cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

دنیای تاریک

در هر لحظه‌اى از زندگى، تو اين قدرت رو دارى كه بگى: داستان من اينجورى تموم نميشه. پایان خوش به قلم : تینا. چ الهه مرگ(پایان یافته) جنگ الهگان(پایان یافته) نگهبانان در شب (پایان یافته ادمین فروشنده رمان @Tina13847

Show more
Advertising posts
556
Subscribers
-324 hours
-97 days
-830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

AnimatedSticker.tgs0.11 KB
#part481 از قصر دور شدیم که فرمان ایستاد دادم جلوتر از همه ایستادم دستم به سمت جلوم گرفتم و ورد انتقال زیر لب خوندم کم کم دایره های طلسم توی هوا پدیدار شدن ویه دایره بزرگ تشکیل دادن من:حرکت کنید خودم اول از دروازه عبور کردم دقیقا جاده اصلی بودیم از اینجا به قصر پادشاه نیم ساعت راه بود واین راه سرباز های امپراتوری پوشش میدادن چون تمام مهمان ها از اینجا عبور میکنن حرکت کردیم دوباره کنار کالسکه شروع به حرکت کردم لوبینی:چیزی شده بی حوصله از شیشه کالسکه به بیرون نگاه میکرد اونم عاشق اسب سواریه واینکه الان مجبوره سوار کالسکه باشه خیلی عصبیش کرده من:چیزی نیست نیم ساعت دیگه میرسیم یکم تحمل کن لوبینی:مجبورم تحمل کنم خندم خوردم وارد دروازه اصلی شدیم کم کم مردم دیده میشدن تا دیدن کالسکه سرزمین شیاطین میترسیدن وکنار میکشیدن وراه باز میکردن لوبینی:هیچ وقت از اینکه مردم ازم بترسن خوشحال نبودم نیشخند زد وبه راه خالی نگاه کرد درست میگرفت این چیز خوبی بود بخاطر پیمان دوستی بین پادشاهی ها مردم دیگه کاری به شیاطین نداشتن وشیاطین هم به مردم اسیبی نمیزدن ولی هنوزم ترس مردم از بین نرفته چون می دونن موجودی از خودشون قوی تر هست شوالیه های پادشاه جلومون تعظیم کردن درودخیلی خوش امدید ما تا قصر همراهیتون میکنیم سری تکون دادم من:اوکیه به سمت قصر همراهیمون کردن از وروردی قصر عبور کردیم بیرون قصرحسابی زیبا وچشم نواز بود
Show all...
#part483 لوسیفرا:مثل اینکه بانوی خیلی رکی بودی قبلا من:نبابا دختر خوبی بودم البته دختر نبودم سپهر اخرم نتونست جلوی خندش بگیره وریز ریز شروع به خندیدن کرد با نزدیک شدن یه دختر با لباس سفید شیری به سمتمون سکوت کردیم جلو امد واحترام گذاشت دختر:خیلی خوش امدید لوسیفرا:خیلی ممنونم بهتون تبریک میگم ملکه:ارزو میکنم خوش بخت بشی عزیزم رگنارد:ارزوی خوش بختی برات داریم پس عروس ایشون بود وای خدا چقدر ریزه میزه بود من:ارزوی خوش حالی وخوشبخی برات دارم دختر:خیلی ممنونم لطفا هرچی نیاز داشتید بهم اطلاع بدید سپهر:بخاطر دعوت ومهمون نوازیتون ممنونم دختر دوباره احترام گذاشت ودور شد از پشت بهش نگاه میکردم وزیر لب غر زدم این بچه است دهنش بو شیر میده چی میدکنه از شوهر داری اخه ملکه:دخترا در سن کم ازدواج میکنن لوبینی من:یعنی چی مگه کشکه که زود ازدواج میکنن لاریسا:ابجی لوبینی دخترای سرزمین ما بعد پروانه شدن ازدواج میکنن چی چی شدن من:چی شدن؟ ملکه لبش گزید وگفت وقتی بالق میشن اوهه منظورش پریود شدنه چشمام چهارتا شد من:گیرم یه دختر ۱۰ ساله عاد..یعنی پروانه بشه اونوقت چی ملکه:اون دیگه اماده ازدواجه به سپهر نگاه کردم وگفتم بگو توی سرزمنی شیاطین این چیزا وجود نداره سپهر خندید وگفت شیاطین اعتقاد دارن ازدواج باید با قلبهاشون شکل بگیره ونژادشون فرقی نداره باید قلبشون بپذیره من:شیاطین حداقل عقل دارن می دونن عشق چیه رگنارد:این یه رسم از زمان های قدیمه ما کم گم داریم از بین میبریمش مثل هلگا ولاریسا لوسیفر:درسته من نزاشتم خواهرم توی سن کم ازدواج کنه من:کار خوبی کردید معذرت می خوام ولی پادشاه آمن اشتباه کرد آمن:چه اشتباهی بانوی سرخ اصلا تعجب نکردم بوش حس کرده بود ریلکس بهش نگاه کردم که اونم به جمعمون اضافه شد ونشست من:اینکه خواهرتون انقدر زود ازدواج کرد آمن دست لای موهاش گشید وگفت من مجبور شدم خواهرم زودتر شوهر بدم من:میتونم دلیلش بدونم
Show all...
