the boy who lived
you want light? be light ; https://t.me/BluChtBot?start=65a6a801b0dcaf8f8d
Show more1 392
Subscribers
+424 hours
+637 days
+8830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
میدونم که سالها بعد، بازم یاد اون غروب آفتاب اواسط ماه می میوفتم و بازم به تو فکر میکنم و بازم پر میشم از اون نارنجی و صورتی آسمونی که بعد از گفتوگوی ما آبی و نیلی شد. به تو فکر میکنم، به رودخونه ی وسط پارکی که من برای اولین بار توش بودم و تو از بچگی ازش خاطره داشتی. به سالها بعد که فکر که میکنم و بعد به این روزها و بعد میترسم. به خودم فکر میکنم، به خودم که مثل یک شبح پر شده از نقش آدم هایی که هرچند کوتاه از کنارش رد شدن و بخشی از وجودش رو لمس کردن و خودشون رو اونجا جا گذاشتن. از خودم میپرسم ایا اونا جا گذاشتن یا من خواستم که همه چیز رو نگه دارم؟ من بودم که دلم خواسته همه چیز رو نگه دارم و آیا واقعا چیزی بوده که جا مونده؟ شایدم چون من همیشه اخرین نفریام که صندلی هارو ترک میکنه و هرچی که جا مونده رو برای خودش جمع میکنه که یادگار اون لحظه باشه. برای تمام حس هایی که با حس کردنشون، با تمام غمی که هیچوقت توصیفش در کلمه هام جا نمیگیرن و بغض هایی که هیچوقت وا نمیشن، حس کردم که زنده ام و نفس میکشم و روحی دارم. از تمام اون رنگ ها، نارنجیها و قرمزها و آبیهایی که الان همشون به هم تنیده شدن و روی دست هام لکهاشون موندن و هرچقدر که تلاش میکنم، هیچ آبی پاکشون نمیکنه. میدونم که قراره اون دو ساعتی که روی اون بلندی کنار رودخونه نشستیم و حرف زدیم همیشه یادم بمونه و با خودم سر لج بیوفتم که چرا باید یادم بمونه. حرف های کوتاهت که رفتهرفته طولانی تر شدن، سوال هات، خنده هات بعد از شوخی های من که فقط توی ذهن خودم خنده دارن، ریاضیاتی که دوست داری و ادبیاتی که دوست دارم. به نگاه های سریع و زیر چشمی ای که بهم میکردیم و به دستت که تکیه داده بودیش و منی که میخواستم بگیرمش. دلم میخواد بازم ۱۸ می باشه و غروب و برای بار هزارم در مورد همه چیزایی که باهم حرف زدیم بازم حرف بزنیم و بخوای حدس بزنی که من آرتیست مورد علاقم کیه و توی اولین حدست بگی لانا دل ری و من بزنم زیر خنده. بعد هوا گرگ و میش شد و آبی روشن، تیره تر، تیره تر، نیلی و بعد شب شد.
کاش که هیچوقت شب نمیشد و ما همیشه اونجا میموندیم و توی یک داستان گم میشدیم. ولی شد و تو گفتی و من بغضم رو قورت دادم و لبخند بیجونی زدم و بعد؛ از بعدش سکوت یادمه و حرف های تکسیلابی ای که به احترام قبلش باهم رد و بدل میکردیم. به خداحافظیمون حتما فکر میکنم، به شماره ای که برام گذاشتی که میدونم هیچوقت قرار نیست بهش زنگ بزنم و به شمارهی منی که میدونم حتی اسمم سخت تر از این بوده که یادت بمونتش و بخوای به اون شماره ی ناشناس، اسم بدی.
سالها که بگذره، من همیشه به اون روز فکر میکنم، به تو، به پیرهن سفیدت، به لبخند های نصفهنیمه ات، به روح درک نشدت.
به لاک پشت ها فکر میکنم و دلم میگیره، به لاک پشت هایی که وقتی بچه بودی از رودخونه برشون میداشتی و مامانت دعوات میکرد و به نگاهی که به رودخونه کردیو گفتی ولی الان دیگه توش خبری از لاک پشت نیست.
رودخونه هم راکد شده بود، سبز تیره، پر از برگ های نیلوفر بدون گل، بدون هیچ لاکپشتی. بعد از ما،
شبحی از من باز اونجا شاید بشینه و جا بمونه و فکر کنه که ایا تو هم اون روز اونجا، روی بلندی، کنار رودخونهی حالا بدون لاک پشت چیزیو جا گذاشت؟