cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

پروژه ریسِت بزرگ

به قلم ملیحه حاج کتابی عضو اختصاصی انجمن نویسندگان

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
139
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

🦠🦠🦠🦠🦠 🦠🦠🦠🦠 🦠🦠🦠 🦠🦠 🦠 اعوذ بالله من الشیطان الرجیم پروژه زیست بزرگ #پارت ۲۲ -حال و روز مریض تعریفی نداره. روز به روز بدتر میشه -کی آوردنش؟ - دو روز پیش با علائم سرماخوردگی اومد سرپایی ویزیت شد. از دیروز تب کرده. -از الان بیمار تحت نظر منه. بعد از اعلام رضایت آنها با بیمار تنها شدم. نمی‌دانستم با کدام اعتماد به نفسی چنین جمله دهان پرکنی گفتم. خوب آقای ایرج پیمان، این گوی و این میدان. حالا چگونه می‌خواهی بیماری که هیچ چیز درباره نمیدانی را درمان کنی؟ من مانده بودم با مریض بدحالی که سرفه فرصت نمی‌داد نفس بکشد. همانطور که کنارش ایستاده بودم و پرونده اش را می‌خواندم، در حالی که نمی‌دانستم علمم می‌تواند کمک کند یا نه. بیماری کارش را به سرعت پیش بوده بود و تنفس را درگیر کرده بود. اول باید سرفه‌اش را آرام می‌کردم. هنوز دارویی که علاج این بیماری باشد نبود. بهتر بود مثل دکتر زند عمل کنم. توی ذهنم اسم داروهای موجود را مرور کردم و بر اساس همان دانسته ها شروع کردم به نسخه نوشتن. از پرستار کنار دستم پرسیدم: - خیلی وقته سرفه میکنه؟ -دیشب گاهی می‌کرد. امروز خیلی بیشتر شده. کارم را با تجویز داروهای ضد التهاب شروع کردم تا با آرام شدن سرفه ، اسکن ریه را هم انجام بدهم. در مرحله بعد چند آزمايش و اسکن ریه نوشتم و به دست پرستار دادم. -فورا جواب اینا رو برام بیارین. پرستار چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت. چند ساعت بعد جواب آزمایش‌ها را آوردند. اضاع خراب تر از چیزی بود که تصور می‌کردم. عفونت درصد زیادی از ریه را درگیر کرده بود و امکان داشت آن را از کار بیندازد. به نجاتش امید نبود؛ فقط می‌دانستم باید تلاش کنم تا درباره بیماری اطلاعات به دست بیاورم. از تمام معلوماتم استفاده کردم اما بی‌نتیجه. حال مریض روز به روز بدتر شد و نفس کشیدنش سخت تر. ویروس به سرعت می‌رفت تا اعضای بدنش را از کار بیندازد. به ونیلاتور احتیاج بود تا کمکش کند نفس بکشد. احتیاج داشتم بیشتر مطالعه کنم پس مراقبت از بیمار را به عهده دیگران گذاشتم و به خلوتم پناه بردم‌. در حال بررسی پرونده ای بودم که سپیده در نزده وارد شد. از این رفتارش جا خودم خواستم اعتراض کنم. نفس نفس میزد حتما اتفاقی افتاده که با عجله دویده تا من را خبر کند صدای پر استرس بریده بریده گفت : -آقای پیمان... عجله کنید. بیاین... بالای سر مریض. - چی شده؟ نفس گرفت و جواب داد: - حالش بدتر شده. نمیتونه نفس بکشه. با سرعت خودم را بالای سرش رساندم دستگاه بوق می‌زد و خط زندگی را صاف نشان می‌داد - عجله کنید. شوک بیارید. با عجله دستگاه را به من رساندند و مشغول کار شدم با هر ضربه بدن بالا می‌پرید اما بیمار برنمی‌گشت. بعد از نیم ساعت تلاش متوجه شدیم کار از کار گذشته. رویش را پوشاندم. با یک سرنگ مقداری خون از رگش گرفتم. سپیده با تعجب پرسید: - چه کار می‌کنید؟! -نمونه گیری. جسد رو بفرستید کالبدشکافی. باید ببینیم ویروس با این بدن چه کرده. ادامه دارد... 💉💉💉💉💉💉 🧬🧬🧬🧬🧬 🧟‍♀🧟🧟‍♀🧟
Show all...
