام در سرش تکرار میکند که میراث خیانت میکند.
به او...
به اویی که برای آنکه میراث را شب تولدش سوپرایز کند و خبر بارداری اش را دهد ، خیانت میکند.
به خاطر اینکه بیمار بود و مو نداشت؟
معشوقه اش موهایش خیلی زیباست؟
پس همه ی بد اخلاقی های میراث به خاطر این است که سرش جای دیگری گرم است.
شب دیر آمدن هایش هم...
کژال را تا صبح چشم به انتظار میگذاشت تا شب هارا کنار معشوقه اش صبح کند؟
کژال مریضی را که بیماری اش نای حرف زدن را نیز از او گرفته است!
از در فاصله میگیرد و به طبقه ی بالا میرود.
آنقدر پله بالا میرود تا به پشت بام خانه میرسد.
لبه ی دیوار میایستد و اشک از چشمهایش سرازیر میشود.
پدرش او را به خاطر ازدواج با میراث از خانه بیرون انداخت.
مادرش اسمش را نمی آورد.
خواهرش از او رو میگیرد و حال میراثی که به خاطرش همه ی خانواده اش را از دست داده نیز به او خیانت میکند.
از خودش متنفر است.
از مریضی اش.
دلش برای جنین درون شکمش میسوزد.
دستش را روی شکمش گذاشته و زمرمه میکند:
_میخوام بزرگترین مادری رو در حقت بکنم مامانی...
نمیذارم هیچوقت به دنیا بیای!
این بهترین هدیه من به توعه عزیر ترینم!
صدای میراث را میشنود که دنبالش میگردد.
وقتی میراث از خانه بیرون میآید او را از پشت بام صدا میزند:
_میراث...
سر میراث به شدت با شوک و تعجب بالا می آید و با دیدن کژال درست لبه ی دیوار نازک رنگ از رویش در جا پریده و تته پته میکند:
_ت...ت..تو اونجا...چی...چیکار میکنی کژال؟!
بیا پایین میوفتی!
کژال شبیه به دیوانه ها تنها حرف خودش را میزند:
_به من خیانت کردی...!!!
به خاطرت از همه کس رونده شدم و بهم خیانت کردی!
به مــــــن!
میراث در موهایش چنگ میزند و التماس میکند:
_اشتباه متوجه شدی عزیزم...بیا پایین حرف میزنیم.!
_فردا تولدته...میخوام قبل رفتنم هدیه امو بهت بدم...
داری بابا میشی!
کژال اشک برق زنان در چشمان میراث را میبیند!
اما خیانتش جبرانی نداشت!
او مریض بود و میراث حتی یک سال هم به پایش ننشست و کژال به خاطر او از خانواده اش طرد شد.
_بیا پایین کژال...بیا عزیزم!
کژال بی اعتنا به میراث به لبه ی بام نزدیکتر میشود.
میراثرجگرش را سوزانده بود و خاطره ی تلخ شب هایی که با وجود بیماری وخیمش منتظر میراث میماند از سرش بیرون نمیرفت!
کژال جلو آمدن دستپاچهی میراث را میبیند.
میراث میترسید چشم از کژال بگیرد و او معلق در زمین و آسمان ببیند.
اشک دید کژال را کدر میکند و او پر از دلشکستگی و نااُمیدی آخرین جملاتش را بر لب میراند:
_دیگه تحمل ندارم...از امروز آزادی!
برو دنبال خوشبختبت...من کنار کشیدم میراث!
زمانی که کژال یک پایش را معلق در هوا گذاشته و پای دیگرش را از روی زمینِ بام بر میدارد صدای دادَش که اسم کژال را صدا میزند آخرین چیزیست که در گوشهای کژال میپیچد و...
هیجان ، ترس و مرگ را در آن فاصله تجربه میکند و...
و در نهایت درد جانسور و سیاهی مطلقی که هرگز به سفیدی روز مبدل نشد!
_پارتواقعی
ادامه👇🏽🥲🖤
https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0
https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0
https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0
https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0 | 881 | 5 | Loading... |
15 _آخه زن حامله مشروب میخوره مست میکنه دختر جون؟!…
با مشت محکم به شکمم می کوبم:
_وقتی نخوامش آره مست میکنم که بمیره…
جمیله خانوم دستی نوازش گونه روی صورتم میکشد:
_نگو اینجوری…بچته…از گوشت و خونته…همه بچه ها عزیزن واسه مادراشون…
بغض داشت خفه ام میکرد:
_عزیز بود جمیله خانوم…بچم عزیز بود تا زمانی که شوهرم سرم هوو نیاره…الان دست و پامو بسته…اگه نبود خیلی وقت بود که رفته بودم…الان واسه این لخته خون…باید گوشه ی این خونه دق کنم بمیرم…
اشکم می چکد:
_دیدی چی خریده بود واسه تولد نیلوفر جمیله خانوم؟!…برق سنگای گردنبنده چشم آدمو میزد…یه نگاه به سرو وضع من بکن…از زمانی که اومدم همین یه دست لباس سهمم بوده از زندگی با کوروش که اونم تو لطف کردی خریدی…وقتی میخوام برم حموم …ترس برمیداره…باید نصف روز و با حوله بچرخم تا اینا خشک بشه…حالا تو بهم بگو…این بچه چرا باید به دنیا بیاد؟!…یا من چرا باید تو این زندگی بمونم؟!…
جمیله خانوم هم با حرف هایم بغض میکند:
_صبور باش مادر…کوروش خان مرده…خام دلبریای نیلوفر خانوم شده…