#part482 جلوی در ورودی ایستادیم از اسب پیاده شدم وبه سمت کالسکه رفتم درو باز کردم من :بفرمایید پایین بانوی من دستم به سمتش گرفتم که دستش توی دستم گذاشت واز کالسکه پایین امد سرباز ها تعظیم کردن سرباز جلوی در تعظیم کرد وگفت درود بر پادشاه شیاطین وارباب شب #لوبینی دستم دوری بازوش سپهر حلقه کرده بودم دوتا پری خدمتکارم پشت سرمون پرواز میکردن میومدن جلوی در ورودی تالار اصلی ایستادیم بشنگی زدم که پروانه های معلق توی هوا به سمتم امدن واز پشت دنباله دامنم شدن حالا جلوش کوتاه وعقبش بلند بود سرباز درو باز کرد وبا صدای بلندی گفت پادشاه شیطاین علیحضره شیطان سرخ وارباب شب تشریف فرما میشوند در کامل باز شد وبا سیلی از ادم ها روبه رو شدیم سرم بالا گرفتم وبا غرور همراه سپهر به جلو قدم برداشتم همه احترام گذاشتن هرچی نباشه منم یه پادشاهم صدای ریز ریز حرف زدنشون میشنیدم ولی توجهی نمیکردم روبه روی پادشاه کرها ایستادم آمن با موهای طلایی وچشم های قهوه ای همخانی باهم نداشتن ولی بهش میومدن موهای کوتاهش روی صورتش ریخته بود آمن :درود بر علیحضرت سرخ وارباب شب خیلی خوش امدید من:خیلی ممنونم جناب آمن سپهر:بخاطر دعوتتون ممنونم آمن :من از اینکه امدید خیلی خوشحالم بفرمایید از این طرف به سمت صندلی هایی که نشون داد رفتیم ونشستیم رگنارد:به به ببین کی رو دارم میبینم با دیدن رگنارد بلند شدیم پدر هلگا بود که همراه همسرش به سمتمون امد بقلش باز کرد وسپهر در اغوش گرفت ملکه:بانوی سرخ خندیدم وگفتم همون لوبینی صدام کنید لطفا همو بقل گرفتیم رگنارد هم دستم توی دستش گرفت وبوسید این احترام بین افراد والا مقام بود سپهر هم دست ملکه رو بوسید روبه روی ما نشستن رگنارد:خیلی وقته ندیدمتون من:حسابی سرمون شلوغ شده ملکه که خیلی زیبا وشاداب تر از قبلش بود خندید وگفت بله دیگه بانوی سرخ الان پادشاه یه سرزمین خیلی بزرگه خندیدم حرفس راست بود شیاطین خیلی زیاد بودن وسرزمین شیاطین خیلی بزرگه فقط پایتخت اندازه یه سرزمینه اگه شهر های کوچیک در نظر بگیرین که نصب این دنیا رو شیاطین پوشش میدن من:حق با شماست سرم خیلی شلوغ بوده رگنارد:ولی دلیل نمیشه به ما سر نزنید سپهر:سعی میکنیم یه روز رو خالی کنیم ملکه:خیلی هم عاالی رگنارد:بانوی لوبینی خیلی زیبا وچشم گیر شدید لبخند ملایمی زدم وگفتم نظر لطف شماست جناب رگنارد لوسیفرا:حدص زدم این درخشش باید از پادشاه شیاطین باشه نگاهم به لوسیفرا ولاریسا افتاد که با لبخند به سمتمون امدن من:لوسیفر رگنارد:جناب لوسیفرم که تشریف اوردن لوسیفر دستم بوسید وسپهر بقل کرد با رگنارد دست داد ودست ملکه رو بوسید اونم امشب خوشگل شده بود لاریسا بقل کردم من:حالت چطوره دختر کوچولو لاریسا:خیلی