🦠🦠🦠🦠🦠 🦠🦠🦠🦠 🦠🦠🦠 🦠🦠 🦠 اعوذ و بالله من شیطان رجیم پروژه ریسِت بزرگ #پارت ۲۱ خودکار توی دستش را به بازی گرفت: -متاسفانه بیماری ناشناخته‌ای که تو اخبار میگفتن، وارد شهر شده. بیمار مسافری بوده که از شهر همسایه وارد شده و الان توی بیمارستان بستریه. ما اینجا هستیم تا برای جلوگیری از گسترش بیماری راهکاری پیدا کنیم. از جایم بلند شدم و به شهردار گفتم: -شما قبلا جلسه گرفته بودید‌ راهکاری خواسته بودید، رو اعلام کرده بودم. چی شد بیماری وارد شهر شد؟ مشخص بود که شهردار جواب قانع کننده ای نداشت. نمی‌دانست چطور بی‌عملی و وادادگی خودش را توجیه کند. حالا که بیماری وارد شهر شده بود، متوجه شده بود که مسئله جدی است و احساس خطر کرده بود. جواب داد: -حالا گذشته هر چی بوده، گذشته الان چه کنیم؟ از صدایش درماندگی می‌بارید بیش از این سرزنش روا نبود. همه ما در یک کشتی بودیم و باید کمک می‌کردیم تا اوضاع بدتر نشده، مدیریت کند. سرجایم نشستم وجواب دادم: -سرعت انتشار بیماری بالاست. باید به مردم خبر بدیم تا توصیه های بهداشتی و رعایت کنن. و اینکه این بیمار باید تحت نظر من باشه. - به نظرتون درسته مردم رو الکی بترسونیم؟ بهتر نیست تمرکزمون روی درمان بیماری باشه؟ سپیده گفت: - این که هشدارها را جدی نگرفتید و راههای شهر نبستید، اشتباه بود. پنهان کردن مسئله اشتباه بزرگتره. پای جان مردم وسطه خیلی خوب میشه اگر، به نظر چهار پزشک اهمیت بدید. شهردار با لحنی متملقانه جواب داد: - ایم چه فرمایشیه؟ مگه میشه اهمیت ندیم؟نظر شما همیشه محترمه. برای همین اولین کسانی هستید که از اخبار مطلع میشید. از اونجایی که بیماری ناشناخته هست، من قصد دارم محلی ایجاد کنم که درباره بیماری‌ تحقیق بشه و خوشحال میشم دکتر پیمان ریاست اون مرکز رو به عهده بگیرن. این بهترین راه ممکن بود و من می‌توانستم مطالعات انجام نشده‌ام را پیگیری کنم. -بسیار عالی و باعث خوشحالیه. قبل از اون، من باید وضعیت بیمار رو بررسی کنم.بعد درخدمتم. متاسفانه تحقیقات ما به دلایلی نا تموم موند و تمام اطلاعات و نمونه‌ها رو دولت گرفت. حرف دیگری نداشتم‌‌. بلند شدم که خداحافظی کنم و بروم. شهردار از جا بلند شده و با احترام دستش را دراز کرد. -خیلی خوبه شما تحقیق تون رو همین‌جا تو شهر خودمون کامل کنید. دست دادیم و با رضایت کامل خداحافظی کردم‌. باید سریع خودم را به بیمارستان می‌رساندم. نمی‌دانستم شخص بیمار در چه وضعیتی هست؛ شاید در حال مرگ. بیمارستان در تک و تا بود. دست پاچگی عجیبی در رفتار کادر درمان دیده می‌شد. به وضوح معلوم بود مهمان ناخوانده آنها را سخت غافلگیر کرده. شتابان خود را به اتاق مریض رساندیم. رو به سپیده گفتم. -خوب گوش کن. بیماری از هوامنتشر میشه باید ماسک، گان و لبای مخصوص حتما داشته باشید. تمام مرخصی‌ها لغو میشه. احتمال سرایت به همه هست، پس به فکر افزایش ظرفیت هم باشید. سپیده متعجب از دستورات زنجیره‌ای من چشمی گفت و رفت. صدای سرفه‌های شدید از اتاق بیمار به گوش می‌رسید. ادامه دارد... 💉💉💉💉💉💉 🧬🧬🧬🧬🧬 🧟‍♀🧟🧟‍♀🧟
Show all...
