cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

تیوا

﷽ تیوا (انلاین) اخرین دیدار(انلاین) #مافیایی_عاشقانه_معمایی_هیجانی پارت گذاری هر روز جز روز های تعطیلی تمامی بنر ها واقعی هستن و در پارت های آینده قرار میگیرن کپی از بنر ممنوعه ❌️❌️ لف = بن چنل رمان آخرین دیدار 👇👇 https://t.me/+Su3jAmZ9uhJhOGE0

Show more
Advertising posts
483
Subscribers
No data24 hours
-157 days
-4930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
- برام بگو، حرف بزن،  ، دوست داری #لمسم کنی؟ مگه تا همین نیم ساعت پیش جلوی اون همه آدم عشوه خرکی نمی اومدی، حالا چرا لال شدی؟! می خواستم با سکوتم #روانیش کنم، برای همین تو مردمک #چشماش زل زدم. - لنتیی، به من باشه، الان دلم  میخواد  تموم #ممنوعه ها رو بچشم. باصدای که به وضوح #خشدارو لرزون بود باز به حرف اومد: - دلم #بندت شده اینو بفهم بچه !باهاام بازی نکن آبروم بره آبرو برات نمی ذارم. با شنیدن این حرفش آهی از سر #لذت کشیدم. - دست رو #غیرتم نذار بی شرف کاری نکن از نداشتنت  کاری کنم که  نه تو دوست داری نه من، پس باهام راه بیا فتنه. https://t.me/+hemBSaLP2E1jN2I0 یه دختر وزه و شر که جلوی کلی آدم مردونگی ریسش رو به چالش میکشه بیشرف فتننه😤🙊📵💯 20پاک❌
Show all...
Repost from N/a
-  کارت دقیقا چیه؟ - منظورت چیه؟! - باور نمی کنم فقط یه #هرزه باشی، بیشتر از این ها ازت برمیاد. دختر شانه ای بالا انداخت و کمربند را از قلافش بیرون کشید. اما عماد بدون  این که اندکی#تحریک شود ، می خواست حرف بزند، امشب شب حرف بود، نه عمل! - اربابت چرا بهت گفت به من نزدیک بشی؟ #زیپ لباسش را پائین کشید و بدنش بی هیچ پوششی نمایان شد، باید زودتر #ذهن مرد را منحرف می کرد، وگرنه مجبور بود به خیلی از سوال هایش جواب دهد. او شخصی نبود که به راحتی از گناهش بگذرد      #ممنوعه https://t.me/+hemBSaLP2E1jN2I0 22پاک❌
Show all...
Repost from N/a
سرگرم زندگیم بودم که اون #دختر همه چیو تغییر داد❌ #دروازه ای رو باز کرد که همه چیو بهم ریخت😱 دروازه ای که منو از دنیای خودم، دنیای #اجنه به اون خونه باغ قدیمی کشوند🔥 خونه باقی که توش یه #دختر با پیچ و تاب موهاش #دلمو برد❤️‍🔥 دلمو برد و تمام تلاشش رو کرد تا منو از بین ببره ولی #دلبرکوچولوم نمیدونست #کشتن یه #دورگه جن و انسان چندان هم کار اسونی نیست😈🔞 #ترسناک 💢 #ممنوعه⭕️ #تجاوز_دورگه_جن_و_انسان_به_دختر♨️ #ورود_افراد_زیر_18_سال_ممنوع🔞 https://t.me/+MX0qkLSGOp4yMzI0 صبح پاک❌
Show all...
Repost from N/a
- میگم به من نگاه کن. - بله؟! - داداشم اذیتت کرده؟ چرا انقدر ازش #می ترسی؟ - به نظر تون چیزایی که ازش می دونم ، برای ترسیدن کافی نیست؟ - نه،من #حس میکنم چیزی هست که به من نمیگی! نگاه دزدید،خوب می دانست تا ماجرا را نگوید عبد دست بردار نیست برای همین با صدایی آهسته و آمیخته با #شرم گفت: - وقتی خواب بودم از #حمام اتاق من استفاده کرده و یه چیزایی #عمدا جا گذاشته بود. عبد #عصبی  مشتش را روی میز کوبید. - اون بی ناموس، شورش رو آورده! - خواهش می کنم قربان، فعلا چیزی نگین،باشه - ولی اون باید حدش رو بدونه. عبد چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید، صدای خرخش واضح می آمد! - باشه، ولی خودت بهش هشدار بده، وگرنه... نورا لبش را به دهان گرفت،#غیرتی که او خرج میکرد، خارج از عرف ماموریت شان بود، و این... *** عاشقانه ی دو برادر...❌🔥 https://t.me/+hemBSaLP2E1jN2I0 صبح پاک❌