حرف از صبر میزند و نمیداند که من آدم صبوری نیستم…
جشن دیشب و کادوی چشمگیر کوروش به نیلوفر…پوزخندهای نیلوفر و در آغوش کشیدن های کوروش…بالاخره صبرم را لبریز کرده بود…
انقدری لبریز که بخواهم با سی قرص خواب تا ابد بخوابم…
گیج شده بودم…
آرام روی تخت دراز میکشم …
مشروب و قرص ها کار خودش را کرده بود…
چشم میبندم:
_حلال کن جمیله خانوم…
زن با تعجب لب میزند:
_این حرفا چیه میزنی ماهور خانوم؟!..آدم ترس برش میداره…
کف دستم روی شکمم می نشیند:
_توام حلال کن مامانو…کوچولو…
دیگر زبانم توان چرخیدن درون دهانم را هم نداشت…
احساس سبکی میکردم…قلبم درد نمیکرد دیگر…
تکان های جمیله را متوجه میشدم…تنم را تکان میداد:
_ماهور خانوم…چشات چرا اینجوری شد…چیکار کردی با خودت؟!…ماهور خانوم…
حتی صدای پاهایش را هم می شنیدم…سمت اتاق دیوار به دیوارم می دوید…اتاق کوروش و نیلوفر…
چقدر خوشحال بودم که دیگر محکوم به شنیدن صدای معاشقه هایشان نیستم…
دستانم کم کم سرد می شوند…
_اینجا کوروش خان…یهو گرفت خوابید…
کوروش خان؟!…مگر مهم بود برایش…الاناست که یک به جهنم بگوید و برود اما…
صدایش را میشنوم که نامم را صدا میکند:
_ماهور…ماهور…
پس فهمیده بود که ماهور با کسی شوخی ندارد…
_ماهور به هوشی؟!….لباسای بیرون منو بیار جمیله خانوم،..ماهورررر….نخوابی….جوابمو بده….
دوست داشتم بخوابم!!!
برای اولین و آخرین بار لبخند پیروزمندانه ای میزنم و بی توجه به فریادهای کوروش…راحت چشم می بندم…
ادامه🥺🥺🥺🥺👇🏿
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 | 2 035 | 4 | Loading... |
16 سوالات نهایی تمام پایه ها ( ۴۰ دقیقه قبل از شروعِ امتحان) | 2 202 | 3 | Loading... |
17 آموزش پرورش پارسال ازش شکایت کرد کانالشو بستن
این کانال جدیده | 2 404 | 0 | Loading... |
18 .
📚خیلی سـبز ازش شکایت کرد😳🤯
https://t.me/+NjLp_KEzJ0ljZWNk
کتاباشو رایگانِ رایگان گذاشته😂👆
. | 977 | 1 | Loading... |
19 Media files | 1 007 | 0 | Loading... |
20 آموزش پرورش پارسال ازش شکایت کرد کانالشو بستن
این کانال جدیده | 977 | 0 | Loading... |
21 سوالات نهایی تمام پایه ها ( ۴۰ دقیقه قبل از شروعِ امتحان) | 974 | 0 | Loading... |
22 Media files | 5 298 | 0 | Loading... |
23 #پارتواقعی
_تو رو خدا نزنید ناهید خانم...آخ بچهام...خداااا...
دست هایش را به دور شکمش حلقه کرده بود تا ضربه های دست و لگد های مادر میراث به شکمش برخورد نکنند.
میترسید از جانِ نصفه و نیمه ی جنینش!
با لگدی که به مهره های دردمند کمرش برخورد
کرد جیغی ناخودآگاه از درد کشیده و برای بار
هزارم با التماس میراث را صدا میزند:
_میراث...میراث به خدا بچه ی خودته...
میراث اما روی مبل نشسته و نظاره گر له شدنش
زیر پاهای مادرش بود.
مادری که به قصد سقط او را کتک میزد.
مادرش اینبار پهلویش را نشانه میگیرد و یک لگد کاری و سپس صدای پر نفرتش بلند میشود:
_خفه شو...نمیتونی توله ی حرومیتو به پسر من بچسبونی...
کژال هق هق کنان تکرار میکند:
_به خدا اشتباه شده...من به غیر از میراث با هیچکس نبودم....
از وقتی نمونه ی جنین با میراث نخوانده بود و
مطابقت نداشت ، مادرش به جان کژال افتاده و در
پی سقط جنینِ بی گناهش بود.
صدای میراث کور سوی امیدی برای کژال میشود اما حرفهایش در لحظه آن امید را خاموش میکنند:
_مادر...حتما باید اینکارو بکنی؟!
بندازینِش بیرون دست خودتونو آلوده نکنید...
ناهید خانم با غیظ نگاهی به کژال میاندازد:
_کسی بشنوه عروس حاجی تخم حرومی تو شکمش داشته آبرو و حیثیت واسمون نمیمونه...
نسیم فورا خودش را به میراث رسانده و او را عقب میکشد.
چشمان دخترک مدام پر و خالی میشوند.
هنوز از میراث جدا نشده مادرِ میراث دخترِ دوست حاجی را برای میراث نشان کرده است.
دست نسیم روی بازوی میراث مینشیند و عین
خار در چشمِ کژال فرو میرود:
_عشقم معطل چی هستی؟!
امضاش کنن گم شه بره این زنیکه ی زناکار...
میراث بالاخره خودکار را برداشته و روی همان
برگه ای که با کتک ، مادرش کژال را مجبور کرد برگه
های طلاق توافقی را امضا کند را امضا کرد.
حواسِ کژال پرتِ میراث بود که دیگر هیچ جوره او را
نمیدید که با کشیده شدن موهایش غیر ارادی
دستهایش شکمش را رها کرده و ریشه ی موهایش را چسبیدند.
و این همانی بود که مادر میراث میخواست.
فورا لگد هایش در شکمش فرود آمدند.