شکوفه می‌ریزد بر سر عروس زمین داماد آسمان گره می‌زند دلها را دست عشق زیر چتر دلدادگی
Show all...
🙋‍♂سلااام سلااام🙋‍♀ دنبال رمانی هستی که کلیشه نباشه🤔 یه سر به لیست پایین بزن که بهترینا رو با ژانرای متفاوت برات جمع کردم دلبر🤪 ‌ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ ✨یک_سرگذشت_تلخ شروین شمس مرد خشن و سادیسمی که برای به دست آوردن تنها صاحب قلبش دست به هر کاری میزنه و قتل یکی از کوچیکترین کار هاشه. دختری که بین یه عشق مربعی گیر می‌کنه و... ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ 🌈جادوگر_مو_سفید رمان جذاب و تخیلی در مورد یه دختر به اسم الهه که وارد دنیای دیگه ای میشه و می فهمه که پدرش شاهزاده اون دنیا بوده و موقع جنگ به زمین فرار کرده و مردمش توی جنگ شکست خوردند و اون باید قیام کنه و سرزمینش رو پس بگیره ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ ✨چکاوک رمان درباره دختریه به اسم چکاوک که به خاطر دلایلی مجبور به ازدواج با خانزاده روستا آتاکان میشه . اما این ازدواج یه ازدواج معمولی نبود و هیچکس نمیدونست این ازدواج شروع یه عشق رازآلود میشه... ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ 🌈عشق_به_توانx رمان جذاب و عاشقانه ای که شخصیت های اصلیش کلی تنش و پشت سر میزارن تا بهم برسن و تو هوای هم نفس بکش !.. دختری که اجبار خانواده اش قبول نمیکنه برای ازدواج با پسر عموش و به تهران میاد... ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ ✨من‌از‌قبل‌نفرین‌شدم رضوان انسانیست نادر که توسط جادوگران به زور دزدیده میشود اما اصل ماجرا اینجاست که سرزمین جادویی رازی خوفناک دارد و رضوان مجبور می‌شود آن را از طریق سامح، مردی نفرین شده و جذاب پیدا کند! تقابل #شب و #روز ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ 🌈پروژه_ریسِت_بزرگ من دکتر ایرج پیمان هستم ویروس شناس شهرِ... من درحال مبازره با دشمن ناشناخته هستم برا توطئه بزرگ و خطرناکی در جریان است. عوامل شیطان هجوم آورده اند تا حکومت جهانی او را برقرار کنند. بزودی جهان ریسِت میشود.سرانجام همه نابودیست. ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ ✨گرداب_عشق عشقی آتشین بین کیاوش و روشا . عشقی که هر کدامشان دیگری را به اندازه معبود میستاید .و اما آخر این عشق چه میشوند چه کسانی یا چه کسی باعث میشود تا... 🌈خانزادِ_عاشقِ_من حنا دختری تنها که دل را به نگهبان روستا می‌بازد اما زمانی که عشق تمام وجودش را فرا می گیرد راز هایی برایش فاش میشود که قلبش را به در می آورد و او را در زندان تنهایی حبس میکند حال، مرد نگهبان خانزاد روستاست و قرار است همسر خواهر ناتنی حنا شود. ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩ෆෆ⁩
Show all...
