چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)
کانال رسمی مریم روح پرور(کمند) بیش از ده اثر هنری رمان های(ماهی/حامی/ترنج/رخپاک/زمردسیاه/طعمجنون/عشقخاموش/معجزهدریا/تاو نهان) آنلاین👈🏼 آغوش آتش آنلاین👈🏼 چتر بی باران هر روز پارت به جز دو روز آخر هفته ارتباط با نویسنده👇🏻 @Kamand1235
Show more5 542
Subscribers
-524 hours
-387 days
-16130 days
Posting time distributions
Data loading in progress...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Publication analysis
Posts | Views | Shares | Views dynamics |
01 سلام عزیزایدلم به مناسبت روز تولد ادمین برای شما لیست رمان های چاپی ۱۴۰۳که اواخر فروردین قرارداد چاپشون بسته شده💯رو آماده کردیم میدونید که اگر چاپ بشن صحنههای جذاب و بی سانسورشون حدف میشه🥹 پس عضویت بگیرید و بیسانسور خوندشونو از دست ندید❌
کافیه برای عضویت فقط لینک شون رو لمس کنید😍👇
فقط تا امروز فرصت باقیست....‼️
تاریخ عضویت رمان های چاپی:🎉 25/3/1403🎉
اولین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+l9EpmIkNR7Y0ZDc0
📚✏️
دومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
📚✏️
سومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
📚✏️
چهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
📚✏️
پنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
📚✏️
ششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
📚✏️
هفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
📚✏️
هشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0
📚✏️
نهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
📚✏️
دهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
📚✏️
یازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
📚✏️
دوازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
📚✏️
سیزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0
📚✏️
چهاردهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
📚✏️
پانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
📚✏️
شانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
📚✏️
هفدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
📚✏️
هجدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk
📚✏️
نوزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk
📚✏️
بیستمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0
📚✏️
بیستویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Hf1dlSXg-z4wM2Q0
📚✏️
بیستودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+vEQPt5l1jHc5YTZk
📚✏️
بیستوسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
📚✏️
بیستوچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+6Qi1_54DUlJmZjJk
📚✏️
بیستوپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+A5I9fr3VTYxkOTQ0
📚✏️
بیستوششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
📚✏️
بیستوهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
📚✏️
بیستوهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
📚✏️
بیستونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
📚✏️
سیومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
📚✏️
سیویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
📚✏️
سیودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
📚✏️
سیوسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
📚✏️
سیوچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
📚✏️
سیوپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
📚✏️
سیوششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
📚✏️
سیوهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
📚✏️
سیوهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
📚✏️
سیونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+l9EpmIkNR7Y0ZDc0
📚✏️
چهلمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
📚✏️
چهلویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
📚✏️
چهلودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
📚✏️
❗️دوستان لطفا این لیست پخش نشه چون تعداد فورواردها زیاد شده❌❌ | 58 | 0 | Loading... |
02 Media files | 112 | 0 | Loading... |
03 - اینی که دیدی کمترین چیزیه که ممکنه سرت بیاد. واسه تو نقشههای بهتری دارم. این اتاق تا آخر عمر خونهته. دیگه رنگ آسمون رو نمیبینی. اینجا میمونی و... هر شب یه مشتری... شاید هم چند تا...
قلبم پایین ریخت. هر رذالتی از او برمیآمد. باز هم تلاش کردم ترسم را نشان ندهم.
- وقتی من شوهر دارم، تمام این کارهات دو برابر جرمه. تا دیر نشده یه راهی واسه خودت باقی بذار. ولم کن برم، اسمی ازت نمیآرم.
باز قهقهه زد، دیوانهوار.
- تا وقتی شوهر داری... آره... اما زیاد طول نمیکشه. اون مرتیکه غروب فردا رو نمیبینه.
بند دلم پاره شد. برای او هم نقشه داشت. از تصور اینکه بلایی سر عزیزم بیاید ضربان قلبم بالا رفت. حالا حاضر بودم زانو بزنم و التماسش کنم که به عشقم کاری نداشته باشد.
بهادر ادامه داد:
- تو زنم میشی، آره، اما من دست به پسموندهی اون مرتیکه نمیزنم. اسمت میره تو شناسنامهم که اختیارت دستم باشه اما... بلایی سرت بیارم که هر شب آرزوی مرگ کنی تابان. کاری میکنم التماس کنی بکشمت.
از وحشت قلبم طوری میزد که حس میکردم ممکن است هر لحظه از قفسهی سینهام بیرون بیفتد. انگار بدجوری گیر افتاده بودیم.
صدای باز و بسته شدن دری به گوش رسید بعد صدای خودرویی نزدیک شد.
بهادر لبخند موذیانهای زد.
- اولین مشتریت اومد، آماده باش، چند ساعت دیگه میآد سراغت. نترس، غریبه نیست. نخواستم اول کار زیاد بهت سخت بگیرم.
به سمت در رفت و دوباره برگشت و به سینی که روی زمین بود اشاره کرد.
- بشین غذات رو بخور جون داشته باشی چون ممکنه مشتریت به اندازهی من صبور و ملایم نباشه. ازت بدجوری کینه به دل داره، بعید نیست بخواد انتقام سختی ازت بگیره!
زندگی تابان یکباره طوفانی میشه. مادرش ناپدید میشه و شمس که از بچگی عاشقش بوده رهاش میکنه. اختیارش میفته دست عموش که میخواد تابان رو که هنوز دنبال عشقش و دلیل جداییشونه، به زور سر سفره عقد پسرعموی نامردش بنشونه.
تابان به امید کمک گرفتن از دوست مادرش میره و اون رو هم پیدا نمیکنه اما با مردی روبرو میشه که نمیدونه باید بهش اعتماد کنه یا نه… مردی قوی با خصوصیاتی عجیب…
رمانی پر از معما و هیجان که نمیتونید زمین بذارید.
https://t.me/+aBd35NJ1y4E2ZWY0
https://t.me/+aBd35NJ1y4E2ZWY0
https://t.me/+aBd35NJ1y4E2ZWY0 | 70 | 0 | Loading... |
04 -دختر خوبی باش بشین کنار هومن و بله بگو باشه دخترم؟
۹ سالم بود و با ترس عروسکم رو به خودم فشردم و به هومن پسر دایی ۲۱ سالم که با اخم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و همون موقع آقا جون عروسکمو ازم گرفت که بغض کرده گفتم:
-نه خنسی و بده آقا جون چیکارش داری؟
صدای پوزخند هومن بلند شد و آقا جون تا خواست حرفی بزنه هومن پسر گفت:
-آقا جون اذیتش نکن بده بهش
آقاجون لبخندی زد و من بدو روی صندلی کنار هومن نشستم و آروم پچ زدم:
-هومن...؟
-هوم؟
- اینا دارن چیکار میکنن؟! چرا باید پیش هم بشینیم؟ ما که همش باهم دعوا میکنیم
نگاهش رو بهم داد و با دستش لپمو کشید جوری که آی بلندی گفتم و محکم زدم رو دستش که خندید و مثل خودم پچزد:
-کارای آقا جون میخواد خیالش راحت بشه
-از چی؟
-از تو بچه... نگران نکن بمیر تو بی صاحب بمونی خونه خرابت کنن بقیه خاندان
هیچی از حرفاش نمیفهمیدم خب بچه بودم...
شونه ای انداختم بالا:
-الان من بله بگم تو صاحبم میشی
با بدجنسی تمام ابرو انداخت بالا: - آره
با این حرف سریع از پیشش بلند شدم و بدو سمت آقا جون که با روحانی حرف میزد و در جدل بود دویدم و تند تند گفتم:
- آقا جون آقا جون من نمیخوام صاحبم هومن بشه نمیخوام اون اذیتم میکنه
آقا جون سمتم چرخید و چشم غره ای به هومن که در حال خنده بود رفت و صدای روحانی بلند شد:
- حاجی خیلی بچست کاش میزاشتی حداقل سیزدهش پر بشه خب
آقا جونم دستی رو سرم کشید:
-حاجی قربون چشات قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته دوتاشون نوه هامن این دختر بچه، بچه ی پسر خدا بیامرزم من میترسم بمیرم بی صاحب بمونه بین عموهاش اذیتش کنن سر مال دیگه نشناسنش
حاجی نگاهی به هومن کرد و آقاجون ادامه داد
-تو همه ی اونا هومن نوه ی ارشدم مثل خودم مرده مردونگی بلده رومو زمین ننداخت قبول کرد حواسش به این دختر باشه
اصلا نیست داره فردا میره خارج ولی من خیالم راحت میمونه پس فردا مردم زمین گیر شدم هومن هست میاد این دخترو جمع میکنه
حاجی بهم خیره شد:
-صیغه میکنمشون تا بیست سالگی دختر خوبه؟
آقا جونم سری به تایید تکون داد و روبه هومن بلند گفت: - پسرم بیا
و هومن اومد و همه چیز جوری پیش رفت که من سر در نمیآوردم و هومن گفت قبلتم و منم همینو تکرار کردم و آقاجون با پایان این اتفاق نفس عمیقی کشید و روبه هومن کرد:
-اموالم نصفش مال تو شد اما جون تو جون این دختر، من اگه روزی نبودم و این دختر از آب و کل بیرون نیومده بود تو واسش باید مردونگی کنی
هومن سری به تایید تکون داد و روی پاهاش نشست و گردنبندی دور گردنشو باز کرد و دور گردنم بست و روبهم گفت:
-بچه شاید به روزی ببینمت که خیلی بزرگ شده باشی این گردنبند برای این که بشناسمت
و این شروع سرنوشت من بود...
https://t.me/+sIw-PNrSit5iY2I8
https://t.me/+sIw-PNrSit5iY2I8
https://t.me/+sIw-PNrSit5iY2I8
هشت سال بعد
صدای قرآن تو خونه پیچیده بود و من تونسته بودم سوم آقا جون خودم و برسونم!
و پچپچای زنعمو هام به گوشم میرسید:
- برای ارثیه اومده
بوی پول به بینیش خورده که بعد هشت سال اومده
گذاشت بمیره بعد بیاد
اهمیتی نمیدادم که یکی از عموم هام بلند گفت:- عمو جون کی برمیگردی خارج؟
نیشخندی زدم و بلند گفتم که همه بشنوم:
-برگردم؟ نصف اموال آقا جون به نام من خورده وقتش من مدیریت کنم این اموالو کجا برم؟ اومدم که بمونم عمو
سکوت شد که ادامه دادم:
-خسته ی راهم میرم استراحت کنم
با پایان حرفم از پله ها بالا رفتم که صدای غمگین دخترونه ای به گوشم رسید:
-بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه... از این جا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه
کنجکاو سمت صدا رفتم و به بالکن رسیدم که دختر جوانی با چشمای سبز درحالی که اشک میریخت داشت این آهنگ و میخوند که با دیدنم ساکت شد و متعجب شد:
-مراسم، مراسم پایین آقا! کاری دارید؟
تا خواستم بگم تو کی هستی نگاهم به گردنبند دور گردنش افتاد و متعجب از این همه تغییر و خانم شدن لب زدم:
- بچه؟! هومنم... چقدر بزرگ شدی خانوم شدی ولی، ولی هنوز بیست سالت نشده مگه نه!
https://t.me/+sIw-PNrSit5iY2I8
https://t.me/+sIw-PNrSit5iY2I8
https://t.me/+sIw-PNrSit5iY2I8
https://t.me/+sIw-PNrSit5iY2I8 | 65 | 0 | Loading... |
05 _بابا نانای بزار
با حرف پناه خندم میگیره و از گوشهی چشم به هامون نگاه میکنم که با اخمهای
درهم در حالی که دستش رو روی پنجره گذاشته بی توجه به پناه در حال رانندگی ،ولی پناه کوتاه نمیاد و باز هم تکرار میکنه
_بابا نانای......من نانای میخوام
چیزی نمیگم و درحالیکه بزور خندهام رو کنترل میکنم، فقط نگاه میکنم .
هامون با کلافگی نگاهی به پناه و من میکنه و زیر لب " عجب گیری کرديم " میگه و مشغول بالا و پایین کردن آهنگها میشه که با پخش شدن صدای خواننده دیگه نمیتونم خندم رو کنترل کنم و با صدای بلند میخندم .
تصویر هامون که با اون همه اخم و جذبه وقتی که با ریتم آهنگ خواننده سرش رو تکون میده و پناهی که دستهای کوچیکش رو میرقصونه ،عجیب به دل میشینه .
جالبه که از همدیگه دلخوریم ، ناراحت هستیم ولی خندهی پناه میشه پرچم سفید صلح و لبخند بینمون ، با آهنگ شاد و رقص پناه میرسیم به خونه ؛وقتی ماشین جلوی خونه میایسته دست میبرم و صدای آهنگ رو قطع میکنم و رو به هامون متعجب میگم
_چند وقت پیش خودت گفتی که نمیتونیم با همدیگه حرف بزنیم یادته
سری تکون میده و من ادامه میدم
_میدونی چرا .....چون ...
به پناه نگاه میکنم و نفسم رو با آه بلندی بیرون میدم، حرف زدن زیر این نگاه خیره ، منتظر و کمی هم مشتاق خیلی سخته ؛ نگاهم رو به در خونه میدوزم و ادامه میدم
_چون هر دومون فکر میکنیم یه چیزی تو گذشته بوده ، یه حس یا یه جور علاقه... ولی چون الان نیست ...طرف مقابل مقصره و سعی میکنیم خودمون رو عقب بکشیم و اون یکی رو مقصر نشون بدیم ...آزارش بدیم یا هر چیز دیگه ای ولی ...دیگه گذشته ،تموم شده دیگه چیزی نیست....تو گذشته هم شاید بود ولی الان دیگه هیچی نیست باور کنید من دیگه حتی به گذشته فکر هم نمیکنم...شما هم اگه چیزی بود فراموش کنید
دستش رو بالا میاره ، نگاهش میکنم که میگه
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
عاشقانه ای راز الود
زندگی اجباری و همخونه ای
مردی شکست خورده و دختری قوی و مستقل
سرگرد هامون شریعتی ،پلیسی که حتی اسمش هم باعث وحشت و فرار تبهکاران بزرگ ،مامور زبده و ماهری که هیچ شکست کاری نداره ولی توی زندگیش شکست خورده و با داشتن یک دختر شش ساله دل بسته به کسی که هیچ اعتنایی بهش نمیکنه ولی این سرگرد هامون ما عادت به شکست نداره و ......
به قلم : ایدا باقری | 32 | 0 | Loading... |
06 قشنگای من، امروز سه تا رمان عاشقانهی توپ و عالی براتون آوردم که از خوندنش سیر نمیشید😍
1⃣ عروس بلگراد
- کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد.
جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید.داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت:
- فرار کن.
عروس اما تکانی نخورد. مرد یقهی داماد را گرفت و کشید.
- گورت رو گم میکنی و برمیگردی به همون خرابهای که ازش اومدی.
و مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت:
- یا بیسروصدا با ما میای یا اینو میکشیم.
عروس جیغ کشید.
- ولش کنید گفتم.
صدا شلیک گلولهی آمد وعروس دوباره جیغ کشید.
- نزن... نزن.... میام.
https://t.me/+YWnNTk1Giqs3Nzdk
2⃣ اوتای
دختر این قصه یه جنگجوئه!
تارا توی روستایی بزرگ شده که اهالیش مثل خونوادهن اما این خانواده یه فرد مطرود داره. اونم کسی نیست جز یاشار؛ نامزد سابق ترلان، خواهر تارا!
یاشار مردیه که به خاطر عشقش به تارا ترلان رو کنار میذاره و باعث یه کینه عمیق میشه.
بخاطر این کینه هرگز نمیتونه به تارا نزدیک بشه بخاطر همین از روستا میره باکو و اونجا تجارتی بهم میزنه که میتونه یه شهرو بخره و بفروشه!
اما با شروع جنگ ورق برمیگرده. دشمن به روستا حمله میکنه و محاصره میشن.
تارای قصه نمی تونه تسلیم شدن روستاش رو ببینه دست به دامن یاشار میشه. یاشاری که مطرود روستا و مایه ننگ خانواده تاراست یه شرط برای اجابت کمک داره. اونم ازدواج با تاراست!
https://t.me/+MQ-kv6W_qKw0Nzk0
3⃣ ریسک
من آرادم!
مردی مقتدر که آوازهی شرکتم تا اون سمت مرز هم کشیده شده.. مردی جذاب و سردی که آرزوی هر دختریه...
نقطه تاریک زندگیم گذشته پر از رمز و رازمه!
گذشته ای که بوی خون و حسرت میده....