جیغ کژال بالا رفت و سعی کرد ممانعت کند اما دیر شده بود.
انقباضات شدید پایین شکمش و دردی که در آن
میپیچید باعث شده بود خم شده و بی توجه به
خونی که از بدنش خارج میشد جیغ بکشد.
مادر میراث بازوی کژال را گرفته و به زور به طرف در میکشید:
_حالا برو گمشو بیرون...
توله ی بی پدرتم دیگه نیس که بخوای آبرومونو ببری...
نگاه کژال خیره به میراث بود که تنها نظاره گر بود.
مگر نه اینکه او زنش بود و پدر این بچه نیز خودش بود؟!
مسئول مرگ بچهی شان میراث بود که جلوی مادرش را نگرفت!
میراث قاتل بچه ی خودش بود!
کژال در خون جنینِ مظلومش غرق بود و حتی به
سختی نفس میکشید اما قبل از بسته شدن
همیشگیِ چشمانش خیره در چشمان میراث لب
زد:
_قاتل...
قبل از اینکه ناهید خانم کامل کژال را به طرف در
بکشاند ، سلیم ، دست راست میراث دوان دوان
خودش را رساند:
_آقا...روم سیاه...گفتن اشتباهی شده بوده...نتیجه ی آزمایش شما 99.9 درصد مطابقت داشته!
#پارتواقعی #پارتآینده
ادامه🥲👇🏽👇🏽👇🏽
https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0
https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0
https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0
https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0 | 1 971 | 7 | Loading... |
24 -گردنت کبوده مادر....
دخترک برق گرفته با خجالت نگاه حاج خانوم کرد.
-ای وای کجاش...؟!
عمه فرشته نگاهی به دست پاچگی دخترک کرد و موهایش را کنار زد و گفت: ایناها اینجای گردنت...
و جایی میان گردنش دست گذاشت...
رستا دستش را بالا کشید و آرام لب زد: اینجا...! آهان خورده به در کابینت...!!!
ابروهای حاج خانوم بالا رفت: بیشتر بهش میاد که خورده باشه به دهن امیرم..!!!
دخترک وا رفت و در آنی سرخ شد.
حاج خانوم خندید...
رستا با شرم برای آنکه رفع و رجوع کند، گفت: ا.. اشتباه... می کنین... خورده... به... در... وای...!!!
حاج خانوم چشم درشت کرد: مطمئنی مادر؟! اخه این کبودی خیلی عمیقه... بیشتر بهش میاد جای مک عمیقی باشه که خون مرده شده تا ضربه ای چیزی...!!!
رستا لبش را گزید.
چیزی تا گریه کردن راه نداشت که با درماندگی گفت: خیلی تو چشمه...؟!
فرشته خانوم خندید و با برق چشمانش گفت: بیشرف از عمد اینجوری عمیق کبود کرده که مالکیتش و نشون بده... عین باباش آتیشش تنده...!!!
دخترک ناباور گفت: یعنی حاج یوسف هم خشنه...؟!
فرشته خانوم نخودی خندید و با برقی تو چشماش دست روی دست رستا گذاشت و گفت: خدا بیامرزه مادرشوهرم رو... اونم می گفت پدر شوهرم توی سکس زیادی خشن بوده که انگار این ژن موروثی دست به دست چرخیده و از پدر به پسر رسیده...!
رستا بیچاره وار گفت: حاج خانوم انگاری امیر طبعش داغ تر و تندتر از پدرشه... بعد هر رابطه تا دو روز نمی تونم راه برم...!
حاج خانوم لبش را گزید و رویه لباسش رو پایین درآورد و سینه های درشت کبودش را نشان عروسش داد و گفت: ببین حاج یوسف با اینکه سن و سالی ازش گذشته اما توانایی جنسیش هیچ فرقی نکرده... جوری به جونم میفته که دیگه از بی نفسی غش می کنم...
رستا با دیدن کبودی روی سینه اش، لب هایش مات شد و خواست حرف بزند که حاج یوسف و امیر یل وارد شدند و با دیدن انها و لکه های خون مردگی روی تنشان....
