کانال رسمی صدیقه بهروانفر «همخون»
رمانی از نویسنده رمانهای آغازانتها زندگی به نرخ دلار«نشرصدایمعاصر» الهه درد«صدایمعاصر» او عاشقم نبود«صدایمعاصر» تبسم تلخ«نشرشقایق» زوجفرد انیسدل مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند «نشرعلی» @Sedighebehravan
Show more9 891
Subscribers
+924 hours
-297 days
-27730 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
پارت واقعی رمان👇👇👇
ساعت یک بعد از ظهر در دفتر کارم نشسته بودم و کاری برای انجام دادن، نداشتم؛ وارد برنامه دوربین شدم تا نگاهی به وضعیت خانه و آوا بیاندازم.
با فعال شدن برنامه، آوا را دیدم که روی کاناپه نشسته و با صدای بلند میخندد و با ذوق دست میزند؛ ناگهان زنی پشت به دوربین با پیراهنی گلدار و نسبتاً کوتاه در حالیکه خودش را تکان میداد به او نزدیک شد و گونهاش را بوسید.
چشمانم از تعجب گرد شده بودند، نمیتوانستم آن زن را شناسایی کنم؛ همان طور که به صفحۀ موبایل خیره شده بودم، دوربین دیگری را که زاویهٔ بهتری داشت، فعال کردم؛ چیزی را که میدیدم باور نمیکردم؛ خانم شاکری با آن پیراهن بدون آستین و کوتاه برای آوا میرقصید!
با هر چرخی که میزد چینهای ریز پیراهنش تکان میخوردند و پاهای کشیدهاش نمایان میشدند؛ کمر باریکش را با تبحر خاصی حرکت میداد، گویی سالها برای این کار آموزش دیده بود!
شلوار جینهای ساده و شومیزهای آستین بلند همیشگیاش، تصویر دیگری از او در ذهنم ساخته بود؛ تصور میکردم که در تنهایی و خلوت هم، همین گونه لباس بپوشد یا نهایتاً یک بلوز و شلوار کاملاً راحتی و پوشیده تن کند.
اندام موزون و هیکل بینقصش با آن پیراهن خیره کننده بود و نظر هر مردی را جلب میکرد؛ احساس گرما و گر گرفتگی باعث شد تا در این فصل سرما، پنجره را باز کنم و سرم را بیرون ببرم؛ هوای سرد را با دمی عمیق وارد ششهایم کردم و سعی کردم با برخورد هوای سرد به صورتم از حرارت بدنم بکاهم؛ با صدای پیمان سرم را داخل آوردم و پنجره را بستم:
-داداش! چی کار میکنی؟ میخوای مریض شی و بیوفتی تو خونه؟! میدونی چقدر کار ریخته سرمون؟! کلی طرح باید آماده کنیم برای دبی؛ قرارمون با فرهادی اوایل اسفنده، باید بریم دبی و طرحها رو نشونش بدیم، اون وقت تو این سرما کلهات رو از پنجره کردی بیرون که چی بشه؟!
دستی میان موهایم کشیدم و سوییچ ماشین و موبایلم را از روی میز برداشتم و در حالیکه به سمت در میرفتم، گفتم:
-میدونم پیمان، نمیخواد یادآوری کنی! تا اون موقع طرحها آماده میشه، نگران نباش! ولی الان میخوام برم خونه، خستهام، فردا میبینمت!
-جون پیمان، اتفاقی افتاده؟! آوا حالش خوبه؟ حاجی...عمه خانم، حالشون خوبه؟
پیمان در کمال تعجب و پشت سر هم، پرسیده بود و از نگاه کنجکاوش مشخص بود که منتظر جواب است؛ حوصلهٔ جواب دادن نداشتم؛ دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برسم و از نزدیک او را با پیراهنی که به تن داشت ببینم، اما برای اینکه آماج سوألات بیشتری قرار نگیرم، پشت میزم نشستم و سیگاری روشن کردم.
پک عمیقی به سیگار زدم که باعث تعجب پیمان شد، چشمان گرد شدهاش را به من دوخت و بعد از مکث کوتاهی پرسید:
-دوباره سیگار کشیدنو شروع کردی؟! چند وقته؟! تو که ترک کرده بودی! نکنه از وقتی سایه...