به قصد انتقام به دیانا،دختر کسی نابودم کرد نزدیک میشم!
دیانا در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشقم میشه اما خبر نداره که اون دختر مردیه که زندگی ام رو نابود کرده و من قسم خوردم تا انتقامم رو با کشتنش بگیرم...!
https://t.me/+OF7qXKt0v35kMjNk
توجه کنید که فقط #امروز فرصت عضویت دارید و پارت گذاری رمان ها کاملا #منظمه❤️ | 30 | 0 | Loading... |
07 Media files | 250 | 0 | Loading... |
08 _انقد مثل کنه به من نچسب
بهت گفتم نمیتونم بِبرمت حرف تو گوشت نمیره چرا؟
بغ کرده قدمی عقب رفت:
_چرا اخه؟ من که گفتم نه با کسی حرف می زنم نه اصلا از کنارت جم می خورم
لب گزیده خجالت زده به سیاوش خیره شد:
_به خدا اصلا با کسی حرفم نمی زنم
کلافه از اصرار های دخترک صدایش بالا رفت:
_نمی فهمی نه؟
ترسیده و بعض آلود خیره سیاوش شد:
_من فقط دلم گرفته می خوام یکم ب..
_ نمیتونم ببرمت پناه ! نمیتونم
صدای داد بلندش شانه های دخترک را بالا پراند
اما او بی اهمیت چنگی به موهایش زد:
_ ببین دلت گرفته؟ برو بیرون بگرد
حتما باید بیای مهمونی خونه ی عمو عطا؟
دخترک بغضش را پس زد نالید:
_ من اصلا تهران و نمیشناسم بعد برم تو این شهر غریب و درندشت بگردم؟ اونم تنهایی؟
با اخم های درهم در کمد را باز کرد:
_کی گفت تنها؟ با راننده و بادیگارد میری ...
هر جا بری می برنت برو خرید ،برو استخر، برو کافه ای جایی هرجایی که میخوای فقط خونه عمو عطا رو خط بکش!
نگاهش را میان کت ها گرداند بی نیم نگاهی به پناه گفت:
_ مهمونی خانوادگی در جریانی که؟
تو رو ببرم بگم کی رو آوردم؟حتما زنم و ؟
زنم را با تمسخر گفت طوری که دخترک بیشتر از قبل در خود جمع شد:
_ نه! من میدونم کسی نباید از ازدواج مون
باخبر بشه...بعدشم من نمیتونم با راننده جایی برم خودت که میدونی من ...
عصبی کت خاکستری را برداشته حرف پناه را قطع کرد:
_ بله یادم نبود خانوم زیاد امل و عقب مونده تشریف دارن که از راننده شخصی شوهرش هم میترسه
اشک به چشمان پناه هجوم آورده لال شد
با خودش که تعارف نداشت
نمی خواست او به مهمانی برود
دلیلش هم معلوم بود
برگشت ماهور دختر عموی سیاوش:
_ ببخشید دست خودم نیست که جز تو به هیچ مرد دیگه ای اعتماد ندارم...که بتونم راحت پیشش باشم
ببخشید که انقدر اصرار میکنم ولی اگه شیدا نمی رفت شهرستان می موند پیشم من ...من انقد بهت التماس نمی کردم واسه رفتن به مهمونی
صدایش مرتعش و غمگین بود
آنقدر که سیاوش را از گفته اش پشیمان کند
ملتمس زمزمه کرد :
_بذار منم بیام حداقل به عنوان یه غریبه
تو رو خدا سیاوش یکم دلم باز بشه هم تا دیر وقت تنها نمی مونم خونه
من که میدونم تو قراره دیر وقت بیای یا شایدم اصلا نیومدی درست مثل خیلی شب های دیگه
زمزمه حرف آخر پناه را نادیده گرفت
عمرا او را می برد
تحقیر آمیز به سرتاپای دخترک نگاه کرد:
_گیرم که من بردمت قراره چه جوری بیای؟
با همون لباس های کهنه و چروکت؟
میخوای مسخره عام و خاص بشی؟
آداب معاشرت بلدی تو ؟
بِین اون همه آدم پولدار تو یه وصله ی ناجوری پس بمون خونه بیشتر از اینم اعصاب من و بهم نریز که حوصله ی این ادا اطفارا تو ندارم
اشک های صورت دخترک را که دید عصبی غرید:
_تا تقی به توقی می خوره اشکت دم مشکت!
چی گفتم که آبغوره گرفتی؟ جمع کن خودتو
قول می دم شب زود بیام خدافظ
کت را تن زده به سمت در رفت اما میان راه با صدای لرزان دخترک پاهایش میخکوب زمین شد
_خیلی نامردی سیاوش خان
سبیک گلویش تکان خورده سکوت کرد
دلش اما پیش پناه مانده بود
چند ساعت بعد:
_اون طفل معصوم و تو خونه تنها گذاشتی اومدی؟
نیم نگاهی به مونس کرد بی خیال گفت:
_بچه که نیست ۱۸ سالشه
زن ابرویی بالا انداخت:
_به هر حال امانت دست ما
دوستش هم که نبود ،گفتم تنها نباشه تو که ماشالله ولش کردی به امان خدا عین خیالتم نیست زنت تک و تنها و تو خونه مونده
خواست حرفی بزند اما صدای زنگ تلفن مانع شد
نگاهی به صفحه گوشی انداخته بی حوصله جواب داد:
_بله؟
لابی من به محض وصل شدن تماس نالان لب باز کرد:
_سلام سیاوش خان مظفری هستم نگهبان لابی
راستش میدونم بد موقع مزاحم شدم آقا ولی چه جوری بگم روم سیاه دختر خاله تون پناه خانوم و..
حرف مرد را قطع کرد:
_پناه چی کار کرده؟
_ والا اون بیچاره تقصیر نداره به جان بچم من کوتاهی کردم که این دختر بی پناه الان تو آسانسور گیر افتاده غش کرده
گیج پلک زد! منظور مرد چه بود؟
پناه کی به خاطر ترسش سوار آسانسور
می شد که این دومین بارش باشد؟
مرد کم مانده بود گریه اش بگیرد
_ من شرمنده اتم پسرم ...نگران نباش چند نفر دارن درش میارن، به خدا قسم من گفته بودم آسانسور خرابه صبح هم سپرده بودم بیان واسه تعمیر ،ولی این دختر خاله شما به ولله که نمی دونم چرا حواسش نبود نیم ساعت که اون تو بیهوش افتاده
نمیدانست کدام جمله مرد را هضم کند
پناه از بچگی از آسانسور میترسید و ...
ناگهان تصویر دو تیله ی مظلوم پناه پشت پلک هایش ظاهر شد
به خودش که آمد چنان فریادی کشید که حتی
تن خودش هم لرزید:
_ من اون ساختمون و رو سر صاحبش خراب میکنم یه جوری که نتونه بلند شه
وای به حالت ...وای به حالتون مظفری تا چند دقیقه که میرسم پناه سالم نباشه
روزگار تک به تک تون و سیاه میکنم
https://t.me/+vq9coWRmsyI5MjRk
https://t.me/+vq9coWRmsyI5MjRk | 55 | 1 | Loading... |
09 _ارزش فروختن من و دلمو چقدر بود؟ چند شب بودن باهاش بود؟
دلم میخواست تو صورت مردونه و جذابش خیره بشم و تهریشش رو لمس کنم و بگم چطور دلت اومد با زن دیگهای نامزد کنی...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
صدای مردانه و دلنشینش تو گوشم پیچید وقتی صدام میزد و قلبم تندتر میتپید:
_ آیه؟
اولش فکر کردم خیالتی شدم اما وقتی چرخیدم دیدم خودشه...!قامت بلند و پاهای کشیدهاش که رو موتور نشسته بود...
تهريشش بلند تر شده بود و صورتش آشفته تر و موهاش رو پیشونیش پریشان شده بود.
سرجام ایستادم ، یزدان از روی موتوری که نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.بغض تو گلوم نشست.اخمهاش در هم شد و گفت :
_این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی؟
اخم کردم با لحن بیادبانهای مثل خودش گفتم:
-به تو چه! به تو هم باید جواب پس بدم...کی منی که بهت جواب پس بدم !
چرخیدم و به راهم ادامه دادم.صدای قدمهاش پشت سرم شنیدم و غرشش که از خشم از گلوش خارج شد :
_صبر کن ببینم...آیه؟!
نباید بهش توجه میکردم.نباید باز خام میشدم اون لعنتی تموم مدت بازیم داده بود !بوسههاش بغلاش همش دروغ بود...!
بغض ته گلوم پیچید و سرعت قدمهامو تندتر کردم.
_هی دختره خوشگل ...
اخم کردم و جوابش رو ندادم.
_شماره بدم پاره کنی...؟
گفت و مَردونه و جَذاب خندید.داشت مثل همیشه سر به سرم میذاشت.مثل روزی که تَبدار زیر گوشم تو خیابون گفته بود :
-لبو بده ببینم !
و من با گونههای سُرخ گفته بودم:
-زشته دیوونه تو خِیابونیم !
بلند خندیده بود:
-یعنی بریم خونه تمومه ؟!
با مشت به سینهاش کوبیده بودم و او بلندتر خندیده بود.خاطرات ولم نمی کرد.
با موتور آروم آروم دنبالم اومد، جلوتر اومد و حالا کنارم میاومد.
_خانوم ؟ هی خانوم؟ یه نگاه بنداز شاید خوشت اومد و مُشتری شدی...!بوسه و بغل شبی چنده ؟!
با اونم همین جوری شوخی می کرد.همین جوری دلبری میکرد.سعی کردم لحنم جدی باشه:
_دست از سرم بردار لعنتی ...
برخلاف انتظار لبخند روی لبش بزرگتر شد:
_ چه دختر مودب و نازی...میشه من شما رو بخورم !
وایستادم با چشمای گرد نگاهش کردم. چی با خودش فکر می کنه، نامزد داره و اینجور رفتار میکنه....خواهرش گفت امشب قراره بله برون داره دخترهام بله رو داده...!اون وقت افتاده دنبال من...!
تکیه به موتورش عاشقانه و خُمار تماشام کرد.یعنی خدایا با این نگاه عاشقانه قراره با دختر دیگهای ازدواج کنه.گُرگِرفته زمزمه کردم:
_خیلی بیتربیتی
_ما فقط عاشقیم همین !
خواستم از پیاده روی برم که سریع از موتورش پایین پرید و تُندی سرراهم شد.
_چیکارکنیم تا این خانم خوشگله با ما آشتی کنه؟
حسی شبیه غم روی دلم سنگینی کرد من دیگه این مرد و توجههاش نداشتم وقتی پای کسی دیگه ای در میون بود.چشمهایم خیسمو دزدیدم و اخم کردم:
-فقط ولم کن !
_چرا اخمات توهمه قربونت برم !ازم دلخوری ؟!
نگاهم تندی دزدیدم که چشمهاش روی لبام مکث کرد :
-نه !
-پس چرا لبهای لاکردارت میلرزه و بغصیه ؟!
فقط نگاش میکردم که به سینهاش زد و ادامه داد:
-خاطر لامصبت خیلی عزیزه که این همه برات وقت گذاشتم... این روزا همه در به در دنبال منن!
_نمیخوام از افتخارات به درد نخورت بگی ؟
خندید و زیرلب غرغر کرد :
-پدرسوخته...
دَستم رو کشید مُحکم به سینهاش برخورد کردم و جیغ خفهای کشیدم سرش لای موهام برد و خشدار گفت:
-دلم تنگ شده لامصب...
صدایی توی سرم گفت:نه نامزد داره.تو خونه خراب کن نیستی حتی اگر عاشقش باشی !
صداها تو سرم با کشیده شدن دستم توسط یزدان ساکت شد، پیرمردی از کنارمون رد شد رو به یزدان گفت:خجالت نمیکشی دختر مردم این وقت شب...لا اله الله ...شما ممکلت خراب کردید ول کن دختر مردمو...!
با مالکیت شیرینی تنم رو تو آغوش پهن و بازوهای درشتش چلوند و خشدار گفت :
_حاجی دیگه دختر مردم نیست که... قراره زنم بشه...خانم خونهم...امشب بله برونمونه...
مات شدم.چی گفت ؟!امشب بله بردنمونه...!یعنی...؟!
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
❌❌❌
همه چیز از یه دختر ریزهمیزه شروع شد...از اون خنگا ولی سادههاش...از اونا که واسه دوستیم زیادی حیفن اما چی شد که یزدان ریس هلدینگ باشگاه بدنسازی یه شب برهنه وقتی حواسش نبود اونو تو رختکن دید وهوش و حواس آقا یزدانمونو برد و اون قسم خورد که باید تو تختش بکشونتش...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk | 148 | 1 | Loading... |
10 - آی دختر! دیشب با داداشم چیکار میکردین شیطون.
چشمکی به مادرش زد و با خنده گفت:
- همه مردامون اینن.
شب عروسی عمو یادته مامان؟
انگار اتاق فرار بود اتاقش.
فاطمه بلند خندید و تابی به موهاش داد.
- بیچاره دختره. طلاق هم گرفت، اینقذر که کتک میخورد
عین تو هر روز چشماش خون بود و گریه.
با گریه رو چرخوندم
به در میگفتن دیوار بشنوه که طلاق بگیرم
بعدش کجا برم
بابام گفت با لباس سفید میری با کفن میای
آروم گفتم
- لیزر کردم پام سوخته
- اوه اوه. پس داغونی
داداش چیزی نگفت بهت؟
بدون اجازه ش هم که رفتی لیزر. زن باید مطیع باشه.
- ولی خودتون منو بردید.
فاطمه پرید وسط و با پوزخند گفت:
- لابد بعدش رفتی حمام
اخه چی میدونی از لیزر. باید بعدش اینقدر لوسیون بمالی و نشوری.
مادرش سر تکون داد و دستشو بالا گرفت برام.
- حیف پسرم.
درسته پسر خونیم نیست ولی دلم میسوزه.
بیا بهت کرم بدم بزنی.
فاطمه از اون ور باز خندید.
- مامان کرم چی. تنش زخمه باید ببریمش دکتر.
وگرنه میمونه رو دسمون.
میدونی داداش حساسه.
دوس دخترای داداشو یادته؟
یا همکارش.
با این حرفش لبامو جمع کردم، همیشه از همکاراش میگفت برام
به خصوص یکیشون که دختر جوونی بود.
- اره دیدمش، چه قدر قشنگه مامان.
مجردم هستا.
خدیجه خانوم نگاه متاسفی بهم انداخت و سرشو تکون داد. از گرفتن من شرم زده بودن.
ولی مگه تقصیر من که نبود.
دانا نامزد خودشو نمیخواست منو گول زد و شدم زنش.
به خیال رفاه و پول عمل پدرم
ولی نذاشت.
فاطمه طعنه زد بهم.
- زنگ بزن شوهرت بیاد خونه پانسمانت کنه.
من که حالم بد میشه دست بزنم.
چشمی گفتم و گوشیم رو برداشتم.
شماره ی دانا رو گرفتم.
تاحالا بهش زنگ نزده بودم، همیشه فاطمه میگفت تورو چه به تلفن؟
ولی اون گوشی گفت برام.
شمارمم نداشت.
- الو بله؟ شما؟
صدای نازکی پیچید توی گوشم.
- ببخشید..دانا هستش؟ شما کی هستید خانوم؟
با این حرفم فاطمه قهقهه زد و با دست علامت گردن زدن رو برای خدیجه دراورد.
یعنی کارم تمومه.
- من دوست دخترش هستم عزیزم. شما خدمتکارشونی؟ دهاتی سیوی اخه تو گوشیم.
منو دهاتی سیو کرده؟
بغض کرده قطع کردم. فاطمه که میشنید لب زد
- جات بودم برمیگشتم پیش پدرم بیچاره
الان روت زنمیگیره.
سرمو تکون دادم، بلند شدم و عبام رو سرم کردم. دیگع توی عمارت آژگان ها جای من نبود...
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0 | 110 | 1 | Loading... |
11 دستش را روی شکم تخت دخترک کشید:
-این همه خونریزی واسه یه پریودی؟
چانهی دخترک لرزید.رنگش زیادی پریده بود.
-مجبورم کردی فرشا رو تنهایی بشورم به خاطر فشاری که بهم اومده همچین شده
مرد نچی کرد با چشمانی تنگ شده لب زد:
-پس هنگامه دروغ میگه که غیرقانونی رفتی سقط جنین
سکسکهاش گرفت
میدانست که حاشا کردن بیفایده است.
-من .. من .. نمیخواستم یه بچه .. بیگناه تو زندگیمون بیاد . تو که فقط منو واسه انتقام گرفتن از بابام صیغه کردی ... دیر یا زود ولم میکنی
مرد در سکوت و متفکر نگاهش میکرد.