خوبم ابجی لوبینی جلوی دهنش با دستش گرفت وگفت اوه ببخشید باید میگفتم بانوی سرخ ابرو بالا انداختم وگفتم من هنوزم ابجی لوبینی ام فهمیدی بچه همه دوباره نشستیم لوسیفر:بعد این همه مدت همه یه جا جمع شدیم سپهر:درسته این اتفاق خیلی خوبیه لاریسا یه لباس بنفش پوشیده بود که خیلی زیباش کرده بود لوسیفر موهای نارنجی رنگش کوتاه کرده بود ولباس خیلی شیکی تنش بود من:شمارو نمی دونم ولی من این چند وقته پدرم در امده ملکه:تازه پادشاه شدی کلی کار برای انجام داشتی من:نبابا همه کار ها با سپهر بود من فقط با اشراف درگیر بودم لوسیفرا:چرا من:چون رو مخم بودن باید درسی بهشون میدادم که دیگه برام ..... حرفم خوردم پیش چندتا پادشاه دارم چی میگم سپهر دستش روی لبش کشید تا خندش نمایان نشه لاریسا:دیگه چی ابجی لوبینی با صورت کنجکاو بهم نگاه کرد که لبخند زایه زدم وگفتم هیچی عزیزم بعضی وقت ها یادم میره کجام
Show all...
#part480 #سپهر از اتاق خارج شدم تا حاضر بشه می دونم حسابی حرصش دادم ولی لازم بود مالکیت خودم نشون بدم عصبی دستی لایی موهام کشیدم وقتی دیشب تئور بهم لیست مهمون های جشن داد اعصابم بهم ریخت نمیزارم دست یکی شون به چیزی که مال منه بخوره من حاضر شده بودم پس به بچه ها اخرین حرفامم زدم وجلوی کالسکه منتظر لوبینی موندم لباس های اشرافی نتنها برای بانو ها پوشیدنش سخته بلکه برای مرد هاهم سخته سعی کردم یه لباس راحت بپوشم تا بتونم تا اخر جشن اعصابم اروم بمونه یه پیراهن سفید با یه کت سیاه رنگ که رگه های قرمز روش داشت با صدای قدم برداشتن سرم بلند کردم ونگاهم به بانوی زیبام افتاد که چطور توی اون لباس داشت میدرخشید یه لباسی از جنس پروانه با دامن کوتاه که پاهای خوش تراشش به نمایش میزاشت لباسی فیکس تنش موهای که دم اسبی بسته شده بود چشمای قرمزش که برق میزد لبای براق صورتی وپروانه ای خیلیی کوچول که روی گونه سمت چپش نشسته بود موهای جلوی صورتش چتری بود وروی پیشونیش ریخته بود که صورتش خیلی بامزه کرده بود تاحالا با موهای چتری ندیده بودمش خیلی به صورت ریزش میومد روبه روم ایستاد لوبینی:چطور شدم من:همیشه فوقلعاده بودی ولی اینبار چیزی بالاتر از فوقلعاده شدی دست روی گونش گذاشتم من: ماه خیلی از نظرم زیباست ولی وقتی دارم از توی چشمای تو بهش نگاه میکنم لبخند نرمی زد وگفت مخ زن خوبی هستی سپهر پیشونیش بوسیدم من:من مخ کسی که قلبم دزدیده رو نزنم دستش توی دستم گرفتم من:بریم بانوی زیبای من لوبینی :بریم همسر جذابم به سمت کالسکه همراهیش کردم و کمک کردم سوار بشه سرباز ها اماده حرکت بودن به سزار نگاه کردم من:همه چیز به شما میسپارم سزار:نگران چیزی نباشید سفر خوبی داشته باشید سری تکون داد اسبم