کانال رسمی الهام قنبری(رمان ایستا)
ورود به دنیایی سرشار از #هیجان، #ترس و تخیل. 👺 👻🧟♂ #روستای_وحشت یک گروه شش نفره که متشکل از سه پسر و سه دختر میشن، درگیر ماجراهایی میشن که تهش خیلی بد و یا شایدم خوب تموم شه! ترسناک و تخیلی. شنبه تا چهارشنبه، شبی یک پست
Show more3 993
Subscribers
-1424 hours
+467 days
+27530 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
پست امشب خدمتتون.
لینک اینستاگرام نویسنده، برای ارتباط مستقیم.
درصورت پیش اومدن هرگونه اختلال در تلگرام بقیه رمان و داخل اینستا ادامه میدم. 😘😘
لینک:
https://www.instagram.com/invites/contact/?igsh=yle2zjhmpqx9&utm_content=dwqf512
🎉 4🥰 1
9300
صد_و_چهل_و_یک.
***
یک روزی میشد که دوباره مثل چند وقت پیش ما دخترها، جمعمان جمع بود، البته که جمع ما بی حضور اهورا هیچوقت رنگ و بوی خاص حضور اورا نداشته و ندارد!
خبر نو این است که صبح امروز، دانیال و پرهام به دستور کاووس به قصر آمده اند، زیرا ممکن است حمله هایی کوچک از سوی جِلیوس، شروع شود.
راستش را بگویم برایم آنقدر ها مهم نیست که قرار است چه شود و نشود!
اگر خدا بخواهد همه چیز خوب پیش می رود.
همانطور که کنار فلورا روی تختش دراز کشیده بودم، از او سوالی می پرسم که از پرسشش در دل ، به غلط کردن می افتم. :
-میگم فلو؟
:
-جونم؟
:
-میگم که اهورا جدی جدی تورو... یعنی... باور کردنش...
:
-ماریا میشه اون دهن و بسته نگه داری؟
با تعجب به رزا که شانه به دست و تهاجمی نگاهم می کند, می گویم:
-وا! خوبی تو؟
صدایش را بالا می برد و رگباری از تیر کلامهای تند را از تفنگ غضب، روانه چشمهای گشاد شده ام که کمی هم به سوزش افتاده اند، می کند. :
-وا و مرض! چقدر تو اون کله ت عقل داری؟ نمیفهمی بعضی حرفها زدن ندارن؟ مگه کاووس نگفت چیزی نگیم ما؟ گفت یا نگفت؟
:
-هی هی رزا خانوم! برا من صدات و بالا نبرا.
اخمهای درهم رفته ام، اخمهای حسود رزا را وادار به تقلید از من می سازد. :
-ماریا واسه من شاخ و شونه نکشا! من خودم اعصابم منفی هزاره...
:
-چرا مثلا؟ نکنه هنوزم از حس هرمنیت به رفیقت دست نکشیدی؟ نکنه فکر میکنی بهت حس داره؟ فکر میکنی از هق هق های شب تا صبحت بی خبرم؟
فلورا، با نگرانی لب می زند:
-بچه ها بیخیال!
:
-نه فلورا، بزار بگه. به هر حال باید دلش خالی شه یا نه؟ آره... براش گریه میکنم، به تو چه؟ من حتی اگه گ*ش هم نباشم دوستش دارم، اهورا برای من ی مرد تکرار نشدنیه!
نیشخندی زده و با خنثی ترین لحن ممکن، می گویم:
-چقد کم ارزش.
نگاه خشمگین و شاکی اش را نادیده می گیرم و با کمی مکث, اینبار آهسته تر از دقیقه های پیش می گویم:
-ببین رزا، به خدا قسم فقط بخاطر خودت میگم. توی این چند سال چقدر از اهورا توجه مثلا احساسی عاشقونه دیدی؟ چند بار با رفتارهاش بهت فهموند که تو براش با بقیه تفاوت داری؟ جون من نه، جون خودش بشین قشنگ فکر کن. یکم منطقی برو جلو خواهر من.
از قدمهای بلندی که برای نشستن در کنارمان به طرف تخت برمی دارد، مشخص است که او هم آرام شده است، اما غمی عمیق و کشنده چشمهایش را غرق خود کرده.
