The Catcher in the Rye
25 202
Subscribers
+924 hours
+497 days
+13930 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
جنگ و صلح
(دلیل اینکه بالاتنهشون برهنهست، اینه که اگر شمشیر توی بدنشون فرو رفت، قسمتی از لباس وارد زخم نشه تا باعث عفونت شه.)
© The Duel & The Reconciliation, 1884. by Émile Antoine Bayard
«چون دام بیرون آورد، یکی آدمی در دام یافت. گمان کرد که عفریتی است. از او بگریخت. آدمی بانگ زد که: ای صیاد مگریز، من نیز مانند تو آدمی هستم، بیا مرا از دام خلاص کن تا به مزد خود برسی...» [هزار و یک شب، ترجمهی عبداللطیف طسوجی، جلد دوم، حکایت عبدالله بری و بحری]
این کار شاگال از «شبهای عربی» رو که بررسی کردم به این داستان رسیدم. داستان کامل رو در [اینجا] بخونید.
© When Abdullah got the net ashore..., 1948. by Marc Chagall
امروز گالری «درختها»ی داود امدادیان رفتم.
تا ۲۵ اردیبهشت هست.
توی پروژههای ۰۰۹۸۲۱
خوبه برای رفتن و دیدن.
فقط فضای کوچیک و شلوغی بود.
در دفتر فرانتس کافکا بودم.
خسته پشت میز تحریرش نشسته بود. دستهایش را به زیر انداخته بود و لبهایش را بههم فشرده بود.
تبسمکنان با من دست داد.
«شب بسیار بدی را پشتسر گذاشتهام.»
«به پزشک مراجعه کردید؟»
لبهایش را جمع کرد.
«پزشک...»
دستش را بالا برد و بعد رهایش کرد: «از خود نمیتوان گریخت. این، تقدیر است. تنها امکانی که برایت میماند، نگریستن است، و فراموشکردنِ اینکه بازیچه شدهای.»
رطوبت هوای پاییز و سرمای زمستانی زودرس، بیماری کافکا را تشدید کرد.
میزش در اداره، خالی و متروک بود.
دکتر ترمل که پشت میز دیگر نشسته بود، گفت: «تب دارد. شاید دیگر او را نبینیم.»
افسرده به خانه رفتم.
میز فرانتس کافکا، هفتهها خالی ماند.
ولی روزی دوباره به اداره آمد. رنگپریده، خمیده، متبسم. با صدایی خسته و آهسته به من گفت که فقط آمده است یکی دوتا پرونده را تحویل دهد و اوراقی شخصی را با خود بردارد.
میگفت حالش هیچ خوب نیست و چند روز دیگر به ارتفاعات تاترا خواهد رفت، به یک آسایشگاه.
گفتم: «خوب است. حتی بهتر است زودتر بروید -اگر امکانش را دارید.»
فرانتس کافکا غمگین لبخند زد: «مشکل همینجاست. در زندگی، امکان زیاد است. ولی در هر امکانی، تنها یک چیز میبینی و از آن گریزی هم نداری: عدم امکان وجود خودت را.»
چشمانداز هاجر و فرشته
بعد از گریهکردنِ هاجر، فرشتهای مقابلش ظاهر میشه و میگه برو پسرت رو از زیر بوتهها بیرون بیار: «من از او قومی بزرگ به وجود خواهم آورد.» [پیدایش ۲۱: ۱۸] پس از این، هاجر چشمش به یک چاه آب میخوره...
نکتهی قابل توجه در این اثر از کلود لورین، اینه که داستان این صحنه در کتاب مقدس توی بیابان اتفاق میفته اما در اینجا منظرهای سرسبز دیده میشه و بهجای چاه، یک رودخانه به تصویر کشیده شده.
فرشته با اشاره دست راستش به سمت شهری در دوردست، از هاجر میخواد تا پیش سارا و ابراهیم برگرده. و با دست سمت چپش هاجر رو خطاب قرار میده و در مورد قوم بزرگی که وعدهش رو میده حرف میزنه.
در این نقاشی «منظره» مهمترین نقش رو ایفا میکنه.
© Landscape with Hagar and the Angel, 1646. by Claude Lorrain (Claude Gellée)
در عالم هنر وقتی آدم یا حیوانی در یک نقاشی در برابر عظمت منظره، عنصری فرعی و کوچک محسوب میشه، بهش میگن «استافج».
© Man in the Woods, 1890. by László Mednyánszky