🦠🦠🦠🦠🦠 🦠🦠🦠🦠 🦠🦠🦠 🦠🦠 🦠 اعوذ بالله من الشیطان الرجیم پروژه ریسِتِ بزرگ #پارت۲۰ وقتی مکالمه با شهردار تمام شد، پیامکی به کامران ارسال کردم و اخبار شهر را گفتم. فکر و خیال رهایم نمی‌کرد. امید مردمِ شهر و مسوولانش به نتیجه تحقیقات من بود. اما دست خالی و بی نتیجه می‌رفتم. توضیحاتی که در ذهنم ردیف کرده بودم، خودم را هم قانع نمی‌کرد چه برسد به مردمِ مضطرب. کاش می‌توانستم در خانه بمانم تا مجبور نباشم شرمندگیم را پشت توجیهات بیهوده پنهان کنم. اما من دکترم. امید یک شهر به دانش من بود. باید با دشمنی می‌جنگیدم که راه شکست دادنش را نمی‌دانستم. بدبخت شهری که سوپرمَنَش من باشم! داشتم راه می‌افتادم که دیدم صفحه گوشیم روشن شد و همزمان صدای آلارم به گوشم رسید. با دیدن اسم دکتر زند آه کشیدم. ای کاش او جای من به شهر می‌رفت. او با بیماران پایتخت سروکار داشت. علائم و عوارض بیماری را دیده بود و انواع داروهای موجود را امتحان کرده بود به امید اینکه یکی از آنها پیشرفت بیماری را کند کُنَد. سرعت سرایت بیماری دکتر زند را نگران کرده بود از اینکه مجبور شده برنامه‌اش را نیمه تمام رها کند، عصبانی بود. و این حس، پست صدای کلافه و بر استرسش پیدا بود. با حرف‌ها و راهنمایی‌های او اندکی آرام شدم، اما ناراحتیم سر جایش باقی بود. احساس می‌کردم می‌توانم بر این درد بی‌درمان مسَکِنی باشم. تا به شهر رسیدم، بلافاصله به شهرداری رفتم تا درجلسه اضطراری مدیریت بحران شرکت کنم. داشتم با عجله خود را به دفتر شهردار می‌رساندم که صدای با شور و حرارت سپیده خانم را شنیدم -سلام آقای پیمان. با سرعت تمام خودش را به من رساند تا همراه من باشد. نگاهی به او انداختم و پرسیدم: - چطور این اتفاق افتاد ؟ مگه من کلی توصیه نکرده بودم؟ - متاسفم آقای دکتر. وقتی شما رفتید، بیشتر با شهردار و بحث کردیم. سعی کردیم قانعش کنیم خروجی های شهر را ببندن. چند تا جلسه دیگه گذاشت اما بی‌نتیجه بود. افراد با نفوذ شهر مخالف بودن. خدایا به کدام دیوار سرم را بکوبم؟ عشق پول اینا رو کور کرده! نمی‌فهمند چه بلایی درپیش است. با حرص غریدم: - افراد با نفوذ شهر!مشتی تاجر طماع که سیر نمیشن. لعنت به هرچی آدم خودخواهه. در جو پر استرس جلسه، همه امیدها به اطلاعات نداشته من بود. مانده بودم چگونه بگویم هیچ تلاشی نکردم تا درمان بیماری را پیدا کنم. باز هم درود به دکتر زند که اطلاعات و مشاهداتش را برایم ارسال کرده بود و من حرفی برای گفتن داشتم. شهردار جلسه را با اعلام رسمی فاجعه شروع کرد. ادامه دارد... 💉💉💉💉💉💉 🧬🧬🧬🧬🧬 🧟‍♀🧟🧟‍♀🧟
Show all...
یه لیست از چنلای حق عضویتی زود جووین بدید تا لینکا نپریدن ❤️💋رمان عاشقانه 💋❤️JOIN ❤️‍🔥🍷خوناشامی هیجانی 🍷❤️‍🔥 JOIN 🫀🥀عشق اجباری 🫀🥀JOIN 🍎♥️حرارت عشق 🍎♥️ JOIN 🍒🍫رمان هبوط 🍒🍫 JOIN ❤️🩸رمان تخیلی ❤️🩸JOIN 🥩🩸خونا‌شامی‌/گرگینه‌ای 🥩🩸JOIN ❤️‍🔥👠عاشقانه‌ای متفاوت ❤️‍🔥👠JOIN ❤️‍🔥❣ریسِت بزرگ ❤️‍🔥❣JOIN ❤️‍🔥🔥عشق به توانx ❤️‍🔥🔥JOIN 🍒❤️‍🔥معتبرترین شاپ 🍒❤️‍🔥JOIN 📕❤️‍🔥اکیپ نویسندگان 📕❤️‍🔥 JOIN ❤️🤍شرکت در تب لیستی ❤️🤍JOIN
Show all...