دسته شانه را به چانه اش می چسباند و می نالد:
-خب منم میدونم همه این چیزا و دیگه... اما دلم چی؟ باید تمام تلاشم و بکنم برای کشتن این حس از بیخ اشتباه و پوچم، خب نمیتونم... چیکار کنم؟
:
-بعد این داستانا رفتیم تهران برو پیش مشاور. خیلی کمکت میکنه، البته اینکه به اهورا حس داشته باشی چیز بدی نیست اما، ماها رفاقتمون خیلی صمیمیتر و عمیقتر از این حرفاس و اصلاً اهورا آدم این چیزا نیست که با کسی که رفیقشه...
:
-راستی تا یادم نرفته رزا، ماریا چی رو نباید به من بگه؟ نکنه من باعث شدم اهورا به چنین روزی بی افته!
دستپاچگی در حرکات رزا مشهود می شود و سرش را به دو طرف تکان می دهد. :
-نه نه. جدی نگیر ما حرف مفت زدیم...
:
-بگو دیگه. ماریا آدمی نیست که الکی ی چیزی بگه، تو هم کسی نیستی که بی دلیل داغ کنی. چی شده خب؟
:
-بابا هیچی نشده. ایسگا...
میان حرفهایش می پرم و می گویم:
-رک بگم بهت، وقتی توی زندان بودی اهورا تحت تاثیر طلسم مانلی، بوسیدت، اون واقعا نفهمید چی کار میکنه، دختره ذهنش و کنترل کرده بود.
👍 9❤ 2
9526
کدوم شخصیت رمان و دوست دارید؟
همراه با دلیل.
تو کامنت بگین.
❤ 9
14109
پست امشب خدمتتون.
لینک اینستاگرام نویسنده، برای ارتباط مستقیم.
درصورت پیش اومدن هرگونه اختلال در تلگرام بقیه رمان و داخل اینستا ادامه میدم. 😘😘
لینک:
https://www.instagram.com/invites/contact/?igsh=yle2zjhmpqx9&utm_content=dwqf512
❤ 3
21000
صد_و_چهل.
:
-چیزی شده مانلی؟
:
-فقط بهم انرژی برسون، داآکُ ها دارن تو تنش پخش میشن !
:
-دارم بهت وصل میشم، فقط تمرکز کن تا گرگم و تو ذهنت ببینی.
مانلی، کوتاه چشمهایش را میبندد و پس از اندکی تعلل، به کاوینا اطلاع میدهد که توانسته است گرگ او را ببیند.
:
-بچه ها تو رو خدا کمکش کنید... دیگه تحمل ندارم توی این حال و روز ببینمش!
:
-دارم پاکسازیش میکنم. دیگه حرفی نزنید تا تمرکزم به هم نریزه.
به نشانه موافقت با او، سر تکان داده و زیر تخت فلورا می نشینم.
همینطور که در اطراف چشم میچرخانم، متوجه لکه ای سیاه رنگ، که در حال تکان خوردن است و در قاب نگاهم خود نمایی می کند، می شوم.
کمی خم شده و زیر تخت را می نگرم.
نا باور، دهانم باز میشود تا فریاد بلندی سر دهم که با به یاد آوردن موقعیت جاری، دهانم ناخودآگاه بسته می شود.
آهسته، از جایم بلند میشوم و خودم را به کاوینا میرسانم که درست کمی عقبتر از مانلی، ایستاده است.
دستم را بر روی شانهاش گذاشته و کمی به پایین فشار میدهم تا هم قدم شود.
هنگامی که تقلاهایم را میبیند، به طرفم سر میچرخاند:
-چی شده؟
:
-زیر تخت فلورا... ازونا داره.
:
-ازونا چیه؟
:
-سو...سک. خیلی بزرگه... ی کاری کن!
کاوینا، نفس آسودهای کشیده و بی صدا، به طرف تخت فلورا میرود و مقابلش می نشیند.
به نقطهای خیره میماند و کمی بعد، دستش را به طرفی درست زیر تخت دراز کرده و چیزی را از آن نقطه تاریک، برمیدارد.
از جایش بلند شده و به طرفم پا تند میکند.
دست چپش را که مشت کرده است، مقابل صورتم در هوا تکان میدهد:
-گل یا پوچ؟
نکند گلی که در مشتش پنهان کرده است، از جنس سوسک باشد؟
او، یک قدم به طرفم برمیدارد که من دو قدم به عقب میروم. چشمهایش درست شبیه اغلب مواقعی شده است که دانیال، هدف شیطنتهای شومی را در سر دارد.