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
مادرشوهره از خصوصیات حاج اقاشون میگه که چقدر خشن دوست داره... 😂😂😂
بیشرف پسرشم عین باباش توی سکس وحشیه... 😂😂😂😂 | 4 286 | 8 | Loading... |
25 _آخه زن حامله مشروب میخوره مست میکنه دختر جون؟!…
با مشت محکم به شکمم می کوبم:
_وقتی نخوامش آره مست میکنم که بمیره…
جمیله خانوم دستی نوازش گونه روی صورتم میکشد:
_نگو اینجوری…بچته…از گوشت و خونته…همه بچه ها عزیزن واسه مادراشون…
بغض داشت خفه ام میکرد:
_عزیز بود جمیله خانوم…بچم عزیز بود تا زمانی که شوهرم سرم هوو نیاره…الان دست و پامو بسته…اگه نبود خیلی وقت بود که رفته بودم…الان واسه این لخته خون…باید گوشه ی این خونه دق کنم بمیرم…
اشکم می چکد:
_دیدی چی خریده بود واسه تولد نیلوفر جمیله خانوم؟!…برق سنگای گردنبنده چشم آدمو میزد…یه نگاه به سرو وضع من بکن…از زمانی که اومدم همین یه دست لباس سهمم بوده از زندگی با کوروش که اونم تو لطف کردی خریدی…وقتی میخوام برم حموم …ترس برمیداره…باید نصف روز و با حوله بچرخم تا اینا خشک بشه…حالا تو بهم بگو…این بچه چرا باید به دنیا بیاد؟!…یا من چرا باید تو این زندگی بمونم؟!…
جمیله خانوم هم با حرف هایم بغض میکند:
_صبور باش مادر…کوروش خان مرده…خام دلبریای نیلوفر خانوم شده…
حرف از صبر میزند و نمیداند که من آدم صبوری نیستم…
جشن دیشب و کادوی چشمگیر کوروش به نیلوفر…پوزخندهای نیلوفر و در آغوش کشیدن های کوروش…بالاخره صبرم را لبریز کرده بود…
انقدری لبریز که بخواهم با سی قرص خواب تا ابد بخوابم…
گیج شده بودم…
آرام روی تخت دراز میکشم …
مشروب و قرص ها کار خودش را کرده بود…
چشم میبندم:
_حلال کن جمیله خانوم…
زن با تعجب لب میزند:
_این حرفا چیه میزنی ماهور خانوم؟!..آدم ترس برش میداره…
کف دستم روی شکمم می نشیند:
_توام حلال کن مامانو…کوچولو…
دیگر زبانم توان چرخیدن درون دهانم را هم نداشت…
احساس سبکی میکردم…قلبم درد نمیکرد دیگر…
تکان های جمیله را متوجه میشدم…تنم را تکان میداد:
_ماهور خانوم…چشات چرا اینجوری شد…چیکار کردی با خودت؟!…ماهور خانوم…
حتی صدای پاهایش را هم می شنیدم…سمت اتاق دیوار به دیوارم می دوید…اتاق کوروش و نیلوفر…
چقدر خوشحال بودم که دیگر محکوم به شنیدن صدای معاشقه هایشان نیستم…
دستانم کم کم سرد می شوند…
_اینجا کوروش خان…یهو گرفت خوابید…
کوروش خان؟!…مگر مهم بود برایش…الاناست که یک به جهنم بگوید و برود اما…
صدایش را میشنوم که نامم را صدا میکند:
_ماهور…ماهور…
پس فهمیده بود که ماهور با کسی شوخی ندارد…
_ماهور به هوشی؟!….لباسای بیرون منو بیار جمیله خانوم،..ماهورررر….نخوابی….جوابمو بده….
دوست داشتم بخوابم!!!
برای اولین و آخرین بار لبخند پیروزمندانه ای میزنم و بی توجه به فریادهای کوروش…راحت چشم می بندم…
ادامه🥺🥺🥺🥺👇🏿
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 | 4 289 | 37 | Loading... |
26 - خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 | 2 562 | 6 | Loading... |
27 👩❤️💋👨 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی
👰♀🤵♂ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی
🖤جادو سیاه
🕯 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم
💰 رزق و روزی و ثروت ابدی
🔓🔑 راهگشایی و مشگل کشایی
🔮 موکل قابل دیدن با آموزش
🪞 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما
💍 انگشترهای موکل دار تضمینی
🫀👅 تسخیر قلب و زبان بند قوی
🧞♀ احضار هر فردی که مدنظر باشد
🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی 5sh
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog | 12 017 | 1 | Loading... |
28 اتفاقی عجیب در لیگ برتر/ فساد در بازی دیشب هم دست بردار نبود
متن بیانیه سازمان لیگ نسبت به پنالتی گرفته نشده استقلال منتشر شد ادامه خبر | 10 169 | 0 | Loading... |
29 Media files | 10 579 | 0 | Loading... |
30 Media files | 9 113 | 0 | Loading... |
31 👟 بازرگانی کفش بانه (اسدی)👟
دارای دو شعبه فعال در شهر تجاری بانه و دو دهه سابقه درخشان با ارسال پستی هر روزه
✔️ جدیدترین مدلها با بالاترین کیفیت
✔️ به صورت عمده و تکی در شهر تجاری بانه
عضویت در کانال و مشاهده قیمت ها👇
telegram.me/joinchat/AAAAADzTx065afZ86gbAFA
جهت ثبت سفارش کالا 👇🏼
🆔 @tishk_rotinda
09124016325( ایوب اسدی ) 📞 | 6 199 | 1 | Loading... |
32 Media files | 3 122 | 0 | Loading... |
33 🔴 فوریی سوالات امتحـان نهایی لـو رفت 📢
✅ مشاهده سوالات نهایی ♾ | 2 557 | 1 | Loading... |
34 Media files | 1 800 | 1 | Loading... |
35 #خالهکوچولو چموش بازی درنیار بذار کارمو کنم، بذار #مهرمالکیتم رو بزنم رو تنت...
خودم رو بیشتر تکون دادم تا بلکه از حبس تن داغ و #برهنهاش نجات پیدا کنم، اما بیفایده بود، میون گریههام جیغ زدم:
- تورخدا ولم کن غیاث، من خالتم!
دهنش بوی الکل میداد و چشماش قرمز بود،
- غیاث تو #مستی، کاری نکن که بعدا پشیمون بشی!
کنار گوشم زمزمه کرد:
- همیشه یه حسی بهم میگفت این دخترکوچولو که اسم خاله رو یدک میکشه، باید زیر تو #زنبشه غیاث...
- اما غیاث ما قبلا راجبش حرف زدیم، تو #پسرخواهر منی...