به اینجا که رسید، حرفش را قطع کرد و ادامه نداد؛ خوب میدانست که یادآوری خاطرات سایه آزردهام
🦋تمام بنرهای این رمان پارتهای واقعی هستند🦋
🌟🌟🌟
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
📎
10600
Repost from N/a
- میگن مافیا شیشه است!
- نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد!
سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم:
- کیو میگین بچه ها؟
نگاهشون روم نشست:
- مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟
خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن:
- خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم!
خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم:
- اول ببینید زنده میمونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست!
از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه!
در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم!
موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود!
لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد:
- تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟
اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم:
- اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه!
نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟
- من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب!
اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم:
- طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و...
حرفمو قطع کرد.
- جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره!
نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه...
- دیوونه ای؟
اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه!
نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت:
- انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟
لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم!
لبخند کجی زد و گفت:
- حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟
از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم:
- روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم!
لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
14300
Repost from N/a
قشنگای من، امشب سه تا رمان عاشقانهی توپ و عالی براتون آوردم که از خوندنش سیر نمیشید😍
توجه کنید که فقط #امشب فرصت عضویت دارید و پارت گذاری رمان ها کاملا #منظمه❤️
1⃣ اوتای
دختر این قصه یه جنگجوئه!
تارا توی روستایی بزرگ شده که اهالیش مثل خونوادهن اما این خانواده یه فرد مطرود داره. اونم کسی نیست جز یاشار؛ نامزد سابق ترلان، خواهر تارا!
یاشار مردیه که به خاطر عشقش به تارا ترلان رو کنار میذاره و باعث یه کینه عمیق میشه.
بخاطر این کینه هرگز نمیتونه به تارا نزدیک بشه بخاطر همین از روستا میره باکو و اونجا تجارتی بهم میزنه که میتونه یه شهرو بخره و بفروشه!
اما با شروع جنگ ورق برمیگرده. دشمن به روستا حمله میکنه و محاصره میشن.
تارای قصه نمی تونه تسلیم شدن روستاش رو ببینه دست به دامن یاشار میشه. یاشاری که مطرود روستا و مایه ننگ خانواده تاراست یه شرط برای اجابت کمک داره. اونم ازدواج با تاراست!
https://t.me/+C0DjEoNPoq1mZmZk
2⃣ ریسک
من آرادم!
مردی مقتدر که آوازهی شرکتم تا اون سمت مرز هم کشیده شده.. مردی جذاب که آرزوی هر دختریه...
نقطه تاریک زندگیم گذشته پر از رمز و رازمه!
به قصد انتقام به دیانا،دختر کسی نابودم کرد نزدیک میشم.
دیانا در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشقم میشه اما خبر نداره که اون دختر مردیه که زندگی ام رو نابود کرده و قصدم فقط انتقامی کشنده است...!
https://t.me/+cHKhKAqo6GxjZDZk
3⃣ عروس بلگراد
- کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد.
جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید.داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت:
- فرار کن.
عروس اما تکانی نخورد. مرد یقهی داماد را گرفت و کشید.
- گورت رو گم میکنی و برمیگردی به همون خرابهای که ازش اومدی.
و مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت:
- یا بیسروصدا با ما میای یا اینو میکشیم.
عروس جیغ کشید.
- ولش کنید گفتم.
صدا شلیک گلولهی آمد وعروس دوباره جیغ کشید.
- نزن... نزن.... میام.
https://t.me/+_kp8FQND4GI3MWU0
👍 1
16810
Repost from N/a
Photo unavailable
#رمان_ارغنون😍
عاشقانهای جذاب❤️
-بیا تو سردخونه... میخوام یه دل سیر بچلونمت.
پیامشو سین میکنم و با چشمای گشاد شده سرمو طرفش برمیگردونم.
لب میزنم:
-دیوونهای؟؟
سرشو تکون میده و اشاره میکنه که باهاش برم... توجهی نمیکنم که دوباره پیامی برام میفرسته.
-اگه نیای جلوی همهی آشپزا رو کولم میندازمت.
لبامو بهم فشار میدم و با خشم سمت سردخونه راه میافتم.
هنوز پامو داخل نذاشته، از پشت کشیده میشم و با یک حرکت به درِ آهنی چفت میشم.