هر قدم که او نزدیک میشود، من فاصلهام را از دخترک دیوانه بیشتر میکنم، اما در انتهای تمام تقلاهایی که میکنم، کمرم با دیوار برخورد میکند.
با رسیدنش به من، مشتش را به طرفم میآورد. :
-کاوینا... جون من نکن.
مانند من، پچ پچ می کند:
-آقا سوسکه کارت داره.
:
-غلط نکن... ببرش کاوینا. نه... نیارش جلو! به خدا جیغ می زنم.
:
-ولی سوسکی میخواد بره لای موهای پر پشتت لالا کنه! دلت میاد پسش بزنی؟
:
-به خدا جیغ میزنم.
کاوینا، در حالی که به آرامی میخندد، مشتش را در مقابل چشمهای ترسیدهام باز میکند:
-عع! پس سوسکه کو؟ ببین رفته تو یقه ت؟
:
-چیکارش کردی؟! میکشمت کاوینا.
:
-از اولم سوسکی تو چنگم نبود، اون الان زیر تخت تبدیل به پودر شده!
:
-دستم انداختی؟ جنازت و می بندم!
:
-بشین بابا!
مانلی:
-بلاخره تموم شد، الآن دیگه به هوش میاد.
از کنار کاوینا رد میشوم و خودم را به نزدیکی تخت میرسانم.
فلورا، در حالی که چشمهایش را روی هم می فشارد، تکانهای عجیب و ترس برانگیزی می خورد.
مانلی، برای آنکه دلم را گرم کند، می گوید که برای تحت کنترل است و حال فلورا تا چند دقیقه دیگر خوب می شود. کاوینا:
-داره بهوش میاد بچه ها!
با احتیاط، بر روی لبه تخت مینشینم.
چشمهای باز و نگاه نرم همیشگی فلورا، اولین تصویر زیباییست که در این چند روز می بینم. :
-فلو!
پلک چشم راستش تند تند می پرد و دلم را می لرزاند، ترس به جانم می افتد و فکر می کنم که نکند اتفاقی برای عصبهای بینایی یا مغزش افتاده باشد؟
شتابان، فاصله ام را با او، به صفر می رسانم و مانند مادری که فرزندش را پس از مدتهای مدیدی دیده، دو دستم را به روی سر و صورتش می کشم و چند بوسه کوتاه و اما عمیق، به گونه و پیشانی اش می زنم. با صدایی که برای گوشهای خودم غریبه است، می نالم:
-خوبی؟ جون من بگو که خوبی! بی معرفت من، نگفتی ماریا تنها رفیقته که جونش به جونت وصله؟ دلم برات تنگ شده بود فلو!
:
-آب... میخوام.
شنیدن صدای بی رمق و خش دارش باعث می شود اشکهایم، دانه دانه چشمانم را به قصد گونه و در انتها چکیدن بر روی صورت فلورا، ترک کنند.
زودتر از هر کسی، مانلی با لیوانی بلند که محتوای درونش را آب پر کرده, کنار تخت حاضر می شود. آهسته لیوان را که در دست راستش دارد به دستم می دهد.
نگاهی تشکرآمیز، به او انداخته و لیوان را از دستهای لاغر و کشیده اش می گیرم و جرعه جرعه، به فلورا آب می دهم. :
-جاییت درد نداره؟ حالت چطوره عزیزم؟
سوالی که کاوینا داوطلبانه می پرسد، نگاه من و مانلی را نیز مشتاق می کند تا به دهان فلورا دوخته شوند. :
-تمام تنم... درد میکنه... انگار چند روز کتک.
❤ 13👍 1
20312
سکوت میکند و به نظر میرسد که نایی برای ادامه دادن حرفش را ندارد.
مانلی، با پشیمانی می گوید:
-الآن بهت ی معجون میدم... لطفا من و ببخش، میدونم کار اشتباهی کردم و حسابی شرمندم، البته این رو هم می دونم که پشیمونی سودی نداره. امیدوارم بتونی از ته دل من و ببخشی.
سکوت فلورا، در مقابل حرف های مانلی به درازا می پیوندد.
یعنی اگر من به جای او بودم، می توانستم راه بخشش را پیش بگیرم؟ :
-الآن فقط خستم... میخوام بخوابم.
❤ 11
21010