دخترک میدانست که دارد نقشه میریزد برای در آوردن پدرش!
پریشان و بغض کرده پرسید:
-ک .. کار درستی کردم .. نه ؟ تو که اذیتم نمیکنی پیمانی میکنی؟ .. خیلی درد دارم
مرد گونهی لطیفش را بوسید و زیر گوشش پچ زد:
-اذیت یه لحظشه آذین کوچولو!
دیدن نور خورشید برات میشه آرزو!
خوردن یه غذای خوب برات میشه حسرت!
از این به بعد باید واسه کوچکترین نیازات جون بدی تا راضی شم!
گفت و زیر بغلش را گرفت و تن دردناکش را از روی تخت کند.
-آی .. آی مامان جون
و رو خدا ببخش.. تو رو خدا ببخشید
-ببخشم؟ تو که میدونستی من چه کینه شتریایم!
این دل و جرئتو از کجات آوردی که این گوهو خوردی؟
او را روی زمین کشید
مقصدش زیر زمینی بزرگ ویلا بود.
میدانست دخترک به حد مرگ از تاریکی و تنهایی میترسد
میدانست چه وحشتی از حیوانات موذی دارد
دخترک هقهق کنان التماس کرد
_ پیمان مرگِ من ، پیمان من تازه سقط کردم رحم کن پیمان
حرفهایش بدتر آتش به دلش زد
_ میخوای رحم کنم بهت؟
بمیر! بمیر تا یادم بره بابای حرومزادت باهام چیکار کرد
روی زمین پرتش کرد و آب دهانش را روی زمین انداخت
_ توله گرگ به بابای بی شرفش میره
دلمو زدی آذین
دیگه حتی لیاقت نداری تو تخت بیای زیرم
گفت و محکم در را بست
میدانست با بستن در ظلمات میشود
آذین وحشت زده جیغ زد
همه جا تاریک بود
با پا های لرزان خودش را جلو کشید تا به در بکوبد و التماس کند که نفهمید دمپاییاش به چه گیر کرد
در تاریکی روی زمین پرت شد و سرش محکم به آجرهای چیده شده روی هم خورد
گرمی خون تا شقیقه هایش پیچید و دلش ضعف رفت
صدای پیمان در سرش تکرار شد
"بمیر! بمیر تا یادم بره بابای حرومزادت باهام چیکار کرد"
پلکهایش روی هم افتاد و گوش هایش سوت کشید
کاش تا لحظه مرگ هوشیار و زنده میماند تا مژده ی مردنش را به مردِ زندگیاش دهد و خوشحالش کند اما نمیشد....
لب های خشکش کش آمد
تولدش کسی را شاد نکرده بود اما با مرگش پیمانش را شاد میشد...
خون از گوشه لبش جاری شد و هم زمان در باز شد
_ بیا لشتو جمع کن گمشو بیرون
باز حوصله چند روز بیهوشی و مریض داری ندارم
بی جان لبخند زد
میدانست مردش دروغ میگوید
میدانست دلش سوخته وگرنه نمیآمد
پیمان کلافه چراغ قوه را روی زمین گرفت
_ کجایی موش کوچولوی مارمور؟
بیا گمشو بیرون تا پشیمون.......
با دیدنِ استخر خون زانوهایش به لرزه افتاد
بهت زده زمزمه کرد
_ آ ... آذین؟
دخترک با دهان خون خندید و هم زمان به سرفه افتاد
عزرائیل را نزدیکش احساس میکرد
_ امشب .... امشب تولدم بود
https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk
https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk
https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk
https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk | 47 | 1 | Loading... |
12 Media files | 67 | 0 | Loading... |
13 پسره ی احمق رفته با یه زن حامله مچ شده.!
-امکان نداره مامان،همچین چیزی به هیچ عنوان امکان پذیر نیست،حاتم نمیتونه با من این کارو بکنه...
https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
مادرم،سیب زمینی پوست میکند و با تمام حرصی که داشت لب زد:
-اتفاقیه که افتاده آلا جان...دختره ی ساده لوح من،
یه مدت باهات موند،کیف و عیشش که باهات تموم شد،
چیشد؟؟؟ دیگه بینگو.....تموم شدی براش..
آخ،انگشتم....
با چشم های لرزان و اشکی نگاهم رو به مامان دوختم که انگشت بریده شده اش رو تو دست گرفته بود:
-ببین چیشد؟؟تمام دق و غصه های زندگیت واسه ی من زلیل شدست،چرا نمیری جلوش بهش بگی من از یه زن حامله که نطفه ی صد پشت غرببه رو حاملس،بدتر بودم آقا حاتم..؟؟
چشم ازش گرفتم و جواب دادم:
-مگه میشه با یه آدم بی چاک و دهن دو کلوم حرف حساب زد؟؟
شما حاتم رو هنوز خوب نشناختی،به سرش بزنه شیخ و مولا نمیکنه مادر من...تازشم،خب.خب منو نخواسته،خواستن که زوری نیست،
شاید حال دلش با یه زن بیوه بهتره!نه؟؟
مادرم سری به نشانه ی تاسف برام تکون داد:
-اگه احمق شکل و شمایل داشت،اون به حتم تو بودی!
غصه دار شده بودم،تاب و قرار نداشتم،با خبری که به گوشم رسیده بود جون از تنم گرفته و نای راه رفتن نداشتم..
حرف های مامان بدجور تک دخترش رو تحریک کرده بود..
گوشی موبایل رو به دست گرفتم و روی شماره ی حاتم که مدتی بود خاک میخورد کلیک کردم...
تماس درحال برقراری بود و هرلحظه تپش قلب منم تند تر میشد..
-بله بفرمایید...
خودش بود،صدای جانسوزش،تا عمق قلبم رو آتیش زد،صدای که ندا میداد شخص پشت تلفن رو زره ای نمیشناسه...
غریبه ی آشنا رو به جا نمیاورد..
لبم رو خیس کردم و با کشیدن یه نفس عمیق بزاق خشک شده ی دهنم رو پایین فرستادم بی مقدمه جواب دادم:
-همین الان میخوام بیام خونت!!!
🔥🔥🔥🔥
چی میشه یعنی؟؟کار به جاهای باریک نکشه ❌
https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk | 52 | 0 | Loading... |
14 روز دهمی بود که تو مسجد میخوابیدم!
جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم میکرد باید کارتون خواب میشد.
گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم:
-خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم
هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند
شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم...
جوری گریه میکردم که دلم به حال خودم میسوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟!
ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاجاقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم میکرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من...
وسط حرفم پرید:
- بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دلآرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته
بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد:
- ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا
نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد:
-همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم اینبار کمک میخواد توام کمک میخوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید
با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش میداد گفتم:
-من من کمک کنم؟
مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد:
- ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید!
شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه میخواد برای بچش...
سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم
شیر نداشتم چون چیز زیادی نمیخوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد:
- من یکیو میخوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه
نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم:
-نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن
سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد:
-خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تویه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید
دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد:
-البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم
بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت:
- حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم
نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد:
- آخه تا کی تو مسجد میخوای بمونی دخترم؟
میزارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک میکنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید
و حالا امین به من نگاه میکرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود.
منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت:
-من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید
با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت:
- عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه
هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!!
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
در حالی که شیرمو میخورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم:
- قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا
دو ماهی میشد که تو خونه ی امین زندگی میکردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمیتونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچهی خودم دوست داشتم...
تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد:
-به چطوری دردونه؟
لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد:
-چرا غذا بچمو حروم میکنی حالا؟
-سلام زود اومدید
-کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم
از لفظ زن و بچه خیلی خوشم میاومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد:
-میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه..
دستی پشت سرش کشید: - میدونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی
باز حرفشو خورد و میدونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 | 80 | 0 | Loading... |
15 - اون زن منه که افتاده رو تخت بیمارستان! شما غلط میکنید که نمیذارید ببینمش...
از پشت در فریاد میکشد و نفسهای من از زیر ماسک اکسیژن سختتر میشوند...
میشنوم که پدرم با خشم صدا بلند میکند:
- زنی که با دست خودت از #پلهها پرتش کردی پایین! زنی که #بچهش رو، بچهتون رو تو شکمش کشتی نامرد!
و خطاب به عمویم میگوید:
- به حرمت برادریمونه که خون پسرت رو همین جا نمیریزم! بگو گمشه وگرنه خونش پای خودشه...
هیراد میان فریادهایش گریه میکند:
- باید ببینمش... نبینمش میمیرم... بذارید ببینمش... من نامردِ دو عالم ولی یسنا همه کسِ منه! بفهمید تو رو خدا... بفهمید!
صدای دستگاهی که ضربان قلبم را کنترل میکند و فریادها شدت میگیرند. خواهرم یلدا، با نگرانی بلند میشود:
- یسنا... یسنا آروم باش فدات شم! به دکتر بگم بیاد؟
سر به طرفین تکان میدهم و میان گریههای خفهام، به سختی خطاب به مرد پشت در که صدایم را نمیشنود لب میزنم:
- ب... برو... برو هیراد... برو!
و خانوادهام او را دور میکنند... صدای فریادهایش دورتر و دورتر میشود... تا جایی که دیگر نمیشنوم! دستم روی شکمم مشت میشود و جای خالی طفلم مثل تیغ در قلبم فرو میرود:
- آخ هیراد... آخ... چیکار کردی با... زندگیمون؟
لحظهای که #دیوانه شد، لحظهای که دیگر مرا نشناخت، لحظهای که در اوج خشم بیتوجه به #جنین در بطنم مرا از پلهها پرت کرد، حتی یک ثانیه از پیش چشمم کنار نمیرود...
نمیفهمم چقدر میگذرد که با صدای جیغ مادرم از بیرون اتاق، دنیا روی سرم آوار میشود!
- یا فاطمهی زهرا... میگن هیراد #رگ هر دو دستش و زده!
گفته بود که اگر نبینمش، میمیرد... گفته بود!
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بیرحمه!
همه چیز از جایی به هم میریزه که اون شخصیت بیرحم خودشو نشون میده... شخصیتی که جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
پارت صددرصد واقعی رمانشه😭👆
و خیلی زود تو چنل میرسیم بهش😭❗️ | 34 | 0 | Loading... |
16 Media files | 201 | 0 | Loading... |
17 - اون زن منه که افتاده رو تخت بیمارستان! شما غلط میکنید که نمیذارید ببینمش...
از پشت در فریاد میکشد و نفسهای من از زیر ماسک اکسیژن سختتر میشوند...
میشنوم که پدرم با خشم صدا بلند میکند:
- زنی که با دست خودت از #پلهها پرتش کردی پایین! زنی که #بچهش رو، بچهتون رو تو شکمش کشتی نامرد!
و خطاب به عمویم میگوید:
- به حرمت برادریمونه که خون پسرت رو همین جا نمیریزم! بگو گمشه وگرنه خونش پای خودشه...
هیراد میان فریادهایش گریه میکند:
- باید ببینمش... نبینمش میمیرم... بذارید ببینمش... من نامردِ دو عالم ولی یسنا همه کسِ منه! بفهمید تو رو خدا... بفهمید!
صدای دستگاهی که ضربان قلبم را کنترل میکند و فریادها شدت میگیرند. خواهرم یلدا، با نگرانی بلند میشود:
- یسنا... یسنا آروم باش فدات شم! به دکتر بگم بیاد؟
سر به طرفین تکان میدهم و میان گریههای خفهام، به سختی خطاب به مرد پشت در که صدایم را نمیشنود لب میزنم:
- ب... برو... برو هیراد... برو!
و خانوادهام او را دور میکنند... صدای فریادهایش دورتر و دورتر میشود... تا جایی که دیگر نمیشنوم! دستم روی شکمم مشت میشود و جای خالی طفلم مثل تیغ در قلبم فرو میرود:
- آخ هیراد... آخ... چیکار کردی با... زندگیمون؟
لحظهای که #دیوانه شد، لحظهای که دیگر مرا نشناخت، لحظهای که در اوج خشم بیتوجه به #جنین در بطنم مرا از پلهها پرت کرد، حتی یک ثانیه از پیش چشمم کنار نمیرود...
نمیفهمم چقدر میگذرد که با صدای جیغ مادرم از بیرون اتاق، دنیا روی سرم آوار میشود!
- یا فاطمهی زهرا... میگن هیراد #رگ هر دو دستش و زده!
گفته بود که اگر نبینمش، میمیرد... گفته بود!
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بیرحمه!
همه چیز از جایی به هم میریزه که اون شخصیت بیرحم خودشو نشون میده... شخصیتی که جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
پارت صددرصد واقعی رمانشه😭👆
و خیلی زود تو چنل میرسیم بهش😭❗️ | 52 | 0 | Loading... |
18 روز دهمی بود که تو مسجد میخوابیدم!
جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم میکرد باید کارتون خواب میشد.
گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم:
-خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم
هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند
شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم...
جوری گریه میکردم که دلم به حال خودم میسوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟!
ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاجاقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم میکرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من...
وسط حرفم پرید:
- بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دلآرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته
بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد:
- ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا
نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد:
-همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم اینبار کمک میخواد توام کمک میخوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید
با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش میداد گفتم:
-من من کمک کنم؟
مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد:
- ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید!
شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه میخواد برای بچش...
سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم
شیر نداشتم چون چیز زیادی نمیخوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد:
- من یکیو میخوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه
نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم:
-نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن
سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد:
-خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تویه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید
دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد:
-البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم
بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت:
- حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم
نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد:
- آخه تا کی تو مسجد میخوای بمونی دخترم؟
میزارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک میکنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید
و حالا امین به من نگاه میکرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود.
منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت:
-من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید
با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت:
- عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه
هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!!
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
در حالی که شیرمو میخورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم:
- قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا
دو ماهی میشد که تو خونه ی امین زندگی میکردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمیتونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچهی خودم دوست داشتم...
تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد:
-به چطوری دردونه؟
لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد:
-چرا غذا بچمو حروم میکنی حالا؟
-سلام زود اومدید
-کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم
از لفظ زن و بچه خیلی خوشم میاومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد:
-میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه..
دستی پشت سرش کشید: - میدونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی
باز حرفشو خورد و میدونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 | 139 | 0 | Loading... |
19 دامن لباسم را، دوباره بالاتر گرفتم و در کوچه تاریک با آن کفش پاشنه بلند به سرعت میدویدم
هر دقیقه پشت سرم را نگاه می کردم که مبادا داراب یا که اسماعیل پشت سرم باشند.
_وایسا...
قدمهایم را تند تر کردم:
_آلا وایسا، بذار صحبت کنیم.
صدای حاتم بود؛ اما دیگر نه خودش را میخواستم نه صدایش را.
_جان حاتم، وایسا همه چی رو درست میکنم گوش کن به من.
قدمهایم را آهسته کردم و به طرفش برگشتم:
_چی رو میخوای درست کنی؟ حال بد منو؟ نامردی که در حقم کردین رو؟
با نفس نفس زدن قدمی جلوتر آمد:
_با فرار چی درست میشه؟ اصلا کجا میخوای بری؟ کجا رو داری؟
هیستریک جیغ زدم:
_میرم قبرستون، دست از سرم بردارین. میرم که حداقل خودمو از دست شما ها نجات بدم یه مشت نامرد عوضی.
اخمهایش را در هم کشید:
_مراقب حرف زدنت باش آلا، چشاتو باز کن ببین کی جلوی روت وایساده؛ منم، حاتم سلطان... کسی که یه شهر از مرام مردونگیش میگن.
به سینهاش کوبیدم:
_مرامت رو دیدم سلطان، دیدم حاتم، دیدم چطوری وقتی در گوش من از عاشقی میگفتی. چطور شکم یکی دیگه رو بالا آوردی.
۵ماه نامزد بودیم که معشوقت سه ماه باردار. بعضی چیزا فقط لفظش قشنگه. ولی به هر کسی نمیاد.
دیگه برای من از مرام مردونگی که یذره بویی ازش نبردی حرف نزن حاتم.
در آن کوچه تاریک که همچنان صدای موزیک عروسی که عروسش فرار کرده بود میآمد عربده کشید:
_گردن گرفتم. بی مروت گردن گرفتم که آبروی بخرم. پیش خودم فکر میکردم آلا منو میشناسه. میدونی نامردی تو ذاتم نیست.
قلبم برای لحظهای ایستاد. چه میگفت گردن گرفته؟! امکان ندارد.چند بار سرم را تکان دادم.