-بالاخره گیرت انداختم فرشته کوچولویِ خودم❤️
https://t.me/+Dj_xPvnxUaEyYTI0
https://t.me/+Dj_xPvnxUaEyYTI0
#عاشقانه #انتقامی
15200
Repost from N/a
_ هزینه سزارین بزن به حساب بیمارستان
لگنت کوچیکه طبیعی احتمال خونریزی و پارگی هست نمیتونی طاقت بیاری
ماهی از درد سرش رو به بالشت بیمارستان فشرد
_نه خانم دکتر میتونم بخدا
_یعنی چی؟ من باید تشخیص بدم یا شما؟
ماهی بغض کرده لب چید
_الان ... گفتن ۳ سانت دهانه رحم باز شده
توروخدا ... من زور میزنم سزارین نکنید
دکتر بی حوصله اخم کرد
_به همکاری نیست!
میگم بدنت دووم نمیاره یا خودت میمیری یا بچه خفه میشه
عصبی زیرلب ادامه داد
_وقتی تو این سن حامله میشی همین میشه دیگه که من هر حرفو باید صدبار بگم
تو الان باید مدرسه میبودی نه رو تخت زایشگاه
ماهی با درد ناله کرد و دستش رو روی شکمش گذاشت
پرستار با دلسوزی جلو اومد
_همراهیت کجاست؟
من بهش بگم پرداخت کنه
بغض ماهی منفجر شد
پایین تنهاش تیر میکشید و مرگ و به چشماش دیده بود
_ همراهی ندارم ، تنهام
درد دوباره شروع شد
تو دلش به بچه التماس کرد
_توروخدا تنهام نذار
توروخدا سالم دنیا بیا
تو که میدونی مامان پول عمل سزارین نداره
ماما با اخم برگشت
_چی شد؟ پرداخت کردید؟
۲۷ میلیون بیشتر نیست
چون شما وضعیتتون اورژانسیه و اونجا دولتیه میرسه به ۱۲ تومن
دخترک بلندتر هق زد
درد شدت پیدا کرد
_ التماستون میکنم ... کمکم کنید طبیعی به دنیاش بیارم
ماما صداشو بالا برد
_ میمیری میگم
چه اصراری داری به طبیعی
بابای این کجاست اصلا؟
تو زبون نمیفهمی با شوهرت حرف بزنم
ماهی چشماشو بست
اشک روی گونه هاش چکید و بدنش لرزید
بابای بچهاش؟
دکتر طوفان خسروشاهی؟
همون مردی که ماهی براش قربانی انتقام بود؟
بی جون هق زد و با چشمای بسته تو دلش با بچه حرف زد
(کاش میتونستی تو به جای من حرف بزنی
من دارم از درد میمیرم مامانی
کاش تو زبون داشتی و تعریف میکردی بابات چیکار باهامون کرد
که چطور طوفان شد تو زندگیِ دخترعمهی ۱۷ سالش تا از اصلان خان خسروشاهی انتقام بگیره)
پرستار با عجله گفت
_ ضربان قلبش ضعیفه خانم دکتر
_ پروندشو بیارید
ماهی نمیشنید
گوش هاش سوت میکشید و حتی جون نداشا برای آخرین بار شکمش رو نوازش کنه
(کاش میتونستی بهشون بگی بابای من همکارتونه و شماها دارید اینطور تحقیرآمیز با مامانم حرف میزنید
میگفتی بابای من تخصص قلب داره
که الان آمریکاست
که اومد تا خانوادهی مادریمو زمین بزنه و برگرده و این وسط مامانم شد قربانی
میگفتی بابامم مثل شما دکتره
میگفتی مامانم ازم قول گرفته منم دکترشم)
_ خانم دکتر مشکل قلبی داره
_ ای وای ، چرا اعلام نکرده؟
بگید دکتر قلب و عروق بفرستن بخش زنان زایمان
کسی ماسک اکسیژن روی صورتش قرار دار و ماهی بی جون لبخند زد
( آمریکا خوش میگذره طوفان خسروشاهی؟
تو هم میری بالای سر زنای باردار که مشکل قلبی دارن؟
وقتی کمکمشون میکنی بچهاشونو سالم به دنیا بیارن اصلا یادت میاد زن و بچه خودت یک جای این دنیا برای زندگیشون میجنگن؟)
گوش هاش سوت کشید ، چشماش سیاهی رفت و کسی سوزن رو توی رگش فرو برد
_ بفرستیدش اتاق عمل تا دکتر خسروشاهی برسن
برای ثانیه ای پلکش پرید از شنیدن فامیل آشنا
نتونست مقاومت کنه
به توهماتش لبخند زد و هوشیاریشو از دست داد
طوفان با اخم وارد اتاق عمل شد و سمت بیمار قدم برداشت
_چندساله طبابت میکنید خانم دکتر که هنوز نمیدونید باید قبل از زایمان شرح حال دقیق بگیرید؟
زن مضطرب دهان باز کرد که جواب دهد که طوفان تشر زد
_نمیخوام چیزی بشنوم
رضایت نامه رو بدید شوهرش امضا کنه
وضعیت قلبی که تو پرونده شرح داده شده بود اصلا برای زایمان خوب نبود
پرستار مداخله کرد
_شوهر نداره دکتر
همراهی نیاورده
طوفان بدون نگاه به صورت بیمار سمت دستگاه ها رفت
_چندسالشه؟
_هفده
برای ثانیه ای دست طوفان مشت شد
ماهیِ کوچولوی اونم 17ساله بود
فقط هیفده سال زندگی کرد و بعد از اون طوفان با بی رحمی روزگارش رو سیاه کرد
نفس عمیقی کشید
باید جون دخترک رو نجات میداد
شاید میتونست بعدا ازش بخواد برای پیدا شدن ماهی کوچولوش دعا کنه!