یهو جوش آورد، جری شلوارم رو پایین کشید و با یه حرکت...💦🍓
https://t.me/+bvKk3TkGStkxMGFk
https://t.me/+bvKk3TkGStkxMGFk
https://t.me/+bvKk3TkGStkxMGFk
https://t.me/+bvKk3TkGStkxMGFk
https://t.me/+bvKk3TkGStkxMGFk
https://t.me/+bvKk3TkGStkxMGFk
غیاث مردی ۳٠ساله مذهبی و سنتی که اسیر یه دختر ۱۷ساله میشه که براش ممنوعه... 😰🔞
غیاث دست میذاره روی یاسمینی که #خالهناتنیشه و وقتی با مخالفتش رو برو میشه، در نهایت بی رحمی بهش #تجاوز می کنه و رسوایی به بار میاره.... 🥺♨️
#دارایمحدودیتسنی🔞♨️
#رابطهباخالهناتنی👅 | 3 767 | 10 | Loading... |
36 #داداشبسیجیم
#part1
از قصد پاهامو از هم باز کردم خشتک شلوارم پاره بود و زیر شلوارمم شورت نپوشیده بودم
زیر چشمی بهش نگاه کردم هنوز حواسش به قرآن خوندن بود
نمیدونم چه سودی داشت صبح تا شب قرآن میخوند؟
بهشتمو شیو کرده بودم و جوری پاهامو باز کرده بودم که اون سوراخ خوشگل تنگ صورتیم از شلوار جر خورده ام مشخص بود
مامان و بابا گرم حرف زدن بودن و داشتن از مهرداد تعریف میکردن،مهرداد که هنوزم گرم قرآن خوندن بود با شنیدن صدا زدنای بابام سرشو بلند کرد.
تا دیدم سرشو بلند کرده لبخند پر عشوه ایی زدم و پاهامو بیشتر باز کردم
نگاهم زوم شلوارش بود
داداش خوشگلم با اینکه ۵ سال ازم کوچیکتر بود اما مردونگی خیلی کلفتی داشت میتونستم از روی شلوارش به خوبی بفهمم که حداقل ۱۹.۲۰ سانت مردونگب توی اون شلوارش خوابیده!
_داداش!
با شنیدن صدام نگاهشو بهم دوخت و نگاهش به اولین چیزی که افتاد خشتک پاره و بهشت صورتیم که حالا خیس خیس شده بود افتاد
سریع صورتش سرخ شد و نگاهش پر از شرم و خجالت شد و نگاهشو ازم دزدید
با خباثت گوشیمو برداشتم و بهش اس،ام اس دادم
_خوشت اومد از اون کلوچه صورتی داداش بسیجیم؟
https://t.me/+3ebUrIW9TeEyYjNk
https://t.me/+3ebUrIW9TeEyYjNk
https://t.me/+3ebUrIW9TeEyYjNk
https://t.me/+3ebUrIW9TeEyYjNk
https://t.me/+3ebUrIW9TeEyYjNk
https://t.me/+3ebUrIW9TeEyYjNk
سرچ کن پارت واقعی نبود بلفت🔞💦
با داداش ناتنیش سکس میکنه💧 | 5 518 | 12 | Loading... |
37 رابطه دوتا دختر؟ #لزبین 🔞 اووووم چه خوبهه #قایمکی
دستش پایین برد تو شلوارم و لاله گوشم میکی زد + هیش بذار انگشتام حرکت بدم ، صدات درنیاد توله سگ .
ناله هام خفه کردم که لبخند خبیثی زد و چندتا انگشتش کرد بهم فشار داد و بلند خندید
+ددی لطفااا .. بیشتر باهم بازی کن
پنج انگشتش محکم بهم فشار داد و داخلش چرخوندشون
+ دوست داری دوباره بیشتر باهات بازی کنم کوچولو سفید ؟ و پشت سرهم چندبار محکم زد روم که صداهام بلند شد ...
_ اگه کسی دیدتمون چی ؟
+ هیش کسی چیزی نمیفهمه آروم باش
انگشتاش از پشت آروم کشید روی بدنم و بعد بهم فشارشون داد که بلند جیغ کشیدم ، موهام کشید
+ خفه شو #خراب کوچولو صدام میشنون!
لبام از درد گاز گرفتم که پنج #انگشتش فشار میداد و حرکاتش سریع و تند انجام میداد و تا ته میبرد .. شلوارش گازش گرفتم و چشمام با درد بستم
+ هیش از این درد #لذت بخش خوشت میاد کوچولو خراب ؟
_ خیلی #ددی ..
+ کی دوست داره هرشب درد بکشه؟ کی هرشب تو تخت حاضر میشه؟
_ من من من من اووم
رمان معروف لزبین ها 🔞🔥 #صحنه_دار
#رابطه_دوتا_دختر
https://t.me/+7XO7ca4vqVlmYjc8
https://t.me/+7XO7ca4vqVlmYjc8 | 4 305 | 10 | Loading... |
38 #گناهمباش
#پارت1
یقه ی تاپم و از تنم فاصله دادم و نق زدم:
_آیــی خیلی گرممه ماهــان!
تو گلو خندید و کمی از مایع ی زرد رنگ داخل لیوانش ریخت و مزه کرد.
_نگفتم نخور؟ تو که جنبه نداری چرا میشینی همراهیم میکنی بچه!
انگار مستی عقلم و زایل کرده بود!
حیا رو قورت دادم و بی هوا دستش و گرفتم و گذاشتم روی سینه ام.
_مگه بچه سیــنه به این بزرگی داره؟
به تندی دست پس کشید.
_نکن بچه! پاشو پاشو ببرمت زیر دوش آب سرد بلکه این مستی بپره از سرت، کم چرت و پرت بلغور کنی.
عزیز جون بیاد تو رو توی این حال ببینه چوب تو ک.ونم میکنه.
غش غش خندیدم و دستم و پس کشیدم.
_نمیام نکن دایــی، بازم بریز برام.
نوچی کرد و کلافه دستش و لای موهاش فرو برد.
سرخوش خندیدم و کمی دیگه برای خودم از اون زهرماری ریختم و یکجا سرکشیدم.
گلوم سوخت و صورتم درهم شد.
تنم داغ بود کاش لباسم و میکندم.
دستم و بردم زیر تاپم و بالا کشیدمش.
_زُلفا!!