برام اوردن که سوار شدم دوتا پری که قرار بود خدمتکار لوبینی باشن روی سقف کالسکه نشستن بخاطر ریز جسه بودنشون اصلا قابل توجه نبودن لیونل همراه شوالیه های که لوبینی ومن انتخاب کرده بودیم اماده حرکت بودن من:بریم لیونل دستور حرکت داد همون دختری که لوبینی باهاش درگیر شده بود وبعدش به لوبینی پیمان وفاداری خورده عقب سرباز ها شروبه به حرکت کرد لیونل سمت چپ کالسکه ومن سمت راست گالسکه بودیم چند سرباز هم اطراف واون پسری که لوبینی گفته بود جلوتر از همه بود از دروازه خارج شدیم یکم که قصر دور بشیم تله پورت انجام میدم زیاد قدرت میگیره ازم ولی چیز مهمی نیست جشن تا دوساعت دیگه شروع میشه
Show all...
9
#part479 من:خدا جای حق نشسته می دونسته چطور دو نفر جفت انتخاب کنه سپهر:تو جفت منی یعنی تمامت مال منه من :وتو مال منی نمیزارم حتی انگشت کسی بهت بخوره سپهر :گربه وحشی نیشخند زدم وگفتم این گربه می دونه کی پنجول بکشه سپهر دستش روی گونم گذاشت وسرم تاب داد سمت صورت خودش وهمینطور که سرش نزدیک میاورد گفت پنجولات غلاف کن پیشی کوچولو لبش روی لبم گذاشت وشروع به بوسیدن لبم کرد حالا می دونستم چه باید بپوشم گازی از لبم گرفت ولش کرد سرش توی گردنم فرو کرد صدای خنده ریزش شنیدم من:چیشده سپهر:چطور اونارو قایم کردی چیرو قایم کردم لیسی روی گردنم زدم که رعشه به ستون فقراتم وارد شد سپهر:کبودی هارو اوه منظورش اون مایه ابرو ریزی ها بود من:با ...اه .. گردنم مکید این پسر می خواد ابروی منو حتما به اب بده سپهر:حرفت کامل کن لبم گاز گرفتم گردنم گاز گرفت که ناخداگاه اه بلندی کشیدم من:بس... کن ..اوخ خاستم از زیر دستش فرار کنم که محکم گرفتتم نزاشت سپهر:بگو لوبینی چیکار کردی من:با .... طلسم ... ناپدیدشون کردم نیشخندی زد وسرش از گردنم در اورد از اینه به چشمای خمارم نگاه کرد وگفت پس اینارم می تونی بپوشونی شکه نگاهش کردم نگو دوباره اینکارو کرده سریع از بقلش فرار کردم گردنم توی اینه نگاه کردم نه خدایا دوباره من:سپهررر با حالت زاری بهش نگاه کردم ولی اون دست به سینه وبا غرور به شاهکارس نگاه کرد وگفت پیشی کوچولو هربار که بخوای بپوشونیشون من بیشتر کبودت میکنم پس بهتره فکر مخفی کردن اونارو از سرت بیرون کنی به سمتش برگشتم وبا چشمای مظلوم بهش نگاه کردم دست روی سینش گذاشتم وسرش بلند کردم من:ولی خجالت میکشم سپهر سپهر با شستش گونم نوازش کرد وگفت اونا مارک مالکیت منه لوبینی ازشون خجالت میکشی توی صداش موج ها دلخوری داشت من:نه ولی خب من پادشاهم سپهر پیشونیم بوسید وگفت ومنم شوهرتم لوبینی پس خجالت نکش مرغ سپهر یه پا داشت من:باش لبخند ارومی زد وگفت افرین دختر کوچولو حالا حاضر شو که دیرمون نشه
Show all...