نیمه های عمل بود که هشدار داد
_بیشتر از این بیهوشی برای قلب ضرر داره ممکنه بره تو کما
بی حسی تزریق بشه ، هوشیارش کنید
پرستار سر تکون داد
_چشم دکتر
ماما نوزاد خونی رو از شکم دخترک بیرون کشید و طوفان ناخواسته لبخند زد
دخترک ۱۷ساله ای که صورتش زیر ماسک اکسیژن و کلاه اتاق عمل پنهون بود
صدای گریه نوزاد بلند شد
چشم های بی جون دخترک باز شد
به سختی ماسک رو از روی صورتش برداشت و خش دار نالید
_بچم
ماما با کینه اخم کرد و طوفان متوجه نفرتش شد
عقب زدش و با چشماش هشدار داد
نوزاد رو از بین دستاش بیرون کشید و روی سینه ی مادر گذاشت
_ پسرکوچولومون کاملا سالمه خانم جوان
اما برای زایمان های بعدی حتما زیرنظر متخصص قلب باش وگرنه
سرش رو بلند کرد و ساکت شد
زمان ایستاد!
بی جان پچ زد
_ ماهی
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
4600
Repost from N/a
#سنجاقک_آبی
🧚🏾♀️🧜🏻♂️
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🧚🏾♀️🧜🏻♂️
-تا حالا جفت گیری سنجاقک ها رو از نزدیک دیدی؟
روی تخت چوبی سنتی در حیاط خانه مادرش نشسته بودیم ،کلافگی از سر و رویش می بارید
-نه والا سعادت نداشتم
یک چشمم به حوض پر از ماهی و فواره اش بود آخ که جان می داد پا در آب شلب شلب کنان با ماهی ها بازی کنم اما از ترس بد اخلاقی اش چسبیده به او روی تخت نشسته بودم
با هیجان شروع به تعریف کردم :
-سنجاقک نر، سر ماده را می بندد و شکمش را زیر خودش حلقه می کند اینجوری هر وقت موقع جفت گیری نگاهشون بکنی شکل قلب به نظر میان
به خاطر همین سنجاقک ها رو به عنوان نماد عشق بازی و شهوت می شناسند
بعد با چشمایی که از خوشی برق می زد و دستانی که در هم حلقه شده بود پرسیدم:
-به نظرت خیلی رمانتیک نیست ؟
نوچ کلافه ای کرد و گفت :
-بیشتر به نظرم بی عرضگی من رو ثابت می کنه
گیج از حرف غیر منتظره اش با تعجب پرسیدم :
-وا تو که همیشه خدا میگی من الم و بلم و جینبلم
ادایش را در آوردم :
-مثل من تا حالا نیومده و از این به بعد نخواهد اومد
حالا به دو تا سنجاقک بدبخت حسودی می کنی؟
چشم چپش که پرید ناخودآگاه از آغوش گرمش عقب کشیدم
در این چند ماه دیگر خوب شناخته بودمش به وقت عصبانیت دچار تیک عصبی میشد
غر زیر لبی اش را شنیدم :
-پسر، خاک بر سرت با این زن گرفتنت
هاج و واج از این جوشش ناگهانی اش غر زدم
-شنیدم چی گفتیااااا
-درد شنیدم ، مرض شنیدم ،اصلا گفتم که بشنوی ؟
دختر نیم وجبی شش ماه من رو میبری لب چشمه تشنه بر می گردونی
یک روز خانم سرش درد می کنه ،یک روز پریود شده ،یک روز باباش مثل عمر و عثمان ما رو می پاد
یک روز داداش غول تشنش غیرتی میشه
یک روز آمادگی چهار تو ماچ و بوسه رو نداری
حالا میای با شوق و ذوق از جفت گیری سنجاقک ها برام ور ور می کنی