تاپ و گوشه ای پرت کردم و خندیدم.
_گــرمم بود.
نگاهش روی بالا تنهام میخ شد و آب دهانش و پر صدا قورت داد.
حرکاتم دست خودم نبود، با ماهان خیلی صمیمی بودم ولی نه دیگه در حدی که مقابلش با سوتین بشینم و دلبری کنم.
کاش این زهرماری و نمیخورم.
بهم گفته بود که نخور ولی من سرتق تر از این حرفا بودم
صداش درست کنارم، زیر گوشم پیچید.
_سایزت چنده زُلفا؟ هشتاد و پنج میزنی؟
چه بزرگن!
چشمکِ ریزی زدم و گفتم:
_پسندیدی؟ هشتاد میزنم.
انگار کلا هرچی غذا میخورم گوشت میشه اینجا و اون پایینی.
با سر به پایین تنم اشاره زدم.
نگاهِ سرخش نشست روی شلوارکم
نگاهِ اونم خمار شده بود و چشماش سرخ بود.
تنم داغ بود و بین پام نبض میزد.
چرا زیاده روی کرده بودم؟ تا خرخره خورده بودیم.
نگاهم رفت پی خشتکِ ماهان، اوپس! یکی اینجا زده بود بالا.
تنم و کمی جلو کشیدم و با خنده دستم و گذاشتم روی خشتکش.
تکون شدیدی خورد و با ناله اسمم و صدا زد.
هیچکدوم از کارام دست خودم نبود و انگار کنترلِ دستام از ارادهام خارج بود!
کمی فشارش دادم و سرخوش خندیدم.
_چه بزرگه ماهان! من که سایزم و گفتم بهت، تو نمیگی؟
هوشیار تر از من بود، کلافه دستم و پس زد
_نکن زُلفا، داری تحریکم میکنی.
شیطنت کردم و دوباره دستم و سر دادم رو خشتکش.
_اگــه تحریــک بشـــی چی میــشــه؟
به یکباره بازوم و به چنگ گرفت و من و روی کاناپه خوابوند.
روی تنم خیمه زد و غرید:
_این میشه
لبهاش و روی لبهام گذاشت و با ولع بوسیدتم.
ادامه شو بیا تو چنل زیر بخون چطوری دایی ناتنیش مست به جونش میوفته 😱👇
https://t.me/+AEgAm8WTVKMyODQ0
https://t.me/+AEgAm8WTVKMyODQ0
https://t.me/+AEgAm8WTVKMyODQ0
زُلفا دختر شیطون و هاتی که عاشق دایی ناتنیش میشه و وقتی که هردو حسابی مستن باهم سکس میکنن.
زلفا از اون شب چیزی یادش نمیاد تا اینکه شب عروسی داییش میفهمه حاملست! | 7 893 | 19 | Loading... |
_ خانم کوچیک اونجاشو با تیغ بریده!
طوفان با اخم از جا بلند شد و موبایل را به گوشش نزدیک کرد
_ یعنی چی بریده؟ کجاشو بریده؟
خدمتکار ناله کرد
_ وای آقا روم سیاه منِ پیرزن روم نمیشه بگم که
طوفان صدای عصبیاش را بالا برد
_ من تو جلسه با شیخای عرب بودم نرجسخاتون متوجهی؟
زندگ زدی نگرانم کردی الان حرفم نمیزنی!
پیرزن مِنمِن کرد
_ گفتن شما فردا برمیگردی ایران خودشونو واستون حاضر کنن ، بعد...
طوفان نگران صدایش را بالا برد
_ گوشیو بده به خانمت ببینم چه بلایی سر خودش آورده ، بجنب
صدای خش خش آمد و بعد دخترک از داخل حمام با گریه جیغ کشید
_ درو باز نکن نرجس خاتون ، نمیخوام کسیو ببینم
طوفان کلافه پوف کشید
سهامداران عرب در اتاق منتظرش بودند!
_ نرجسخاتون ، بهش بگید طوفان پشت خطه
جواب نده فردا پام برسه تهران خودم سیاه و کبودش میکنم
انگار صدایش روی آیفون بود که دخترک در را باز کرد و موبایل را گرفت
_ آقا؟
طوفان با جدیت غرید
_ چیکار کردی با خودت؟
دخترک هق زد
_ خیلی میسوزه
_ کجات؟ کجاتو بریدی؟
دخترک در سکوت هق هق کرد
طوفان تشر زد
_ میگم کجارو بریدی؟
_ اونجام!
_ اونجات کجاست بچه؟ مثل آدم حرف بزن من دو ساعت دیگه بلیط دارم میام پدرتو در میارم ماهی
دخترک نالید
_ پاهام
طوفان اخم کرد
_ کجای پا؟ رونت یا زانوت؟
دخترک صدایش را بالا برد
_ اه بفهم دیگه آقا! جای جیشم!
طوفان حس کرد چیزی میان شلوارش لولید و بالا آمد
معذب غرید
_ وسط پاهات چرا باید خونی بشه؟
ماهی هق زد
_ میخواستم ... واسه تو ... آماده باشم
طوفان پوف کشید
_ مگه دفعات قبل که اونجارو شیو نکرده بودی چیزی گفتم؟
ماهی بلندتر زار زد
_ نه ولی من فهمیدم دوست نداری
_ از کجا اون وقت؟
ماهی با خجالت بینی اش را بالا کشید
_ همه جامو زبون زدی جز اونجا!
طوفان کمربندش را کمی بالا و پایین کرد
امیال مردانهاش برانگیخته شده بود
همین الان دلش زنِ ۱۶ سالهاش را میخواست
_ زنگ بزن تصویری ببینم چه بلایی سر خودت آوردی!