_نه باور نمیکنم، باورم نمیشه. تو همچنین کاری نمیکنی با من.
بار دیگر داد زد:
_به پیر به پیغمبر. گردن گرفتم کار من نبود.
چند قدمی عقب رفتم او هم متقابلاً جلو آمد:
_جلو نیا، جلو نیا حاتم.
آبروی مردم رو خریدی؟! به چه قیمتی؟
منو فروختی که آبروی یه غریبه رو بخری حاتم؟!
حالم اصلأ خوش نبود.
_آلا توضیح میدم.
فرصت حرف زدن بیشتر ندادم و دوباره شروع به دویدن کردم.
صدای حاتم با صدای بوق ماشین هماهنگ شد.
_آلا مراقب باش.
و دردی که در وجودم پیچید.
https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk | 90 | 0 | Loading... |
20 Media files | 392 | 1 | Loading... |
21 - نباید به مو فرفریا بگید بَبَعی.
- بَبَعی!
- جناب توتونچی شما در حدی نیستید که منو اینجوری خطاب کنید!
- بَبَعی؟
- میگم نگید!
- نگم بَبَعی؟
با حالت گریه گفتم:
- نگو بَبَعی.
یه حلقه از موهای مشکی فر شدهم کشید که مثل فنر برگشت سرجاش.
با ذوق دوباره کشیدش و گفت:
- آخه انقدر بَبَعی. چطور نگم بَبَعی؟
- خوبه منم واسه چشات افعی صدات کنم؟
سرشو کج کرد و با نیشخند چشای زمرد وحشیش رو تو چشام براق کرد:
- دوست دارم افعی صدام کنی تا هرم غذاییمونو حفظ کنم!
گیج سر تکون دادم:
- هرم چیچی؟
روی میز شرکتش نشست. دستشو نوازش وار روی گونهم کشید:
- افعی چی میخوره؟
بی حواس گفتم:
- بَبَعی؟
تای ابرویی بالا انداخت با نیشخند جذابی گفت:
- تو چی هستی؟
مثل خنگا تکرار کردم:
- بَبَعی؟
به قهقهه افتاد:
- خوشم میاد قبول کردی بَبَعی هستی.
جیغ کشیدم و مشتی به سینش زدم:
- جاااوید. نگو اینجوری بهم.
نگاهش جدی شد دستمو محکم سمت خودش کشید و بی مقدمه لبمو به دندون کشید.
حتی نتونستم نفس بگیرم.
همون موقع تقه ای به در اتاق خورد و منشی وارد شد.
- هین... جناب رئیس دارید چکار...
جاوید خونسرد سر عقب کشید. لبشو توی دهنش کرد و با لذت چشم بست. از خجالت خشکم زده بود.
ولی اون پررو تر از این حرف ها خیلی ریلکس سمت منشی بخت برگشته چرخید:
- خانوم شمس شما اخراجی.
https://t.me/+5_4IZrfDO-00NGVk
https://t.me/+5_4IZrfDO-00NGVk
https://t.me/+5_4IZrfDO-00NGVk
این جاوید رسماً دهنسرویسکنه اونقدری که کراشِ جذابیه😂😂🔥🔥 | 60 | 0 | Loading... |
22 یک عاشقانهی نفس گیر از میان کوملهها و کردستان به دور از کلیشه و تکرار
#پست۴۰۸
زیور دستم را گرفت و گفت: آدم که فقط یک شکم نداره که سیرش کنه این بچه فردا بزرگ میشه. سر عقل و هوش میاد ازت بابا میخواد. ازت رگ و ریشه و خانواده میخواد. اصلا فکر اینده و بختاش کردی؟ کی حاضره دختری رو به همسری بگیره که برچسب حرومی به پیشونی داره؟
خودت هم جوانی دایه. هنوز پوستت از هم نشکفته. هنوز غنچه ای و باز نشدی تا کی میخوای میان این سیاه چادرها بی کس و بی پناه بمانی؟
سرم را بالا برد و زیور اشک هایم را پاک کرد.
- این مرد جهادیه. جهادی ها خیلی آدم های خوبین تا مهر بچه به قلبت ننشسته و این طفل معصوم بوی تنت رو برنداشته بسپارش تا از اینجا ببردش و نجاتش بده خودت هم گفتم خرشید تو را پسندیده برای پسرش، سیروان می شناسمش جوان خوش بر رویی.
انگارمجنون شده دکترا گفتند زن خشگل بگیره حال و روزش به جا میشه که شانست گفته و خورشید تورو پسندیده، بهتره به حرف من و خان گوش بدی و آیندهی این بچه که دختر هم هست رو نسوزانی.
آرام هق هق می زدم که زیور دست برد و نوزاد را از کنارم برداشت.
خواستم مانع شوم که دستم را پس زد.
- خوب فکرهات رو بکن اگه خواستی نگهش داری بهتره برگردی پیش خانواده ات عراق !
نوزاد را میان دستارش پیچاند و از چادر بیرون رفت.
آهی کشیدم و سرم رابه رختخواب ها تکیه دادم.
فضا تاریک و روشن هوا خنک بود بوی ماست ترشیده در چادر پیچیده بود و به دلم من چنگ میزد.
چشم هایم خسته بود و پلک هایم روی هم افتاده بود بازوهایم را بغل زدم باید چه می کردم؟ هیچ
راهی به فکرم نمی رسید. مازیار با من چه کرده بود؟ یعنی حق با خان و زیور بود؟ به نوزادم فکر کردم اگر کنار خودم نگه اش می داشتم چه طور می توانستم شکمش را سیر کنم؟ من نزدیک یک سال بود که آواره بودم و حتی میان دشت و کوه خداوند، یک چادر برای خودم نداشتم و هر شب میان یکی از چادر ها میخوابیدم چطور در این آوارگی او را هم سهیم میکردم؟ از طرفی طبق رسم دخترم را باید سنت (ختنه) میکردند و طاقتش را نداشتم.
برچسب حرامی که روی طفل یک روزهام بسته بودند را چه میکردم؟
هر چه می گفتم عقد بودهام باورشان نمیشد میگفتند مگر میشود موقتی زن کسی شد؟ برای همین انگ حرامی بودن به دخترم بستند و مجبورم کردند..
https://t.me/+Zt3LN1w4OfpkNWU0
https://t.me/+Zt3LN1w4OfpkNWU0
https://t.me/+Zt3LN1w4OfpkNWU0
توضیح سُنت یا ختنه
در بسیاری از کشورها دختران در نوزادی و یا کودکی ختنه میشوند. در واقع این رسم برای این انجام میشود که دختران خطایی نکنند و تا شب عروسی رحمشان دوخته میماند به شکلی که ادرار کردن برای این دختران بسیار وحشتناک است و گاهی دوساعت تخلیه ادرار طول میکشد. این رسم ریشه در کشورهای آفریقایی و آسیا دارد و هنوز در ایران در برخی روستاها انجام میشود.
https://t.me/+Zt3LN1w4OfpkNWU0
https://t.me/+Zt3LN1w4OfpkNWU0
خلاصه
من بدون اینکه شوهر کنم حامله شدم اونم از مردی که یهو غیبش زده بود و هیچ خبری ازش نبود اما یه روز که دایه خورشید اومده بود ایل من رو دید و پسندید واسه پسرش، سیروان. اول فکر میکردم سیروان حتما یه مرد کچل و بدقواره است اما وقتی از پشت سیاه چادرها دیدمش، جا خوردم یعنی من قرار بود زن مرد به این قشنگی بشم؟ وقتی عروسی برام گرفتن که توی خواب هم نمی دیدم، مطمئن شدم خوشبختی اومده نشسته روی شونهام اما نیمه شب عروسی بود که دایه خورشید زیر گوشم گفت پشت در حجله منتظر میمونه تا من امانتی رو بدم. یکه خوردم و تا خواستم اعتراضی کنم سیروان اومد توی اتاق و دایه رفت.
مونده بودم مات و مبهوت که دیدم سیروان پرده رو کشید و اومد جلو و گفت:
- میدونی پشت در منتظرن؟
لال شده بودم و نفسم بند اومده بود...
https://t.me/+Zt3LN1w4OfpkNWU0 | 70 | 0 | Loading... |
23 _تا کی میخواستی بچهام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟میخواستین کی بهم بگین مامان؟!
چمدانها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان میتوانست حالم را خوب کند.
بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکیاش گفت:
_با کی کار دارید؟
دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم:
_سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟
نگاهی به داخل حیاط انداخت:
_ اسم من رازِ
_چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونهس.
سرش را به آرامی تکان داد:
_مامان بزرگ هست.
تا آن لحظه احساس میکردم، نوه یکی از همسایهها یا چه میدانم دوستهای مامان است. اما باشنیدن حرفهای دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیدههایم داشتم.
_اسم مامان بزرگت چیه ؟
_ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ
دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟
صدای آشنایی به گوش می رسد...
_راز ؟ کی بود مامان ؟
قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت....
°.°.°.°.°.°.°.°.
_شربتت رو بخور پسرم.
نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم.
کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود:
_مزاحم شدم مثل اینکه.
هول زده گفت:
_ این چه حرفیه میزنی مامان جان.
سردی کلامم دسته خودم نبود:
_معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی.
نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت.
_توام چه حرفایی میزنی میثاق .
نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند.
صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانهای برای نشنیدن نداشته باشد:
_دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟
مامان با ظرف آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود.
_کی ازدواج کرده؟
رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد
_اسمش چیه؟!
بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم:
_در حق دختر خوندهات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟!
نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش میشد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم:
_بابات کجاست؟
_یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده.
_اسم بابات چیه؟
مامان مداخله کرد:
_بچه رو نترسون.
سوالم را بار دیگر تکرار کردم.
_ اسم بابات چیه بچه جون ؟
_میثاق
قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم:
_دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟
مامان بی صدا اشک میریخت:
_تا کی میخواستین بچهام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟!
چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟
با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ...
_ مامان ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته !
بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند
_ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ...
اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱
https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0
https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0
پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌
محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓
محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦 | 182 | 0 | Loading... |
24 #پارت۵۵
-تفنگاتونو بیارید پایین! با چه جراتی رو سر زن من اسلحه می کشین؟
صدای عربده اش حتی منی را که مخاطبش نبودم وحشت زده کرد!
-ولی خان... این زن بی ابرو خواسته شما رو سرافکنده..
حرفش تمام نشد که با شدت سیلی امیر محتشم روی زمین پرتاب شد.
-اسم زن منو میاری دهنتو اول آب بکش!
مثل بید می لرزم. تمام مردان تفنگ هایشان را پایین می آورند.
-کسی رو زن من اسلحه بکشه رو من اسلحه کشیده! به اون توهین کنه به من کرده! کسی اینجا به چیزی که گفتم اعتراض داره؟
پشتش سپر گرفته ام و تکان نمی خورم. پیراهنش را از پشت در چنگ گرفته و جرات اینکه مقابلم را نگاه کنم ندارم.
-منم همینو فکر می کنم!
دستم میان دستان گرمش قرار می گیرد و من می دانم که نجات پیدا نکرده ام... که حالا هدف خشم او قرار گرفته ام!
-خان... ناراحت نشو... ناموس تو ناموس ماست. برای خاطر تو خون می ریزیم. هرچی شما امر کنی!
بدون اینکه سر برگرداند می غرد:
-ناموس من ناموس منه! تا من زنده ام کسی برای ناموس من سینه سپر نمی کنه!
کنار اسبش که می رسیم من قدم هایم سفت می شوند. اسبش بیشتر شبیه به هیولا بود!
-سوار شو خیره سر!
نیم نگاه خشمگینش را که می بینم از خودش، بیشتر از اسبش می ترسم.
پایم را در رکاب می برم و خودش به بالا و روی اسب هدایتم می کند. خودش هم با یک حرکت پشت سرم می نشیند.
-خان... تو رو خدا من می ترسم!
سرم را می چرخانم با اشک به صورت سختش نگاه می کنم...
-از من نترسیدی وقتی پاشدی تا اینجا اومدی از این حیوون زبون بسته می ترسی؟
اشکم می چکد و او با یک هعی بلند اسبش را به دواندن وا می دارد.
جیغ می کشم و انگار اسب رم می کند که روی دوپا بلند می شود و امیر نعره ی بلندی می کشد.
-آروم پیل... آروم!
دستش را دور شکمم می پیچد و در گوشم حکم می کند.
-تکون نخور عصبیش نکن!
از وحشت خشکم زده. به دستش چنگ می زنم و می نالم:
-اسبتم مثل خودت وحشیه!
به سینه ی سفت سنگی اش می چسبم و او مرا بیشتر به خود می فشارد.
-پیل تا بحال به کسی غیر من سواری نداده... اگه نمیندازت زمین چون تو دستای من و تو بغل من سوارشی!
با هر حرف بیشتر و بیشتر ته دلم خالی می شد.
-اگه اسبم مثل خودم وحشیه چون دل کاروانسرا نیست که رام هر کس و ناکس بشه! وحشی هم باشیم حداقل بی وفا نیستیم!
از حرفش خجالت زده می شوم. داشت به من طعنه می زد؟
-من تو این دنیا هیچکسو غیر از مامانم ندارم. اگه منظورم با منه... من بی وفا نیستم. اگه اینجام چون جونمو واسه همون یه نفری که تو دلمه می دم!
با شنیدن حرفم انگار که آتشش زده باشم یک دستش روی شکمم محکم شد و نعره کشید:
-هعی!
اسبش به تاخت دوید و کمتر از بیست دقیقه بعد داخل عمارت افسارش را کشید. پیاده شد و با یک حرکت مرا از روی اسبش پایین کشید.
-پسرم... پسرم خدا رو شکر که اومدی... ما نفهمیدیم چطور از دستمون فرار کرد!
-ماهرخ برای دیدن من اومده بود مادر! شامشو که خورد با ماشین بفرستینش عمارت باباخان من کار دارم شب دیر میام!
حتی نگاهم هم نمی کرد و من از چشمان خون گرفته مادرش می ترسم. دوان دوان پشت سرش می دوم.
-اَمیـ... خان!
قدم هایش کند نمی شود.
-من... نمی خواستم فرار کنم!
سرم پایین بود اما دیدم که برگشت و سنگینی نگاهش را روی شانه هایم انداخت.
-نمی تونی فرار کنی!
حرصم می گیرد اما جوابش را نمی دهم. سر بالا می کنم و به چشمانش زل می زنم.
-لطفا به بابام...
حس می کنم با شنیدن صدای آرام کمی نازک شده ام رنگ نگاهش عوض می شود. نگاهش را به اسبش می دهد:
-یه خان جلوت وایساده! من به کسی جواب پس نمی دم...!
-امیر...؟
نمی دانم چرا صدایش کردم! لحظاتی نفسگیر به چشمانش زل می زنم و او آب دهانش را قورت می دهد سرش را نزدیک می کند و با صدای عمیق و دو رگه ای بند دلم را پاره می کند:
-یه بار دیگه صدام کن و اون وقت به جای اینکه بفرستمت پیش خانوما می ندازمت رو پیل و به تاخت از اینجا دور می شم!
پارت واقعی رمان❌❌
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
من ناف بریده ی خان بودم!
دختری که از رسم و رسوم این طایفه متنفر بود!
اومدم خواهرمو از یه ازدواج اجباری نجات بدم که خودم گیر افتادم!
من... ماهرخ... عروس امیر محتشم خان بودم! و تا خود حجله ی عروسیمم دست از تلاش برای فرار برنمیدارم تا اینکه...
رمان جدید شادی موسوی🤍
#براساسداستانواقعی | 85 | 0 | Loading... |
25 ویژگی کانال vip رمان سایه
در طول هفته یک شب در میان دو پارت گذاشته میشود اما در vip هر شب پارت داریم.(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه.) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهمتر حمایت از نویسنده.
کافیه تنها با پرداخت ۲۵۰۰۰ هزار تومان عضو کانال vip #سایه بشید.
شیرین فرزانه
6221061077023317
شات واریز رو برای این آیدی ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید.
@shirin_farzaneh8 | 408 | 0 | Loading... |
26 #سایه
#نویسنده
#پارت هفتاد و سوم
خالهای که در عنفوان جوانی مرده است او هم مثل من طلسم شده بود. میپرسم خالهام به چه کسی رفته بود میگوید پدربزرگش به همین شکل زیبا بود.
او هم با وجود بچه در جوانی به دریا رفته و دیگر بازنگشته است. میدانستم این طلسم با من از اجدادم ارث رسیده است.نگین میآید و به من نگاه میکند مسخ شدهام که دلش برایم میسوزد.