الان یه نماد شهوتی بهت نشان بدم که تا دو روز لنگ بزنی
هین ترسیده ای کشیدم:
-خیلی بی تربیتی
اما آیین بی توجه گردنم را به سمت خودش کشید
و به قصد بوسیدن لبانم جلو آمد
که صدای عصبانی گراهون در حیاط پیچید
-سراب ورپریده
جوری از جا پریدم که چانه ام محکم به دماغش خورد و صدای تق بدی داد
صدای آخ بلندش در بد و بیرای گراهون گم شد
-خوشم باشه مرتیکه ،تو ملاعام تنگ خواهر من نشستی
چی براش جیک جیک می کنی؟
شانه اش را گرفت و کشید
با چشمانی از حدقه در آمده زد زیر خندید :
-دمت گرم آبجی زدی ترکوندیش که
از لابه لای انگشتان آیین که بینی اش را سفت چسبیده بود خون می چکید روی زمین
با نگاهی برزخی زیر لب توپید
-بر پدرت دختر
🔥🔥🔥
آیین فرهنگ دکتر جذاب ،مغرور و پولداری
که یک بیمارستان عاشقش بودند
شنیده شده بعضی ها به حدی خاطر دکتر رو می خواستند که از قصد دست و پاشون رو می شکنند تا مریض اش باشند 🤣
اما پسر همه چی تموم قصه ما مجبور شد با دختر عموی صفر کیلومترش که عاشق چیزای عجیب و غریب
عقد کنه
🔥🔥🔥
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
5700
Repost from کانال رسمی صدیقه بهروان فر «همشیره»
پونزده سالم بیشتر نبود که پدرم خواهر کوچک سه ساله موتو بغلم گذاشت واز من خواست تا خودم و خواهرمو مخفی کنم و من وقتی که جلوی دهن خواهرکوچیکم روگرفتم تا صداش در نیاد شاهد به قتل رسیدن بابا محمد و مامان فاطمه ام بودم.
وحالا بزرگ شدم شدم یه بوکسور یه رزمی کار حرفه ای یه هکر و نابغه مافیا کسی که حتی بزرگترین اشخاص هم برای دیدن با من باید بارها و بارها تماس بگیرن و من تنها یچیز میخوام انتقام خون پدر و مادرم و در راس همه اونها سرهنگ ناصر است دوست صمیمی پدرم که نقطه ضعف بزرگش دخترش بارانه.
https://t.me/+JAwhrazDLLk0NzA0
ژانر :عاشقانه، مافیایی، هم خونه ای.
خالق اثر من نامادری سیندرلا نیستم
11700
Repost from N/a
با تمام سرعت به سمت اتاقمان رفتم تا باز در کلوزت پنهان شوم. نباید میفهمید سه روز است تمام شهر را زیر و رو کرده و من هنوز در خانه هستم.
تحمل تحقیرهایش را ندارم. باز میگوید حتی جایی ندارم که فرار کنم و به اجبار زنش شدم!
از جلوی درب کلوزت رد شد! به در نزدیک شدم. حالش انگار خوب نیست!
روی تخت بزرگش نشست. دستها و صورت و پاهایش خیس است! نه صندل و نه جوراب دارد! سرش را هم انگار شسته! نکند با دختری بوده؟ میگفت هر کسی به جز من!
- بلد نیستم.. نمیتونم! نموند ازش یاد بگیرم!
نفهمیدم چه گفت! ایستاد. به سقف نگاه کرد:
- اگه واقعا خدایی باید کمکم کنی!
به سمت جانمازم که مسخره میکرد رفت! میگفت اگر خدایی بود وضعم این نبود!
نشست! چادرم را مشت کرده بو میکشید:
- چند روزه نیستی..! ولی بوی این یه ذره کم نشده الهه..! اگه این نبود تا حالا مرده بودم..!