👍 4 2
#part478 #سوم شخص در همون لحظه که لوبینی و سپهر در قصر مشقول بودن خبر برکناری لرد در تمام پایتخت پیچید اشراف ترس در دل هایشان شروع به جوونه زدن کرد هیج پادشاهی در تمام زندگی شان نبوده که بتونه قدرت یک شیطان رو از بین ببره مردم از قدرت پادشاه جدیدشون رازی وخوشحال بودن در همان زمان در سرزمین دیگر جنگی بزرگ در حال شروع شدن بود جنگی‌که قراره خیلی چیز هارو تعقیر بده #لوبینی دیگه داشت هوا تاریک میشد که با بدبختی اط اتاق خارج شدم کلی خوشبختانه گسی گردن منو ندیده بود همه درحال اماده سازی سفرمون بودن چون نمیشد لوشیان وکاتری ببرم دوتا اط خدمتکار های پری شیطان رو انتخاب کردم دوتا شیطان کوچیک با بال های پروانه ای شکل وخیلی بامزه ومن بیچاره درگیر انتخاب لباس برای جشن عروسی بودم کاتری:بانو به نظرم پف لباستون بیشتر کنید بشکنی زدم که پروانه های بیشتری به تنم چسبیدن وپف دامنم بیشتر کردن لوشیان:نه به بانو نمیاد اصلا مخم دیگه داشت سوت میکشید از دست این دوتا به هرسازی که میگفتن میرقصیدم اخرشم هیچی به هیچی شروع کردن به کل کل کردن بی حوصله روی صندلی نشستم وبهشون خیره شدم در اتاق باز شد وسپهر داخل امد هردو ساکت شدن واحترام گذاشتن سپهر:چیشده من:نمی دونم چطور لباسی بپوشم لبخندی زد وبه سمتم امد دستم گرفت وبلندم کرد روبه روی اینه قدی ایستاد قد من تا شونش میرسید دستاش دو طرف کمرم گذاشت واز توی اینه خیره شده بهم گفت خودت ببین بهت چی میاد لوبینی چی این بدن زیبا رو تزئین میکنه از توی اینه به چشمای سرخش خیره شدم خم شد وکنار گردنم بوسید بوسه هاش تا کنار لبم ادامه داد جوری محو کارهاش شدم که اصلا متوجه خارج شدن لوشیان وکاتری نشدم گوشه لبم بوسید ودستاش دورم شکمم حلقه کرد سپهر:تو هرچیزی که بپوشی بهت میاد چون تو لوبینی من هستی یه بانوی همه چیز تمام سرس روی شونم گذاشت دستم روی گونش گذاشتم بوی عطرش ارومم میکرد انگار نه انگار بی حوصله بودم من:اگه نداشتمت چیکار میکردم لبخندی زد ومحکم تر بقلم کرد سپهر:انقدر میگشتم تا پیدات میکردم تکیه دادم بهش وگفتم به مجزه اعتقاد ندارم ولی تو تو مجزه زندگی من شدی سپهر:اینو من باید بهت بگم لوبینی تو منو از سیاهی زندگین بیرون اوردی وبهم امید دوباره دادی
Show all...