میگویم: چرا طلسم شده ام میترسد و برایم آب میآورد و به گریه میافتم.
می گوید: رفعتی ارزش آن را ندارد که گریه کنم نمیگویم که برای رفعتی گریه نمیکنم .بگذار فکر کند برای او گریه میکنم من برای این سایه طلسم شده گریه میکنم.
ماه صنم راست میگفت این کودک پسرم را طلسم کرده است پسرش دیگر او را نمیبیند. طلسم من شده است اما وردهایی که طلا به نخ میخواند قویتر است از طلسم چشمان من.
شاید هم پا قدم آرمان است برای مادرش کارت آس رو میکند. بالاخره پسر است دیگر. رد پای وردهای طلا روی قلبم خودنمایی میکند. طلسم چشمانم باطل شده نحسی اش مرا گرفته است.
نه نباید به نگین از طلا بگویم نامادریم شهلا است زندگیم را زیر و رو میکند رفعتی من باید بر او بتازم به من خیانت شده است نباید فقط بروم باید داد بزنم تا همه بفهمند نمیتواند مرا رها کنند.
نگین با حال بدم فکر میکند حمله به من دست داده است مرخصی میگیرد و من را به مطب دکتر مجد میبرد.
میگوید اورژانسی است و منشی بدون تعلل مرا به داخل راه میدهد.
دکتر از او میخواهد بیرون بماند. میخندم و میگویم: اینکه این پیرمرد زپرتی هم مرا نخواسته است.
میگویم: طلسم کودکیم به کار افتاده است.
خانم دکتر متعجب از حال بدم خودش آرام بخشی تزریق میکند. خانم دکتر مجد روانپزشک همزمان روانکاو حاذقی است همه رازهای زندگیم را میداند. وضعیت رقت بار من دلش را میسوزاند و این جلسه با من زیاد تر از حد معمول حرف میزند. اولین باری که به دیدنش آمدم به یاد ندارم حالم اینگونه بد بود یا نه.باید بروم سر خاک مادر. اما نمیتوانم سالهاست برای او از دور اشک میریزم.
به خانم دکتر میگویم :مادرم را میخواهم دلم آغوش او را میخواهد دلش میسوزد و در آغوشم میگیرد.
عقده سرگشادهام بر روی شانههای ظریفش خالی میشود. آرام میگیرم نگین را صدا میزند و دیگر هیچ.
«هیچ معلوم است چت شده بود مجبور شدم به خاطرت مرخصی بگیرم.»
صدای نگین است یا خواب میبینم. با باز کردن چشمانم متوجه میشوم در خانه نگین هستم .
عجب تابستان پر ماجرایی داشتم من.
ورودم به شرکت دارویی تینا و زندگی باربد. رفتارهای رفعتی حرفهای صدرا مغزم دیگر گنجایش ندارد نباید فکر کنم. بعداً فکری برای همه شان خواهم کرد.
دلم ضعف رفت روی تخت نیم خیز شدم و به سختی وارد آشپزخانه میشوم.
یاد رسواییام در شرکت میافتم. شهاب هم مثل نگین ترسیده بود تا آنجایی که یادم میآمد در مورد گذشتهام حرفی جلوی نگین نزده بودم.
پس این نگین کجاست دوباره به اتاق باز میگردم و در کیفم روی تخت دنبال تلفن همراهم میگردم تا با نگین تماس بگیرم که صدای در ورودی آپارتمان به گوشم رسید. | 410 | 0 | Loading... |
27 Media files | 76 | 0 | Loading... |
28 با بچه ها نفس زنان سربالایی کوه رو بالا می رفتم که با دیدن یه جای تخت شهریار گفت توقف کنیم تا هم استراحت کنیم و هم یکم عکس بگیریم
تازه کوله ام رو زمین گذاشته بودم که سروش به نزدیکیم رسید و ازم خواست چشمهام رو ببندم
صدای اوهو گفتن بچه ها به خنده ام انداخت
_ببند دیگه
نگاهم به دستی که پشت کمرش قایم شده بود
رفت وناخودآگاه فکر کردم
پس بالاخره می خواد یه حرکتی بزنه ...
روزها بود که عاشقش بودم و جونم براش در می رفت ...انگار او هم این انرژی قوی بینمون رو درک کرده بود و حالا می خواست کاری کنه
چشمهام رو بستم و صدای هیاهوی بچه ها باعث شد چشمهام رو باز کنم
جلوی پام زانو زده بود و جعبه ی مخمل قرمز رنگ تو دستش اشک رو به چشمهام آورد و پرهیجان مثل تو فیلمها دستم جلوی دهنم نشست
جعبه رو به دستم سپرد و نگاه عاشق من تو صورتش چرخید ...از شوک و هیجان زبونم قاصر بود تا تشکر کنم ...
در جعبه رو باز کردم و با دیدن پستونک کوچکی درونش کاخ آرزوهام روی سرم خراب شد
صدای قهقهه های دوستانم از این کنف شدن چون دشنه ای تو قلبم کوبیده می شد و من مات مونده به ریسه رفتنشون خیره شدم...
ده سال بعد
نمایشگاه متریال لوکس ساختمان های مارک دار
_سروووش... تو کجا اینجا کجا ؟
_باورم نمیشه فادیا تو اینجا چیکار می کنی
نگاهم باز روی زن کناریش گشت ...خودش بود، همسرش ...دختر مهندس کیومرث پژمان همون بسازبفروشی که دو دختر داشت و سروش گفته بود آرزوشه که بتونه با همچین خانواده ای وصلت کنه ...
با دیدن انگشتر مادرم فکر کرد ازدواج کردم
با تحیر پرسید :
_ازدواج کردی؟
نمی دونم چی شد شاید بخاطر اون حس تحقیری بود که از ده سال پیش بهم وارد کرده بود و الان دوباره با یادآوریش عقلم دچار مشکل شد
_آره ازدواج کردم
قپی اومده بودم....شوهر کجا بود ..یه ورشکسته بودم که با بدبختی تو یه شرکت استخدام شده بودم و الان با رییسم برای دیدن کارهای جدید به این نمایشگاه اومدم ...
حضور رییسم کنارم با چه خوبی که سروش بهنیا گفته بود درهم آمیخت و بعد سروش با دیدن رییسم فکر کرد او همسر فرضیه منه و به سمتش رفت
_سلام از دیدنتون خیلی خوشحالم
مهندس حصاری نگاهش به منی که تقریبا روح از تنم رفته بود و مثل یک میت ایستاده در جا خشک شده بودم و سروشی که به گرمی تحویلش گرفته بود در گردش بود ...
سروش بالاخره تیر آخر رو زد و من از درد چشمهام بسته شد
_امیدوارم باهم خوشبخت باشید ...من فکر نمی کردم که شما همون همسر فادیا باشید ...من چند سال پیش شما رو تو پروژه ی جناب جاوید که با پدر خانمم مشارکت داشتند دیده بودم ولی فکر نمی کردم یه روزی همسر یکی از بهترین دوستان دانشگاه من بشید ...
اگه حالم طبیعی بود حتما از دیدن قیافه ی هاج و واج و منگ مهندس حصاری از خنده ریسه می رفتم ...
همونجور که نگاهش روی لبهای سروش که زبان به مدح این ازدواج فرخنده باز کرده بود مات مونده بود برگشت و نگاه ملتمس و بیچاره ی منو شکار کرد
نمی دونم چی دید ...نمی دونم تا کجا رو خوند که در لحظه لبخندی زد و انگار دکمه ی روشن شدن تمام سوالاتش زده شد ودست سروش که تو دستش بود رو چند باری کوتاه و صمیمی تکون داد و گفت :
_این از شانس خوبه منه که با فادیا آشنا شدم ...بهترین زنی هست که می تونه تو زندگی یه مرد باشه
بعد نگاه گرم و عاشقونش رو عین یه بازیگر حرفه ای بهم دوخت
🌺🌺🌺🌺
مهندس حصاری رییسم بود ...برای اینکه جلوی دوست پسر سابق عوضیم که منو کِنِف کرده بود ضایع نشم نقش یه همسر عاشق رو بازی کرد ....فکر کردیم یه بازیه ولی....
https://t.me/+_hFyw7iajoI1YjA0
https://t.me/+_hFyw7iajoI1YjA0 | 41 | 0 | Loading... |
29 -سید صدرا شب عروسیش تو اتاق نوعروسش نرفت؟
-نه! گذاشت از خونه رفت پیش آیدا. بین خودمون باشه خواهر ولی میگن خیلی وقته صیغهاش کرده.
-خاک بر سرم پس این دختره اینجا چیکار میکنه؟ دختر حاج فرشچیان بزرگو ول کرد رفت پیش یه زن دیگه؟
-یادتون رفته همین دختر چه گندایی بالا اورد؟ کی اخه با همچین دختری ازدواج میکنه دلت خوشه. بره خداشو شکر کنه صدرا مردونگی کرد و گرفتش وگرنه معلوم نبود میخواست تخم حروم تو شکمشو به کی نسبت بده!
-تخم حروم؟ المیرا دختر حاجی فرشچیان حامله ست؟ این که مجرده!
-ای بابا خواهر... تو هم امروز تو این دنیا نیستیا. مگه فقط زن متاهل حامله میشه؟ دختره یه تنه گند زد به ابرو و اعتبار پدرش. سرشو تو بازار زیر انداخت تا آخر سر مرد بیچاره بخاطر بی آبرویی این دختر سکته کرد و مرد.
زن گفت و بقیه تاسف خوردند و من پشت ستون وسط سالن خانهی سید صدرا با بغضی به قواره یک گردو در گلو خشکم زد و دستم روی شکمم مشت شد. فرزند حلال مرا میگفتند حرام؟ چه کسی از فرزند صدرا حلالتر؟
-از صدرا که اولاد پیغمبره بعیده. نکاح زن حامله مگه باطل نیست؟
-همون دیشب که تو اتاق گذاشتش و رفت معلوم شد این ازدواج فقط از مردونگیه صدراست وگرنه کدوم مردی دست یه زن دستخورده که حامله هم هست میگیره و میاره تو خونه و زندگیش؟ معلوم نیست تخم حروم کدوم آشغالی رو میخواد ببنده به اسم صدرا!
اشک به چشمم دوید. چطور دلشان میآمد در مورد من و بچهای که در شکمم بود چنین حرفی بزنند.
آب دهانم را بلعیدم تا بغضم را همراهش قورت دهم. حق داشتند. وقتی صدرا مرا #باور نمیکرد. وقتی او قبول نداشت فرزندش را حامله هستم از دیگران چه انتظاری میتوانستم داشته باشم؟
جملهی اخر زن همسایه تیر #خلاصی بود برای عاشقیام.
-میگن میخواد دخترعموش رو عقد کنه. همون دختر خوشگله که هزارتا خواستگار داره. میگن دختره از خداشم هست. الله وکیلی کی ایدا با اون همه کمالات رو ول میکنه بیاد همچین دختری رو بگیره؟ چشمم کف پاش انگار از خود بهشت افتاده وسط زمین.
و من... با همان جمله مردم. بهخدا که مردن قلب عاشقم را به چشم دیدم. آیدا؟ همان دختری که صدرا میگفت عشق بچگیاش بوده؟
پس به خاطر او مرا ول کرده بود؟ کاش میمردم اما این خبر را نمیشنیدم.
دستم را روی شکمم گذاشتم و با بغض زمزمه کردم.
-دیگه جای منو تو اینجا نیست مامانی.
*
چند ساعت بعد.
دکتر برگه را مقابل صدرا گرفت.
-المیرا فرشچیان از شما حاملهس آقای صفاریان. این ازمایش ثابتش میکنه.
صدرا با بهت به دکتر نگاه کرد. المیرا از او حامله بود و او با تمام بیرحمی دیشب میان آن همه ادم سنگ روی یخش کرده بود؟
سوار ماشینش شد و تخته گاز با پشیمانیای که بیخ گلویش را گرفته بود به سمت خانه راند اما...
در اتاق را که باز کرد دیگر نه خبری از المیرا بود و نه وسایلش. تنها از او و بچهاش یک یادداشت جا مانده بود.
"خوشبختیت آرزومه صدرا. میرم تا تو حالت خوب باشه. قول میدم بچهمون رو خوب بزرگ کنم."
صدرا روی زمین اوار شد و تا چند سال بعد.....
https://t.me/+47DXCoZALM1iMTZk
https://t.me/+47DXCoZALM1iMTZk
https://t.me/+47DXCoZALM1iMTZk
دختره رو به خاطر اینکه فکر میکنه خیانت کرده و از کس دیگهای بارداره ول میکنه و وقتی میفهمه که دیر شده. چند سال بعد وقتی اونا رو میبینه که.... | 68 | 0 | Loading... |
30 هنوز سیاه خواهرم از تن بیرون نکرده بودم
که پای همبازی بچگیام وسط اومد.
همان که روزگاری نه چندان دور در بچگیهایمان دستش را روی سینهام
گذاشته بود و قلبم را بوسیده بود.
همان که وقتی بزرگ شدم بارها با لباس عروس خودم را کنارش تجسم کردهبودم.
حالا بازی تقدیر برای نجات خواهرزادهی که برایم به یادگار گذاشته بود مجبور شده بودم با نقشه وارد زندگی برادرش شوم...
برادری که خواهرم را نابود کردهبود اما درست وقتی که زندگی برادرش نابود کردم اون لعنتی بیعاطفه اومد...
مرد خشنی که عوض شدهبود و ترسناک...!
اون اومد که آتیش بشه بیفته به جونم...که تاوان بگیره و خاکستر یه عشق قدیمیو روشن کنه...
و حاصل این کینه و تاوان بشه بی آبرویی و آوارگی و پناه آوردن به خودش...
https://t.me/+58lxJny1_k85YWY0
توصیهی ویژه♨️ | 70 | 0 | Loading... |
31 _مرده اومده جلوی اونهمه کارمندام، میگه زنت کتکم زده...!
https://t.me/+fsB066q2zyY3Njg0
خیلی سعی کردم جلوی خنده ام و بگیرم.
_تو زنی هلیا... باید خانومی کنی نه اینکه بری تو خیابون با مردم گلاویز بشی...!
لپم و از داخل گاز گرفتم تا نخندم.
_مرده دو برابر دو هیکل داشت سر و صورتش زخمی بود... چطوری واقعا تونستی؟!
دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر خنده.
محمد جواد عصبی گفت:
_بخند... بایدم بخندی...
زن من شدی... منی که یه محل سر اسمم قسم می خورن و اون همه کارمند ازم حساب می برن، اما هر روز باید یکی و ببینم که زدی ناکار کردی...
با خنده روی پاهاش نشستم.
_بهم توهین کرد.... منم سرش و شکوندم...
اونارو ولش... من دلم واست تنگ شده بودااا...
محمد با اخم هایی درهم لب زد.
_الان داری بحث و عوض میکنی؟!
با لوندی تاپم و از تنم بیرون کشیدم.
_نه دارم به شوهرم میگم الا...
هنوز حرفم تموم نشده بود، کمر باریکم اسیر دستاش شد و...
https://t.me/+fsB066q2zyY3Njg0
تو این داستان ما یه آقا محمدجواد داریم...
متشخص و مغرور و فوق العاده مودب!🧑🔬
از اون طرف یه هلیا خانومم داریم که تا کسی بهش میگه بالا چشمت ابروعه، میزنه فک و دهن طرف و میاره پایین...🤣
حالا این دو تا آدم کاملا متفاوت اگه عاشق هم بشن چی میشهههه😂🔥
روایت عاشقانه و طنز محمدجواد و هلیا 😍👇
https://t.me/+fsB066q2zyY3Njg0 | 50 | 0 | Loading... |
32 ویژگی کانال vip رمان سایه
در طول هفته یک شب در میان دو پارت گذاشته میشود اما در vip هر شب پارت داریم.(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه.) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهمتر حمایت از نویسنده.
کافیه تنها با پرداخت ۲۵۰۰۰ هزار تومان عضو کانال vip #سایه بشید.
شیرین فرزانه
6221061077023317
شات واریز رو برای این آیدی ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید.
@shirin_farzaneh8 | 123 | 0 | Loading... |
33 Media files | 81 | 0 | Loading... |
34 - تو زن زائو داری درست نیست مهمون دعوت کنی مادر.
پشت دیوار پناه گرفتم تا حرفاشون رو بشنوم.
همه ی تنم از درد ناله میکرد.
- وقتی باهام ازدواج کرد بهش گفتم خونم شلوغه باید به مهمون برسه.
بی بی با دست زد روی زانوش. برام غصه میخورد ولی پسرش خیلی با من بد بود.
- گناه داره.
