cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

•شمشیری‌ازجنس‌انتقام•

_______________ ••﷽•• رمان "شمشیری از جنس انتقام" نویسنده و ویراستار: نرگس نظریت گرافیست و ادمین: @sheydaw_hd ☜فصل‌اول در حال ویرایش☞ پارت‌گذاری:یکشنبه،سه‌شنبه،چهارشنبه‌[ساعت 21:00] #هرگونه_کپی_پیگرد_قانونی_دارد🚫 _______________

Show more
Iran313 452The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
189
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Photo unavailable
اینم از ناشناس عزیزمون🥹♥️ ممنون برای پیام قشنگ و معرفیت عزیزدلم😻💋
Show all...
هـــق🥀🥲 اینم از پایان فصل دوم که پایان جلد اول در نظر گرفته میشه🫠🖤 امیدوارم خوشتون اومده باشه و راضی باشید🥰♥️ خب دیگه...قصه ما به سر رسید، کلاغه هم به نزدیکی خونش رسید🤭 خلاصه که بروبچ خوبی بدی دیدید حلال کنید🙌🏻 به اطلاع شما می‌رسونم که فصل سوم رمانمون در سال 1402 آغاز میشه🥲به خاطر مشغله‌های تحصیلی و کنکوری که در پیش دارم دیگه نمیتونم فصل جدیدو شروع کنم؛ ایشالا بشه و عمری باشه که در آینده تایپ کنم☺️❤️ فصل اول و دوم تو این مدت ویرایش میشه و احتمالا به صورت پی‌دی‌اف تو چنل قرار می‌گیره (ممکنه پارتای این دو فصل هم از چنل پاک کنیم!) تو این مدت چنل متوقف میشه؛ هر کسی دوست داره میتونه تو چنل بمونه تا همو گم نکنیم، دوستانی هم که حوصله ندارن و نمیتونن بمونن که هیچ... موفق باشن🤗🫶 ممنون از همه‌ی شما عزیزانی که تا این لحظه همراه ما بودید... همینطور ممنونم از دوست عزیزم شیدا که اولین مشوق من برای نوشتن بود🥹💕 از دوستای قشنگمون(به ویژه نفس و راضیه‌ی عزیز و ناشناسی که نمیدونم کیه😅) که همیشه همراهم بودن و با نقد و نظراتشون همه جوره حمایتم میکردن و بهم انرژی میدادن خیلی خیلی متشکر و سپاسگذارم🙏🏻❣ بدی خوبی دیدید، نقص تو رمان و قلمم دیدید به بزرگی خودتون ببخشید😅♥️ یــــــــاعــــــــلی...
Show all...
#شمشیری‌ازجنس‌انتقام #پارت‌سیصدوسی‌وهفتم #پایان‌فصل‌دوم -----------------⚔🩸----------------- ماتم برده بود... گیر کرده بودم تو اون دوازدهمی که آخر سر ازش اطمینان پیدا کرده بودم و دلم عجیب هوای باریدن گرفت! عجب روزی بود... عجب روزی هم بود!... دوازدهم اسفند... سی و یکمین "دوازدهم اسفندماهی" که روزِ فرزام بود... برای فرزام بود... تولد فرزام بود! دلم گرفت. سرم رو با دست‌هام پوشوندم و بغضِ تو گلوم رو باریدم. گریه کردم... گریه کردم... تموم غصه‌هام رو با اشک‌هام فریاد زدم. تموم دردودل‌هام رو با هق- هقِ بی‌صدا داد زدم. یادآوری حرف‌های دکتر کافی بود تا خودم رو ببازم. دیگه بُریده بودم! من... آسنات ملکی، دختری که ادعای سرسختی و مقاومتش گوش فلک رو پُر کرده بود دیگه به آخر خط رسیده بودم. مگه چقدر توان داشتم؟ چقدر می‌تونستم تحمل کنم و تو خودم بریزم؟ دیگه بُریده بودم... دیگه تموم شده بودم!... هق زدم و باز یادم اومد... به این‌که فرزام تا مدت‌ طولانی‌ای نمی‌تونست راه بره؛ به این‌که باید استعفا می‌داد و دیگه هرگز نمی‌تونست تو اداره فعالیتی کنه... اجازه نداشت! گریه کردم... گریه کردم برای فرزامی که دیگه نمی‌تونست آرزوش رو زندگی کنه... اون هم محکوم شده بود! به مرگِ خواسته‌هاش محکوم شده بود! به مُردن محکوم شده بود! اون ضربه‌ی وحشتناکی که تو بیست سالگی و بر اثر پرت شدن تو درّه بهش وارد شده بود و این‌باری که تیر بهش اصابت کرد، تموم جونش رو گرفت... آرزوی فرزام رو گرفت! سلامتیش رو، شغلش رو گرفت! دست ماهور که رو شونه‌ام نشست، با چشم‌هایی که از شدت گریه متورم شده بودن سر بالا بردم و نگاهش کردم. اون هم غصه داشت. با بغض و متأسف به منِ منزجر خیره شده بود... درست مثل مهتاب. صورتم رو با دستم پاک کردم. بلند شدم که چشم‌هام سیاهی رفت، ولی به روی خودم نیاوردم. باید پیش فرزام می‌رفتم. نباید تنهاش می‌زاشتم... نباید! سریع قدم برداشتم. صدای ماهور و مهتاب رو می‌شنیدم و نمی‌شنیدم. چشم‌هام مدام سیاهی می‌رفت. همه چیز در حال چرخش بود، ولی من بی‌اهمیت پیش می‌رفتم. تلو- تلو خوران از پله‌ها بالا رفتم... گیج و مبهوت با چشمی که تیک‌ عصبیش دوباره شدید شده بود از راهرو گذشتم. حالا روبه‌روی اتاقش بودم. لبخند زدم. اشکم چکید و من لبخند زدم. خاطراتم جلوی چشمم اومد و من مثل یتیمِ زیر آواری فرو ریختم! صدای فرزام تو گوشم پخش شد؛ صدای رهام هم. دستم رو به دستگیره‌ی در گرفتم. سردرد، کوفتکی بدن، چشم‌هایی که در اثر گریه ریز شده بودن... همه و همه داشتن من رو ویران می‌کردن! ضعف بدنی بود یا این حالِ افتضاحم رو نمی‌دونم... اما زمانی به خودم اومدم که صدای جیغ مهتاب با دردی که تو سر و زانوم پیچید یکی شد و... من آوار شدم! رو آبادیِ افکارم آوار شدم! اشکم چکید و چشم‌هام بسته شدن. "آسنات" گفتنِ ماهور، آخرین صدایی شد که تو ذهنم ثبت کردم و من لبخند زدم به این چشم بستنی که آرزو داشتم هرگز تموم نشه. دنیای تباه من پیش چشم و ذهنم سیاه شد و... نقطه... سر خط! «پایان فصل دوم» / 1401.6.26 / 19:00 / -----------------⚔🩸----------------- -نرگس‌نظریت- @Roman_NA_NRZ
Show all...
#شمشیری‌از‌جنس‌انتقام #پارت‌سیصدوسی‌وششم -----------------⚔🩸----------------- بازوم که کشیده شد، گیج‌تر از هروقتی سر جام وایستادم. - کجا داری میری؟ الان اینطور با نشخوار فکری می‌خوای چه غلطی بکنی؟ چرا یهو جوری رفتار می‌کنی که تموم تصوراتم از آسناتِ سرسخت بهم می‌ریزه و یه موجود بی‌دست و پا جلوی چشمم میاد؟ آسنات تو باید خودت رو کنترل کنی! باید مثل همیشه قوی باشی... وگرنه اتفاقی که روز مأموریت افتاد باز هم تکرار میشه! حرف‌هاش رو قبول داشتم؛ خودم هم از این پارادوکس رفتارهام تو این چند روز گیج بودم. آره حرف‌هاش عین واقعیت بود ولی من اون لحظه هیچ توجهی بهش نکردم. نمی‌تونستم هم که توجه کنم... انقدری حالم بد بود که نتونم جوابش رو بدم. - آسنات دارم با تو حرف می‌زنم! لعنتی هنوز جای سِرُمِ تو دستت تازه‌است، بعد تو راه افتادی تو این راهروهای نکبتیِ بیمارستان که چی بشه؟ راه بری و سرود ملیِ چه کنم چه کنم بخونی؟! بی‌حس نگاهش کردم. حالا مهتابی که تا الان یک‌بند حرف می‌زد هم ساکت شده بود و می‌تونستم چشم‌های مهیج و شاید منتظرش رو تصور کنم. من اما هیچ حرفی نداشتم... تهی بودم از هر چیزی... خسته بودم از هر چیزی... اون لحظه، فقط به یه چیز فکر می‌کردم... به حرف دکتر فکر می‌کردم! به این‌که فرزام... - آسنات! - امروز چندمه؟ ناباور از سوال بی‌ربطم، یه قدم عقب رفت و بازوم رو ول کرد. - تو دیوونه شدی! گلوله خورده تو فرق سرت مخت پوکیده! تیز به سمتش برگشتم و دندون‌هام رو بهم فشار دادم. - حرف اضافه نزن ماهور! به اندازه کافی روانم بهم ریخته، کاری نکن دهنم باز شه همین مثقال حُرمت بینمون هم از بین بره! قدم عقب‌رفته‌اش رو پر کرد و با عصبانیت خواست جوابم رو بده که مهتاب پا در میونی کرد. - تمومش کنین! این رفتارهای مسخره چیه؟ ماهور؟! درست می‌گفت؛ از شدت حرص و غضب رفتارهای مسخره‌ای از خودمون بروز داده بودیم. آه خدا، میگن تو خلقت هر چیزی هدفی نهفتست؛ اما هدفت از خلقت من چی بود؟ چه هدفی تو خلقت من پنهان شده که من تا به این سن نتونستم بفهمم؟! من لبریز بودم از حرص و کینه... من پر بودم از بغض و سرخوردگی! پر بودم از عُقده‌های چرکین و حال‌ بهم‌زن! من عُقده داشتم! عقده‌ی یه زندگی نرمال مثل خیلی از دخترهای هم‌سن و سالم. من عُقده داشتم خدا... بیست سال زندگیِ نداشتم رو عقده داشتم! - آسا تو حالت خوب نیست، بیا اینجا بشین! بیا قشنگم! تو این مدت پوست و استخون شدی به خدا خواهری. بی‌حرف روی صندلی نشستم و بلافاصله رو به مهتاب پرسیدم: - امروز چندمه؟ این‌بار با صورت سرخ بهم چشم‌غره رفت که چادرش رو کشیدم. - دِ بنال دیگه! انقدر سخته دهنت رو باز کنی؟! جمله‌ام واسش سنگین تموم شد. مهتاب دختر حساسی بود و من خیلی احمق بودم که این رو می‌دونستم و باز حرصم رو سرش خالی می‌کردم! - بی‌ادب نشو آسنات! - مهتــاب! پوفی کشید و چشم بست. - زهرمـار! یرقــان! دوازدهمه! داد می‌زد و تو صورتم بُراق شده بود که یکی از پرستارای نزدیکمون با اخم به سمتمون برگشت و هشدار داد. دیگه صدای هیچ‌کدوم رو نمی‌شنیدم؛ حرکات دست و دهانشون رو می‌دیدم و کَر شده بودم! / 1401.6.26 / 19:00 / -----------------⚔🩸----------------- -نرگس‌نظریت- @Roman_NA_NRZ
Show all...
پارت امروزو با این آهنگ بخونین🫠🖤
Show all...
شــرم🥀 بـــہ این دنیا... بـــہ‌ این دردا... بـــہ‌ این عمری که بر نمیگرده❤️‍🩹 داره یه عمر میشه که زیر آوارم🥺💔
Show all...
Garsha Rezaei - Sharm.mp37.09 MB
پارت امروزو با این آهنگ بخونین🫠🖤
Show all...
ساعت 19:00 میزارم😁
Show all...
پایه‌این زودتر پارتا رو بزارم؟🤭Anonymous voting
  • آرررهه🥹😭
  • نه بزار همون ساعت 9👌🏻
0 votes
بروبچ فرداشب دو پارت طولانی داریم🙂🤞🏽 وَ البته آخرین پارت‌های فصل دوم از رمان شمشیری از جنس انتقام💔:)
Show all...