🦠🦠🦠🦠🦠 🦠🦠🦠🦠 🦠🦠🦠 🦠🦠 🦠 اعوذ بالله من شیطان رجیم پروژه لیست بزرگ #پارت ۱۹ داخل ماشین نشستیم و حرکت کردیم. زمان ترک روستا رسیده بود. تمام شور و اشتیاق موقع آمدن، زیر سایه ناکامی محو شده بود. غم عظیمی بر روح و روان ما سنگینی می‌کرد. هیچ کسی تمایل نداشت سکوت سنگین فضا را بشکند. کاش می‌شد به درمانگاه برویم تا به بیماران کمک کنیم. حداقل مسکنی بدهیم. شاید لابلای داروهای موجود چیزی باشد که پیشرفت بیماری را کند کُنَد. اما مجبور بودیم بدون توجه به دردها و ناله های مردم روستا را ترک کنیم تا دکتر زند اطلاعات را به وزیر جنگ تحویل می‌دهد. کامران گرفته و غمگین به پشت صندلی تیکه داده بود و بیرون را نگاه می‌کرد. آه کشید: - باورم نمیشه. داریم دست خالی و بی نتیجه برمی‌گردیم. مثلا قرار بود درمان بیماری رو پیدا کنیم. با شکستن سکوت، نطق من هم باز شد: - حالا چیکار کنیم؟ هرچی فکر می‌کنم نمی‌فهمم، وزارت جنگ را چه به دوا درمان مردم؟ دکتر زند دنده را عوض کرد و بدون آنکه نگاهش را از توی جاده بردارد، جواب داد: -میفهمی. وقتی اطلاعات خودت رو مرور کنی، خوب میفهمی. اطلاعاتم را مرور کنم؟ وزارت جنگ های بیولوژیکی. در محاوره به اختصار وزارت جنگ می‌گفتیم. با یادآوری این عنوان دوزاریم افتاد. بیچاره ملتی که نمی‌دانند از کدام دشمن ضربه می‌خورند. با بلایی میمیرن نمی‌دانند از کجا آمده و چرا. من موفق شده بودم اطلاعات ویروس را دور از چشم دکتر زند در حافظه تبلتم نگه دارم و بعد از رسیدن به پایتخت، بررسی کنم و درباره ارتباط آن با توضیحات عجیب دکتر زند سوال بپرسم و دنبال جواب آن اینترنت را زیر رو کنم. مهمان ناخوانده همه اخبار را به محاق برده و پای پزشکان را به رسانه‌ها کشانده بود هرچند که نمی‌دانستند چه کنند. فقط توصیه‌های ساده بهداشتیِ کودکستان‌ها به یاد مردم می‌آوردند وشاید از میان مردم کسی بود که ازخودش می‌پرسید از کجا این مرض پیدا شد؟ مگر قبلا دست‌هایمان را نمی‌شستیم؟ بهداشت را رعایت نمی‌کردیم؟ هنوز نتیجه بررسی را توذهنم جمع بندی نکرده بودم که صدای آلارم گوشی خبر از دریافت پیام می‌داد. رخ داده بود، آنچه که مرا می‌ترساند ادامه دارد... 💉💉💉💉💉💉 🧬🧬🧬🧬🧬 🧟‍♀🧟🧟‍♀🧟
Show all...