👍 5 2
#part477 سپهر دستش به سمتم گرفت که دستش گرفتم وبلند شدم خاک لباس هام تکون دادم سپهر:گردنت واییییی جیغی زدم وتوی اتاق تله پورت کردم چرا یادم رفت گردنم کبوده خدایا ندیده باشن ابروم میره زیر ملافه توی خودم جمع شدم اگه دیده باشن چی یعنی الان چه فکری با خودشون میکنن وای سپهر واییی خدا بزنه به کمرت سپهر ببین ابروم بردی ببین بیچارم کردی من فردا باید برم جشن پیش یه عالمه چشم اینارو چیکار کنم الان چطور با بقیه روبه رو بشم اگه دیده باشن چی انگشتم توی دهنم بردم تند تند ناخونم با دندون میکندم استرس سگی به جونم افتاده بود لوشیان :علیحضرت شما اینجایین حرفی نزدم لوشیان هم حتما دیده اون خیلی دقیقه لوشیان:بانوی من می خوام بیام داخل من:نیا برو لوشیان لوشیان نگران گفت اتفاقی افتاده بانو من:چیزی نیست فقط برو لطفا فعلا کسی مزاحمم نشه تا بعدن خودم میام بیرون لوشیان :چشم بانو سرم به بالشت فشار دادم شکست خوردن از سپهر خجالت نداشت ولی این موضوع واقعا خجالت زدم کرده چطور برم بیرون وای من نمی تونم نمیشه ذهنشون پاک کنم #لوشیان ناراحت پشت در اتاق بانو ایستاده بودم کاتری:چیشده سرم بلند کردم کاتری روبه روم ایستاد من:اگه می دونستم شکست خوردن بانو از ارباب باعث میشه بانو انقدر خجالت زده بشه هیچ وقت برای دیدن مبارزه شون نمیرفتم کاتری ابرو بالا انداخت وگفت بانو از اینکه شکست خورده خجالت کشیده ولی مبارزه اونا که خیلی سخت بود سپهر:لوبینی از شکست خوردن خجالت نکشیده با صدای ارباب سریع تعظیم کردیم وای یعنی حرفامون شنید سپهر:لوبینی کسیه که از شگست هاش درس میگیره ودوباره بلند میشه اون حاضره برای هزار بار زمین بخوره ولی قوی تر بلند بشه من:ارباب پس چرا بانو بیرون نمیان ارباب نیشخندی زد وگفت اون یه دلیل دیگه برای خجالتش داره نگران نباشید شما برای شب همه چیز اماده کنید اونم میاد بیرون کاتری:چشم ارباب هردو احترام گذاشتیم وبه سمت طبقه پایین رفتیم حق با اربابه بانو قوی تر این حرفاست که بخواد با سه شگست خودش ظعیف نشون بده اون قوی ترین کسیه که من تاحالا توی زندگیم دیدم وچقدر خوشحالم که من کسی بودم که از اول به بانو خدمت کردم
Show all...
👍 4 2
Repost from N/a
#part475 توی سکوت مشقول خوردن ناهار بودیم سپهر:لوبینی سرم بلند کردم وبهش نگاه کردم که همینطور که داشت ناهارش می خورد گفت بعد ناهار باید بریم تمرین من:چه تمرینی سپهر هردو ارنجش روی میز گذاشت ودستاش بهم گره زد سپهر :از اخرین مبارزه تن به تنی که انجام دادی خیلی وقته میگذره تو نباید متکی به قدرت هات باشی ومبارزه کردن فراموش کنی پس امروز تمرین داریم من:خب مشکلی باهاش ندارم ولی حریف تمرینیم کیه الگساندر:ارباب اگه مشگلی نیست من حریف تمرینیشون باشم سپهر:خیلی دوس دارم اینکارو بسپارم به شما ولی از اونجایی که من لوبینی بهتر میشناسم خودم حریفش میشم مامان ریلکس قاشق غذاش توی دهنش گذاشت وگفت درسته لوبینی موقع مبارزه ابدا خودش کنترل نمیکنه وممکنه بلایی سرتون بیاره ولی اگه حریفش سپهر باشه می تونه از پس لوبینی بربیاد وزمینش بزنه مامان نیشخند زد وگفت خیلی دوس دارم یبار هم تو عمرم زمین خوردن لوبینی با چشم ببینم من:مامان ارزوی دیگه ای ندارید احیاناً مامان:فعلا همین عملی کنید تا فکر کنم ببینم دیگه چی هست بچه ها ریز ریز شروع به خندیدن کردن ولی من چشمی چرخوندم وگفتم ولی سپهر تو نباید