- از کی تاحالا دلت برای نغمه میسوزه مامان؟
- از وقتی روز کنکورش نبردیش سر جلسه دلم خون شد براش.
بغض کردم. روز کنکور، روزی که چند ماه براش خوندم نذاشت برم. چون سه ماه حامله بودم برگه ی امتحانم رو اتیش زد.
- دوست ندارم زنم درس بخونه.
- ول کن این بحثو. مادر بگو مهمونا نیان از صبح سرپاست هنوز نتونسته برنج بار بذاره سختشه.
اروم تنمو روی زمین گذاشتم. برنج بار گذاشتن برای ۴۰ نفر خیلی سختم بود.
دیگ توی حیاط خلوت بود نمیتونستم بپزم.
- زن هامون بودن این کارارم داره.
باید کارشو انجام بده وگرنه طلاق.
با بغض و خستگی دیگ رو کشیدم توی حیاط خلوت. گونی برنج رو توش خالی کردم.
دیگه نایی نداشتم و بچه از گرسنگی لگد میزد.
شیر آب رو توی دیگ گذاشتم و رفتم تو.
سریع چندتا زردآلو خوردم که...
- گرفتمت. پس همش درحال خوردنی و اشپزی نکردی.
ترسیده برگشتم.
- خورشت امادست فقط برنج...
- برنج نپختی ابرومو ببری؟
مثل دوسال پیش که جلو چشمم با داداشم رقصیدی؟
نفسم با حرفش رفت که اروم هلم داد ولی من حالم بد شد. ناگهان خیسی زیر پام حس کردم.
- کی..کیسه ابم.
ولی چشمای هامون گرد شد ، وحشت زده لب زد :
- چرا...چرا خون میاد.
بچم...بچم...با هق هق سریع روی زمین نشستم که بلندم کرد و....
https://t.me/+VtIuD8gaZGxmYTU0
https://t.me/+VtIuD8gaZGxmYTU0 | 61 | 0 | Loading... |
35 _ممد جون... میشه یه دور منو سواری بدید؟
متعجب به سمتم برگشت.
_چی میگی هلیا معلوم هست؟!
با خنده اشاره ای به کوچه خالی کردم.
_ببین هیچکس تو کوچه نیست، فقط چند قدمه تا دم در خونه...
محمدجواد نوچی کرد.
_دختر خیر سرم من صاحب رستورانای زنجیرهای ام... اینجا ابرو دارم، وسط کوچه تو رو کول کنم ببرم همه بخندن بهم...
با چهره ای درهم گفتم:
_عههه محمدجواد ساعت ۱۲ شبه کی تو کوچه اس اخه...توروخدا... توروخدا... توروخدا...
محمدجواد کلافه کل کوچه رو دید زد.
_از دست تو... سریع بپر بالا تا کسی ندیده شرفم به باد نرفته...
خوشحال جیغ خفه ای کشیدم و پشتش پریدم.
محمدجواد سریع به سمت خونه قدم تند کرد.
با خنده بوسه ای روی گردنش زدم.
_نکن هلیا... تو کوچه آخه جای این کاراس ؟!
خنده بلندی کردم و جلوی در تا خواست بزارتم زمین، با شنیدن صدایی، مثل فشنگ از روی کمرش پایین پریدم.
_اقا شرمنده مزاحم خلوتتون شدم اما...
نگاهم به قیافه سرخ شده محمدجواد افتاد. با خنده ببخشیدی گفتم و تو حیاط پریدم.
چیزی نگذشت که محمدجواد با قیافه سرخ شده وارد شد.
_یه دماری از روزگار تو من در بیارم...
تا به سمتم خیز برداشت ، جیغی کشیدم و...🤣😍
https://t.me/+AVEJfO5m3y5lYmE0
https://t.me/+AVEJfO5m3y5lYmE0
محمدجواد... صاحب رستوران های زنجیره ای و فردی موفق و جدی که برای اولین بار تو عمرش از یه دختر خوشش میاد و عاشقش میشه...😍😂
حالا عاشق کی؟🦦
عاشق هلیا که کل محل از دستش عاصی ان و چند نفر و دست و پا شکسته به بیمارستان فرستاده...🤣🔥
https://t.me/+AVEJfO5m3y5lYmE0
تو پارت اول اول هلیا دست یه غول تشن و چون بی احترامی کرده می شکنه و الفرار... 🤣🤣 | 25 | 0 | Loading... |
36 با بچه ها نفس زنان سربالایی کوه رو بالا می رفتم که با دیدن یه جای تخت شهریار گفت توقف کنیم تا هم استراحت کنیم و هم یکم عکس بگیریم
تازه کوله ام رو زمین گذاشته بودم که سروش به نزدیکیم رسید و ازم خواست چشمهام رو ببندم
صدای اوهو گفتن بچه ها به خنده ام انداخت
_ببند دیگه
نگاهم به دستی که پشت کمرش قایم شده بود
رفت وناخودآگاه فکر کردم
پس بالاخره می خواد یه حرکتی بزنه ...
روزها بود که عاشقش بودم و جونم براش در می رفت ...انگار او هم این انرژی قوی بینمون رو درک کرده بود و حالا می خواست کاری کنه
چشمهام رو بستم و صدای هیاهوی بچه ها باعث شد چشمهام رو باز کنم
جلوی پام زانو زده بود و جعبه ی مخمل قرمز رنگ تو دستش اشک رو به چشمهام آورد و پرهیجان مثل تو فیلمها دستم جلوی دهنم نشست
جعبه رو به دستم سپرد و نگاه عاشق من تو صورتش چرخید ...از شوک و هیجان زبونم قاصر بود تا تشکر کنم ...
در جعبه رو باز کردم و با دیدن پستونک کوچکی درونش کاخ آرزوهام روی سرم خراب شد
صدای قهقهه های دوستانم از این کنف شدن چون دشنه ای تو قلبم کوبیده می شد و من مات مونده به ریسه رفتنشون خیره شدم...
ده سال بعد
نمایشگاه متریال لوکس ساختمان های مارک دار
_سروووش... تو کجا اینجا کجا ؟
_باورم نمیشه فادیا تو اینجا چیکار می کنی
نگاهم باز روی زن کناریش گشت ...خودش بود، همسرش ...دختر مهندس کیومرث پژمان همون بسازبفروشی که دو دختر داشت و سروش گفته بود آرزوشه که بتونه با همچین خانواده ای وصلت کنه ...
با دیدن انگشتر مادرم فکر کرد ازدواج کردم
با تحیر پرسید :
_ازدواج کردی؟
نمی دونم چی شد شاید بخاطر اون حس تحقیری بود که از ده سال پیش بهم وارد کرده بود و الان دوباره با یادآوریش عقلم دچار مشکل شد
_آره ازدواج کردم
قپی اومده بودم....شوهر کجا بود ..یه ورشکسته بودم که با بدبختی تو یه شرکت استخدام شده بودم و الان با رییسم برای دیدن کارهای جدید به این نمایشگاه اومدم ...
حضور رییسم کنارم با چه خوبی که سروش بهنیا گفته بود درهم آمیخت و بعد سروش با دیدن رییسم فکر کرد او همسر فرضیه منه و به سمتش رفت
_سلام از دیدنتون خیلی خوشحالم
مهندس حصاری نگاهش به منی که تقریبا روح از تنم رفته بود و مثل یک میت ایستاده در جا خشک شده بودم و سروشی که به گرمی تحویلش گرفته بود در گردش بود ...
سروش بالاخره تیر آخر رو زد و من از درد چشمهام بسته شد
_امیدوارم باهم خوشبخت باشید ...من فکر نمی کردم که شما همون همسر فادیا باشید ...من چند سال پیش شما رو تو پروژه ی جناب جاوید که با پدر خانمم مشارکت داشتند دیده بودم ولی فکر نمی کردم یه روزی همسر یکی از بهترین دوستان دانشگاه من بشید ...
اگه حالم طبیعی بود حتما از دیدن قیافه ی هاج و واج و منگ مهندس حصاری از خنده ریسه می رفتم ...
همونجور که نگاهش روی لبهای سروش که زبان به مدح این ازدواج فرخنده باز کرده بود مات مونده بود برگشت و نگاه ملتمس و بیچاره ی منو شکار کرد
نمی دونم چی دید ...نمی دونم تا کجا رو خوند که در لحظه لبخندی زد و انگار دکمه ی روشن شدن تمام سوالاتش زده شد ودست سروش که تو دستش بود رو چند باری کوتاه و صمیمی تکون داد و گفت :
_این از شانس خوبه منه که با فادیا آشنا شدم ...بهترین زنی هست که می تونه تو زندگی یه مرد باشه
بعد نگاه گرم و عاشقونش رو عین یه بازیگر حرفه ای بهم دوخت
🌺🌺🌺🌺
مهندس حصاری رییسم بود ...برای اینکه جلوی دوست پسر سابق عوضیم که منو کِنِف کرده بود ضایع نشم نقش یه همسر عاشق رو بازی کرد ....فکر کردیم یه بازیه ولی....
https://t.me/+_hFyw7iajoI1YjA0
https://t.me/+_hFyw7iajoI1YjA0 | 19 | 0 | Loading... |
37 -سید صدرا شب عروسیش تو اتاق نوعروسش نرفت؟
-نه! گذاشت از خونه رفت پیش آیدا. بین خودمون باشه خواهر ولی میگن خیلی وقته صیغهاش کرده.
-خاک بر سرم پس این دختره اینجا چیکار میکنه؟ دختر حاج فرشچیان بزرگو ول کرد رفت پیش یه زن دیگه؟
-یادتون رفته همین دختر چه گندایی بالا اورد؟ کی اخه با همچین دختری ازدواج میکنه دلت خوشه. بره خداشو شکر کنه صدرا مردونگی کرد و گرفتش وگرنه معلوم نبود میخواست تخم حروم تو شکمشو به کی نسبت بده!
-تخم حروم؟ المیرا دختر حاجی فرشچیان حامله ست؟ این که مجرده!
-ای بابا خواهر... تو هم امروز تو این دنیا نیستیا. مگه فقط زن متاهل حامله میشه؟ دختره یه تنه گند زد به ابرو و اعتبار پدرش. سرشو تو بازار زیر انداخت تا آخر سر مرد بیچاره بخاطر بی آبرویی این دختر سکته کرد و مرد.
زن گفت و بقیه تاسف خوردند و من پشت ستون وسط سالن خانهی سید صدرا با بغضی به قواره یک گردو در گلو خشکم زد و دستم روی شکمم مشت شد. فرزند حلال مرا میگفتند حرام؟ چه کسی از فرزند صدرا حلالتر؟
-از صدرا که اولاد پیغمبره بعیده. نکاح زن حامله مگه باطل نیست؟
-همون دیشب که تو اتاق گذاشتش و رفت معلوم شد این ازدواج فقط از مردونگیه صدراست وگرنه کدوم مردی دست یه زن دستخورده که حامله هم هست میگیره و میاره تو خونه و زندگیش؟ معلوم نیست تخم حروم کدوم آشغالی رو میخواد ببنده به اسم صدرا!
اشک به چشمم دوید. چطور دلشان میآمد در مورد من و بچهای که در شکمم بود چنین حرفی بزنند.
آب دهانم را بلعیدم تا بغضم را همراهش قورت دهم. حق داشتند. وقتی صدرا مرا #باور نمیکرد. وقتی او قبول نداشت فرزندش را حامله هستم از دیگران چه انتظاری میتوانستم داشته باشم؟
جملهی اخر زن همسایه تیر #خلاصی بود برای عاشقیام.
-میگن میخواد دخترعموش رو عقد کنه. همون دختر خوشگله که هزارتا خواستگار داره. میگن دختره از خداشم هست. الله وکیلی کی ایدا با اون همه کمالات رو ول میکنه بیاد همچین دختری رو بگیره؟ چشمم کف پاش انگار از خود بهشت افتاده وسط زمین.
و من... با همان جمله مردم. بهخدا که مردن قلب عاشقم را به چشم دیدم. آیدا؟ همان دختری که صدرا میگفت عشق بچگیاش بوده؟
پس به خاطر او مرا ول کرده بود؟ کاش میمردم اما این خبر را نمیشنیدم.
دستم را روی شکمم گذاشتم و با بغض زمزمه کردم.
-دیگه جای منو تو اینجا نیست مامانی.
*
چند ساعت بعد.
دکتر برگه را مقابل صدرا گرفت.
-المیرا فرشچیان از شما حاملهس آقای صفاریان. این ازمایش ثابتش میکنه.
صدرا با بهت به دکتر نگاه کرد. المیرا از او حامله بود و او با تمام بیرحمی دیشب میان آن همه ادم سنگ روی یخش کرده بود؟
سوار ماشینش شد و تخته گاز با پشیمانیای که بیخ گلویش را گرفته بود به سمت خانه راند اما...
در اتاق را که باز کرد دیگر نه خبری از المیرا بود و نه وسایلش. تنها از او و بچهاش یک یادداشت جا مانده بود.
"خوشبختیت آرزومه صدرا. میرم تا تو حالت خوب باشه. قول میدم بچهمون رو خوب بزرگ کنم."
صدرا روی زمین اوار شد و تا چند سال بعد.....
https://t.me/+47DXCoZALM1iMTZk
https://t.me/+47DXCoZALM1iMTZk
https://t.me/+47DXCoZALM1iMTZk
دختره رو به خاطر اینکه فکر میکنه خیانت کرده و از کس دیگهای بارداره ول میکنه و وقتی میفهمه که دیر شده. چند سال بعد وقتی اونا رو میبینه که.... | 41 | 0 | Loading... |
38 Media files | 167 | 0 | Loading... |
39 _زن دکتر مملکتی و زدی دست طرف و شکوندی؟!
سرم و زیر انداختم و سعی کردم جلوی خنده ام و بگیرم.پاشا با شدت عصبی بود.
_با توام هلیا... این کارت یعنی چی ؟!
امروز تو مطب اومدن بهم میگن از زنت شکایت شده... زده دست یه مرررد و شکسته!
دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم.
منفجر شدم از خنده...
_نخند هلیا... جواب منو بده...
با صدای عصبیش، خنده ام و خوردم.
_خب... خب اون بهم متلک انداخت!
پاشا متعجب لب زد.
_همین؟ بهت متلک انداخت توام دستش و شکوندی؟!
با خنده به صورت حرصی پاشا خیره شدم و دستم و دور گردنش حلقه کردم.
_چیکار کنم خب...یادت نمیاد قبلا خودتم مورد ضرب و شتم من قرار گرفته بودی؟!
با یادآوری اون روز، هر دو به خنده افتادیم.
بوسه ای گوشه لبش زدم که گفت:
_الان من این لوندیات و باور کنم... یا قلدر بازیات تو خیابونو...؟
خنده مستانه ای کردم و بی توجه به جملات حرصیش، تاپم و تو حرکت از تنم بیرون کشیدم.
_فعلا منو دریاب...
چشمای پاشا برقی زد و با نشستن لباش روی پوست گردنم...
https://t.me/+-F0ChT0htcIzNjlk
https://t.me/+-F0ChT0htcIzNjlk
این رمان کر کر خنده اس...🤣🤣🔥
یه اقای جنتلمن و با وقار داریم که عاشق شده... حالا عاشق کی ؟!
عاشق یه دختر که با همه سر جنگ داره و تا کسی بهش بگه بالا چشمت ابروعه باهاش درگیر میشه...😂
https://t.me/+-F0ChT0htcIzNjlk
پارت اول رمان دختره دست یه مرد غول تشن و میشکنه و فرار میکنه😂🔥 | 29 | 1 | Loading... |
40 - تو زن زائو داری درست نیست مهمون دعوت کنی مادر.
پشت دیوار پناه گرفتم تا حرفاشون رو بشنوم.
همه ی تنم از درد ناله میکرد.
- وقتی باهام ازدواج کرد بهش گفتم خونم شلوغه باید به مهمون برسه.
بی بی با دست زد روی زانوش. برام غصه میخورد ولی پسرش خیلی با من بد بود.
- گناه داره.
- از کی تاحالا دلت برای نغمه میسوزه مامان؟
- از وقتی روز کنکورش نبردیش سر جلسه دلم خون شد براش.
بغض کردم. روز کنکور، روزی که چند ماه براش خوندم نذاشت برم. چون سه ماه حامله بودم برگه ی امتحانم رو اتیش زد.
- دوست ندارم زنم درس بخونه.
- ول کن این بحثو. مادر بگو مهمونا نیان از صبح سرپاست هنوز نتونسته برنج بار بذاره سختشه.
اروم تنمو روی زمین گذاشتم. برنج بار گذاشتن برای ۴۰ نفر خیلی سختم بود.