🦠🦠🦠🦠🦠 🦠🦠🦠🦠 🦠🦠🦠 🦠🦠 🦠 اعوذ بالله من شیطان رجیم پروژه لیست بزرگ #پارت ۱۹ سوار ماشین شدیم تا از روستا برویم. غم عظیمی بر روح و روان ما سنگینی می‌کرد. هیچ کسی تمایل نداشت سکوت سنگین فضا را بشکند. کاش می‌شد به درمانگاه برویم تا به بیماران کمک کنیم. حداقل مسکنی بدهیم. شاید لابلای داروهای موجود چیزی باشد که پیشرفت بیماری را کند کُنَد. اما مجبور بودیم بدون توجه به دردها و ناله های مردم روستا را ترک کنیم تا دکتر زند اطلاعات را به وزیر جنگ تحویل می‌دهد. کامران به صندلی تکیه داده‌ بود، گرفته و غمگین. آه کشید: - باورم نمیشه. داریم دست خالی و بی نتیجه برمی‌گردیم. مثلا قرار بود درمان بیماری رو پیدا کنیم. با شکستن سکوت، نطق من هم باز شد: - حالا چیکار کنیم؟ هرچی فکر می‌کنم نمی‌فهمم، وزارت جنگ را چه به دوا درمان مردم؟ دکتر زند دنده را عوض کرد و بدون آنکه نگاهش را از توی جاده بردارد، جواب داد: -میفهمی. وقتی اطلاعات خودت رو مرور کنی، خوب میفهمی. اطلاعاتم را مرور کنم؟ وزارت جنگ های بیولوژیکی. در محاوره به اختصار وزارت جنگ می‌گفتیم. با یادآوری این عنوان دوزاریم افتاد. بیچاره ملتی که نمی‌دانند از کدام دشمن ضربه می‌خورند. با بلایی میمیرن نمی‌دانند از کجا آمده و چرا. من موفق شده بودم اطلاعات ویروس را دور از چشم دکتر زند در حافظه تبلتم نگه دارم و بعد از رسیدن به پایتخت، بررسی کنم و درباره ارتباط آن با توضیحات عجیب دکتر زند سوال بپرسم و دنبال جواب آن اینترنت را زیر رو کنم. مهمان ناخوانده همه اخبار را به محاق برده و پای پزشکان را به رسانه‌ها کشانده بود هرچند که نمی‌دانستند چه کنند. فقط توصیه‌های ساده بهداشتیِ کودکستان‌ها به یاد مردم می‌آوردند وشاید از میان مردم کسی بود که ازخودش می‌پرسید از کجا این مرض پیدا شد؟ مگر قبلا دست‌هایمان را نمی‌شستیم؟ بهداشت را رعایت نمی‌کردیم؟ هنوز نتیجه بررسی را توذهنم جمع بندی نکرده بودم که صدای آلارم گوشی خبر از دریافت پیام می‌داد. رخ داده بود، آنچه که مرا می‌ترساند ادامه دارد... 💉💉💉💉💉💉 🧬🧬🧬🧬🧬 🧟‍♀🧟🧟‍♀🧟
Show all...
ادامه دارد... 💉💉💉💉💉💉 🧬🧬🧬🧬🧬 🧟‍♀🧟🧟‍♀🧟
Show all...
🦠🦠🦠🦠🦠 🦠🦠🦠🦠 🦠🦠🦠 🦠🦠 🦠 اعوذ بالله من الشیطان الرجیم پروژه ریسِت بزرگ #پارت ۱۸ دوان به سمت او رفتیم. در آستانه اتاقکی گوشه آزمایشگاه، شاهد اشیای عجیبی بودیم. نه اسکلت روی نه تخت دراز کشیده بودند. دکتر تمام هیجانش را در صدایش ریخت بااشاره به آنها گفت: - شما اخبار رو دیدید، نه؟ اینا تازه و سالم بودن. نمیشه با این سرعت تجزیه شده باشن. کامران حیرت زده‌تر از قبل پرسید: -مطمئنید که آدرس...؟ دکتر زند دستش را به اطراف تکان داد: - آره که مطمئنم. غیر ممکنه اشتباه باشه همین جا بود. چرا اینطوریه؟ با چیزی که تو گزارش نشون دادن، همخونی نداره. تازه چندروزه بیماری منتشر شده، مگه میشه به این سرعت جسد تجزیه بشه؟ کامران رو به ما پرسید: - پس نفر دهم کجاست؟ بعد از سکوت سوال آمیز ما ادامه داد: - تو اخبار گفته ده نفر اینجا بودند. تخت دهم خالیه. گفتم: - پس معلوم شد چطور ویروس منتشر شده. میتونیم کارمون رو شروع کنیم؟ دکتر زند جواب داد -بله، حتما. باید دنبال ویروس بگردیم. عجله کنید. کامران هنوز دنبال درگیر تعداد اسکلت ها بود: -هنوز موندم چطوری بیماری از اینجا به شهر منتقل شده؟ اصلاً کجا دنبال ویروس بگردیم؟ دکتر زند به چشم های پرسوال او نگاه کرد: -پرسیدی نفردهم کجاست نه؟من میگم. اون آخرین نفری بود که بیماری رو گرفت‌. فکر می‌کرد بیرون از اینجا میتونه جلوی مرگ خودش رو بگیره. اون بیمار من بود. آدرس اینجا و محل ویروس رو گفت. با عجله راه افتاد و ما دنبالش. به در بسته اتاقکی رسیدیم. دکتر زند با وارد کردن رمز سیستم ایمنی را از کار انداخت و در بسته، باز شد. یک اسکلت داخل یک محفظه شیشه ای قرار داشت. نگاه حیرت زده ما روی آن زوم شده بود. دکتر زند توضیح داد: -ویروس داخل یک جسد قدیمیه. سی سال پیش توی یک کشفیات باستان شناسی پیدا شده. اما قبل از انتقال به موزه، دزدیدن. -یعنی این همون جسده؟ بعد از دزدیدن آوردنش اینجا؟ دکتر زند ادامه داد: - ظاهراً یک اشتباه فنی باعث شده کارکنان اینجا خودشون مریض میشن. خیلی سوال داشتم اما قبل از اینکه بتونه جواب بده، مرد. کامران پرسید: - بهتر نیست اطلاعات کامپیوتر رو ببینیم؟ قبل از اینکه دکتر زند جواب دهد با تعجیل گفتم: - من این کار رو انجام میدم. اطلاعات راداخل فلش و تبلت خودم کپی، و بعد از تایید کامپیوتر را خاموش کردم. با اشاره انگشت به کامران گفتم: -حله. بریم. صدای دکتر زند شنیده می‌شد. داشت بحث می‌کرد و حرص می‌خورد. وقتی مکالمه تلفنیش تمام شد، صدا زد: -دست نگه دارید!باید از اینجا بریم. کامران ناباورانه پرسید: -کجا بریم؟! ما که هنوز کاری نکردیم. کلی اطلاعات داریم که باید روش کار کنیم. دکتر زن دندان قروچه ای کرد و گفت: - ما هیچ کاری نمی‌کنیم. همین الان از اینجا میریم. با چند قدم خود را به او رساندم و آرام پرسیدم: -شما خیلی پیگیر کار بودید چی شد یه دفعه؟!دکتر زند چنگی به موهایش زد: -اجازه نداریم پیگیری کنیم. - یعنی چی؟! - دستور وزارت جنگه. با کامران همزمان باهم پرسیدیم: - وزارت جنگ؟! با بیقراری گفتم: - ما چند تا پزشکیم و میخوایم یک ویروس ناشناخته بررسی کنیم تا درمان بیماری روپیداکنیم. به وزارت جنگ چه ربطی داره؟! دکتر زند صدایش را بالا برد: -ربط داره... ربط داره. یادآوری مردمِ بد حالی که، برای دارو التماس می‌کردند، مرا به آستانه جنون می‌رساند. رو به دکتر زند او را مخاطب قرار دادم: - امید مردم به ما دکتر است. باید درمان بیماری رو پیدا کنیم. نباید ول کنیم بریم. ما مسولیت داریم. - چاره ای نیست. مجبوریم. -پس مردمی که دارن میمیرن چی؟ - نمیدونم. -اقای دکتر... -بس کن آقای پیمان! دستش را به سمت من دراز کرد و گفت اطلاعات را بده من. باید به وزیر جنگ تحویل بدم. با اکراه فلش را توی دستش گذاشتم و او توی جیبش گذاشت -حالا بریم. وقتی تعلل ما را دید، با خشم کنترل شده‌ای صدا بلند کرد: - معطل چی هستین؟ نمیفهمین چی میگم؟اینجا یه مکان نظامیه. ما اجازه نداشتیم وارد بشیم. ما با این کارمون وزیر رو عصبانی کردیم. یتطبق دستور عمل می‌کنید یا توی دادگاه جواب پس بدید. ادامه دارد... 💉💉💉💉💉💉 🧬🧬🧬🧬🧬 🧟‍♀🧟🧟‍♀🧟
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.