_ آقا لختم
_ مگه کم لختتو تا الان دیدم توله؟
دخترک بینیاش را بالا کشید
_ نمیتونم جیش کنم ، میسوزه
طوفان وارد سرویس شد
نمیتوانست خودش را کنترل کند
نگاهی به پایین تنه برآمده اش انداخت و زیرلب غرید
_ لعنتی
دخترک تماس تصویری گرفت
تماس وصل شد
سر و صورتش خیس آب و فضای حمام بخار گرفته بود
طوفان نفس عمیقی کشید
_ بگیر رو جایی که بریدیش
دخترک چانه اش لرزید
_ خجالت میکشم
صدایش کلافه و عصبی بود
_ ماهی! بگیر بین پاهات
دخترک خجالت زده دوربین را بین پاهایش گرفت
طوفان کمربندش را باز کرد
_ باز کن پاهاتو
زانوهای ماهی از هم فاصله گرفت
_ دوطرفشو با انگشت باز کن
دخترک مطیعانه اطاعت کرد
_ ببین ، اینجاش زخم شده خون میاد
طوفان پوف کشید
دیگر طاقت نداشت
تنِ دخترک را میخواست
کمربندش را سفت کرد و زیرلب غرید
_ در شأن طوفان خسروشاهی نیست تو سرویس بهداشتی خودارضایی کنه!
ماهی مظلومانه پچ زد
_ چی؟
طوفان با قدم هایی محکم سمت در رفت
_ هیچی ، بلیط میگیرم چندساعت دیگه تهرانم
بتادین بریز روش عفونت نکنه تا برسم
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
34330
Repost from N/a
-باید صیغه کنیم...
-چی داری میگی...؟!
امیریل کلافه دست توی موهاش برد...
-سرهنگ بهمون شک کرده... باید صیغه بخونم وگرنه می فهمه که الکی گفتم...
-خب... خب... دستم و بگیر چه می دونم بغلم کن...!
امیریل اخم کرد...
-به نظرت من ادمیم که بیام یه نامحرم و بغل کنم...؟!
-خب یه بار چه اشکالی داره...؟!
-خیلی مشکل داره دخترخانوم... یادت باشه که به خاطر تو تو این مخمصه افتادیم و اگه خانوم نمی خواست بره مهمونی و مست کنه، به این حال و روز نمی افتادیم...!
افسون بغ کرد...
-خب من چه می دونستم قراره مهمونی مختلط باشه تازه من مست بودم تو که نبودی دل به دل بوسیدنم دادی...!
امیر یل داشت میمرد تا یکبار دیگر طعم لبانش را بچشد...
-این حرف فایده ای نداره... الان سرهنگ یکی رو گذاشته به پامون... باید یه چیزایی رو براش روشن کتیم تا سرهنگ هم دست از سرمون برداره...
رستا گیج گفت: چیکار کنیم...؟!
چشم مرد برق زد: هرچی خوندم تکرار کن...
مرد ایه را خواند و دخترک با گفتن قبلت، ضربان قلب مرد را بالا برد و ناخودآگاه خیره لبانش شد...
-حالا چی میشه...؟!
امیریل لب داخل دهان کشید و گفت: بیا رو پام بشین...
-چی؟! تو که با بغل کردن مشکل داشتی؟
امیریل داشت دیوانه می شد...
سرهنگ بهانه بود و او رستا را می خواست و لمس تنش را...
-الان دیگه محرممی، مشکلی نداره....
سپس دست برد سمت دخترک و با یک حرکت او را بلند کرد و روی پایش نشاند...
دخترک لرزان و پر هراس خیره مرد شد...
-امیر...؟!
امیریل سر در گردن رستا فرو برد و گردنش را بوسید که نفس دخترک رفت...
-جون دل امیر... امیر به فدات... می خوام ببوسمت رستا...
هر دو نفس نفس می زدند که امیریل بی طاقت سر جلو برد و لب روی لبش گذاشت و تن دخترک را به خود چسباند....
دستش را زیر لباس دخترک برد و روی سینه اش کذاشت و با حرص سینه درشتش را فشرد که اه دخترک توی دهانش رها شد...
ناخودآگاه هم رستا با برجستگی زیرش خودش را به مرد مالید و ....
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
بگذار اندکی برایت بمیرم.... 💋
تا انتها رایگان... پنج شنبه و جمعه پارت نداریم... بدون سانسور🔞 وانشات فقط در vip❌ دشنه به زودی @roman_reyhaneniakaam
1 54520
Repost from N/a
#پارت_۲۷
کژال
-لابد بار اولته توام؟
-نه.
-پس بجنب دیگه از آدمهای ماست خوشم نمیاد.
دختر روبه رویش قرار گرفت و به چشمهای میراث خیره شد لبخندی روی لبهایش شکل گرفت.
-آقا شما زیادی جذابید.
میراث نیشخندی روی لبهایش شکل گرفت و گفت:
-آقا چیه؟ مگه من پادشاهم؟ میراث صدام کن. اسم تو چیه؟
دختر همانطور که بدن میراث را نوازش میکرد، جوابش را داد.
-ندا.
دستهایش اصلا گرما نداشت اما ترجیح داد اهمیتی به این موضوع ندهد، ندا خودش را به جلو کشید و با جرات زیاد لبهایش را روی لبهای میراث گذاشت.
درحال بوسیدن یکدیگر بودند که دست ندا پیشروی کرد و ربدوشامبر میراث را از تنش در آورد و شروع به نوازش سینهاش کرد.
موهایش را از پشت سر در دست گرفته بود و محکم ضربه می زد.
صدای ناله زنِ ناشناخته تمام خانه را پر کرده بود.
میراث هیچ لذتی نداشت، فقط درد میکشید.