دیگ توی حیاط خلوت بود نمیتونستم بپزم.
- زن هامون بودن این کارارم داره.
باید کارشو انجام بده وگرنه طلاق.
با بغض و خستگی دیگ رو کشیدم توی حیاط خلوت. گونی برنج رو توش خالی کردم.
دیگه نایی نداشتم و بچه از گرسنگی لگد میزد.
شیر آب رو توی دیگ گذاشتم و رفتم تو.
سریع چندتا زردآلو خوردم که...
- گرفتمت. پس همش درحال خوردنی و اشپزی نکردی.
ترسیده برگشتم.
- خورشت امادست فقط برنج...
- برنج نپختی ابرومو ببری؟
مثل دوسال پیش که جلو چشمم با داداشم رقصیدی؟
نفسم با حرفش رفت که اروم هلم داد ولی من حالم بد شد. ناگهان خیسی زیر پام حس کردم.
- کی..کیسه ابم.
ولی چشمای هامون گرد شد ، وحشت زده لب زد :
- چرا...چرا خون میاد.
بچم...بچم...با هق هق سریع روی زمین نشستم که بلندم کرد و....
https://t.me/+VtIuD8gaZGxmYTU0
https://t.me/+VtIuD8gaZGxmYTU0 | 101 | 1 | Loading... |
سلام عزیزایدلم به مناسبت روز تولد ادمین برای شما لیست رمان های چاپی ۱۴۰۳که اواخر فروردین قرارداد چاپشون بسته شده💯رو آماده کردیم میدونید که اگر چاپ بشن صحنههای جذاب و بی سانسورشون حدف میشه🥹 پس عضویت بگیرید و بیسانسور خوندشونو از دست ندید❌
کافیه برای عضویت فقط لینک شون رو لمس کنید😍👇
فقط تا امروز فرصت باقیست....‼️
تاریخ عضویت رمان های چاپی:🎉 25/3/1403🎉
اولین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+l9EpmIkNR7Y0ZDc0
📚✏️
دومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
📚✏️
سومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
📚✏️
چهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
📚✏️
پنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
📚✏️
ششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
📚✏️
هفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
📚✏️
هشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0
📚✏️
نهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
📚✏️
دهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
📚✏️
یازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
📚✏️
دوازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
📚✏️
سیزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0
📚✏️
چهاردهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
📚✏️
پانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
📚✏️
شانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
📚✏️
هفدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
📚✏️
هجدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk
📚✏️
نوزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk
📚✏️
بیستمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0
📚✏️
بیستویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Hf1dlSXg-z4wM2Q0
📚✏️
بیستودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+vEQPt5l1jHc5YTZk
📚✏️
بیستوسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
📚✏️
بیستوچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+6Qi1_54DUlJmZjJk
📚✏️
بیستوپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+A5I9fr3VTYxkOTQ0
📚✏️
بیستوششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
📚✏️
بیستوهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
📚✏️
بیستوهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
📚✏️
بیستونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
📚✏️
سیومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
📚✏️
سیویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
📚✏️
سیودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
📚✏️
سیوسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
📚✏️
سیوچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
📚✏️
سیوپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
📚✏️
سیوششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
📚✏️
سیوهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
📚✏️
سیوهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
📚✏️
سیونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+l9EpmIkNR7Y0ZDc0
📚✏️
چهلمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
📚✏️
چهلویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
📚✏️
چهلودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
📚✏️
❗️دوستان لطفا این لیست پخش نشه چون تعداد فورواردها زیاد شده❌❌
Repost from N/a
- اینی که دیدی کمترین چیزیه که ممکنه سرت بیاد. واسه تو نقشههای بهتری دارم. این اتاق تا آخر عمر خونهته. دیگه رنگ آسمون رو نمیبینی. اینجا میمونی و... هر شب یه مشتری... شاید هم چند تا...
قلبم پایین ریخت. هر رذالتی از او برمیآمد. باز هم تلاش کردم ترسم را نشان ندهم.
- وقتی من شوهر دارم، تمام این کارهات دو برابر جرمه. تا دیر نشده یه راهی واسه خودت باقی بذار. ولم کن برم، اسمی ازت نمیآرم.
باز قهقهه زد، دیوانهوار.
- تا وقتی شوهر داری... آره... اما زیاد طول نمیکشه. اون مرتیکه غروب فردا رو نمیبینه.
بند دلم پاره شد. برای او هم نقشه داشت. از تصور اینکه بلایی سر عزیزم بیاید ضربان قلبم بالا رفت. حالا حاضر بودم زانو بزنم و التماسش کنم که به عشقم کاری نداشته باشد.
بهادر ادامه داد:
- تو زنم میشی، آره، اما من دست به پسموندهی اون مرتیکه نمیزنم. اسمت میره تو شناسنامهم که اختیارت دستم باشه اما... بلایی سرت بیارم که هر شب آرزوی مرگ کنی تابان. کاری میکنم التماس کنی بکشمت.
از وحشت قلبم طوری میزد که حس میکردم ممکن است هر لحظه از قفسهی سینهام بیرون بیفتد. انگار بدجوری گیر افتاده بودیم.
صدای باز و بسته شدن دری به گوش رسید بعد صدای خودرویی نزدیک شد.
بهادر لبخند موذیانهای زد.
- اولین مشتریت اومد، آماده باش، چند ساعت دیگه میآد سراغت. نترس، غریبه نیست. نخواستم اول کار زیاد بهت سخت بگیرم.
به سمت در رفت و دوباره برگشت و به سینی که روی زمین بود اشاره کرد.
- بشین غذات رو بخور جون داشته باشی چون ممکنه مشتریت به اندازهی من صبور و ملایم نباشه. ازت بدجوری کینه به دل داره، بعید نیست بخواد انتقام سختی ازت بگیره!
زندگی تابان یکباره طوفانی میشه. مادرش ناپدید میشه و شمس که از بچگی عاشقش بوده رهاش میکنه. اختیارش میفته دست عموش که میخواد تابان رو که هنوز دنبال عشقش و دلیل جداییشونه، به زور سر سفره عقد پسرعموی نامردش بنشونه.
تابان به امید کمک گرفتن از دوست مادرش میره و اون رو هم پیدا نمیکنه اما با مردی روبرو میشه که نمیدونه باید بهش اعتماد کنه یا نه… مردی قوی با خصوصیاتی عجیب…
رمانی پر از معما و هیجان که نمیتونید زمین بذارید.
https://t.me/+aBd35NJ1y4E2ZWY0
https://t.me/+aBd35NJ1y4E2ZWY0
https://t.me/+aBd35NJ1y4E2ZWY0
Repost from N/a
-دختر خوبی باش بشین کنار هومن و بله بگو باشه دخترم؟
۹ سالم بود و با ترس عروسکم رو به خودم فشردم و به هومن پسر دایی ۲۱ سالم که با اخم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و همون موقع آقا جون عروسکمو ازم گرفت که بغض کرده گفتم:
-نه خنسی و بده آقا جون چیکارش داری؟
صدای پوزخند هومن بلند شد و آقا جون تا خواست حرفی بزنه هومن پسر گفت:
-آقا جون اذیتش نکن بده بهش
آقاجون لبخندی زد و من بدو روی صندلی کنار هومن نشستم و آروم پچ زدم:
-هومن...؟
-هوم؟
- اینا دارن چیکار میکنن؟! چرا باید پیش هم بشینیم؟ ما که همش باهم دعوا میکنیم
نگاهش رو بهم داد و با دستش لپمو کشید جوری که آی بلندی گفتم و محکم زدم رو دستش که خندید و مثل خودم پچزد:
-کارای آقا جون میخواد خیالش راحت بشه
-از چی؟
-از تو بچه... نگران نکن بمیر تو بی صاحب بمونی خونه خرابت کنن بقیه خاندان
هیچی از حرفاش نمیفهمیدم خب بچه بودم...
شونه ای انداختم بالا:
-الان من بله بگم تو صاحبم میشی
با بدجنسی تمام ابرو انداخت بالا: - آره
با این حرف سریع از پیشش بلند شدم و بدو سمت آقا جون که با روحانی حرف میزد و در جدل بود دویدم و تند تند گفتم:
- آقا جون آقا جون من نمیخوام صاحبم هومن بشه نمیخوام اون اذیتم میکنه
آقا جون سمتم چرخید و چشم غره ای به هومن که در حال خنده بود رفت و صدای روحانی بلند شد:
- حاجی خیلی بچست کاش میزاشتی حداقل سیزدهش پر بشه خب
آقا جونم دستی رو سرم کشید:
-حاجی قربون چشات قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته دوتاشون نوه هامن این دختر بچه، بچه ی پسر خدا بیامرزم من میترسم بمیرم بی صاحب بمونه بین عموهاش اذیتش کنن سر مال دیگه نشناسنش
حاجی نگاهی به هومن کرد و آقاجون ادامه داد
-تو همه ی اونا هومن نوه ی ارشدم مثل خودم مرده مردونگی بلده رومو زمین ننداخت قبول کرد حواسش به این دختر باشه
اصلا نیست داره فردا میره خارج ولی من خیالم راحت میمونه پس فردا مردم زمین گیر شدم هومن هست میاد این دخترو جمع میکنه
حاجی بهم خیره شد:
-صیغه میکنمشون تا بیست سالگی دختر خوبه؟
آقا جونم سری به تایید تکون داد و روبه هومن بلند گفت: - پسرم بیا
و هومن اومد و همه چیز جوری پیش رفت که من سر در نمیآوردم و هومن گفت قبلتم و منم همینو تکرار کردم و آقاجون با پایان این اتفاق نفس عمیقی کشید و روبه هومن کرد:
-اموالم نصفش مال تو شد اما جون تو جون این دختر، من اگه روزی نبودم و این دختر از آب و کل بیرون نیومده بود تو واسش باید مردونگی کنی
هومن سری به تایید تکون داد و روی پاهاش نشست و گردنبندی دور گردنشو باز کرد و دور گردنم بست و روبهم گفت:
-بچه شاید به روزی ببینمت که خیلی بزرگ شده باشی این گردنبند برای این که بشناسمت
و این شروع سرنوشت من بود...
https://t.me/+sIw-PNrSit5iY2I8
https://t.me/+sIw-PNrSit5iY2I8
https://t.me/+sIw-PNrSit5iY2I8
هشت سال بعد
صدای قرآن تو خونه پیچیده بود و من تونسته بودم سوم آقا جون خودم و برسونم!
و پچپچای زنعمو هام به گوشم میرسید:
- برای ارثیه اومده
بوی پول به بینیش خورده که بعد هشت سال اومده
گذاشت بمیره بعد بیاد
اهمیتی نمیدادم که یکی از عموم هام بلند گفت:- عمو جون کی برمیگردی خارج؟
نیشخندی زدم و بلند گفتم که همه بشنوم:
-برگردم؟ نصف اموال آقا جون به نام من خورده وقتش من مدیریت کنم این اموالو کجا برم؟ اومدم که بمونم عمو
سکوت شد که ادامه دادم:
-خسته ی راهم میرم استراحت کنم
با پایان حرفم از پله ها بالا رفتم که صدای غمگین دخترونه ای به گوشم رسید:
-بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه... از این جا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه
کنجکاو سمت صدا رفتم و به بالکن رسیدم که دختر جوانی با چشمای سبز درحالی که اشک میریخت داشت این آهنگ و میخوند که با دیدنم ساکت شد و متعجب شد:
-مراسم، مراسم پایین آقا! کاری دارید؟
تا خواستم بگم تو کی هستی نگاهم به گردنبند دور گردنش افتاد و متعجب از این همه تغییر و خانم شدن لب زدم:
- بچه؟! هومنم... چقدر بزرگ شدی خانوم شدی ولی، ولی هنوز بیست سالت نشده مگه نه!
https://t.me/+sIw-PNrSit5iY2I8
https://t.me/+sIw-PNrSit5iY2I8
https://t.me/+sIw-PNrSit5iY2I8
https://t.me/+sIw-PNrSit5iY2I8
چند قدم مانده به تو٬٬فائزه سعیدی٬٬
•|﷽|• 💫به نام خدای قصهها...✨ روزانه یک پارت🌊 دیگر آثار نویسنده: دلدار بیدل(فایل فروشی) مامحکومیم(فایل فروشی) "به قلم فائزه سعیدی"
Repost from N/a
_بابا نانای بزار
با حرف پناه خندم میگیره و از گوشهی چشم به هامون نگاه میکنم که با اخمهای
درهم در حالی که دستش رو روی پنجره گذاشته بی توجه به پناه در حال رانندگی ،ولی پناه کوتاه نمیاد و باز هم تکرار میکنه
_بابا نانای......من نانای میخوام
چیزی نمیگم و درحالیکه بزور خندهام رو کنترل میکنم، فقط نگاه میکنم .
هامون با کلافگی نگاهی به پناه و من میکنه و زیر لب " عجب گیری کرديم " میگه و مشغول بالا و پایین کردن آهنگها میشه که با پخش شدن صدای خواننده دیگه نمیتونم خندم رو کنترل کنم و با صدای بلند میخندم .
تصویر هامون که با اون همه اخم و جذبه وقتی که با ریتم آهنگ خواننده سرش رو تکون میده و پناهی که دستهای کوچیکش رو میرقصونه ،عجیب به دل میشینه .
جالبه که از همدیگه دلخوریم ، ناراحت هستیم ولی خندهی پناه میشه پرچم سفید صلح و لبخند بینمون ، با آهنگ شاد و رقص پناه میرسیم به خونه ؛وقتی ماشین جلوی خونه میایسته دست میبرم و صدای آهنگ رو قطع میکنم و رو به هامون متعجب میگم
_چند وقت پیش خودت گفتی که نمیتونیم با همدیگه حرف بزنیم یادته
سری تکون میده و من ادامه میدم
_میدونی چرا .....چون ...
به پناه نگاه میکنم و نفسم رو با آه بلندی بیرون میدم، حرف زدن زیر این نگاه خیره ، منتظر و کمی هم مشتاق خیلی سخته ؛ نگاهم رو به در خونه میدوزم و ادامه میدم
_چون هر دومون فکر میکنیم یه چیزی تو گذشته بوده ، یه حس یا یه جور علاقه... ولی چون الان نیست ...طرف مقابل مقصره و سعی میکنیم خودمون رو عقب بکشیم و اون یکی رو مقصر نشون بدیم ...آزارش بدیم یا هر چیز دیگه ای ولی ...دیگه گذشته ،تموم شده دیگه چیزی نیست....تو گذشته هم شاید بود ولی الان دیگه هیچی نیست باور کنید من دیگه حتی به گذشته فکر هم نمیکنم...شما هم اگه چیزی بود فراموش کنید
دستش رو بالا میاره ، نگاهش میکنم که میگه
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
عاشقانه ای راز الود
زندگی اجباری و همخونه ای
مردی شکست خورده و دختری قوی و مستقل
سرگرد هامون شریعتی ،پلیسی که حتی اسمش هم باعث وحشت و فرار تبهکاران بزرگ ،مامور زبده و ماهری که هیچ شکست کاری نداره ولی توی زندگیش شکست خورده و با داشتن یک دختر شش ساله دل بسته به کسی که هیچ اعتنایی بهش نمیکنه ولی این سرگرد هامون ما عادت به شکست نداره و ......
به قلم : ایدا باقری
Repost from N/a
قشنگای من، امروز سه تا رمان عاشقانهی توپ و عالی براتون آوردم که از خوندنش سیر نمیشید😍
1⃣ عروس بلگراد
- کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد.
جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید.داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت:
- فرار کن.
عروس اما تکانی نخورد. مرد یقهی داماد را گرفت و کشید.
- گورت رو گم میکنی و برمیگردی به همون خرابهای که ازش اومدی.
و مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت:
- یا بیسروصدا با ما میای یا اینو میکشیم.
عروس جیغ کشید.
- ولش کنید گفتم.
صدا شلیک گلولهی آمد وعروس دوباره جیغ کشید.
- نزن... نزن.... میام.
https://t.me/+YWnNTk1Giqs3Nzdk
2⃣ اوتای
دختر این قصه یه جنگجوئه!
تارا توی روستایی بزرگ شده که اهالیش مثل خونوادهن اما این خانواده یه فرد مطرود داره. اونم کسی نیست جز یاشار؛ نامزد سابق ترلان، خواهر تارا!
یاشار مردیه که به خاطر عشقش به تارا ترلان رو کنار میذاره و باعث یه کینه عمیق میشه.
بخاطر این کینه هرگز نمیتونه به تارا نزدیک بشه بخاطر همین از روستا میره باکو و اونجا تجارتی بهم میزنه که میتونه یه شهرو بخره و بفروشه!