قلبم ریخت! انگار از ارتفاع سقوط کردم! مرا میگفت؟ به من چنین حسی داشت؟
- کجایی بیمعرفت؟ چیکار کنم برگردی؟ دیگه نفسم بالا نمیاد! دارم دیوونه میشم! نمیکشم!
ناگهان سرش را بالا برد. دستهایش مشت بود: خدای زوری مگه جواب میده؟
نفسم بند آمد. زمان فریادش پنهان میشدم! قامت ورزیدهاش شبیه به کتک خوردهها وا رفت.
دستهایش را به حالت دعا بالا برد:
- نمیدونم واقعا هستی یا نه! ولی بیا با هم یه قراری بذاریم خدا!
با خداست؟ چنان شوکه شدم که بیحواس در را کمی باز کردم. صدایش لرزید:
- الهه رو به من برگردون... قول میدم اگه بیاد ازش نماز خوندن یاد بگیرم... باشه؟
دوباره سرش را بالا گرفت: اگه خدایی میدونی به کسی التماس نکردم! جوابمو بده؟
صدایش درمانده بود، اما جملاتش طلبکارانه! خندهام گرفت! انگار شنید!
سر چرخاند، ندیدم! با "هه" آرامی گفت:
- روانیم کرده! انگار یه گوشه وایساده نگام میکنه! انگار فهمیده از نبودنش چه حالیام!
دستم روی سینه مشت شد! قلب نبود! طبل میکوبند! نگاهم پر شد! باز سر بالا کشید. صدایش اینبار مستاصل بود:
- اگه دلشو شکستم که رفت، منم دلم شکسته! گفته بود نمیره! گفت هیچ وقت از خونهی شوهر شرعیش نمیره! تو که میدونی چقدر دیوونهاشم؟ برشگردون!
ناگهان فریاد زد: دِ خب لامصب اصلاً تو خدا..! اونی که قایم کردی زن منه! زنم!
هیجانی که به دلم ریخت را نمیتوانم نگه دارم. با مکث گفتم: خودش میدونه!
مکث کرد و چرخید. با چادر میان انگشتان ایستاد. انگار فکر کرد اشتباه میبیند! جلوآمد!
چشم بسته گریه میکردم. با انگشت به بالا اشاره کردم. تمام نیرویم صرف یک جمله شد:
- هیع... بهش قول دادی... هیع!
لمسی روی مچ دستهایم حس کردم! نزدم! اما فشارش میگوید عصبانیست! چشم باز کردم. دستهایم رابه بینیاش چسباند! بو کشید! بوسید! لرزاندم:
- خدایا..! انگار هستی..! بهم بگو کجا بوده؟
انگار شوکه است! به پشتم اشاره کردم. بغض دار گفتم:
- اینتو بودم! جایی ندارم برم. هیچکجا جز...
مکث کردم: خونهی شوهرم!
نفس ندارد. چادرم از دستش رها شد. دست های بزرگش دورم پیچید! با "هاع" شوکهای نفس گرفتم! گونهام به قلبش چسبید! گوشم ضربان تندش را میشنود! حالا قلبم را با صدای لرزانش نوازش میکند:
- بهش قول دادم اگه بیای... یاد بگیرم! یاد میگیرم... قول میدم، ولی الان... بذار باور کنم خودتی نامرد!... بذار حس کنم زنم تو خونهی خودم بوده!... زیر سقف خودم!... بذار بفهمم کسی جز خودم روشو ندیده!... یادم بیاد جز من به کسی نگاه نمیکنه که نرفته!
https://t.me/+6JPVYp4peDkyNjZk
آتامان مجبور میشه برای نجات الهه از دست یه قوم باهاش ازدواج کنه تا الهه رو قصاص نکنن! از قبل عاشق الههست اما بهش نمیگه! تا روزی که....😍♥️🥹
https://t.me/+6JPVYp4peDkyNjZk
الهه با سادگی و صداقتش پدری ازش در میاره که زود مادر میشه😅🙈
#فصلسردباغچه🌱
https://t.me/+6JPVYp4peDkyNjZk
عاشقانههای مرد سرد و یخی مثل آتا رو از دست ندید! الهه رو میپرسته! به همهی قوم میفهمونه جای الهه کجاست! دختری که میگن قاتله! آتا میشه پدرِ پسر الهه تا همه رو ساکت کنه😎😍♥️
5300