cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

⛦𝕹𝖔𝖈𝖙𝖚𝖗𝖓𝖆𝖑 𝕬𝖓𝖎𝖒𝖆𝖑𝖘⛦

🌑Archive https://t.me/+s6FbjZdA_hhjMGJk

Show more
Iran215 741The language is not specifiedMotivation & Quotes34 836
Advertising posts
418
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
Show all...
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
Show all...
دوستان کم کم دارم ریموو میکنم اگر کسی دوست داشت بمونه بهم خبر بده 😊🙏 یه عده هم که خودم دوست دارم باشین💚. If u wish to continue following Nocturnal_animals pls inform : @mo_drkh
Show all...
نه از چینم حکایت کن نه از روم که من دل با یکی دارم در این بوم هر آن ساعت که با یاد من آید فراموشم شود موجود و معدوم ز دنیا بخش ما غم خوردن آمد نشاید خوردن الا رزق مقسوم رطب شیرین و دست از نخل کوتاه زلال اندر میان و تشنه محروم از آن شاهد که در اندیشه ماست ندانم زاهدی در شهر معصوم به روی او نماند هیچ منظور به بوی او نماند هیچ مشموم نه بی او عشق می‌خواهم نه با او که او در سلک من حیف است منظوم رفیقان چشم ظاهربین بدوزید که ما را در میان سریست مکتوم همه عالم گر این صورت ببینند کس این معنی نخواهد کرد مفهوم چنان سوزم که خامانم نبینند نداند تندرست احوال محموم مرا گر دل دهی ور جان ستانی عبادت لازم است و بنده ملزوم نشاید برد سعدی جان از این کار مسافر تشنه و جلاب مسموم چو آهن تاب آتش می‌نیارد همی‌باید که پیشانی کند موم
Show all...
a8ee66e3_a188_42d5_b5ff_fe2af708d95c@SoundCloudDownloaderes_Bot.mp327.54 MB
mix_۲۰۱۹-۰۵-۲۵_۱۲-۲۹-۵۹.wav53.61 MB
Photo unavailable
هر گياهي که از زمين رويد وحده لاشريک له گويد
Show all...
قصهٔ رنجور و رنجوری بخواند بعد از آن در پیش رنجورش نشاند رنگ روی و نبض و قاروره بدید هم علاماتش هم اسبابش شنید گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند آن عمارت نیست ویران کرده‌اند بی‌خبر بودند از حال درون استعیذ الله مما یفترون دید رنج و کشف شد بَر وِی نهفت لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت رنجش از صفرا و از سودا نبود بوی هر هیزم پدید آید ز دود دید از زاریش کو زار دل است تن خوش است و او گرفتار دل است عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل علت عاشق ز علت‌ها جداست عشق اصطرلاب اسرار خداست عاشقی گر زین سر و گر زان سرست عاقبت ما را بدان سر رهبرست هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن گرچه تفسیر زبان روشنگرست لیک عشق بی‌زبان روشنترست چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رو متاب از وی ار سایه نشانی می‌دهد شمس هر دم نور جانی می‌دهد سایه، خواب آرد تو را همچون سمر چون برآید شمس انشق القمر خود غریبی در جهان چون شمس نیست شمس جان باقیست کاو را امس نیست شمس در خارج اگر چه هست فرد می‌توان هم مثل او تصویر کرد شمس جان کو خارج آمد از اثیر نبودش در ذهن و در خارج نظیر در تصور ذات او را گُنج کو تا درآید در تصور مثل او چون حدیث روی شمس‌الدین رسید شمس چارم‌آسمان سر در کشید واجب آید چونکه آمد نام او شرح کردن رمزی از انعام او این نفس جان دامنم برتافتست بوی پیراهان یوسف یافتست کز برای حقِ صحبت سال‌ها بازگو حالی از آن خوش حال‌ها تا زمین و آسمان خندان شود عقل و روح و دیده صدچندان شود لاتکلفنی فانی فی الفنا کلت افهامی فلا احصی ثنا کل شیء قاله غیرالمفیق ان تکلف او تصلف لا یلیق من چه گویم یک رگم هشیار نیست شرح آن یاری که او را یار نیست شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر قال اطعمنی فانی جائع واعتجل فالوقت سیف قاطع صوفی ابن‌الوقت باشد ای رفیق نیست فردا گفتن از شرط طریق تو مگر خود مرد صوفی نیستی هست را از نسیه خیزد نیستی گفتمش پوشیده خوش‌تر سِرِّ یار خود تو در ضمن حکایت گوش‌ دار خوش‌تر آن باشد که سر دلبران گفته آید در حدیث دیگران گفت مکشوف و برهنه بی‌غلول بازگو، دفعم مِدِه ای بوالفضول پرده بردار و برهنه گو که من می‌نخسپم با صنم با پیرهن گفتم ار عریان شود او در عیان نه تو مانی نه کنارت نه میان آرزو می‌خواه، لیک اندازه خواه برنتابد کوه را یک برگ کاه آفتابی کز وی این عالم فروخت اندکی گر پیش آید جمله سوخت فتنه و آشوب و خون‌ریزی مجوی بیش ازین از شمس تبریزی مگوی این ندارد آخر، از آغاز گوی رو تمام این حکایت بازگوی
Show all...
دوستان کم کم دارم ریموو میکنم بهم خبر بدین اگه دوست داشتین بمونین 😊 🙏
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.