اما با شروع جنگ ورق برمیگرده. دشمن به روستا حمله میکنه و محاصره میشن.
تارای قصه نمی تونه تسلیم شدن روستاش رو ببینه دست به دامن یاشار میشه. یاشاری که مطرود روستا و مایه ننگ خانواده تاراست یه شرط برای اجابت کمک داره. اونم ازدواج با تاراست!
https://t.me/+MQ-kv6W_qKw0Nzk0
3⃣ ریسک
من آرادم!
مردی مقتدر که آوازهی شرکتم تا اون سمت مرز هم کشیده شده.. مردی جذاب و سردی که آرزوی هر دختریه...
نقطه تاریک زندگیم گذشته پر از رمز و رازمه!
گذشته ای که بوی خون و حسرت میده....
به قصد انتقام به دیانا،دختر کسی نابودم کرد نزدیک میشم!
دیانا در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشقم میشه اما خبر نداره که اون دختر مردیه که زندگی ام رو نابود کرده و من قسم خوردم تا انتقامم رو با کشتنش بگیرم...!
https://t.me/+OF7qXKt0v35kMjNk
توجه کنید که فقط #امروز فرصت عضویت دارید و پارت گذاری رمان ها کاملا #منظمه❤️
Repost from N/a
_انقد مثل کنه به من نچسب
بهت گفتم نمیتونم بِبرمت حرف تو گوشت نمیره چرا؟
بغ کرده قدمی عقب رفت:
_چرا اخه؟ من که گفتم نه با کسی حرف می زنم نه اصلا از کنارت جم می خورم
لب گزیده خجالت زده به سیاوش خیره شد:
_به خدا اصلا با کسی حرفم نمی زنم
کلافه از اصرار های دخترک صدایش بالا رفت:
_نمی فهمی نه؟
ترسیده و بعض آلود خیره سیاوش شد:
_من فقط دلم گرفته می خوام یکم ب..
_ نمیتونم ببرمت پناه ! نمیتونم
صدای داد بلندش شانه های دخترک را بالا پراند
اما او بی اهمیت چنگی به موهایش زد:
_ ببین دلت گرفته؟ برو بیرون بگرد
حتما باید بیای مهمونی خونه ی عمو عطا؟
دخترک بغضش را پس زد نالید:
_ من اصلا تهران و نمیشناسم بعد برم تو این شهر غریب و درندشت بگردم؟ اونم تنهایی؟
با اخم های درهم در کمد را باز کرد:
_کی گفت تنها؟ با راننده و بادیگارد میری ...
هر جا بری می برنت برو خرید ،برو استخر، برو کافه ای جایی هرجایی که میخوای فقط خونه عمو عطا رو خط بکش!
نگاهش را میان کت ها گرداند بی نیم نگاهی به پناه گفت:
_ مهمونی خانوادگی در جریانی که؟
تو رو ببرم بگم کی رو آوردم؟حتما زنم و ؟
زنم را با تمسخر گفت طوری که دخترک بیشتر از قبل در خود جمع شد:
_ نه! من میدونم کسی نباید از ازدواج مون
باخبر بشه...بعدشم من نمیتونم با راننده جایی برم خودت که میدونی من ...
عصبی کت خاکستری را برداشته حرف پناه را قطع کرد:
_ بله یادم نبود خانوم زیاد امل و عقب مونده تشریف دارن که از راننده شخصی شوهرش هم میترسه
اشک به چشمان پناه هجوم آورده لال شد
با خودش که تعارف نداشت
نمی خواست او به مهمانی برود
دلیلش هم معلوم بود
برگشت ماهور دختر عموی سیاوش:
_ ببخشید دست خودم نیست که جز تو به هیچ مرد دیگه ای اعتماد ندارم...که بتونم راحت پیشش باشم
ببخشید که انقدر اصرار میکنم ولی اگه شیدا نمی رفت شهرستان می موند پیشم من ...من انقد بهت التماس نمی کردم واسه رفتن به مهمونی
صدایش مرتعش و غمگین بود
آنقدر که سیاوش را از گفته اش پشیمان کند
ملتمس زمزمه کرد :
_بذار منم بیام حداقل به عنوان یه غریبه
تو رو خدا سیاوش یکم دلم باز بشه هم تا دیر وقت تنها نمی مونم خونه
من که میدونم تو قراره دیر وقت بیای یا شایدم اصلا نیومدی درست مثل خیلی شب های دیگه
زمزمه حرف آخر پناه را نادیده گرفت
عمرا او را می برد
تحقیر آمیز به سرتاپای دخترک نگاه کرد:
_گیرم که من بردمت قراره چه جوری بیای؟
با همون لباس های کهنه و چروکت؟
میخوای مسخره عام و خاص بشی؟
آداب معاشرت بلدی تو ؟
بِین اون همه آدم پولدار تو یه وصله ی ناجوری پس بمون خونه بیشتر از اینم اعصاب من و بهم نریز که حوصله ی این ادا اطفارا تو ندارم
اشک های صورت دخترک را که دید عصبی غرید:
_تا تقی به توقی می خوره اشکت دم مشکت!
چی گفتم که آبغوره گرفتی؟ جمع کن خودتو
قول می دم شب زود بیام خدافظ
کت را تن زده به سمت در رفت اما میان راه با صدای لرزان دخترک پاهایش میخکوب زمین شد
_خیلی نامردی سیاوش خان
سبیک گلویش تکان خورده سکوت کرد
دلش اما پیش پناه مانده بود
چند ساعت بعد:
_اون طفل معصوم و تو خونه تنها گذاشتی اومدی؟
نیم نگاهی به مونس کرد بی خیال گفت:
_بچه که نیست ۱۸ سالشه
زن ابرویی بالا انداخت:
_به هر حال امانت دست ما
دوستش هم که نبود ،گفتم تنها نباشه تو که ماشالله ولش کردی به امان خدا عین خیالتم نیست زنت تک و تنها و تو خونه مونده
خواست حرفی بزند اما صدای زنگ تلفن مانع شد
نگاهی به صفحه گوشی انداخته بی حوصله جواب داد:
_بله؟
لابی من به محض وصل شدن تماس نالان لب باز کرد:
_سلام سیاوش خان مظفری هستم نگهبان لابی
راستش میدونم بد موقع مزاحم شدم آقا ولی چه جوری بگم روم سیاه دختر خاله تون پناه خانوم و..
حرف مرد را قطع کرد:
_پناه چی کار کرده؟
_ والا اون بیچاره تقصیر نداره به جان بچم من کوتاهی کردم که این دختر بی پناه الان تو آسانسور گیر افتاده غش کرده
گیج پلک زد! منظور مرد چه بود؟
پناه کی به خاطر ترسش سوار آسانسور
می شد که این دومین بارش باشد؟
مرد کم مانده بود گریه اش بگیرد
_ من شرمنده اتم پسرم ...نگران نباش چند نفر دارن درش میارن، به خدا قسم من گفته بودم آسانسور خرابه صبح هم سپرده بودم بیان واسه تعمیر ،ولی این دختر خاله شما به ولله که نمی دونم چرا حواسش نبود نیم ساعت که اون تو بیهوش افتاده
نمیدانست کدام جمله مرد را هضم کند
پناه از بچگی از آسانسور میترسید و ...
ناگهان تصویر دو تیله ی مظلوم پناه پشت پلک هایش ظاهر شد
به خودش که آمد چنان فریادی کشید که حتی
تن خودش هم لرزید:
_ من اون ساختمون و رو سر صاحبش خراب میکنم یه جوری که نتونه بلند شه
وای به حالت ...وای به حالتون مظفری تا چند دقیقه که میرسم پناه سالم نباشه
روزگار تک به تک تون و سیاه میکنم
https://t.me/+vq9coWRmsyI5MjRk
https://t.me/+vq9coWRmsyI5MjRk
Repost from N/a
_ارزش فروختن من و دلمو چقدر بود؟ چند شب بودن باهاش بود؟
دلم میخواست تو صورت مردونه و جذابش خیره بشم و تهریشش رو لمس کنم و بگم چطور دلت اومد با زن دیگهای نامزد کنی...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
صدای مردانه و دلنشینش تو گوشم پیچید وقتی صدام میزد و قلبم تندتر میتپید:
_ آیه؟
اولش فکر کردم خیالتی شدم اما وقتی چرخیدم دیدم خودشه...!قامت بلند و پاهای کشیدهاش که رو موتور نشسته بود...
تهريشش بلند تر شده بود و صورتش آشفته تر و موهاش رو پیشونیش پریشان شده بود.
سرجام ایستادم ، یزدان از روی موتوری که نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.بغض تو گلوم نشست.اخمهاش در هم شد و گفت :
_این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی؟
اخم کردم با لحن بیادبانهای مثل خودش گفتم:
-به تو چه! به تو هم باید جواب پس بدم...کی منی که بهت جواب پس بدم !
چرخیدم و به راهم ادامه دادم.صدای قدمهاش پشت سرم شنیدم و غرشش که از خشم از گلوش خارج شد :
_صبر کن ببینم...آیه؟!
نباید بهش توجه میکردم.نباید باز خام میشدم اون لعنتی تموم مدت بازیم داده بود !بوسههاش بغلاش همش دروغ بود...!
بغض ته گلوم پیچید و سرعت قدمهامو تندتر کردم.
_هی دختره خوشگل ...
اخم کردم و جوابش رو ندادم.
_شماره بدم پاره کنی...؟
گفت و مَردونه و جَذاب خندید.داشت مثل همیشه سر به سرم میذاشت.مثل روزی که تَبدار زیر گوشم تو خیابون گفته بود :
-لبو بده ببینم !
و من با گونههای سُرخ گفته بودم:
-زشته دیوونه تو خِیابونیم !
بلند خندیده بود:
-یعنی بریم خونه تمومه ؟!
با مشت به سینهاش کوبیده بودم و او بلندتر خندیده بود.خاطرات ولم نمی کرد.
با موتور آروم آروم دنبالم اومد، جلوتر اومد و حالا کنارم میاومد.
_خانوم ؟ هی خانوم؟ یه نگاه بنداز شاید خوشت اومد و مُشتری شدی...!بوسه و بغل شبی چنده ؟!
با اونم همین جوری شوخی می کرد.همین جوری دلبری میکرد.سعی کردم لحنم جدی باشه:
_دست از سرم بردار لعنتی ...
برخلاف انتظار لبخند روی لبش بزرگتر شد:
_ چه دختر مودب و نازی...میشه من شما رو بخورم !
وایستادم با چشمای گرد نگاهش کردم. چی با خودش فکر می کنه، نامزد داره و اینجور رفتار میکنه....خواهرش گفت امشب قراره بله برون داره دخترهام بله رو داده...!اون وقت افتاده دنبال من...!
تکیه به موتورش عاشقانه و خُمار تماشام کرد.یعنی خدایا با این نگاه عاشقانه قراره با دختر دیگهای ازدواج کنه.گُرگِرفته زمزمه کردم:
_خیلی بیتربیتی
_ما فقط عاشقیم همین !
خواستم از پیاده روی برم که سریع از موتورش پایین پرید و تُندی سرراهم شد.
_چیکارکنیم تا این خانم خوشگله با ما آشتی کنه؟
حسی شبیه غم روی دلم سنگینی کرد من دیگه این مرد و توجههاش نداشتم وقتی پای کسی دیگه ای در میون بود.چشمهایم خیسمو دزدیدم و اخم کردم:
-فقط ولم کن !
_چرا اخمات توهمه قربونت برم !ازم دلخوری ؟!
نگاهم تندی دزدیدم که چشمهاش روی لبام مکث کرد :
-نه !
-پس چرا لبهای لاکردارت میلرزه و بغصیه ؟!
فقط نگاش میکردم که به سینهاش زد و ادامه داد:
-خاطر لامصبت خیلی عزیزه که این همه برات وقت گذاشتم... این روزا همه در به در دنبال منن!
_نمیخوام از افتخارات به درد نخورت بگی ؟
خندید و زیرلب غرغر کرد :
-پدرسوخته...
دَستم رو کشید مُحکم به سینهاش برخورد کردم و جیغ خفهای کشیدم سرش لای موهام برد و خشدار گفت:
-دلم تنگ شده لامصب...
صدایی توی سرم گفت:نه نامزد داره.تو خونه خراب کن نیستی حتی اگر عاشقش باشی !
صداها تو سرم با کشیده شدن دستم توسط یزدان ساکت شد، پیرمردی از کنارمون رد شد رو به یزدان گفت:خجالت نمیکشی دختر مردم این وقت شب...لا اله الله ...شما ممکلت خراب کردید ول کن دختر مردمو...!
با مالکیت شیرینی تنم رو تو آغوش پهن و بازوهای درشتش چلوند و خشدار گفت :
_حاجی دیگه دختر مردم نیست که... قراره زنم بشه...خانم خونهم...امشب بله برونمونه...
مات شدم.چی گفت ؟!امشب بله بردنمونه...!یعنی...؟!
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
❌❌❌
همه چیز از یه دختر ریزهمیزه شروع شد...از اون خنگا ولی سادههاش...از اونا که واسه دوستیم زیادی حیفن اما چی شد که یزدان ریس هلدینگ باشگاه بدنسازی یه شب برهنه وقتی حواسش نبود اونو تو رختکن دید وهوش و حواس آقا یزدانمونو برد و اون قسم خورد که باید تو تختش بکشونتش...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
Repost from N/a
- آی دختر! دیشب با داداشم چیکار میکردین شیطون.
چشمکی به مادرش زد و با خنده گفت:
- همه مردامون اینن.
شب عروسی عمو یادته مامان؟
انگار اتاق فرار بود اتاقش.
فاطمه بلند خندید و تابی به موهاش داد.
- بیچاره دختره. طلاق هم گرفت، اینقذر که کتک میخورد
عین تو هر روز چشماش خون بود و گریه.
با گریه رو چرخوندم
به در میگفتن دیوار بشنوه که طلاق بگیرم
بعدش کجا برم
بابام گفت با لباس سفید میری با کفن میای
آروم گفتم
- لیزر کردم پام سوخته
- اوه اوه. پس داغونی
داداش چیزی نگفت بهت؟
بدون اجازه ش هم که رفتی لیزر. زن باید مطیع باشه.
- ولی خودتون منو بردید.
فاطمه پرید وسط و با پوزخند گفت:
- لابد بعدش رفتی حمام
اخه چی میدونی از لیزر. باید بعدش اینقدر لوسیون بمالی و نشوری.
مادرش سر تکون داد و دستشو بالا گرفت برام.
- حیف پسرم.
درسته پسر خونیم نیست ولی دلم میسوزه.
بیا بهت کرم بدم بزنی.
فاطمه از اون ور باز خندید.
- مامان کرم چی. تنش زخمه باید ببریمش دکتر.
وگرنه میمونه رو دسمون.
میدونی داداش حساسه.
دوس دخترای داداشو یادته؟
یا همکارش.
با این حرفش لبامو جمع کردم، همیشه از همکاراش میگفت برام
به خصوص یکیشون که دختر جوونی بود.
- اره دیدمش، چه قدر قشنگه مامان.
مجردم هستا.
خدیجه خانوم نگاه متاسفی بهم انداخت و سرشو تکون داد. از گرفتن من شرم زده بودن.
ولی مگه تقصیر من که نبود.
دانا نامزد خودشو نمیخواست منو گول زد و شدم زنش.
به خیال رفاه و پول عمل پدرم
ولی نذاشت.
فاطمه طعنه زد بهم.
- زنگ بزن شوهرت بیاد خونه پانسمانت کنه.
من که حالم بد میشه دست بزنم.
چشمی گفتم و گوشیم رو برداشتم.
شماره ی دانا رو گرفتم.
تاحالا بهش زنگ نزده بودم، همیشه فاطمه میگفت تورو چه به تلفن؟
ولی اون گوشی گفت برام.
شمارمم نداشت.
- الو بله؟ شما؟
صدای نازکی پیچید توی گوشم.
- ببخشید..دانا هستش؟ شما کی هستید خانوم؟
با این حرفم فاطمه قهقهه زد و با دست علامت گردن زدن رو برای خدیجه دراورد.
یعنی کارم تمومه.
- من دوست دخترش هستم عزیزم. شما خدمتکارشونی؟ دهاتی سیوی اخه تو گوشیم.
منو دهاتی سیو کرده؟
بغض کرده قطع کردم. فاطمه که میشنید لب زد
- جات بودم برمیگشتم پیش پدرم بیچاره
الان روت زنمیگیره.
سرمو تکون دادم، بلند شدم و عبام رو سرم کردم. دیگع توی عمارت آژگان ها جای من نبود...
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0