به کارهات برسی سپهر:یه ساعت وقت ازاد می تونم بزارم نگران نباش بچه ها کار هارو انجام میدن تئو:ماهم می تونیم بیایم تماشاچی سزار:درسته میشه بیایم سپهر:اره همه تون می تونید بیاید شاید یه چیزی هم یاد گرفتید ولی بعید می دونم لئون:چرا سپهر:خودتون میفهمید کسی دیگه حرف نزد و از ذوقشون سریع تاهار تموم کردن راهی زمین تمرین شدیم سپهر لباساش عوض کرد انگار همه شنیده بودن قراره امروز تمرین کنیم که دور زمین جمع شده بودن مامان با یه ظرف پاپکرن امد که اصلا تعجب نکردم پسرا بودن تمام خدمه اونجا جمع شده بودن سپهر پیراهن سفیدش در اورد وفقط با یه شلوار روبه روم ایستاد‌ سپهر:حاضری نیشخند زدم پروانه ها ازم جداشدن وپراکنده شدن منم فقط با یه نیم تنه ویه شلوار ایستادم زمین تمرین از شن بود واین راحت بود گارد گرفتم من:بیا ببینم چشمام بستم وهمه چیز اروم کردم صدای قدم های سپهر که به سمتم میومد میشنیدم سریع چشمام باز کردم وقبل ضربه دستش به صورتم جا خالی دادم با دست جلوی مشتاش میگرفتم دیگه سپهر جلوی من نبود دشمنم بود قفلت کرد ومن استفاده از بازوش گرفتم چرخیدم با پام زیر یکی از پاهاش زدم وخم شدم پرتش کردم به سمت دیگه ولی تعادش حفظ کرد وزمین نخورد ولی بهش فرصش ندادم با تمام سرعتم یه سمتش رفتم ولگدی به شکمش زدم که دفاع کرد ومشتش به قفسه سینم خورد دندم شکست وصداش واضح شنیدم پام توی دستش بود پای دیگم بلند کردم روی شکمش زدم وپریدم که پام ازاد شد روی زمین نشستم وزیر پاش زدم به سمتم داشت می افتاد که دستام حائل زمین کردم وبا جفت پا به سینش کوبیدم که محکم به عقب پرتاب شد نتونست خودش کنترل کنه زمنی خورد جهشی زدم سریع ایستادم به سمتش حمله کردم ومشتی توی صورتش زدم که لبش جر خورد مشت بعدیم نرسیده به صورتش متوقف شد دستم تا داد که باعث شد از پشت محکم بگیرتم
Show all...
🔥 5 2👍 1
Repost from N/a
#part476 #تئو حالا فهمیدم منظور ارباب از اینکه گفت شاید چیزی فهمیم چیه با چنان سرعتی به هم حمله میکردن که قابل دید نبود مخصوصا بخاطر گردخاکی که شن به وجود اورده بود سخت تر بود سوزان:ایبابا سپهر خیلی داره مراعاتش میکنه بزنش دیگه با تعجب به بانو سوزان نگاه کردم من:بانو مگه شما مادر بانو لوبینی نیستید سوزان:هستم من:چرا می خواید کتک بخوره سوزان خندید وگفت می دونی لوبینی از وقتی یادم میاد هیچ وقت هیچ کس نتونسته زمنی بزنش واگه الان یکی اونو زمین بزنتش میفهمم که اون لایق دخترمه ومی تونه از پسش بربیاد من:اوه پس شما می خواید بفهمید ارباب میتونه جلوی اشتباهات بانو بگیره یا نه سوزان:درسته اگه بتونه از پس لوبینی بر بیاد پس اون فرد می تونه وقتی لوبینی داره اشتباه هم میکنه جلوش بگیره انگیزه بانو سوزان عجیب ولی جالبه ومن تحسینش میکنم نگاهم دوباره به زمین تمرین دادم #لوبینی دیگه داشتم پس میوفتادم ولی سپهر خم به ابرو نیاورده بود مشتم به سمت صورتش بردم ولی جلوش گرفتم با زانو به کمرم کوبیدم وباعث شد روی زمین بیوفتم روی کمرم نشست ودستم از پشت تاب داد که صورتم جمع شد من:تسلیمم دستم شکست سپهر سپهر خندید واز روی کمرم بلند شد همه شروع کردن به تشویق کردن سوزان :ارزوم براورده شد چشمی چرخوندم وخاک لباسام تکون دادم من:خوبه پس ارزوی مادر براورده شد رفت پی کارش سپهر:لوبینی باید تمرین هاتو زیاد کنی داری تنبل میشی من:اره حق باتوئه باید تمرین کنم
Show all...
9🔥 2