دست بر روی بدن زن گذاشت و سرعتش را بیشتر کرد.
آن قدر باز بود، که بدون درد خودش را درونش حرکت می کرد.
یک لحظه بی حوصله فریاد کشید:
-گمشو اونور بابا! اینقدر گشادی که هیچ لذتی نمیبرم! فقط به خواجه حافظ شیرازی ندادی ،نه؟
زن، بدون این که توجه کند ،از پایین تخت با بدن لختش به طرف او آمد.
-من فقط این ماه با تو بودم عزیزم! تو خودت یکم خشنی این بلارو سرم آوردی!
رویش را جمع کرد و با حالتی چندش آور به او خیره شد.
-گشاد چه هیچی غار علی صدر شدی بابا! به خاله میگم جای دیگه بفرستت به درد من نمیخوری.....
همان لحظه دخترک بکری که تمام فکر و ذکر میراث را درگیر خودش کرده بود وارد شد.
صدای طنازش در گوش میراث طنین انداخت:
_دو برابر قبلی پول میخوام...در ازاش میتونی هر چقدر که بخوای منو به جای این گشاد روی تخت بالا و پایین کنی...
میراث درنگ نکرد.
زن چندش آور را کنار زد و با رسیدنش به دخترک چشم توسی با یه حرکت...
https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0
https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0
https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0
ته تغاری حاجی...‼️
پسر ناخلفش میراث!
پسر 28 ساله ی جذاب و سکسی معتمد محل...یه شب توی اوج نیاز و مستی با دختر بچه ای از محله ی فقیر نشین ها همخواب میشه و باکرگیش رو ازش میگیره و حامله اش میکنه.
ولی دختره برای فرار از دستش به هر دری میزنه اما میراث پیداش میکنه و اونو توی خونه زندونی میکنه و با وجود اینکه ازش حامله اس هرشب...♨️
اولین پارتاش شب رابطه ی پسر حاجی با دختر باکره اس
https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0
https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0
https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0
75830
Repost from N/a
- خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
87510
Repost from N/a
_آخه زن حامله مشروب میخوره مست میکنه دختر جون؟!…
با مشت محکم به شکمم می کوبم:
_وقتی نخوامش آره مست میکنم که بمیره…
جمیله خانوم دستی نوازش گونه روی صورتم میکشد:
_نگو اینجوری…بچته…از گوشت و خونته…همه بچه ها عزیزن واسه مادراشون…
بغض داشت خفه ام میکرد:
_عزیز بود جمیله خانوم…بچم عزیز بود تا زمانی که شوهرم سرم هوو نیاره…الان دست و پامو بسته…اگه نبود خیلی وقت بود که رفته بودم…الان واسه این لخته خون…باید گوشه ی این خونه دق کنم بمیرم…
اشکم می چکد:
_دیدی چی خریده بود واسه تولد نیلوفر جمیله خانوم؟!…برق سنگای گردنبنده چشم آدمو میزد…یه نگاه به سرو وضع من بکن…از زمانی که اومدم همین یه دست لباس سهمم بوده از زندگی با کوروش که اونم تو لطف کردی خریدی…وقتی میخوام برم حموم …ترس برمیداره…باید نصف روز و با حوله بچرخم تا اینا خشک بشه…حالا تو بهم بگو…این بچه چرا باید به دنیا بیاد؟!…یا من چرا باید تو این زندگی بمونم؟!…
جمیله خانوم هم با حرف هایم بغض میکند:
_صبور باش مادر…کوروش خان مرده…خام دلبریای نیلوفر خانوم شده…
حرف از صبر میزند و نمیداند که من آدم صبوری نیستم…
جشن دیشب و کادوی چشمگیر کوروش به نیلوفر…پوزخندهای نیلوفر و در آغوش کشیدن های کوروش…بالاخره صبرم را لبریز کرده بود…
انقدری لبریز که بخواهم با سی قرص خواب تا ابد بخوابم…
گیج شده بودم…
آرام روی تخت دراز میکشم …
مشروب و قرص ها کار خودش را کرده بود…
چشم میبندم:
_حلال کن جمیله خانوم…
زن با تعجب لب میزند:
_این حرفا چیه میزنی ماهور خانوم؟!..آدم ترس برش میداره…
کف دستم روی شکمم می نشیند:
_توام حلال کن مامانو…کوچولو…
دیگر زبانم توان چرخیدن درون دهانم را هم نداشت…
احساس سبکی میکردم…قلبم درد نمیکرد دیگر…
تکان های جمیله را متوجه میشدم…تنم را تکان میداد:
_ماهور خانوم…چشات چرا اینجوری شد…چیکار کردی با خودت؟!…ماهور خانوم…
حتی صدای پاهایش را هم می شنیدم…سمت اتاق دیوار به دیوارم می دوید…اتاق کوروش و نیلوفر…
چقدر خوشحال بودم که دیگر محکوم به شنیدن صدای معاشقه هایشان نیستم…
دستانم کم کم سرد می شوند…
_اینجا کوروش خان…یهو گرفت خوابید…
کوروش خان؟!…مگر مهم بود برایش…الاناست که یک به جهنم بگوید و برود اما…
صدایش را میشنوم که نامم را صدا میکند:
_ماهور…ماهور…
پس فهمیده بود که ماهور با کسی شوخی ندارد…
_ماهور به هوشی؟!….لباسای بیرون منو بیار جمیله خانوم،..ماهورررر….نخوابی….جوابمو بده….
دوست داشتم بخوابم!!!
برای اولین و آخرین بار لبخند پیروزمندانه ای میزنم و بی توجه به فریادهای کوروش…راحت چشم می بندم…
ادامه🥺🥺🥺🥺👇🏿
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
1 517130