Show all...
Repost from N/a
دختر از ترس در خود مچاله شد اگر قرار بود با او هم همان کار را بکند، قطعا زیر دست و پایش جان می داد، هم #کوچکتر بود، هم نحیف تر. مچ دستش را قاپید و به گوشه ی دیوار هلش داد.#بدنش به وضوح می لرزید، به زبان خودشان مشغول #فحاشی شد و باز دیوانه وار #شلاق زد. صدای هق هق هر سه شان بلند شده بود و او را غرق #لذت می کرد. هنوز هم #کتک میزد، جنون که می گفتند همین بود؟! روی صندلی نشست و اشاره کرد تا سمتش بیایند. - زود باشین، بیاین جلو چند روز نیستم، زود زود... نگاهی به دخترک کرد او از همه مظلوم تر بود - زود باش بیا جلو، بیا جلو احمق کوچولو. https://t.me/+hemBSaLP2E1jN2I0 ارباب جذاب و فوق العاده خشنی که دختر های کم سن رو به اسارت میگیره تا رازی را مخفی کنه رمانی سراسر التهاب و هیجان هات❌🔥 24پاک❌
Show all...
Repost from N/a
- میگم به من نگاه کن. - بله؟! - داداشم اذیتت کرده؟ چرا انقدر ازش #می ترسی؟ - به نظر تون چیزایی که ازش می دونم ، برای ترسیدن کافی نیست؟ - نه،من #حس میکنم چیزی هست که به من نمیگی! نگاه دزدید،خوب می دانست تا ماجرا را نگوید عبد دست بردار نیست برای همین با صدایی آهسته و آمیخته با #شرم گفت: - وقتی خواب بودم از #حمام اتاق من استفاده کرده و یه چیزایی #عمدا جا گذاشته بود. عبد #عصبی  مشتش را روی میز کوبید. - اون بی ناموس، شورش رو آورده! - خواهش می کنم قربان، فعلا چیزی نگین،باشه - ولی اون باید حدش رو بدونه. عبد چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید، صدای خرخش واضح می آمد! - باشه، ولی خودت بهش هشدار بده، وگرنه... نورا لبش را به دهان گرفت،#غیرتی که او خرج میکرد، خارج از عرف ماموریت شان بود، و این... *** عاشقانه ی دو برادر...❌🔥 https://t.me/+hemBSaLP2E1jN2I0 صبح پاک❌
Show all...
Repost from N/a
مرد پشت در که رسید، در صورت دختر براق شد و گفت: - حواست هست چی بهت گفتم دیگه، اگه مراقب رفتارت نباشی، هم تو رو، هم اون داداش بی #غیرتت رو بدبخت میکنم، فهمیدی که چی میگم؟ - بله... - خیلی خب، میری تو و هر جور که #ارباب خواست باهاش همراهی میکنی، صبحم میام دنبالت. حرفش را که زد؛ دست #دخترک را کشید، وارد اتاق شد و همزمان لبخند پهنی به عماد زد. -سلام عماد خان، سوگولیت رو آوردم. عماد بی جواب، تنها خیره ی #دختر شد، نزدیک #شانزده سال داشت، پوستی سفید با چشمانی #سبز خمار و #لبانی اناری و کوچک. موهای مواج و خوشرنگ که شبیه #عروسک های فانتزی نشانش میداد! حق با مرد بود، او یک آس برنده بود. *** عماد ارباب #جذاب و فوق العاده خشنی که #دختر های #عرب را در به اسارت میگیرد تا #رازی را مخفی کند،رمانی سراسر #التهاب و #هیجان❤️‍🔥📛 https://t.me/+hemBSaLP2E1jN2I0 23پاک❌
Show all...